معنی کبر

فرهنگ معین

کبر

(کِ بَ) [ع.] (اِمص.) پیری، سالخوردگی.

(کِ) [ع.] (اِمص.) تکبر، خودبینی، نخوت.

(کَ بِ) [معر.] (اِ.) گیاهی است از رده دو لپه ای های جدا گلبرگ که سردسته تیره ای به نام کبرها می باشد. بوته های گیاه مزبور اکثر به شکل درختچه می باشد و گاهی هم به صورت درخت درمی آید.

(کَ) [معر.] (اِ.) خفتان، لباس جنگ.

فرهنگ عمید

کبر

بزرگی، بزرگ‌سالی،
(اسم) [مقابلِ صِغَر] (فقه) سن بلوغ که در دختران نه‌سالگی و در پسران پانزده‌سالگی است،
* کبرِ سن: سال‌خوردگی،

درختچه‌ای خاردار، با برگ‌های پهن و گل‌های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می‌شود،

بزرگ‌منشی، خودخواهی، خودنمایی، نخوت،

خفتان: یکی کبر پوشید زال دلیر / به جنگ اندر آمد به‌کردار شیر (فردوسی: ۱/۳۱۲)،

حل جدول

کبر

غرور، خودبینی

مترادف و متضاد زبان فارسی

کبر

تکبر، خودپسندی، خودپرستی، خودپسندی، خودخواهی، خودستایی، عجب، غرور، کبار، مغروری، نخوت، نی،
(متضاد) افتادگی

فارسی به انگلیسی

کبر

Majority

عربی به فارسی

کبر

درشت کردن , زیر ذربین بزرگ کردن , بزرگ کردن

گویش مازندرانی

کبر

کور، کبر، از انواع گیاهان است، کویر، خشک

فرهنگ فارسی هوشیار

کبر

بزرگ گردیدن و کلان و تن دار شدن نخوت، خودنمائی، غرور، عجب، افاده

فرهنگ فارسی آزاد

کبر

کُبُرّ، کُبر، بزرگتر و عالیمقام، اصیل تر و شریف تر، کُبر معنای شرف و رفعت هم میدهد،

کِبر، غرور، نخوت، تَکَبُّر، کفر و شرک گناه بزرگ، شرف و رفعت،

کَبر، (کَبَرَ- یَکبُرُ) سن بیشتر داشتن، بزرگتر بودن (از نظر سن و عمر)،

کِبَر، مُسنّ بودن، سِنّ بیشتر داشتن (ضدّ صِغَر)،

لغت نامه دهخدا

کبر

کبر. [ک َ] (اِ) گبر. پهلوی است و به پارسی خفتان گویند. (صحاح الفرس). به زبان پهلوی خفتان جنگ را گویند. (برهان). جامه ای است که در جنگ پوشند مثل خفتان، و کژاگن نیز گویندش. (اوبهی). خفتان را گویند. (آنندراج):
یکی کبر پوشید زال دلیر
به جنگ اندرآمد به کردار شیر.
فردوسی.
ز اسبان جنگی فرود آمدند
هشیوار با کبر و خود آمدند.
فردوسی.
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد چو ابر.
فردوسی.
بفرمود تا جوشن و خود و کبر
ببردند با تیغ پیش هزبر.
فردوسی.
چو بشنید شد همچو یک پاره ابر
بسر برش پولاد و در تنش کبر.
فردوسی.
و رجوع به گبر شود.

کبر. [ک ِ ب َ] (ع اِمص) به زاد برآمدگی. (السامی) (برهان). بلند سالی. (برهان). کلان سالی. پیری. (غیاث اللغات). مقابل صغر.
- کبر سن، کلانی و کلانسالی. پیری. (غیاث اللغات) (آنندراج). سالخوردگی. (فرهنگ رازی). بلندسالی. فزونی سال. (ناظم الاطباء): امیرنصر به قضاء حق و کبر سن و قایم به لوازم اطاعت برادر وفا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). به حکم کبر سن به مدارات و مجانبت جانب مماراه و تفاری از وحشت و تجافی از کراهیت او پیش باز رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
- کبر جثه، بزرگی و کلانی جثه. (ناظم الاطباء).

کبر. [ک ِ] (ع اِمص) برتنی. خودپسندی. کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب. غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه) فیس. افاده. (یادداشت مؤلف):
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو
موم ازدل من برند و سنگ از دل تو.
عنصری.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است.
منوچهری.
چون که بمن بنگری ز کبر و سیاست
من چکنم گر ترا ضیاع و عقار است.
ناصرخسرو.
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ.
مسعودسعد.
هر که را بینی پر باد از کبر
آن نه از فربهی آن از ورم است.
سنائی.
پس از رنجانیدن جانوران و... و کبر و خیانت و دزدی احتراز نمودم. (کلیله و دمنه).
کبر کجا کردی هرگز پلنگ
گر نبدی چون تو بروز شکار.
مختاری غزنوی.
همه همشهریان خاقانی
با وی از کبر در نیامیزند.
خاقانی.
در گوشه ها هزار جگر گوشه خورده ای
وز کبر گوشه ٔ کله اندرشکسته ای.
خاقانی.
پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد.
عطار.
مرغ بی هنگام شد آن چشم او
از نتیجه ٔ کبراو و خشم او.
مولوی.
نشاید بنی آدم پاکزاد
که بر سر کند کبر و تندی و باد.
(گلستان).
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
از کبر مدار هیچ در دل هوسی
کز کبر بجایی نرسیده است کسی.
بابا افضل.
|| بزرگی:
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گوفشانه را.
شاکربخاری.
|| بزرگواری. (برهان). || پندار. (یادداشت مؤلف). || در تداول علم اخلاق، بهتر دانستن خود است از دیگری چنانکه ضعه کمتر گردانیدن خود است از دیگری در محلی که تحقیر کرده شود و اضاعت حق شود و تواضع میان این هر دو است. پس فروتنی پسندیده و ضعه ناپسند است و خودپسندی و کبر نکوهیده و عزت نفس ستوده باشد. صاحب عوارف گفته است: که برای مؤمن روا نباشد که خود را به طمع خلق خوار سازد و گرامی داشتن روان آن است که آدمی نفس خود را بواجبی بشناسد و روان خویش را بزرگ و گرامی دارد و برای بهره های بی ارز و عاجل این جهان روان خویشتن را خوار و پست نسازد چنانکه کبر عدم معرفت آدمی است بنفس خود و فرود آوردن روان خویش باشد دون رتبه ٔ آن پس اگر تکبر بحق می کند عزت است و عزت محمود است چه گفته اند المتکبّران تکبر بحق فهو محمود و هو تکبر الفقراءعلی الاغنیاء استغناء باﷲ عما فی ایدیهم وان تکبر بغیر حق فهو مذموم و هو تکبر الاغنیاء علی الفقراء و لهذا بعضی گفته اند که کبر آن است که خود را از دیگری به ناحق و ناسزاوار بزرگ و بلند داند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کبر پلنگ،این حیوان به صفت نخوت و خویشتن بینی مثل است:
تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو
موم از دل من برند و سنگ از دل تو.
عنصری.
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری.
عنصری.
ای خواب شبم برده به زلف شبرنگ
با چشم چو آهو چه کنی کبر پلنگ
پشت دلم از بس که جفا کردی و جنگ
چون زلف تو گوژ گشت وچون چشم تو تنگ.
ادیب صابر.
من همت باز دارم و کبر پلنگ
زانروی مرا نشست کوه آمد و سنگ.
مسعودسعد.

کبر. [ک َ] (ع مص) زاید و کلان بر کسی بودن (به سن). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

کبر. [ک َ ب َ] (ع اِ) طبل. (منتهی الارب). طبل. (معرب است). (اقرب الموارد). ج، کِبار، اَکبار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

کبر. [ک ُ ب َ] (ع ص، اِ) ج ِ کبری. (منتهی الارب): انها لاحدی الکبر (قرآن 35/74). رجوع به کلمه ٔ کبری شود.

کبر. [ک َ ب َ] (اِخ) کوهی بزرگ که به صیمره متصل می شود. (معجم البلدان). || ناحیه ای است به خوزستان. (معجم البلدان) (منتهی الارب).

کبر. [ک ِ ب َ] (ع مص) به بزرگی غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). در قدر بزرگ شدن. کُبر. کباره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کبر و کباره شود. || بزرگ گردیدن و کلان و تن دار شدن. (منتهی الارب). || پیر و فرتوت شدن آدمی و جانور در سن. مَکبَر. (اقرب الموارد). رجوع به مکبر شود.

کبر. [ک َ ب َ] (اِ) درخت اصف و عامه آن را کُبّار و قُبّار گویند. (از اقرب الموارد). نباتی است وعامه آن را کُبار گویند. ج، کِبار و اکبار. (منتهی الارب). رستنیی باشد که در سرکه پرورده کنند و خورند و در دواها نیز بکار برند خصوصاً خنازیر را نافع است اگر با سرکه طلا کنند و به عربی اصف خوانند. (برهان). میوه ٔ ترش مزه که از آن آچار سازند. فارسی آن کور با واو است و کبر معرب آن است. (آنندراج). قبار. (داود انطاکی جزء 1 ص 141) (منتهی الارب). لصف. اَصف. کبر. خرنوب نبطی. کورز. کَورک. کور. اخلود. کورزه. (یادداشت مؤلف). نباتی است خاردار و پر شاخ و برگش باریک و غلاف گل او مثل زیتون و گلش سفید و در وسط آن چیزی شبیه به موی و ثمرش که خیار کبر نامند از بلوط درازتر و تخم او زرد و با رطوبت لزجه و در خرابه ها و کوهها بسیار می باشد و بیخ او و پوست بیخ آن قویتر از سایر اجزاست. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کبر دارای تخمدان یک خانه است و در خرابه ها می روید و گلهای آن شبیه به خاجیان است و غنچه های نشکفته ٔ آن برای ساختن ترشی بکار می رود و مدور است. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 210): پس نوشیروان صندوقی بخواست بگشاد و صندوقچه ای از او بیرون کرد و مشتی کبر از آنجا برآورد و رسول را داد گفت در ولایت شما از این بود؟ رسول گفت بسیار باشد نوشیروان گفت برو ملک هند را بگوی نخست ولایت خویش آبادان کن که همه ویران گشته است [و کَور گرفته است] بعد از آن طمع در مملکت آبادان کن که اگرتمامت مملکت من بگردی و یک بن کبر جویی نیابی و اگرمن بشنوم که در ولایت من یک بن کبر است عامل آنجا رابردار کنم. (نصیحهالملوک چ جلال الدین همایی ص 111).
هر هویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر.
مولوی.
اگر چه هست کبر از اکابر سرخوان
چه خار می خورد از رشک جاه کنگر ما.
بسحاق اطعمه.
|| تره. گندنا (در تداول مردم گیلان). (یادداشت مؤلف).

کبر. [ک ِ ب َ] (ع مص) به زاد برآمدن. (زوزنی). به زاد برآمدن یعنی بزرگ ساله شدن. (یادداشت مؤلف). بزرگ گردیدن و کلان و تن دار شدن. کلان سال گردیدن. (منتهی الارب). کُبر. کَبارَه. مَکبَر.

کبر. [ک ُ ب ُرر] (ع اِ) کُبْر. کُبُرَّه. کِبْرَه. کلانتر قوم یا قریب تر آنها به جد اعلا. (از منتهی الارب). بزرگتر یا اقعد و اقرب ایشان (قوم) در نسب. (از اقرب الموارد). رجوع به کِبرَه شود.

کبر. [ک ُ] (ع مص) بزرگ گردیدن. || کلان و تن دار شدن. || (اِمص) بزرگی. (منتهی الارب). شرف. (اقرب الموارد). || (اِ) بزرگ هر چیز. (اقرب الموارد). معظم چیزی. (منتهی الارب).
- کبرالقوم، کلان و بزرگتر قوم. و اول شخص در خویشاوندان. و نزدیکتر از خویشان به رئیس طایفه. (ناظم الاطباء). فی الحدیث: الولاء للکبر؛ یعنی الولاء للابن دون ابن الابن. (منتهی الارب).

کبر. [ک ِ] (ع اِ) معظم چیزی. || گناه بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) بزرگی. (منتهی الارب) (ترجمان ترتیب عادل ص 81). شرف. (اقرب الموارد). || رفعت و بلندی درشرف. (منتهی الارب). رفعت در شرف. (از اقرب الموارد). || عظمت و تجبر. (از اقرب الموارد). عظمت و بزرگ منشی. شَنْخَفَه. عِنْزَهْوَه. تیه. (منتهی الارب). خُیَلاء. (متن اللغه) (منتهی الارب ذیل خیل). خَیَل. (منتهی الارب ذیل خیل). جِبریّه. (منتهی الارب ذیل جبر). عَیدَه. عیدهه. عیدهیه. (یادداشت مؤلف).

معادل ابجد

کبر

222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری