معنی واگویه

فرهنگ عمید

واگویه

بازگو کردن، دوباره گفتن حرفی، سخن شنیده را باز گفتن،
* واگویه کردن: تکرار کردن سخن،

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

واگویه

واگویه. [ی َ / ی ِ] (اِمص مرکب) بازگفتن حرف شنیده را. (غیاث اللغات). سخن شنیده را بازگفتن. (ناظم الاطباء). تکرار قولی. بازگو. تکرار سخنی.


واگویه کردن

واگویه کردن. [ی َ/ ی ِ ک َ دَ] (مص مرکب) تکرار کردن سخن کسی را. بازگفتن حرف شنیده را. تکرار کردن سخنی و بیشتر سخنی که گفتن آن مطبوع نیست. دوباره گفتن. (غیاث اللغات).


واگو

واگو. (اِمص مرکب) واگفت. بازگفت. (ناظم الاطباء). واگوی. واگویه. رجوع به واگو کردن شود.


گویه

گویه. [ی َ / ی ِ] (اِمص) اسم مصدر از گفتن (گوی + هََ علامت اسم مصدر) به معنی گفتن باشد. (از انجمن آرا).
- واگویه کردن، بازگو کردن حرف. (انجمن آرا).


بازگو

بازگو. (اِمص مرکب) بازگوی. بازگویه. تکرار. اعاده ٔ چیزی که گفته شده باشد. (ناظم الاطباء). واگویه. تکرار سخن:
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
خاقانی.
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس میروی بیرون لب پیمانه باش.
صائب (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
|| (نف مرکب) بیان کننده. (غیاث اللغات). گوینده ٔ سخن.


روایت

روایت. [رِ ی َ] (ع مص) نقل سخن و یا خبر از کسی. (ناظم الاطباء). نقل کردن سخن. (غیاث اللغات). واگویه کردن سخن کسی را. روایه. رجوع به روایه شود:
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای سخن.
خاقانی.
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت.
حافظ.
اینهمه قصه من همی گویم
از زبان کسی روایت نیست.
؟
|| (اِ) حدیث. (ناظم الاطباء). خبر. خبر، منتها بطریق نقل از ناقلی به ناقلی تا برسد به منقول عنه از پیغمبریا امامی. (یادداشت مؤلف). || داستان. قصه. نقل. (ناظم الاطباء). حکایت. || (اِمص) اصطلاحی است در نقل حدیث و این اصطلاح منحصر به حدیث نیست بلکه قدما همه ٔ علوم ادب و تاریخ و تفسیر و علوم دیگر را مثل حدیث روایت میکردند. (یادداشت مؤلف):
هزاردستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزاردستانیم.
مسعودسعد.
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خودغیر از این حکایت نیست.
اوحدی.
و رجوع به روایه شود.


وا

وا. (حرف) چون حرف عطفی برای اتباع و مزاوجه ها و گاه معنی تکرار و تأکید را رساند: رنگ و وارنگ، جور و واجور و میتوان آن را بدل الف (آ) دانست درترکیباتی نظیر: رنگ وارنگ (رنگارنگ) در تداول مردم تهران، شوشتر و خراسان. || (پیشوند) وا (مزید مقدم) گاه بر سر فعل درآید و خلاف و عکس معنی فعل را رساند: رو و وارو، کش و واکش، کنش و واکنش. || (حرف اضافه) گاه بجای با و به و بسوی آید چنانکه اگر گویند که وا او گفتم اراده ٔ آن باشد که بااو گفتم یا به او گفتم: واهوش آمدن، بهوش آمدن. الافاقه؛ واهوش آمدن. (زوزنی). الاختناث، سرمشک وا بیرون نوردیدن. (تاج المصادر بیهقی). وادید آمدن، بادید آمدن. پدید آمدن: مؤمن فرزندان خود را اضافه چون وا بت کند. (کتاب النقض ص 552). و مذهب اهل حق آن است که قدرت وا فعل است. (کتاب النقض ص 542).
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی.
نظامی.
که بسیار ناید بر اندکی
یکی وا صد آید نه صد وا یکی.
نظامی.
سرانجام اگرچه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود.
نظامی.
گفتند محبت چیست گفت از ازل درآمده است و بر ابد گذشته ودر هشده هزار عالم کس را نیافته که یک شربت از او درکشد تا آخر وا حق شد و از این عبارت در وجود آمد که یحبهم و یحبونه (تذکرهالاولیاء عطار).
گرچه ما وا سوی مأوا میرویم
با دل آشفته زینجا میرویم.
شاه داعی شیرازی.
بطن السماء؛ آن سوی که وا ما دارد. (السامی فی الاسامی). ظهرالسماء؛ آن سوی که وا دیگر آسمان دارد. (السامی). التنفش، موی وا تیغ خاستن. (زوزنی). وا تیغ خاستن موی. (منتهی الارب). || به معنی به: واپس رفتن. واپس خزیدن. واپس دادن. واگذاشتن. واایستادن:
رستمان را ترس و غم واپیش برد
هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد.
مولوی.
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو بتو.
مولوی.
التقشیع، ابرو وابردن. (تاج المصادر بیهقی). الاستعاط؛ دارووا بینی خویش کردن. (تاج المصادر بیهقی). التعقیب، وا گوشه ٔ دهان افکندن سخن. (تاج المصادر بیهقی). السفوف، دارو که وا دهن پراکنند. (مهذب الاسماء). || (پیشوند) گاهی به معنی باز است چنانکه وانگوئی به معنی بازنگوئی باشد و واگفت به معنی بازگفت است: واشدن. واکردن. واماندن. واترقیدن:
هزار یوسف گم گشته واتوانی یافت
سر آستین جمال خود ار بیفشانی.
نجیب الدین جربادقانی.
یک بیک وامیشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا.
مولوی.
گیپاپزان که صبح سر کله واکنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی بما کنند.
بسحاق اطعمه.
|| مکرّر. دوباره. مجدّد. باز: الاستعاده؛ سخن وادرخواستن. (زوزنی). واگویه کردن، وادیدن:
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش.
نظامی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.
نظامی.
|| علامت پیشوند فعل است: ریشتن - واریشتن. ریسیدن - واریسیدن.جستن - واجستن. چرخیدن - واچرخیدن. چرتیدن - واچرتیدن. چیدن - واچیدن. چیده - واچیده. پیچ - واپیچ. شمردن - واشمردن. پژوهیدن - واپژوهیدن. بمال - وامال. خواندن - واخواندن. کن - واکن. شور - واشور. دوختن - وادوختن. ستودن - واستودن. نوشتن - وانوشتن. شتافتن - واشتافتن. نکوهیدن - وانکوهیدن. غلط - واغلط خوردن - واخوردن. ترقیدن - واترقیدن. زدن - وازدن. گفتن -واگفتن. بردن - وابردن. دادن - وادادن. || به معنی بر: الاعتتاب، از چیزی واگردیدن. (زوزنی)، یعنی برگردیدن. || دراز: واکشیدن، دراز کشیدن، بدرازا خفتن. والمیدن. وا افتادن:
آصفی مرغ سحر نعره زنان است هنوز
گل بصد ناز قبا کنده و واافتاده ست.
آصفی.
مؤلف برهان گوید: به معنی رجعت هم هست، چه هرگاه گویند واده مراد آن باشد که پس بده. (برهان). || پس: واستدن، پس ستدن، پس گرفتن. وازدن، هم شاید از این قبیل باشد، یعنی رد کردن چنانکه سکه ٔ قلب را. وامانده، پس مانده، عقب مانده: الاسترداد؛ وادادن خواستن. (زوزنی).

فرهنگ فارسی هوشیار

واگویه

(اسم) بازگفتن سخن شینده را تکرار گفته.


واگویه کردن

(مصدر) تکرارکردن سخن شنیده را.

فرهنگ معین

واگویه

(یِ) (اِمص.) سخن شنیده را باز گفتن.

حل جدول

معادل ابجد

واگویه

48

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری