معنی جس

فرهنگ معین

جس

(جَ) [ع.] (مص م.) مس کردن، برماسیدن.

گویش مازندرانی

فرهنگ عمید

جس

دست مالیدن به چیزی، سودن،

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

جس

دست مالیدن بچیزی، بسودن

لغت نامه دهخدا

رام جس

رام جس. [] (اِخ) از ادبا و شعرای نامی هندوستان بود که مذهب براهمه داشت. او در شعر محیط تخلص می کرد. با اینکه پدر وی از مردم لاهور بود ولی خود در شهر دهلی دیده بر جهان گشود و در شهر مذهبی بنارس بمناصب و مقامات مهم دولتی نائل آمد. او را سه مثنوی معروف بزبان پارسی است بنام «محیط درد»، «محیط عشق » و «محیط غم » و چهار رساله بزبان سنسکریت در باره ٔ تصوف زیر عنوان «محیط الحقایق »، «محیط الاسرار»، «گلشن معرفت » و «محیط معرفت ». پدروی «لالا کنکه بشوم » نیز از گویندگان نامی بود که در شعر «عاجز» تخلص میکرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).


خصیه بر کله جس...

خصیه بر کله جستن. [خ ُص ْ ی َ / ی ِ ب َ ک َل ْ ل َ ج َ ت َ] (مص مرکب) کنایه از غایت هراس خوردن و سراسیمه شدن. مرادف خایه بر کله جستن. (آنندراج):
چو بیند از او پاکی دامنش
برنگ گل تیره در خرمنش.
جهد خصیه بر کله ٔ اهل هوش
چو ثعلب که در دیگ آید بجوش.
وحید در تعریف ثعلب فروش (از آنندراج).


شاخ به شاخ جس...

شاخ به شاخ جستن. [ب ِ ج َ ت َ] (مص مرکب) شاخ به شاخ پریدن. (امثال و حکم دهخدا).


هفت جوش

هفت جوش. [هََ] (اِ مرکب) هفت فلز است به هم آمیخته که آن را اژدهاث گویند و آن به غایت محکم باشد، و آن هفت فلز این است: زر، نقره، مس، جست، آهن، سرب، ارزیز. (از غیاث اللغات). هفت جسد است که با هم گدازند و از آن چیزها سازند و آن آهن و جس که روح توتیا باشد و سرب و طلا و قلعی و مس و نقره است. (برهان). مفرغ. (یادداشت به خط مؤلف):
بنش بُد ز پولاد و ارزیزپوش
برآورده دیوارش از هفت جوش.
اسدی.
هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرایی فرست.
خاقانی.
لگدکوبه ٔ گرزه ٔ هفت جوش
برآورده از گاو گردون خروش.
نظامی.
|| (ص مرکب) گدازان. بسیار جوشان یا سخت گداخته شده:
کوره ش آنگه ز هفت جوش نشست
کآمد آن هفت کیمیاش به دست.
نظامی.
چه باید در این آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش.
نظامی.
|| سخت محیل. سخت گربز. (یادداشت مؤلف). رجوع به هفت رنگ و هفت خط شود.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صینی حلبی صنوبری. از اشعار اوست در گل:
زعم الورد أنه هو ابهی
من جمیع الانوار و الریحان
فأجابته أعین النرجس العقَ
َس بذل من فوقها و هوان
ایما أحسن التورد أم مقَ
َله ریم من فضه الاجفان
ام فماذا یرجو بحمرته الخدْ-
د اذا لم یکن له عینان
فزها الورد ثم قال مجیبا
بقیاس مستحسن و بیان
ان ورد الخدود أحسن من عیَ
َن بها صفره من الیرقان.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
اء رأیت أحسن من عیون النرجس
أم من تلاحظهن ّ وسط المجلس
درر تشقق عن یواقیت علی
قضب الزمرد فوق بسط السندس
اجفان کافور خففن بأعین
من زعفران ناعمات الملمس
فکأنها اقمار لیل احدقت
بشموس افق فوق غصن املس.
و قال أیضاً:
یا ریم قومی الاَّن ویحک فانظری
ما للربا قد اظهرت اعجابها
کانت محاسن وجهها محجوبه
فالاَّن قد کشف الربیع حجابها
ورد بدا یحکی الخدود و نرجس
یحکی العیون اذا رأت احبابها
و نبات باقلاّ یشبه نوره
بلق الحمام مشیله اذنابها
و السرو تحسبه العیون غوانیا
قدشمرت عن سوقها أثوابها
و کأن احداهن من نفح الصبا
خود تلاعب موهناً اترابها
لو کنت أملک للریاض صیانه
یوماً لما وطی ٔ اللئام ترابها.
و قال أیضاً:
یخجل الورد حین لاحظه النر-
جس من حسنه و غار البهار
فعلت ذاک حمره و علت ذا
صفره و اعتری البهار اصفرار
و غدا الاقحوان یضحک عجباً
عن ثنایا لثامهن نضار
نم نم النمام و استمع السو-
سن لما أذیعت الاسرار
عندها أبرز الشقیق خدودا
صار فیها من لطمه آثار
سکبت فوقها دموع من الطلَْ
َل کما تسکب الدموع الغزار
فاکتسی ألبنفسج الغض أثوا-
ب حداد دخانها الاصطبار
و أضر السقام بالیاسمین الََ
َغض حتی آذی به الاضرار
ثم نادی الخیری فی سائر الزهَ
َر فوافاه جحفل جرار
فاستجاشوا علی محاربه النر-
جس بالجحفل الذی لایبار
اتوافی جواشن سابغات
تحت سجف من العجاج یثار
ثم لما رأیت ذا النرجس الغضَْ
َض ضعیفا ما ان لدیه انتصار
لم أزل اعمل التلطف للور-
د حذار أن یغلب النوار
فجمعناهم ُ لدی مجلس فیَ
َه تغنی الاطیار و الاوتار
لوتری ذا و ذا لقلت خدود
تدمن اللحظ نحوها الابصار.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
بدر غداً یشرب شمساً غدت
و حدها فی الوصف من حده
تغرب فی فیه ولکنها
من بعد ذا تطلع فی خده.
و له أیضاً فی عینیه:
و لم انس ما عاینته من جماله
و قد زرت فی بعض اللیالی مصلاه
و یقراء فی المحراب و الناس خلفه
ولاتقتلوا النفس التی حرم اﷲ
فقلت تأمل ْ ما تقول فانه
فعالک یامن تقتل الناس عیناه.

معادل ابجد

جس

63

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری