معنی شل

فرهنگ معین

شل

نرم، وارفته، سست، آبکی، کن سفت کن درآوردن کنایه از: دستورهای متضاد دادن یا اعمال متناقض کردن. [خوانش: (شُ) (ص.)]

(شَ) (اِ.) پوست نازک رنگینی که در میان درز کفش و موزه و یراق زین اسب نهاده بدوزند به جهت خوش آیندگی.

(~.) [ع.] (ص.) کسی که دست یا پایش ناقص باشد.

(شَ) (اِ.) ران، ران انسان یا حیوان.

(ش) (اِ.) نیزه کوتاه.

فرهنگ عمید

شل

نرم، سست،
آبکی،
ویژگی شخص سست، ضعیف، تنبل،

ویژگی کسی که پا یا دستش معیوب و از‌کار‌افتاده باشد: برو شیر درنده باش ای دغل / مینداز خود را چو روباه شل (سعدی۱: ۸۸)،

نیزۀ کوتاه، زوبین،

ران، ران انسان یا حیوان،

حل جدول

شل

برخلاف سفت و محکم.

برخلاف سفت و محکم، پای چلاق، سفت نیست

پای چلاق

سفت نیست

پای چلاق، سفت نیست

فارسی به انگلیسی

شل‌

Cripple, Bum, Limp, Floppy, Soft, Lame, Rocky, Shaky, Slackly, Thin, Watery, Weak, Wobbly

فارسی به عربی

شل

طلیق، عرجه، فتره الهدوء، قماش السحیف، متداعی، متساهل، متهدل

عربی به فارسی

شل

عدم تحرک , مرض سل

گویش مازندرانی

شل

فلج شل، سست شل لق، خیس

تر


کئل شل

شل ناقص العضو

فرهنگ فارسی هوشیار

شل

کسی که با دست نمی تواند چیزی را بگیرد، کسی که دست یا پایش بی حس و آویزان می باشد نرم، سست، آبکی

فرهنگ عوامانه

شل

برخلاف سفت و محکم است.

فارسی به ایتالیایی

شل

molle

فارسی به آلمانی

شل

Locker, Los

لغت نامه دهخدا

شل

شل. [ش َ] (اِخ) نام شهری از محال مغان. (ناظم الاطباء).

شل. [ش َ / ش َل ل] (از ع، ص) کسی که با دست نمیتواند چیزی را بگیرد، مانند کسی که دست او افلیج شده و در اراده و اختیار وی نباشد. شیشله. (ناظم الاطباء). کسی که دست و پای او حرکت نتواند کرد. (غیاث). آنکه از پای لنگد. آنکه دست یا پای او تباه شده است. لنگ. اعرج. آنکه لنگد. چلاق اعم از پای یا دست. بجای اشل عربی و بابودن، شدن و کردن صرف شود و مصدر جعلی آن شلیدن است. (یادداشت مؤلف). اکسح. (منتهی الارب):
همه کر و همه کور و همه شل و همه گول.
قریع احول (از فرهنگ اسدی).
به یک پای لنگ و به یک دست شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی.
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست بازنیابی مگر شکسته و شل.
ناصرخسرو.
پای دور فلک و دست قضا
لنگ در تربیت خصمت و شل.
انوری.
چون که دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و شل و کور و لنگ.
مولوی.
|| صفتی است برای دست یا پای شل. (یادداشت مؤلف). دست و پای از کار مانده. (ناظم الاطباء). دست و پای افلیج زده. (آنندراج). به تازی دست و پای از کار رفته و از حرکت افتاده را گویند. (فرهنگ جهانگیری).
- شل دست، فالج در دستها. (ناظم الاطباء). اَشَل ّ. (تاج المصادر بیهقی).
- شل شلی، صفت پایی که لنگد. شلان شلان. لنگان لنگان. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ترکیب شلان شلان در ذیل شلان شود.
- شل و پت، شل و پل. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ترکیب شل و پل کردن شود.
- شل و پل کردن، کسی را به ضرب کتک ناقص کردن. بسختی کسی را کتک زدن و او را ناقص و ناکار کردن و مصدوم کردن. ظاهراً لفظ پل (به فتح اول) از توابع شل و به همین معنی است. البته بدیهی است که گوینده هرگز از این لفظ اراده ٔ معنی مصدوم ساختن و مضروب کردن پا را نمی کند و آنرا به معنی مطلق کتک زدن و تنبیه و مجازات بدنی شدید استعمال میکند. (فرهنگ لغات عامیانه).

شل. [ش ُ] (ص) نرم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل محکم. مقابل سفت. هر چیز سست و نرم. (آنندراج) (از انجمن آرا) (غیاث) (از برهان). که سختی و صلابت ندارد، چنانکه گل و موم و جز آن:
نیست عالی سندی بهر فضیلت امروز
غیر دستار بزرگ و کمر شل بستن.
نعمت خان علی (از آنندراج).
- امثال:
از شل یکی درمی آید از سفت دو تا. (امثال و حکم دهخدا).
- سر کیسه را شل کردن، بازکردن سر کیسه ٔ پول و آن کنایه از ولخرجی کردن است. خرج زیاد کردن. زیاده روی کردن در خرج. (یادداشت مؤلف).
- شل آمدن در کاری، کوتاه آمدن در آن کار. عدم پافشاری در آن. (یادداشت مؤلف). در کاری کوتاه آمدن و دنبال آنرا قرص و محکم نگرفتن یا از تعقیب آن دست برداشتن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شل دادن، سختگیری نکردن. شل گرفتن. جدی تعقیب نکردن کاری را موقتاً: اگر من شل داده بودم فلان کار را میکردند. (یادداشت مؤلف).
- || سست کردن، چنانکه عنان اسب را. (یادداشت مؤلف).
- شل کن سفت کن درآوردن، در اصطلاح عوام، دست به کاری زدن و سپس دست کشیدن از آن. (فرهنگ فارسی معین).
- || قبول امری و سپس رد آن. (فرهنگ فارسی معین).
- شل و سفت کردن بندی یا تنگی را، سست و سفت بستن آن. (یادداشت مؤلف). گاه محکم و زمانی سست کردن آن.
- شل و شلاته، جامه ای که چشمه های آن گشاده تر و از آن رو جامه ٔ بی دوام باشد: ثوب صفیق، [جامه ای] که تار و پود آن فاصله ٔ بسیار و نامطلوب دارد. (یادداشت مؤلف).
- شل و شیویل، شل مشلی. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ماده ٔ شل مشلی شود.
- || گاه بمعنی صفت برای چیزهایی نظیر لباس زیر و رو یا کمربند و نظایر آن استعمال میکنند. (فرهنگ لغات عامیانه).
|| در عوام، تنک. آبناک. رقیق. روان. با آب بسیار. مایع. آبکی. گشاده. مقابل سفت. با آب کم. مقابل زفت و سفت و ستبر و غلیظ. (یادداشت مؤلف). || وارفته. سست. ضعیف. ناتوان. (ناظم الاطباء). صفتی است برای اشخاص لخت و تنبل و کسانی که از چابکی و فرزی بهره ای ندارند یا قرص و محکم حرف نمیزنند یا در کارها و روابط خویش با مردم ضعف نشان میدهند. (فرهنگ لغات عامیانه):
دست و پای سعیم از بیطاقتیها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل در خواب بود.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
- شل شلی، قید یا صفت است برای آدمهای بیحال و لخت و تنبل و کسانی که حرکت و فعالیت آنها کم است. (فرهنگ لغات عامیانه).
|| سخیف. شلاته (در جامه). (یادداشت مؤلف). رجوع به شلاته شود.

شل. [ش ِ] (اِ) نیزه ٔ کوچک که گاه دو پره و سه پره سازند و یک دسته ٔ آنرا که عبارت از پنج یا ده عدد باشد بر دست گیرند و یک یک به جانب دشمن اندازند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). نیزه ٔ کوچک. (غیاث). یکی از اسلحه ٔ هندیان است. (فرهنگ خطی):
به گونه ٔ شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سوفار.
فرخی.
پیش گیر اندر طلب راه درازآهنگ را
گوشل اندر دل فکن صبر زبان کوتاه را.
فرخی.
پسرش بر پیلی بود بربودند و تیر و شل و تبر و شمشیر در وی نهادند. (تاریخ بیهقی).
شل و خشت چون پود و چون تار بود
چکاچاک برخاست از ترک و خود.
اسدی.
شل و ناوک و تیغ در مغفرش
فزون ز انبه موی بد بر سرش.
اسدی.
ز خشت و شل و ناوک سرکشان
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان.
اسدی.
به پیکار زر داده ٔ شیردل
برون تاخت در کف زپولاد شل.
اسدی.
شده گرد چون چرخی و خشت و شل
ستاره شده برج اومغز و دل.
اسدی.
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
ز باران و خون کوه و در هین گرفت.
اسدی.
با تو تا لقمه دید جان و دل است
چون شدت لقمه تیر و تیغ و شل است.
سنایی.
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بربط ساز ده.
سنایی.
بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمه ٔ زهره شل کیوان است.
انوری.
از صندوق شل و بهله در هوای رزمگاه پرواز دادند. (تاج المآثر).
سوسن زبان گشوده گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان مانند اخته ٔ شل.
کمال الدین اسماعیل.
شل و رمح دلیران بند در فیلان بدان ماند
که چرخ هشتمین را برجها یک یک عیان ماند.
واله هروی (از آنندراج).
- شل هندی، نیزه ٔ کوچک که گاه دو پره و سه پره ساخته باشند. (یادداشت مؤلف):
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه ٔ تازی.
ابوالفرج رونی.
نیلوفر و سوسن دمد از باغ حسودت
لیک آن شل هندی دهد این حربه ٔ دیلم.
مختاری.
|| تیر. || نیزه ٔ بلند ماهیگیری. || (اِ) میوه ٔ گرد مانند بهی که طعمش با تلخی آمیخته است و از آن مربا سازند. (ناظم الاطباء). میوه که به هندی بیل گویند. (غیاث). میوه ای است مانند بهی و به طعم تیز و تلخ و به هندی بیل خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). سفرجل هندی. بهی هندو، و بعضی گفته اند حبهالخضر است. (یادداشت مؤلف).در هندوستان سفرجل هندی خوانند و آن ثمر مدور بود مانند زردآلو و قوت وی مانند زنجبیل بود تیز و قابض وطبیعت وی گرم بود، چون با عسل به ناشتا بخورند معده را پاک گرداند و قوت اعضا بدهد و مقدار مستعمل آن یک درم بود. گویند به شش مضر بود و مصلح وی عسل بود. (از اختیارات بدیعی). داروی هندی است عصب را مفید است. (نزههالقلوب). و رجوع به تذکره ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.

شل. [ش َل ل] (ع مص) راندن و دفع نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راندن شتران را و دفع نمودن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). راندن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || سبک دوختن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه ٔ سبک دوختن. (المصادر زوزنی). || باریدن چشم اشک خود را و فروریختن آنرا. || تباه شدن دست کسی و خشکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و کذا شلت یده (مجهولاً). و درباره ٔ کسی که خوب تیر اندازد و نیک نیزه زند، گویند: لا شل عشرک (ای اصابعک)، تباه مباد ده انگشت تو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) بمعنی دست و پای از کار افتاده استعمال میشود و کلمه در اصل به تشدید لام است که مصدر «شلت یده » از باب «علم » و بمعنی از کار افتادن دست و پای باشد و چنین دستی را شلاء و صاحب آنرا اشل گویند؛ولی این استعمال در شعر فارسی نیز هست:
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب فلک سوی نکوخواه تو شل.
انوری.
برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل.
سعدی.
(از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 6-7). رجوع به ماده ٔ شل (مأخوذ از عربی) شود.

شل. [ش َ] (اِ) پوست نازک رنگینی که در میان درز کفش و یراق زین اسب و جز آن ازبرای خوش آیندگی بدوزند و بعضی از یراق اسب را نیز به آن دوزند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). پوستی را نازک کرده ملون به الوان مختلف کنند و بر رویهای کفش و موزه زنند تا خوش نماید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). || ران آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان).

واژه پیشنهادی

شل

آبکی

معادل ابجد

شل

330

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری