معنی غیرثابت

حل جدول

غیرثابت

سیار، متحرک

انگلیسی به فارسی

unfix

غیرثابت کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

متغیر

بی‌ثبات، نااستوار، ناپایدار، بی‌قرار، خشمگین، غضبناک، هار، دگرگون، متحول، متلون،
(متضاد) ثابت، کمیت غیرثابت،
(متضاد) مقدار ثابت


معلق

آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق‌شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی‌پایه، غیرثابت، آونگ‌دار، به‌صورت معلق

لغت نامه دهخدا

ناپایا

ناپایا. (نف مرکب) که نپاید. که پاینده نیست. گذرا. فانی. غیرثابت. که گذران است و دائمی نیست. مقابل پایا به معنی ابدی و ثابت و باقی.


دوبرجه

دوبرجه. [دُ ب ُ ج َ / ج ِ] (ص نسبی) دوبامه. دوبرجی. کبوتر که در دو برج آشیان دارد. (یادداشت مؤلف): مثل کبوتر دوبرجه، مجازاً، دورنگ و غیرثابت و بوالهوس. رجوع به دوبرجی شود.


دوره گرد

دوره گرد. [دَ / دُو رَ / رِ گ َ] (نف مرکب) سیار. متحرک. (یادداشت مؤلف). غیرثابت چنانکه گدا و یا مردمی بیکاره. || (اصطلاح عامیانه) طواف. دستفروش. (یادداشت مؤلف). آنکه متاع مستعمل در کوچه ها و خیابانها گرداند فروختن را: کتابفروش دوره گرد. کسبه ٔ دوره گرد. قبا ارخالقی دوره گرد. || آنکه به همه جای رود و وقار ندارد. (یادداشت مؤلف).


مولدة

مولده. [م ُ وَل ْ ل َ دَ] (ع ص) زن غیرعرب زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نوپیدا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
- بینه مولده، حجت غیرثابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| کلمه ٔ نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده است. مولد. (یادداشت مؤلف).
- لغت مولده، لغتی که در اصل کلام عرب موضوع نباشد مگر از لغت اصلی گرفته باشند. (ناظم الاطباء).
|| شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


درنگی شدن

درنگی شدن. [دِ رَ ش ُ دَ] (مص مرکب) آهسته و کند شدن. متأخر گشتن. ابطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). استبطاء. (تاج المصادر بیهقی). التیاء. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بطاءه. بطوء. تبطیه. تعبیم. رخن. رَیْث: تباطؤ؛ درنگی شدن در رفتن. عَتم، درنگی شدن تاریکی شب. (تاج المصادر بیهقی). || صبر کردن. ثبات ورزیدن:
بدو گفت چون تیره شد روزگار
درنگی شدن پس نیاید بکار.
فردوسی.
|| مهمل و بیکاره شدن. غیرثابت قدم گشتن:
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی.
فردوسی.


راست کوک

راست کوک. (ص مرکب) (اصطلاح موسیقی) در تارهای ذوی الاوتار (یا سازهای زهی) که یکسر سیمها به کاسه ٔ ساز متصل است و ثابت میباشد سر دیگر آن سیمها به گوشه های غیرثابت اتصال دارد که برای کم و زیادکردن آوای ساز، آن گوشه ها را بطرف راست یا چپ میپیچانند. تار یا ساز راست کوک آن را گویند که در موقع کوک کردن ساز، گوشه ها بسمت راست پیچانده شوند و مقابل آن را چپ کوک گویند. || ساعت که کوک آن از جانب راست کنند، مقابل چپ کوک. (یادداشت مؤلف).


حسن تعلیل

حسن تعلیل. [ح ُ ن ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزد اهل بدیع از محسنات معنویه است. و آن چنان است که برای وصفی علتی دعوی کنند که مناسب آن وصف باشد، اما به اعتباری که لطیف و در عین حال غیرواقعی باشد. یعنی در انتخاب علت با مراعات دقت و لطافت نظر کند و علتی بیاورد که در نفس الامر، آن علت موافقت با وصف نداشته باشد. و اگر واقعاً علت با وصف موافقت اصلی میداشت، جزو محسنات شمرده نمیشد. چه در آن صورت تصرفی بکار برده نشده بود. مانند آنکه بگویند: فلان برای دفع ضرر دشمنان خود را کشت. این جمله از حسن تعلیل خارج است. و با ذکر این نکته فساد آنچه گفته اند که این توصیف غیرمفید میباشد، ظاهر میشود. زیرا اعتبار همواره غیرحقیقی است. و اگر چنان بود که توهم کرده اند، لازم می آمد که همگی اعتبارات عقلی غیرواقع باشند. واین صنعت بر چهار قسم است، زیرا صفتی که برای آن علتی مناسب آورده شده، یا ثابت است یا غیرثابت است و میخواهند آن را ثابت کنند. صورت اول نیز دو وجه است: وجه اول طوریست که عادهً برای وصف علتی اظهار نشده هرچند که در واقع خالی از علت نیست، مانند این شعر:
لم یحک نائلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرخصاء.
یعنی ابر مانند بخشایش ترا ندارد بلکه از عطا و بخشایش تواو را تب لرزه گرفته، چه تو را در بخشایش از خود بالاتر مشاهده کرده است. و از این روی است که آنچه از ابر ریزش میکند، باران نیست، بلکه عرق تب لرز است. پس ریزش باران از ابر صفتی است ثابت مر ابر را و در عرف و عادت علتی برای آن اظهار نشده. اما در این مورد علت ریزش باران را عرق تب لرزه ای که از عطای ممدوح عارض شده، قرار داده است. وجه دوم آنکه برای آن صفت علتی اظهار شده غیر از علت مذکور. مانند این شعر:
ما به قتل اعادیه ولکن
یتقی اخلاف ما ترجوا الذناب.
یعنی ممدوح دشمنان را برای دفع ضرر از خود نکشت، بلکه امیدواری دوستان او را به کشتن ایشان برانگیخت. صورت دوم یا ممکنه است، مانند این شعر:
یا واشیاً حسنت فینا اسائته
نجی حذارک انسانی من الغرق.
و یا غیرممکنه است، مانند:
لولم تکن نیه الجوزاء خدمته
لما رأیت علیها عقد منتطق.
و این بیت ترجمه ٔ بیت پارسی باشد که گفته اند:
گرنبودی عزم جوزا خدمتش
کس ندیدی بر میان او کمر.
پس نیت کردن جوزا قصد خدمتگزاری ممدوح را غیرممکنه است. و به حسن تعلیل ملحق کرده اند، سخنی را که بنای آن برشک و گمان باشد و چون مبنی بر شک بوده آن را از حسن تعلیل خارج دانسته و الحاقی شمرده اند چه در آن ادعا و اصرار است و شک منافی آن باشد. مانند آنکه بگوئی: کشتن فلان مر فلان را برای خشنودی دوستداران بوده چنانچه در مطول بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (مرآت الخیال ص 113):
لاله که بدل گره شدش دود
از آه من است حسرت آلود.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به حسن التعلیل شود.


ملون

ملون. [م ُ ل َوْ وَ] (ع ص) رنگارنگ کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ وارنگ. رنگ به رنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
مأوی گه آراسته و فرش ملون.
منتصربن نوح (از لباب الالباب چ نفیسی ص 24).
خیمه ٔ دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرندملون.
فرخی.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
هزار غلام ترک بود به دست هر یکی دو جامه ٔ ملون از ششتری و سپاهانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
در بزم خوبتر ز تذرو ملونی
وندر مصاف جره تر از باز ازرقی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبه ٔ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف. (چهارمقاله چ معین ص 12).
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
وآن طاق را کز او شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 65).
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دونان ملون درآورم.
خاقانی.
حقیقت است لاریب که... به عمامه ٔ بیضا و عتابی ملون فرستادن عتاب نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 41). لباس اطلس ملون چون پلاس پیراهن غراب به جامه ٔ ماتم زدگان بدل کرده... روز و شب گریه ٔ زار و ناله ٔ زیر می کردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 261). دیوارهای ملون و مشبک چون آبگینه ٔ فلک به سرخ ورزد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 42). و چون بر قد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته آمد به نام و القاب همایونش مطرزکردم. (مرزبان نامه ایضاً ص 7). احوال مردم را در ظرف زمان همان صفت است که آب را در اناهای ملون. (مرزبان نامه ایضاً ص 223). به جای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته. (مرزبان نامه ایضاً ص 194). از شهر بیرون آمدند با جامه های ملون و کسوتهای مزین. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209). جمشید خورشیداز خزانه خانه ٔ شرق خلعتهای نفیس و کسوتهای ملون در اعطاف و اکناف جهان پوشانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 290). دوهزار غلام از عقایل ترک برابر یکدیگر صف برکشیدند با جامه های ملون. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 333). اختیار خرقه ٔ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ... و مراقبات از اهتمام به محافظت جامه ٔ سپید و اشتغال به غسل آن از جمله ٔ مستحسنات است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). فصل سوم در اختیار خرقه ٔ ملون. (مصباح الهدایه ایضاً 151). جامه ٔ ملون بهتر بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 151).
- ملون شدن، رنگارنگ شدن.
- ملون کردن، رنگارنگ کردن. رنگین کردن:
بوستان را ز گونه گونه ٔ گل
همچو قوس و قزح ملون کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 562).
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبیذ.
ابن یمین.
- ملون گردانیدن، رنگارنگ گردانیدن. ملون کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضه ٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
رجوع به ترکیب قبل شود.
|| رنگ آمیزی کرده. (غیاث) (آنندراج). رنگ آمیزشده و رنگ گرفته. (ناظم الاطباء). رنگ کرده. به رنگ کرده. رنگ شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گوناگون. (ناظم الاطباء). || گردنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متغیر. دگرگون شونده. غیرثابت. ناپایدار:
چرا با جام مَی می علم جویی
چرا باشی چو بوقلمون ملون.
ناصرخسرو.
رازدار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم.
سنایی.
یکرنگ با زبان، دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه، چو دنیا ملونند.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 97).
|| شعری است که آن را به دو وزن یا بیشتر توان خواند و آن را ذوبحرین و ذووزنین و متلون نیز گویند، مانند:
ای بت سنگین دل سیمین قفا
ای لب تو رحمت و غمزه بلا.
چون کلمات آن را سنگین و با اشباع کسره ها بخوانند بر وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلن » می شود که آن را بحر رمل شش رکنی یا مسدس می گویند و چون کلمات را سبک و بدون کشش صوت تلفظ کنند بر وزن «مفتعلن مفتعلن فاعلن » است که آن را بحر سریع می نامند. اما مثال آنکه بر سه وزن خوانده شود برحسب اینکه حروف و حرکات راسنگین یا سبک تلفظ کنند:
لب تو حامی لؤلؤ خط تو مرکز لاله
شب تو حامل کوکب مه تو با خط هاله.
سلمان ساوجی.
این بیت رابه سه وزن زیر می توان خواند: 1- فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (بحر رمل مثمن مخبون). 2- مفاعلین مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (بحر هزج مثمن سالم). 3- مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (بحر مجتث ّ مثمن مخبون). (از صناعات ادبی تألیف همایی صص 131- 134). و رجوع به همین مأخذ و ذوبحرین شود.


اعتقاد

اعتقاد. [اِ ت ِ] (ع مص) در دل گرفتن و قرار دادن در دل. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (آنندراج). در دل گرفتن. (غیاث اللغات). || گرویدن. || یقین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصدیق کردن و عقد قلب و دل بر چیزی بستن و بدان ایمان آوردن. (از اقرب الموارد). دل بر چیزی نهادن. (تاریخ بیهقی). || سخت و محکم شدن چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). سخت شدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). سخت درشت گردیدن. (منتهی الارب). سخت درست گردیدن. (ناظم الاطباء). سخت و صلب گردیدن. و منه: «اعتقد النوی، اذا صلب ». (از اقرب الموارد). || ذخیره ساختن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد کردن و فراهم آوردن مال. (از اقرب الموارد). || کسب کردن زمین و آب و مال و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب کردن ضیعه. (از اقرب الموارد). ضیعتی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). تقول: «اعتقد عقده؛ اذا اشتری ضیعه». (از اقرب الموارد). || ثابت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راست و ثابت شدن برادری. (از اقرب الموارد). یقال: «اعتقد الاخاء بینهما؛ ای ثبت ». (منتهی الارب). || گلوبند درست کردن از در و صدف و جز آن از آنچه برشته کشند. || گره خوردن. نقیض حل شدن. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح جزم و یقین ذهن برامری باشد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اعتقاد را دو معنی است: یکی مشهور و آن تصدیق جزمی ذهن است که تشکیک پذیر باشد. و معنی دوم غیرمشهور و آن تصدیق جازم یا راجح ذهن است که بدین معنی عام است و علم را که تصدیقی است جازم و تشکیک ناپذیر و اعتقاد را (بمعنی) مشهور و ظن را که طرف راجح باشد شامل میگردد. این بیان را تفتازانی در مبحث صدق (و کذب) خبر آورده است. بنابراین اعتقاد بمعنای مشهور مقابل علم و بمعنای غیرمشهور شامل علم و ظن هر دو می باشد چنانکه محقق مذکور در حاشیه ٔ خود بر کتاب عضدی در مبحث علم بدان تصریح کرده است. در شرح تجرید گفته است: اعتقاد بطور مطلق بر تصدیق اطلاق میشود، خواه تصدیق جازم باشد یا غیرجازم، مطابق با واقع باشد یا غیرمطابق، ثابت باشدیا غیرثابت و این قول متداول و مشهور است. گاه باشدکه اعتقاد را بمعنی یکی از دو نوع علم که یقین است بکار برند. و این قول با آنچه در مطول آمده که اعتقاد بمعنی یقین قول غیرمشهور و بمعنی تصدیق قول مشهور میباشد مخالفت دارد. و همچنین اعتقاد بمعنی یقین جهل مرکب را شامل نگردد بخلاف آن که اعتقاد بمعنی حکم جازم ذهنی و قابل تشکیک باشد که بدین معنی جهل مرکب رانیز شامل گردد و از اینرو عضدی آرد که اگر اعتقاد با واقع مطابقت داشته باشد صحیح است و اگر مطابق نباشد فاسد. و گمان می رود که «یقین » را سومین معنی اعتقاد دانسته اند. واﷲ اعلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِمص، اِ) پنداشت. نمشه. باور. (ناظم الاطباء):
این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا بتأیید ابد آن اعتبار.
منوچهری.
کسی که حال وی بر این جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده. (تاریخ بیهقی ص 332). در همه حالها راستی ویکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده. (تاریخ بیهقی). آنکس که اعتقاد وی بر این جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند توان دانست... (تاریخ بیهقی ص 333).
شنزبه حدیث دمنه بشنود... و در سخن او ظن صدق و اعتقاد بصحت پنداشت. (کلیله و دمنه).و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). ارکان آن دولت و اعتقاد آن حضرت بتقدیم او در کفایت معترف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15). || رأی. (منتهی الارب). قول. نظر: اما اعتقاد من همه آن است که بسیار از این برابر ستمی که بر ضعیفی کند نیستند. (تاریخ بیهقی ص 420).
بقول بنده ٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
اعتقاد تو چنین است ولیکن بزبان
گوئی آن حاکم عدل است و حکیم الحکماست.
ناصرخسرو.
اگر تو آدمیی اعتقاد من آن است
که دیگران همه نقشند بر در حمام.
سعدی.
بجان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست.
سعدی.
|| دین. ایمان. عقیده. یقین: اما در اعتقاد این مرد [حسنک] سخن میگوید بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد. (تاریخ بیهقی ص 178). گفت [ابونصر مشکان] سلطان پرسید مرا حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این. (تاریخ بیهقی ص 179). من [سلطان محمود] روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گذاردمی. (تاریخ بیهقی ص 195). بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد. (تاریخ بیهقی ص 315).
آن که تو دانی که چنین اعتقاد
از تو در او زشت و خطا و جفاست.
ناصرخسرو.
کردی از صدق واعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو.
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند.
خاقانی.
گل علم اعتقاد خاقانیست
خارش از جهل مستدل منهید.
خاقانی.
در بیان این شنو یک داستان
تا بدانی اعتقاد راستان.
مولوی.
- اعتقاددرست، اعتقاد پاک. ایمان درست: و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست از هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی).
- اعتقاد کردن، اعتماد کردن. تکیه کردن. عقیده پیدا کردن:
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
- اعتقاد نیکو یا نیک، عقیده ٔ نیکو. ایمان پاک. عقیده و ایمان درست: و کارها رفته است نارفتنی و ما خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت میکنیم. (تاریخ بیهقی ص 333). اعمال و افعال ایشان به احماد می پیوست و در ایشان اعتقاد نیک می بست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
- پلیداعتقاد، زشت ایمان. بدکیش:
پلیداعتقادان پاکیزه پوش
فریبنده و پارسائی فروش.
سعدی.
- نیک اعتقاد، پاک اعتقاد. درست ایمان:
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشته ای را برآمد مراد.
سعدی.


نوان

نوان. [ن َ] (نف، ق) جنبان. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفه الاحباب). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار جمالی). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. (لغات فرهنگستان). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
سواران ترکان به کردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
فرخی.
همی ریخت غار از غریویدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش.
اسدی.
تو گفتی که هر یک عروسی است مست
نوان وآستینها فشانان ز دست.
اسدی.
گلبن نوان اندر چمن
عریان چو پیش بت شمن.
ناصرخسرو.
تا عرعر اَز باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گوئی به مثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام
مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان.
معزی.
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زآن حال همی کم نشود سرو نوان را.
انوری (از جهانگیری).
همیشه تا ز کتان است خیمه ٔ اعراب
همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان.
شمس فخری.
|| موج زنان. متلاطم:
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بُد از خون نوان همچو از باد مست.
اسدی.
|| تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدی شود:
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت.
فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب.
فردوسی.
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
|| خمیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خمان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات):
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون.
رودکی.
سپه زد خروشی و زو رفت خون
بیفتاد از پا نوان و نگون.
اسدی.
|| خرامان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان.
فردوسی.
ببوسید [اسفندیار] دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر
بیامد نوان سوی ایوان رسید
همان مادرش را به پرده بدید.
فردوسی.
|| نالان. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاری کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
برِ شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان.
فردوسی.
ز تیمار بیژن همه پهلوان
ز درگاه با گیو رفته نوان.
فردوسی.
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان.
اسدی.
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مُؤْذِن
بی نان و چو نای از غمان نوان است.
ناصرخسرو.
ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان
فردا یکی دگر شده از درد تو نوان.
ناصرخسرو.
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت.
خاقانی.
|| سرایان. در حال نغمه سرائی و نواگری. رجوع به معنی قبلی شود:
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
|| فریادزنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود:
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده.
خاقانی.
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان.
فردوسی.
|| مردد. متزلزل. مضطرب. (یادداشت مؤلف):
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مرا کرد خرّادبرزین نوان
همی گفت ایدر به دل روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
چو بهرام یل پهلوان سپاه
به شاهی نشیند در این بارگاه
مرا وتو را بیم کشتن بود
از ایدر مگر بازگشتن بود.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
|| بیمار. رنجور. ناتوان. رجوع به معنی بعدی شود:
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
|| لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش به بر.
فردوسی.
چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی.
فرخی.
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی.
ناصرخسرو.
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردستم غم وحشی غزالی.
ناصرخسرو.
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندر این روزگار چون انقاس.
مسعودسعد.
|| حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان.
فردوسی.
|| کهنه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || آگاه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء). || اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفه الاحباب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || (حامص) نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداه الفضلا). خبرداری. (ناظم الاطباء).

مخفف اصطلاحات انگلیسی

HiperMAN High Performance Radio Metropolitan Area Network

هایپرمن (Hiperman) نام گونه‌ای استاندارد مخابراتی است.

نام این استاندارد از سرنام واژه‌های انگلیسی High Performance Radio Metropolitan Area Network (به معنی: شبکهٔ منطقه‌ای کلان‌شهری رادیویی با عمل‌کرد بالا) درست شده‌است.

این استاندارد توسط موسسه استاندارد اروپا (ETSI) راه اندازی شد و به شبکه‌های پهنای باند بالا اشاره دارد. GHZ 11-2 یک پهنای باند است که تابع استاندارد فوق است. این سیستم از WIMAX کره‌ای گرفته شده است. این سیستم می‌تواند DSL بی سیم تولید کند. فرآیند استانداردسازی با توجه به راه حل پهنای باند بهینه شود. این جا رقم زیر 11 GHZ در نظر گرفته خواهد شد. این سیستم در شبکه‌های بسته‌ای مفید خوانده می‌شود و حامی برنامه‌های ثابت و غیرثابت می‌باشد. این سیستم دارای سیستم دسترسی بی سیم و ثابت با فرکانس بین 2 و 11 است. این استاندارد می‌تواند برای SME و MAC طراحی شود. 16-802 یک استاندارد در 2001 بود. این سیستم می‌تواند یک زیرمجموعه از IEEE 802/16 باشد. در سال 2003 نیز این سیستم حامی ATM بود و بنابراین ترافیک IP نقش مهم داشت چند مقوله از این طرح می‌تواند عملیات غیرخطی را عملی سازد. این سیستم به DTMP و شبکه Mesh کمک می‌کند و حامی فرکانس FDD و TDD و ترمینال H-FDD می‌باشد. این با رقم کمتر گزینه‌ها و ساده سازی فرآیند اجرایی همراه است.

معادل ابجد

غیرثابت

2113

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری