معنی اشل
لغت نامه دهخدا
اشل. [اِ ش ِ] (فرانسوی، اِ) حداقل حقوق قانونی رتبه ٔ یک مستخدمین ادارات دولتی. لفظ مذکور از زبان فرانسوی اشل است. (فرهنگ نظام).این کلمه در زبان فرانسه بمعانی: نردبان، مقیاس (نقشه)، جدول، درجه و جز اینها است. و در تداول فارسی بمعنی یادکرده بکار میرود. پایه. (لغات فرهنگستان).
- دون اشل، دون پایه. مستخدمی که رتبه ندارد و کمتر از اشل مستخدمان رسمی حقوق دریافت میکند. و رجوع به دون شود.
|| مقیاس.نرده. (فرهنگستان).
اشل. [اَ ش َ] (اِخ) کوهی است در مرزهای خراسان که در آن حکم بن عمرو غفاری غزا کرد. (از معجم البلدان). رجوع به مراصد الاطلاع شود. و کوهستان اشل در مرو خراسان بود. رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 237 وطبری ج 6 ص 140 و ابن اثیر چ 1290 ج 3 ص 202 شود.
اشل. [اَ] (ع اِ) گزی است مروج بصره. (منتهی الارب). یک نوع گز و ذرعی که در بصره معمول است. (ناظم الاطباء). نام پیمانش بصره است که بمقدار چهل دست باشد. (آنندراج). مؤلف تاریخ قم مینویسد: و نیر لابد است که بدانند که شصت گز زمین به ذراع هاشمیه که آن گزی است و دو دانگ گزاست آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز و گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت. پس یک گز عبارت از 24 انگشت باشد. (تاریخ قم ص 109). و دزی ذیل این کلمه مینویسد: رجوع کنید به مجله ٔ خاورشناسان آلمان XVIII 695.
اشل. [اَ ش َل ل] (ع ص) رجل اشل، مرد تباه دست. مؤنث: شَلاّء. (منتهی الارب). شل دست. (تاج المصادر بیهقی). مردی که دست او شل باشد یعنی دست او تباه باشد و قیل خشک. (آنندراج). شل [در دست]. (زوزنی). هردودست تباه. چلاق. تباه و خشک شده [دست]. آنکه دستش خشکیده باشد. خشک دست. (مهذب الاسماء). اقطع. رجوع به اقطع شود:
والشمس کالمرآه فی کف الاشل.
اشل. [اَ ش َل ل] (اِخ) ازرقی بکری. از شاعران خوارج قرن اول هجری و از اخوان عمران بن حطان بود و در البیان و التبیین اشعاری به وی نسبت داده شده است. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 49 و عمران بن حطان در الاصابه شود.
اشل خاتون
اشل خاتون. [] (اِخ) رجوع به اشیل خاتون شود.
اشل د لوان
اشل د لوان. [اِ ش ِ دُ ل ُ] (اِخ) کلمه ای است مأخوذ از اسکله ٔ ترکی و عثمانیان سابقاً آنرا بر بنادر تجارتی که در تحت تسلط خویش داشتند اطلاق میکردند، مانند بنادر کنستانتی نوپل، سالونیک، بیروت، اسمیران، اسکندریه، تریپولی و غیره.
فارسی به انگلیسی
Echelon, Scale
فرهنگ عمید
فرهنگ معین
امتیاز کارمند از نظر درجه و مقام اداری و دریافت حقوق، پایه، رتبه. (فره)، رابطه میان اندازه واقعی چیزی با اندازه نقشه و نمودار آن، مقیاس. (فره). [خوانش: (اِ ش ِ) [فر.] (اِ.)]
(اَ شَ) [ع.] (ص.) مردی است که دست او شل باشد، آن که دستش معیوب و از کار افتاده باشد.
حل جدول
پایه کارمندی
مترادف و متضاد زبان فارسی
مقیاس، میزان، پایه، رتبه
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
331