معنی چاره‌جویی

مترادف و متضاد زبان فارسی

چاره‌جویی

تدبیر، چاره‌اندیشی، چاره‌گری، وسیله‌سازی، وسیله‌یابی، تمهیدگری، صلاح‌اندیشی


چاره‌جویی کردن

چاره‌جستن، چاره‌اندیشی کردن، چاره‌طلبیدن، راه‌حل جستن


سگالش

اندیشه، فکر، چاره‌جویی، اندیشه بد کردن، پنداشتن، خصومت ورزیدن، دشمنی کردن، چاره‌جویی کردن


استعلاج

چاره‌جویی، درمان‌جویی، درمان‌خواهی، شفاخواهی


کارسازی

پرداخت، تادیه، چاره‌جویی، چاره‌گری


چاره اندیشیدن

چاره‌جویی کردن، چاره‌گری کردن، راه‌حل‌جستن، تدبیر کردن


چاره‌سازی

چاره‌جویی، مصلحت‌سازی، مصلحت‌بینی، تدبیر، سبب‌سازی، چاره‌گری،
(متضاد) چاره‌سوزی، سبب‌سوزی، علاج‌گری


مصلحت‌اندیشی

خیراندیشی، خیرخواهی، صلاح‌اندیشی، مصلحت‌بینی، مصلحت‌جویی، مصلحت‌گرایی، چاره‌جویی،
(متضاد) مصلحت‌گرایی، مفسده‌جویی

حل جدول

فرهنگ عمید

تمحل

مکر کردن، فریفتن،
چاره‌جویی،


سگالش

چاره‌جویی، مشورت، رایزنی،
اندیشه کردن،


چاره اندیشی

در فکر چاره و علاج بودن،
چاره‌جویی،


احتیال

حیله کردن، حیله به کار بردن،
چاره‌جویی کردن، چاره‌گری،


چاره جویی

چاره‌اندیشی، جستجوی راه علاج: فسونگر در حدیث چاره‌جویی / فسونی بِه ندید از راست‌گویی (نظامی۲: ۱۴۰)،


چرویدن

چاره جستن، چاره‌جویی کردن، در پی چاره بودن، چاره اندیشیدن: یکی دانش‌پژوهی داشت گربز / به چرویدن نگشته هیچ عاجز (شاکر: شاعران بی‌دیوان: ۴۷)،
رفتن،
دویدن،

معادل ابجد

چاره‌جویی

238

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری