معنی شادکننده

حل جدول

نام های ایرانی

آریانوش

دخترانه، شادکننده و خوشحال کننده آریاییان

فرهنگ عمید

روان بخش

شادکننده، آرامش‌دهنده،
بخشندۀ روح‌وجان، خداوند،
(اسم) = روح‌القدس

لغت نامه دهخدا

سار

سار. [سارر] (ع ص) شادکننده. مفرح. گویند: رجل سار. (اقرب الموارد). یقال ساربار، از اتباع. (مهذب الاسماء). پنهان کننده.


روشن کن

روشن کن. [رَ / رُو ش َ ک ُ] (نف مرکب) روشن کننده. روشنایی بخش. روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد:
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم.
نظامی.
- روشن کن چشم، شادکننده:
روشن کن چشم مرقدان را
در مرقد تنگ و تار بینند.
نظامی.


دل آرا

دل آرا. [دِ] (نف مرکب) دلارا.دل آرای. دل آراینده. آراینده ٔ دل. شادکننده ٔ دل. آنچه یا آنکه باعث شادی و نشاط و سرور شود:
نشستند بر زین پرستندگان
دل آرا و هرگونه ای بندگان.
فردوسی.
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند.
خاقانی.
چون روی تو در دهر دل آرایی نیست
خوشتر زسر کوی تو مأوایی نیست.
حسن متکلم.
|| نگار. شاهد. معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء):
نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن
شکسته ٔ قلم صنع را تماشا کن.
صائب (از آنندراج).
چون نیست وصال آن دل آرا ممکن
آن به که ز راه او روان برخیزم.
حسن متکلم.
رجوع به دل آرای شود.


دلخوش کن

دلخوش کن. [دِ خوَش / خُش ک ُ] (نف مرکب مرخم) مسرورکننده ٔ دل. دلخوش کننده. خوش کننده ٔ دل. شادکننده ٔ دل. آنکه یا آنچه دل را شاد کند:
کیخسرو بی کلاه و بی تخت
دلخوش کن صدهزار بی رخت.
نظامی.
بر وصل بسنده کرد هجران
دلخوش کن جان ستانم اینسان.
نظامی.
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم.
نظامی.
در کوی تو عمریست که از خواری عشق
دلخوش کن کافر و مسلمان مائیم.
یاری یزدی (از صبح گلشن ص 612).
- دل خوشکنک، دل خوش کن. در تداول عامیانه، مایه ٔدل خوش کردن. ناچیزی که بدان خرسندی نادانی خواهند، یا خرسند کردن خواهند بدان نادانی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه که موقتاً مایه ٔ دلخوشی باشد ولی پایه و اساسی نداشته باشد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود.


دلفروز

دلفروز. [دِ ف ُ] (نف مرکب) دل فروزنده. دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج). روشن کننده ٔ دل. مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب. مفرح القلب. دل شادکننده. شادی بخش:
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست.
فردوسی.
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است.
اسدی.
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است. (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی.
نظامی.
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی.
نظامی.
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت.
سعدی.
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم.
حافظ.
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی:
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.
سعدی.
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی.
سعدی.


مونس

مونس. [ن ِ] (از ع، ص) انس دهنده. || انس گرفته. خوگاره. خوگر. (ناظم الاطباء). همراز. (مهذب الاسماء). انیس. مأنوس. همنفس. رفیق. اَنِس. (یادداشت مؤلف). همدم. (غیاث) (آنندراج). آرام دهنده. (آنندراج) (غیاث) (دهار). شادکننده. (دهار):
می بر کف من نه که طرب را سبب این است
آرام من و مونس من روز و شب این است.
منوچهری.
خواندن قرآن و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا.
ناصرخسرو.
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل.
ناصرخسرو.
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب.
ناصرخسرو.
هرچیز که در هر دو جهان بسته ٔ آنی
آن است تو را در دو جهان مونس و معبود.
ناصرخسرو.
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد.
مسعودسعد.
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن.
مسعودسعد.
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور.
امیرمعزی.
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم.
نظامی.
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست.
نظامی.
ای غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی.
عطار.
وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس
ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس.
سعدی (گلستان).
ای مرهم جان و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم.
سعدی.
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای.
حافظ.
- انیس و مونس شدن، همدم و همراز شدن. همنفس و همنشین گشتن:
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ٔ ما را انیس و مونس شد.
حافظ.
- مونس آمدن، مونس شدن. همدم و همنفس گشتن:
چو تنها بوی گریه ات مونس آید
به ویران درون جغد مسعود باشد.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب مونس شدن شود.
- مونس شدن، همدم گشتن. همنفس شدن. خوگر و انیس گشتن:
گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
ناصرخسرو.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا به گاه روزم.
خاقانی.
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.
نظامی.


دلگشای

دلگشای. [دِ گ ُ] (نف مرکب) دلگشا. دل گشاینده. گشاینده ٔ دل. که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامه ٔ منیری). فرح انگیز. شادکننده. دلچسب. فرحناک. فرح آور. تسلی بخش. غم زدا. فرح بخش. مفرح. شادی بخش:
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای.
فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود.
فردوسی.
سر نامه کرد آفرین خدای
دگر گفت کان نامه ٔ دلگشای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هردو سرای.
فردوسی.
کسی کو به رامش سزای من است
به بزم اندرون دلگشای من است.
فردوسی.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای.
فردوسی.
که او رهنمایست و هم دلگشای
که جاوید باشد همیشه بجای.
فردوسی.
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان بادانش و دلگشای.
فردوسی.
بنا کرد جایی چنان دلگشای
یکی شارسان اندر آن خوب جای.
فردوسی.
به پدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشت خوش و دلگشای.
اسدی.
وگر بی کسم نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای.
اسدی.
چو آمد بهار خوش دلگشای
بجنبد چو موج آن جزیره ز جای.
اسدی.
منم گفت روح الامین از خدای
که پیغمبران را شوم دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهادند هر ده، قدم در سرای
سرایی چو خلد برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی ملک دادش توانا خدای
بسان بهشت برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
هرزمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کند.
مسعودسعد.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای.
نظامی.
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای.
نظامی.
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. (گلستان سعدی).
سماع خوش و نغمه ٔ دلگشای
علی الجمله خوش باش و خوش دار جای.
نزاری قهستانی.
حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی، ص 27).
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
حافظ.
تاب بنفشه می دهد طره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه می درد خنده ٔ دلگشای تو.
حافظ.
پدرام، جایی بود خرم و دلگشای. (لغت فرس اسدی). النقاح، آب سرد و دلگشای. (السامی فی الاسامی).
- داروی دلگشای، مفرح القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نادلگشای، که دلگشای نباشد:
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک.
خاقانی.


افروز

افروز. [اَ] (ص) روشن. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج) (مؤید). || (نف مرخم) روشن کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (مؤید) (شرفنامه). در کلمات مرکبه بمعنی افروزنده است و مخفف آن باشد، چنانکه درآتش افروز، آذرافروز، اخترافروز، انجمن افروز، آینه افروز، بستان افروز، بوستان افروز، جان افروز، چمن افروز، حق افروز، زینت افروز، دل افروز، سامعه افروز، شب افروز، شبستان افروز، عالم افروز، جهان افروز، گیتی افروز، لشکرافروز، مجلس افروز، مسندافروز، محفل افروز، دانش افروز، جنگ افروز، چراغ افروز، خاطرافروز، شعله افروز، کیهان افروز. (یادداشت دهخدا). و رجوع به این مرکبات شود.
- بستان افروز، روشن کننده ٔ بستان و نوردهنده ٔ آن.
- || نام گل تاج خروس، گیاه و گلی که در بستان مانند چراغ افروخته باشد. (ناظم الاطباء):
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تخته ٔ دیبا دینار.
سعدی.
- جان افروز، نوردهنده و روشن کننده ٔ جان:
زآنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری.
- جهان افروز، روشن کننده ٔ جهان. نوردهنده ٔ عالم. عالم افروز:
این هنوز اول آثار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار.
سعدی.
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
- دل افروز، چیزی که باعث روشنائی دل باشد. (ناظم الاطباء). روشن کننده و نوردهنده ٔ دل:
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
بر آن فرضه جائی دل افروز دید.
نظامی.
عراق دل افروز باد ارجمند.
نظامی.
برو شادی کن ای یار دل افروز.
سعدی.
- روزافروز،روشن کننده ٔ روز:
شب گشت مرا نیست خبر از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روزافروز.
مولوی (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به افروز شود.
- شب افروز، فروزنده ٔ شب. روشن کننده ٔ آن:
چو لعل شب افروزم آمد بجنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ.
نظامی.
ای ماه شب افروز شبستان افروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز.
سعدی.
- عالم افروز، چیزی که عالم را بسوزاند یا روشنائی دهد. (ناظم الاطباء). روشن کننده ٔ عالم و نوردهنده ٔ آن:
گل باغ شه عالم افروز باد.
نظامی.
مهست آن یا ملک یا آدمیزاد
توئی یا آفتاب عالم افروز.
سعدی.
نظر در آینه ٔ روز عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه می برد زنگار.
سعدی.
- گیتی افروز، روشن کننده و نوردهنده ٔ آن:
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر و بخت او گیتی افروز گشت.
فردوسی.
- لشکرافروز، روشن کننده و نوردهنده و یا شادکننده ٔ لشکر:
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
دقیقی.
- مجلس افروز، روشنی دهنده ٔ مجلس:
ای روی تو ماه مجلس افروز
بنشین تو چو ماه، مجلس افروز.
ابوعاصم.
|| سوز. || سوزاننده. (ناظم الاطباء). || (مص) روشن کردن. (برهان) (آنندراج) (مؤید) (شرفنامه). || (اِ) روشنی. (هفت قلزم). نور. روشنائی. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی روشن کن و بیفروز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤید) (شرفنامه).


دلارای

دلارای. [دِ] (نف مرکب) دل آرای. دل آرا. دلارا. دل آراینده. آراینده ٔ دل. شادکننده ٔ دل. آنچه یا آنکه سبب شادی نشاط و سرور شخص شود:
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم.
فردوسی.
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای.
فردوسی.
چو سرو دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم.
فردوسی.
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
الا یا دلارای چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلارای تاج.
فردوسی.
کسی کو به رامش سزای من است
به دانش دلارای رای من است.
فردوسی.
بدین شارسان اندرون جای کرد
دلارای را کشورآرای کرد.
فردوسی.
ز سرو دلارای چنبر کند
سمنبرگ را رنگ عنبر کند.
فردوسی.
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست.
فردوسی.
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه.
فردوسی.
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دلارای و آن خوب چهره سپاه.
فردوسی.
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دلارای بر پای دید.
فردوسی.
دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان.
فردوسی.
خروشی برآمد بزاری ز روم
که بگذاشتند آن دلارای بوم.
فردوسی.
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود.
فردوسی.
اگرچند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه.
فردوسی.
مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست.
اسدی.
همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست.
اسدی.
از آن پس برای دلارای زن
سرهفته شد با پدر رای زن.
اسدی.
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من.
سوزنی.
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو از زلف چو قیر.
سوزنی.
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون قد دلارای تو باشد.
سعدی.
ای روی دلارایت مجموعه زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم.
سعدی.
صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می گذرد.
سعدی.
آراستی از آفت نازت دل عرفی
ای ناز دلارای تو آرایش آفت.
عرفی (از آنندراج).
سربسر فاختگان حلقه ٔ بیرون درند
سرکش افتاده زبس سرو دلارای کسی.
عرفی (از آنندراج).
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه ٔ سودای او مرا.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به دلارا شود.
- دلارای مرد، مرد دلارای. مایه ٔ تسلی خاطر. قراربخش جان:
به بهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد.
فردوسی.
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردون گردان چه کرد.
فردوسی.
- دلارای کردن، دلپذیر کردن. مایه ٔ شادی خاطر کردن:
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلارای کن.
فردوسی.
مرآن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.
اسدی.
|| معشوق. محبوب:
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من.
سوزنی.
|| (اِخ) به روایت فردوسی در شاهنامه، نام همسر داراو مادر روشنک است:
دلارای چون این سخنها شنید
یکی باد سرد ازجگر برکشید.
فردوسی.

معادل ابجد

شادکننده

434

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری