معنی ابتسام

لغت نامه دهخدا

ابتسام

ابتسام. [اِ ت ِ] (ع مص) نرم خندیدن. دندان سپید کردن. لبخند. لب خنده زدن. تبسم. لب خنده. شکرخند. شکرخنده.


لبخند زدن

لبخند زدن. [ل َ خ َ زَ دَ] (مص مرکب) تبسم. ابتسام. بکماردن.


تبسم کردن

تبسم کردن. [ت َ ب َس ْ س ُ ک َ دَ] (مص مرکب) لب شیرین کردن، لب سفید کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 88). ابتسام. لبخند زدن: عمر تبسم کرد و ایشان رااشاره کرد بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238).
زنهار ازین تبسم شیرین که میکنی
کز خنده ٔ شکوفه ٔ سیراب خوشتر است.
سعدی.
رجوع به تبسم و ابتسام و دیگر ترکیبهای این دو شود.

فرهنگ عمید

ابتسام

تبسم کردن، لبخند زدن،
شکفتن،

نام های ایرانی

ابتسام

دخترانه، تبسم، لبخند

فرهنگ فارسی هوشیار

ابتسام

نرم خندیدن، لبخند


ابتسام کردن

(مصدر) تبسم کردن شکر خند زدن.

فرهنگ معین

ابتسام

(مص ل.) لبخند زدن، تبسم کردن، (اِمص.) شکرخند، لبخنده. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

حل جدول

ابتسام

تبسم کردن


لبخندزدن

ابتسام


تبسم نمودن

ابتسام


تبسم کردن

ابتسام


لبخند زدن

تبسم، ابتسام

مترادف و متضاد زبان فارسی

بشاشت

ابتسام، خوش‌رویی، خوشی، شادمانی، نشاط، گشاده‌رویی، تازه‌رویی، خوش‌منشی


خندیدن

خنده زدن، خنده کردن، ضحک، قهقهه زدن،
(متضاد) گریستن، ابتسام، تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن، شکوفا شدن، وا شدن، باز شدن،
(متضاد) پژمردن، خشکیدن، سبزشدن،
(متضاد) خشک شدن، درخشیدن، روشن‌شدن،
(متضاد) غروب کردن

معادل ابجد

ابتسام

504

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری