معنی خاین

لغت نامه دهخدا

خاین

خاین.[ی ِ] (ع ص) خیانت کننده. دغل. ناراست. نااستوار. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به خائن شود: برسدبه شما خاینان آنچه مستوجب آنید. (تاریخ بیهقی).
ز خاین دور باش ای دوست هموار
که خاین را نباشد دین بیکبار.
ناصرخسرو.
بتضریب نمام خاین بنای آن [دوستی] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه).


واقعه طلب

واقعه طلب. [ق ِ ع َ / ع ِ طَ ل َ] (نف مرکب) مفسد. || جنگجو. (غیاث اللغات) (آنندراج). || شورش طلب. فتنه جو. شرطلب. فتنه انگیز. گردنکش. سرکش. یاغی. طاغی. (ناظم الاطباء). || خاین. (ناظم الاطباء): مردم کوته اندیش واقعه طلبی بر او جمع شدند. (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 342). || خاین. (ناظم الاطباء).


مغدر

مغدر. [م َ دَ / دِ](ع ص) بی وفا و اکثر در دشنام گویند، مانند یا مغدر و یا ابن مغدر.(منتهی الارب)(از آنندراج). بیوفا و خاین و بیشتر بطور دشنام گویند.(ناظم الاطباء). بیوفا و این کلمه اختصاص به ندا دارد و دشنامی است مرد را: یا مغدر و یا ابن مغدر.(از اقرب الموارد).


مقابح

مقابح. [م َ ب ِ](ع اِ)آنچه که در اخلاق زشت شمرده شود. خلاف محاسن.(از معجم متن اللغه). ج ِ قبح.(مهذب الاسماء). ج ِ مَقبَحه و قُبح. ضد محاسن.(ناظم الاطباء). زشتیها. قباحت ها. صفات ناپسند. واحد از لفظ خود ندارد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): محاسن و مقابح آن، وی را بازنمودندی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). هرگاه که متقی در کار این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). و از مقابح آنچه ناپسندیده نماید خویشتن نگاه می داشت.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 121). وقت است که... بعضی از... مقابح فعل تو برشمرم.(کلیله و دمنه). ملک از حال دختر و داماد بحث کرد و از محاسن ومقابح خلق و خلق شوهر یک به یک پرسید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 69). هرکه گناه گنهکاران بر خداوندگار پوشیده دارد... و مقابح او را در لباس محاسن جلوه دهد خاین و غادر است.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). به عین رضا و وفا که مقابح را در صورت زیبا بیند و پلاس لباس دیبا پندارد نظر نکند.(جهانگشای جوینی ج 1 ص 8). ابواب مفاتح مقابح گشودند.(دره ٔ نادره چ شهیدی ص 150).


تضریب

تضریب. [ت َ] (ع مص) زدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوشیدن شیر دوشیده ٔ بعد آبستن. (منتهی الارب). || نوشیدن شیر آمیخته شده از شیر چند شتر. (ناظم الاطباء). شرب الضریب، والضریب اللبن یحلب من عده لقاح فی اناء. (اقرب الموارد). || فرورفتن چشم کسی به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || آمیختن چیزی به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نکنده زدن. (تاج المصادر بیهقی). نکنده زدن جامه را. (منتهی الارب). بخیه زدن جامه را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || میان قومی بهم برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). برآغالانیدن و سخن چینی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر انگیختن و برغلانیدن. (آنندراج). بر انگیختن و دشمنی انداختن میان دو کس. (از اقرب الموارد): بوسهل زوزنی... فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش، و تضریبی قوی رانده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). در این باب دو نامه نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن، تضریبی بوده که ابوالفتح میان دو مهتر ساخته. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 322). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 331) به تضریب نمام خاین بنای آن [دوستی] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). آنچه شیر برای تو میسگالد از آن معانی که برشمردی، چون تضریب خصوم نیست. (کلیله و دمنه). پیش از آن که تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص 73). تا ابنای دولت و انشاء حضرت زبان وقیعت دراز کردند و در تثریب و تضریب مجال فسیح یافتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 57). چون این مثال به تاش رسید بدانست که حاسدان مجال تضریب یافته اند و مکیدت خصمان به نفاذ رسیده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 81). || برانگیختن دلاور را در جنگ. (از اقرب الموارد).


راست روشن

راست روشن. [رَ ش َ] (اِخ) نام وزیر بهرام گور که بر خلق ظلم فراوان کرد و مال و ملک ستد. آخرالامر بهرام او را کشته و هرچه بظلم ستده بود بخلایق داد. (شرفنامه ٔ منیری). نام وزیر بهرام گور بوده که بواسطه ٔ ظلم بسیار کشته شد. (آنندراج) (انجمن آرا). وزیر بهرام گور بود و ظلم بسیار میکرد بهرام از قضیه ٔ شبان و سگ خاین متنبه شده اورا سیاست بلیغ فرمود. (برهان): مردی راست روشن نام وزیر بهرام بود و بهرام زمان خود بر عشرت میگردانید وکار ملک بدو گذاشته و از غایت حرص اموال بکلی برده و ولایت خراب گردانیده و لشکر را روزی نرسانیده، بهرام روزی بر سبیل شکار بیرون رفت بر در شهر چوپانی را دید سگی را از درختی آویخته موجب پرسید گفت این سگ بر گله معتمد من بود ناگاه در گله کمی می آمد و معلوم نمی شد پنهان متفحّص شدیم این سگ با ماده گرگی الفت گرفته و با او در ساخته بود و گرگ گوسفندان را تلف می کرد بهرام از این بیندیشید. رمزی از این به ارکان دولت بگفت او را از حال راست روشن آگاه کردند. بهرام اورا بگرفت و احوال تفحص نمود گناه بیشمار بر او گرد شد و او را سیاست کرد. (تاریخ گزیده صص 113- 112).
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد بر شوت خویش.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ.
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترس از خدا دوری.
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست.
روشن و راستیش بس تاریک
راستی گوژ و روشنی تاریک.
داده شه را بنام نیک غرور
و او زتعلیق نیکنامی دور.
تا وزارت بحکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود.
راست روشن چو زو وزارت برد
راستی ها و روشنی ها مرد.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 330).


وطن

وطن. [وَ / وَ طَ] (ع اِ) جای باش مردم. (منتهی الارب). جای باشش مردم. (کشاف اصطلاحات الفنون). جای باشش. جای اقامت. محل اقامت. مقام و مسکن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جائی که شخص زاییده شده و نشوونما کرده و پرورش یافته باشد. شهر زادگاه. میهن و نشیمن. (ناظم الاطباء). میهن. (فرهنگ اسدی). سرزمین که شخص در یکی از نواحی آن متولد شده و نشوونما کرده باشد. ج، اوطان. رجوع به میهن شود:
مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو.
خاقانی.
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر اوطان چه کنم ؟
خاقانی.
تو فکندی ز وطن دورمرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم.
عطار.
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن ؟
مولوی.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کاو را نام نیست.
شیخ بهائی (مثنوی نان و حلوا ص 11).
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدی.
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب.
صائب.
در فارسی با لفظ دادن، بستن، داشتن، ساختن، کردن، گرفتن مستعمل است. (آنندراج).
- ترک وطن کردن، ترک دیار و مقام خود کردن. (ناظم الاطباء).
- حب الوطن، میهن پرستی. میهن دوستی. حدیث: حب الوطن من الایمان. (از اقرب الموارد).
- وطن اصلی، مقام اصلی. (ناظم الاطباء). زادگاه مرد و شهری که او در آن است. (تعریفات).
- || آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن بستن، وطن گرفتن.
- وطن پرست، وطن دوست و با حمیت و غیرت. (ناظم الاطباء). کسی که وطن خود را دوست دارد. میهن پرست. وطنخواه. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن پرستی، وطن دوستی. میهن پرستی. وطنخواهی. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن حقیقی، مقام اصلی.
- || آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن خواه، وطن دوست. وطن پرست.
- وطن خواهی، وطن پرستی. وطن دوستی.
- وطن دادن، اقامت گزیدن:
بس که ناهمواری از خلق زمانه دیده اند
همچو سیمرغی وطن در قاف عزلت داده اند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
- || اقامت دادن. مقیم کردن. جای دادن:
در او به حکم روان کرده هفت سیاره
به لطف داده وطن شان دوازده جوسق.
انوری (آنندراج).
- وطن داشتن، وطن گرفتن. اقامت داشتن.
- وطن دشمن، خاین. (ناظم الاطباء). کسی که به وطن خود خیانت کند. در مقابل وطن دوست.
- وطن دشمنی، عمل وطن دشمن. مقابل وطن دوستی. دشمنی با میهن.
- وطن دوست، باحمیت و باغیرت. (ناظم الاطباء). وطن پرست.
- وطن ساختن، وطن گرفتن. میهن گزیدن. اقامت کردن:
من از دل آزمایی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
تا به دلها ز ره دیده وطن ساخته ای
هیچ دل نیست که در دیده ندارد وطنی.
هروی (از آنندراج).
در بحر هرکه ساخت وطن چون حباب اسیر
دردسر خرابه ٔ ساحل چه میکند.
اسیر (از آنندراج).
- وطن کردن، وطن گرفتن. اقامت کردن:
به سیر عالم صورت دوباره آمد پیش
ز دیگران که وطن کرده اند عقبی را.
واله هروی (از آنندراج).
- || جایی را به عنوان وطن انتخاب کردن.
- وطن گاه، به معنی مطلق نشستنگاه نیزآمده. (آنندراج). بودباش و مقام و جایی که در آن سکونت میکنند. (ناظم الاطباء):
نوازشگری را به او راه داد
به نزدیک تختش وطن گاه داد.
نظامی (شرفنامه ص 274).
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی ازبهر خود ساخته.
نظامی.
سرانجام کآشفته شد راه او
دَم اژدها شد وطن گاه او.
نظامی.
- وطن گرفتن، مقام و مسکن گرفتن و منزل اختیار کردن. (ناظم الاطباء). جای ساختن:
چنین بینم غریبی بر سر کوی تو میترسم
که دامنگیر خاک است آن مباد آنجا وطن گیرد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بی دولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
- وطن گه، وطن گاه:
تو سرو جویباری چشم من جوی
وطن گه بر کنار جوی من جوی.
(ویس و رامین).
چون سوی وطن گه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه.
نظامی.
- وطن مألوف، جایی که شخص به سکونت در آن انس گرفته باشد. (ناظم الاطباء).
- هم وطن، مُواطن. کسی که با دیگری در یک شهر و یایک کشور سکونت دارد.
|| آرامگاه. (مهذب الاسماء) (دهار). || جایگه. (نصاب). جایگاه. خانه. خانمان. (مجمل اللغه): غوکی در جوار ماری وطن داشت. (کلیله و دمنه). || جای باش گاوان و گوسفندان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اوطان. (منتهی الارب). || (اصطلاح فقه) وطن بر چند گونه است، اول وطن اصلی که به اهلی و وطن فطرت و قرار نیز نام برده میشود و آن عبارت است از محل تولد و قرارگاه خانواده و جایگاه نشوونمای آدمی کما فی المضمرات، و این معنی نیکوتر از معنیی باشد که در محیط و غیره ذکر کرده اند و به اختصار وطن را منحصر به قرارگاه خانواده و فرزندان منحصر داشته اند، چه در معنی مذکور اختلاف را راهی نباشد چنانکه در آخر کتاب ظهیریه گفته که از مردی پرسیدند اهل کجایی، گفت به قول ابوحنیفه اهل بصره ام و به قول ابویوسف اهل کوفه، و این پاسخ مشعر است که آن مرد در بصره زاییده شده و در کوفه نشوونما یافته، چه ابوحنیفه در وطن محل تولد را معتبر دانسته و ابویوسف محل نشوونما را و مانند وطن اصلی است هر جایی که آدمی با خانواده و متاع خود بدانجاانتقال یابد در این صورت اگر از محل انتقالی به وطن اصلی بازگردد و نیت اقامت در آنجا نکند آنجا وطن اصلی او محسوب نشود. وطن دوم وطن اقامت است که به وطن سفر و وطن عاریت و حادث نیز مستعمل است و آن جایی باشد که حداقل به قصد اقامت پانزده روز در آنجا از وطن اصلی خارج شده باشد. کذا فی جامعالرموز. و در درر گفته هر جا مسکن دائمی شخص باشد آنجا وطن اصلی است اما وطن اقامت محلی است که شخص به نیت پانزده روز یا بیشتر در آنجا اقامت کند اما اراده ٔ اقامت دائم در آنجا نداشته باشد. سوم وطن سکنی و آن جایی است که شخص نیت کند کمتر از پانزده روز در آنجا اقامت گزیند. (کشاف اصطلاحات الفنون). وطن اقامت جایی که نیت میکند که در آن پانزده روز یا بیشتر مستقر گردد بدون آنکه آن را به عنوان مسکن انتخاب کند. (تعریفات).

فرهنگ معین

خاین

(یِ) [ع. خائن] (اِفا.) خیانتکار.

حل جدول

خاین

خیانتکار


حواری خاین

یهودا

فرهنگ فارسی هوشیار

خاین

خیانت کننده، نا استوار، دغل، نادرست


نادرست

(صفت) کج معوج، دروغگو، بیمار، ناقص، باطل، متقلب خاین مقابل درست.


ابعد

دورتر بیگانه تر (صفت) دورتر بعید تر، خویش دور بیگانه. -3 خیانت گر خاین، خیر فایده. جمع: اباعد.


مظنونات

(تک: مظنونه) رویزیدگان گمان بردگان (اسم) جمع مظنونه (مظنون) : ظن برده شده ها گمان برده شده ها، حکمی که از روی ظن باشد: مظنونات مانند حکم بانک کسی که در شب ببام کسی شود خاین بود. (اساس الاقتباس)


وجا

بیم (اسم) خوف بیم مقابل رجا: ((بعد از آن گفتند ای بابا بما شاه پیغامی فرستاد ازوجا. )) (مثنوی) ((تا نباشد هیچ محسن بی وجا تا نباشد هیچ خاین بی رجا. . . )) (مثنوی) (صفت) آنچه که درآن خیر و نفعی نباشد مانند چاه بدون آب. ‎ (اسم) ضربتی که با کارد یا دست بعضوی از بدن زنند، (مصدر) کوبیدن خصیه حیوان است بحدی که شهوت جماع وی برطرف گردد.

معادل ابجد

خاین

661

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری