معنی جسم

فارسی به انگلیسی

جسم‌

Body, Matter, Person, Substance

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

جسم

جسم، لحم، ماده، مساله، معدن، معظم


دارای جسم کردن

جسم


جسم شناور

طوافه، عوام

عربی به فارسی

جسم

جسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشین , جرم سماوی , دارای جسم کردن , ضخیم کردن , غلیظ کردن , مقصود , شی ء

فرهنگ معین

جسم

(جِ) [ع.] (اِ.) بدن.

فرهنگ عمید

جسم

بدن، تن،
هرچیزی که دارای طول و عرض و عمق باشد و قسمتی از فضا را اشغال کند،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مترادف و متضاد زبان فارسی

جسم

بدن، پیکر، تنه، تن، کالبد، جرم

فرهنگ فارسی هوشیار

جسم

تن و اعضاء بدن


نه جسم

نه کرپ (اسم) آنچه که جسم نیست: مقابل جسم ((جسم و نه جسم نه ضدین اند. ))


گران جسم

گران تن تنومند ‎ آنکه جسمی گران دارد گران تن، وزین سنگین، کسی که گرانیی در جسم او بر اثر بیماری پدید آمده.

فارسی به آلمانی

جسم

Hauptteil (m), Körper (m), Leib (m)

حل جدول

جسم

هیکل و بدن

فارسی به ایتالیایی

جسم

corpo

لغت نامه دهخدا

گران جسم

گران جسم. [گ ِ ج ِ] (ص مرکب) گران تن. وزین. سنگین. عظیم الجثه. || کسی که گرانی در جسم او پدید آید بر اثر بیماری.

معادل ابجد

جسم

103

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری