معنی کبا

لغت نامه دهخدا

کبا

کبا. [ک َ] (اِخ) موضعی است در بطحان. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

کبا. [ک ِ] (ع اِ) خاک روبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تثنیه کِبَوان. (اقرب الموارد). و کِبوان. (منتهی الارب). ج، اکباء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سرگین جای. مزبله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، کبوان و اکباء. (اقرب الموارد). || خاک بر روی زمین افتاده. (منتهی الارب).


اکباء

اکباء. [اَ] (ع اِ) ج ِ کِباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ِ کباء، به معنی خاکروبه ٔ خانه ها. (آنندراج). ج ِ کِبا و کِبّی (اقرب الموارد). رجوع به کباء و کبا و کبی شود.


کبو

کبو. [ک َب ْوْ] (ع مص) کُبُوّ. بر روی افتادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || بی آتش شدن آتش زنه. (از منتهی الارب). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن. (تاج المصادر). || بلندشدگی خدرک. (منتهی الارب). کبو آتش، بلند گردیدن آن. (از اقرب الموارد). کبا الجمر؛ بلند گردید خدرک. (منتهی الارب). || کبو اسب، تاسه گرفتن اسب را از دویدن. (منتهی الارب). || دواندن (اسب را) و عرق نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوی از اسب بیرون ناآمدن. (تاج المصادر). || کبو کوزه و غیره، ریختن آنچه در آن است. (از اقرب الموارد). ریختن آنچه در کوزه باشد از آب. (منتهی الارب). آب از کوزه و مانند آن ریختن. (تاج المصادر). || کبو نبات، پژمردن آن. (از اقرب الموارد). پژمریدن گیاه. (منتهی الارب). || کبو غبار؛ بلند گردیدن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کبو آتش، در خاکستر پوشیدن آن. (از اقرب الموارد). || روفتن. (منتهی الارب). کبو چیزی را؛ روفتن آن را. (از اقرب الموارد). برفتن خانه. (زوزنی). || کبو نور صبح، کم شدن آن. (از اقرب الموارد).


قاضی فاضل

قاضی فاضل. [ضی ض ِ] (اِخ) عبدالرحیم بن علی بن حسین یا حسن بن احمدبن فرج بن احمد مصری ملقب به محیی الدین یا مجیرالدین، مکنی به ابوعلی. وی در عسقلان متولد شد. وی در دهی به نام بیسان از دهات شام قضاوت کرده و در صناعت انشاء وحید عصر واز مفاخر زمان خود بوده و بر پیشینیان تقدم داشته ونوادر و غرائب بسیاری بدو منسوب میباشد. روزی عمادالدین کاتب اصفهانی که از معاصران وی بوده سواره اش دید و گفت سرفلا کبا بک الفرس، قاضی در دم گفت: دام علاالعماد و پرواضح است که این هردو جمله دارای صنعت عکس و قلب از محسنات بدیعیه بوده و هردو از حرف آخر تا به اول نیز همینطور خوانده میشوند. عمادالدین مذکور در کتاب خود به نام خریده درباره ٔ قاضی فاضل گوید: رب القلم و البیان و اللسن و اللسان و القریحه الوقاده و للبصیره النقاده و البدیهه المعجزه والبدیعه المطرزه و الفضل الذی ماسمع به فی الاوائل ممن لوعاش فی زمانه لتعلق بغباره او جری فی مضماره فهو کالشریعه المحمدیه التی نسخت الشرایع و رسخت بها الصنایع الخ... باری وی در عهد صلاح الدین ایوبی و دو پسرش ملک عزیزو ملک افضل به صدارت رسیده و صاحب دیوان انشاء بوده تا در عهد ملک عادل در شب چهارشنبه 17 ربیع الاول یاربیع الثانی سکته کرد و در قرافه ٔ صغری مدفون گردید. قریحه ٔ شعری خوبی داشته است. این اشعار از اوست:
و اذا السعاده احرستک عیونها
نم فالمخاوف کلهن امان
واصطد بها المنقاء فهی حبائل
واقتد بها الجوزاء فهی عنان.
(ابن خلکان ج 1 ص 308 و ج 2 ص 593) (روضات ص 438) (ریحانه الادب ج 3 ص 272).


مصطکی

مصطکی. [م َ طَ](معرب، اِ)(از یونانی ماستیخه) صمغ زردرنگ که از درخت ضرو تراود.(یادداشت مؤلف). یک نوع سم سقزی خوشبو و شبیه به کندر که آن را اراء و پلاجور و رماس و رماست و کیه نیز گویند و درخت آن را و کشک و ولمشک نامند.(ناظم الاطباء). صمغی است زردرنگ.(غیاث)(آنندراج). صمغ درختی است.(نزههالقلوب). علک الروم.(یادداشت مؤلف). علک رومی.(دهار)(مهذب الاسماء)(زمخشری). کیا.(یادداشت مؤلف). مصطکی که آخر آن را بأتلفظ کنند در لغت عرب «مصطکا» به فتح یاضم میم و الف مقصور و «مصطکاء» به فتح میم و الف ممدود است و اصل آن کلمه ای یونانی است و در فرانسه نیز آن را ماستیک نامند. آذربایجانیان گاهی نونی نیز به آخر آن بیفزایند و مصطکین گویند.(از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال 2 شماره ٔ 1). کرکم.(منتهی الارب). صمغی است که سپید آن را رومی مصطکی و سیاه آن را مصطکی نبطی گویند. درختش ریزه تر از کندر و سپید آن نافع جهت معده و مقعد و روده و جگر و سرفه ٔ کهنه به نوشیدن.(از منتهی الارب). نوعی است از علک رومی و آن عربی اصلی نیست بلکه دخیل است در لغت عرب، و هر دارویی که در وی مصطکی بکار برند عرب آن را مصطک گوید.مصطکی را کیا نیز گویند و به پارسی رماس و رماست خوانند. نیکوترین وی آن است که از قبرس آورند. مصطکی رومی بود و دو گونه است سفید که علک رومی است و روغن مصطکی را از آن گیرند و به سریانی علکا نامند و سیاه که قبطی یعنی مصری آن است. مصطکی سفید قطعه های بزرگ دارد و پوست درخت و چوب او به هم نیامیخته باشد. درعطرها و علاجها بکار برند و روغن آن را به هر عضوی که بمالند نرم شود و جگر و معده و امعأرا تقویت کند و اشتها بیفزاید. سرفه و نفث الدم و عفونت زایل کند.(از تذکره ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). به پارسی کندر رومی خوانند و به سریانی کبا و به رومی مسطیخی و به یونانی سحینوس گویند و آن را علک رومی و کیه نیز گویند. جهت دفع زخم معده و سردرد و شقاق لبها و خونریزی زبان و سرفه ٔ بلغم و رانش شکم و شکستگی استخوان و سستی اعضا و ترشح زخم مؤثر است و بول را براند و مضمضه ٔ آن دندانها محکم گرداند و جرب را نافع بود.(از اختیارات بدیعی). صمغ آن را صمغ مصطکی گویند گونه ای از سقز که به صورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه ٔ مصطکی خارج می شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد. قطرات سخت شده ٔمصطکی به درشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم به جو و مطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب می شود، و بر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم می گردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و در اتر و کلروفرم و اسانس تربانتین و به مقدارکم در الکل حل می شود. گاهی مصطکی به جای آنکه بر روی شاخه ها و ساقه ٔ درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده به صورت قطعات نسبتاً بزرگ درمی آید. این قسم نوعی خالص مصطکی را تشکیل می دهد. نوع اخیررنگ قهوه ای دارد و معمولاً دارای ماسه و ناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی به صورت دانه های کوچکی است و به مصرف جویدن می رسد. کندر رومی. کندوک. مصطکا. علک خاییدنی. کندور. علک رومی و مسطیخی:
به شرط بی بی شمس و به شرب باباخمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 55).
و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و ذخیره ٔ خوارزمشاهی و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 397 و گیاه شناسی گل گلاب ص 217 شود. || درخت مصطکی، درختچه ای است از تیره ٔ سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته به شمار می رود و شاخه های ناهموار و برگ هایی مرکب از5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه ٔ انتهایی دارد و معمولاً در نواحی بحرالروم(مدیترانه) مخصوصاً مجمعالجزایر یونان پرورش می یابد، از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج می شود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد معمولاً از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است به دست می آید. درخت علک رومی. درخت کندوک.

حل جدول

کبا

خاکروبه


آخال، کبا

خاکروبه


آخال ، کبا

خاکروبه


خاکروبه

کبا

آخال، کبا

فرهنگ فارسی هوشیار

کبا

‎ آخال، آخالدان، تراشه سونش


مخترعه

مخترعه در فارسی مونث مخترع: آفریده، نو پدید مخترعه در فارسی مونث مخترع کبا دور، آفریننده، شکافنده (اسم) مونث مخترع جمع: مخترعات. (اسم) مونث مخترع جمع: مخترعات.


مخترعات

(تک: مخترعه) آفریدگان نو پدیدان (تک: مخترعه) کبا دوران آفرینندگان (اسم) جمع مخترعه (مخترع) : برآن قرار افتاد که از عرایس مخترعات گذشتگان مخدره ای که از پیرایه عبارت عاطل باشد بدست آید. . . (اسم) جمع مخترعه.

فرهنگ معین

جوجه

نوزاد پرندگان، نوزاد مرغ خانگی.، ~ سوخاری خوراکی که تکه های جوجه مرغ را در آرد سوخاری می غلتانند و سپس سرخ می کنند، کباب خوراکی از قطعه های بریده شده مرغ یا جوجه مرغ در مخلوطی از پیاز و زعفران و آب لیمو که به سیخ می کشند و کبا [خوانش: (جِ) (اِ.)]

معادل ابجد

کبا

23

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری