معنی آبادکننده

حل جدول

آبادکننده

عامر، رونق دهنده


آبادکننده

عامر


عامر

آبادکننده

فرهنگ عمید

عامر

آبادکننده،
معمور، آباد،


آبادگر

آن‌که کارش آباد کردن است، آبادکننده،

لغت نامه دهخدا

گیتی افزای

گیتی افزای. [اَ] (نف مرکب) فزاینده ٔ گیتی. آبادکننده ٔ گیتی. رجوع به گیتی فزای شود.


آهل

آهل. [هَِ] (ع ص) آنکه او را زن باشد. || بامردم. باسکنه. آبادان. آبادان بمردم. پرمردم. باکسان. || آبادکننده. (مقدمهالادب زمخشری).


خراب آبادکن

خراب آبادکن. [خ َ ک ُ] (نف مرکب) آبادکننده ٔ خرابی. سازنده ٔ ویرانی:
وگر دارد خرابی سوی او راه
خراب آبادکن بس دولت شاه.
نظامی.


معمر

معمر. [م ُ ع َم ْ م ِ](ع ص) آبادکننده و جایی را مسکون نماینده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). و رجوع به تعمیر شود.


گیتی فزای

گیتی فزای. [ف َ] (نف مرکب) مخفف گیتی افزای. فزاینده ٔ گیتی. آبادکننده ٔ جهان:
همی گفت هر چیز گیتی فزای
بدین هندوان داده گیتی خدای.
اسدی.


عامرة

عامره. [م ِ رَ] (ع ص) مؤنث عامر. آبادکننده. (آنندراج) (منتهی الارب). || معمور. آباد. || به مجاز، انباشته و پر: به اندک زمانی آن مال بسیار را بخزانه ٔ عامره میرسانیم. (حبیب السیر ج 3 ص 352). || مار. (از اقرب الموارد). و رجوع به عوامرالبیوت و عامر شود.


اشمن

اشمن. [] (اِخ) ابن مصربن بیصربن حام بن نوح آبادکننده ٔ شهر اشمون یا اشمونین بود. گویند مصربن بیصر نواحی مصر را میان فرزندان خویش تقسیم کرد و از اشمون و نواحی پائین آن را تا منف در خاور و باختربه اشمن داد و اشمن در اشمون سکونت گزید. از این روشهر مزبور بنام وی شهرت یافت. (از معجم البلدان).


اشمون

اشمون. [اُ] (اِخ) اشمون جریش دهی است زیر شَطَنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبه ٔ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبه ٔ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده ٔ آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود.


عامر

عامر. [م ِ] (ع ص) آبادکننده. (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). || آباد و معمور. (ناظم الاطباء). و بر این تقدیر عامر به معنی معمور باشد چون دافق بمعنی مدفوق. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). || زیارت کننده. ج، عمار. (آنندراج) (منتهی الارب). || اقامت کننده در محل معمور. (اقرب الموارد) (المنجد). || ساکن خانه. (منتهی الارب). زیاد عمر کننده. || بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). || (اِ) بچه ٔ کفتار. ام عامر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). || مار از جهت طول عمر. عوامر البیوت: هی الحیات. (المنجد) (منتهی الارب). || نام مردی است. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج).


زنده دار

زنده دار. [زِ دَ / دِ] (نف مرکب) حیات دهنده. نگهدار. نگهبان. حافظ. حارس:
خداوند بی یار و، یار همه
بخود زنده و، زنده دار همه.
نظامی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
ای کمر بسته ٔ کلاه تو، بخت
زنده دار جهان بتاج و به تخت.
نظامی.
- زمین زنده دار، آبادکننده ٔ زمین. (آنندراج).
- زنده دار خانواده یا دودمانی، آنکه بقای خانواده یا دودمان بوجود او وابسته است:
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان به جز تو نماند.
نظامی.
|| هوشیار. بیدار. (ناظم الاطباء).
- زنده داران شب، کسانی که شبها را بیدار می مانند و آگاه و باخبرند. (ناظم الاطباء).
- شب زنده دار، کنایه از شب بیدار. (آنندراج). آنکه همه شب بیدار و هوشیار باشد. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

آبادکننده

137

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری