معنی زبانآوری
حل جدول
بیان
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ عمید
زبانآوری، خوشسخنی، فصاحت،
درافشانی
بلاغت، زبانآوری، شیرینزبانی،
ذلاقت
تیززبان شدن، فصیح شدن، فصاحت، تیززبانی، زبانآوری، گشادهزبانی،
خرده دان
خردهبین: سعدی دلاوری و زبانآوری مکن / تا عیب نشمرند بزرگان خردهدان (سعدی۱: ۶۶۱)،
زبان آوری
خوشصحبتی، شیرینسخن بودن، نیکوبیانی،
[قدیمی] گستاخی، زباندرازی،
[قدیمی] سخنوری: هنر بیار و زبانآوری مکن سعدی / چه حاجت است که گوید شِکر که شیرینم (سعدی۲: ۵۱۵)،
فصاحت
فصیح بودن، زبانآور بودن،
روان بودن سخن،
تیززبانی، زبانآوری،
روانی کلام،
(ادبی) در بدیع، خالی بودن کلام از ضعف تٲلیف، تنافر، و تعقید لفظی و معنوی،
ترب
مکر، حیله، تزویر،
زبانآوری، چربزبانی: اندر آمد مرد با زن چربچرب / گندهپیر از خانه بیرون شد به ترب (رودکی: ۵۳۴)،
(اسم مصدر) گزافگویی،
حرکت از روی ناز یا قهر،
بیان
سخن گفتن،
فصاحت، زبانآوری،
(اسم) سخن،
شرح، تعبیر،
(اسم) (ادبی) علمی که دربارۀ بیان معنای واحد به شیوههای مختلف و بر پایۀ تصویرسازی، مانندِ استفاده از تشبیه، استعاره، و کنایه بحث میکند،
معادل ابجد
277