معنی اشل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اشل. [اِ ش ِ] (فرانسوی، اِ) حداقل حقوق قانونی رتبه ٔ یک مستخدمین ادارات دولتی. لفظ مذکور از زبان فرانسوی اشل است. (فرهنگ نظام).این کلمه در زبان فرانسه بمعانی: نردبان، مقیاس (نقشه)، جدول، درجه و جز اینها است. و در تداول فارسی بمعنی یادکرده بکار میرود. پایه. (لغات فرهنگستان).
- دون اشل، دون پایه. مستخدمی که رتبه ندارد و کمتر از اشل مستخدمان رسمی حقوق دریافت میکند. و رجوع به دون شود.
|| مقیاس.نرده. (فرهنگستان).

اشل. [اَ] (ع اِ) گزی است مروج بصره. (منتهی الارب). یک نوع گز و ذرعی که در بصره معمول است. (ناظم الاطباء). نام پیمانش بصره است که بمقدار چهل دست باشد. (آنندراج). مؤلف تاریخ قم مینویسد: و نیر لابد است که بدانند که شصت گز زمین به ذراع هاشمیه که آن گزی است و دو دانگ گزاست آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز و گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت. پس یک گز عبارت از 24 انگشت باشد. (تاریخ قم ص 109). و دزی ذیل این کلمه مینویسد: رجوع کنید به مجله ٔ خاورشناسان آلمان XVIII 695.

اشل. [اَ ش َل ل] (ع ص) رجل اشل، مرد تباه دست. مؤنث: شَلاّء. (منتهی الارب). شل دست. (تاج المصادر بیهقی). مردی که دست او شل باشد یعنی دست او تباه باشد و قیل خشک. (آنندراج). شل [در دست]. (زوزنی). هردودست تباه. چلاق. تباه و خشک شده [دست]. آنکه دستش خشکیده باشد. خشک دست. (مهذب الاسماء). اقطع. رجوع به اقطع شود:
والشمس کالمرآه فی کف الاشل.

اشل. [اَ ش َ] (اِخ) کوهی است در مرزهای خراسان که در آن حکم بن عمرو غفاری غزا کرد. (از معجم البلدان). رجوع به مراصد الاطلاع شود. و کوهستان اشل در مرو خراسان بود. رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 237 وطبری ج 6 ص 140 و ابن اثیر چ 1290 ج 3 ص 202 شود.

اشل. [اَ ش َل ل] (اِخ) ازرقی بکری. از شاعران خوارج قرن اول هجری و از اخوان عمران بن حطان بود و در البیان و التبیین اشعاری به وی نسبت داده شده است. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 49 و عمران بن حطان در الاصابه شود.

فرهنگ معین

(اَ شَ) [ع.] (ص.) مردی است که دست او شل باشد، آن که دستش معیوب و از کار افتاده باشد.

امتیاز کارمند از نظر درجه و مقام اداری و دریافت حقوق، پایه، رتبه. (فره)، رابطه میان اندازه واقعی چیزی با اندازه نقشه و نمودار آن، مقیاس. (فره). [خوانش: (اِ ش ِ) [فر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

رتبۀ کارمندان دولت، پایه،
مقیاس رتبه‌بندی و تعیین درجات،
مقیاس سنجش اندازه‌های طرح یا نقشه نسبت به نمونۀ واقعی،
خط‌کش یا وسیله‌ای دیگر که به کمک آن اندازه‌های واقعی تبدیل می‌شوند یا برعکس،

حل جدول

پایه کارمندی

مترادف و متضاد زبان فارسی

مقیاس، میزان، پایه، رتبه

فرهنگ فارسی هوشیار

دست معیوب واز کار افتاده وبمعنی رتبه وپایه ونردبان هم میباشد، نمونه گونیای خیاطی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری