معنی نداکننده

حل جدول

نداکننده

نادی

جارچی


نادی

نداکننده

فرهنگ عمید

نادی

نداکننده،
باشگاه، انجمن،


منادی

نداکننده،
[قدیمی] جارچی،

لغت نامه دهخدا

نادی

نادی. (ع ص) اسم فاعل از ندا. (اقرب الموارد). نداکننده. (آنندراج).


رساننده

رساننده. [رَ / رِ ن َن ْ دَ / دِ] (نف) کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند. متصل کننده. اتصال دهنده. (فرهنگ فارسی معین). موصِل. (یادداشت مؤلف). دهنده. عطاکننده. نایل کننده:
سیاوخش را پروراننده بود
بدو نیکوییها رساننده بود.
فردوسی.
منم گفت محمود گیرنده شهر
ز خوبی به هرکس رساننده بهر.
فردوسی.
موسی عرض کرد ملکا ندا من کردم و جواب ترا آمد. فرمود که نداکننده تو بودی و رساننده من... (قصص الانبیاء ص 112).
رساننده ما را به خرم بهشت
رهاننده ازدوزخ تنگ و زشت.
نظامی.
رساننده ٔ چشم را جوش خون
بخاری پریشانی آرد برون.
نظامی.
و رجوع به رساندن شود. || مبلغ. (یادداشت مؤلف). ابلاغ کننده:
زهر دانشی کآن ز دانندگان
رساندند او را رسانندگان.
نظامی.
|| پزنده، چنانکه قرحه ٔ سخت را. مُنْضِج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رساندن شود.


منادی

منادی. [م ُ] (ع ص) ندادهنده که برای اظهار امر حاکم در شهر می گردد. (غیاث) (آنندراج). آنکه ندا می کند وبه آواز بلند مردم را برای امری آگاه می کند و جار می زند. جارچی. (ناظم الاطباء). آنکه ندا دهد. نداکننده. جارزننده. جارچی. هوانداز. جارگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ربنا اًننا سمعنا منادیا ینادی للایمان أن آمنوا بربکم فآمنا. (قرآن 193/3).
به پند منادی نشد شاه رام
به روز سفید و شب تیره فام.
فردوسی.
منادی به بازارها آمد و حال بازگفتند. (تاریخ بیهقی).
آمد آواز منادی لا فتی الا علی
وآنگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 37).
منادیان شریعت خبر دهند همی
ز طبل و جلجل او خلق را به لیل و نهار.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 248).
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 207).
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشر است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 65).
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چون من حریفی لبیک گوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
زبان را منادی دروازه ٔ دهان... می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127).
خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا، هرچه از دارملک پادشاه دورتر افتد... (منشآت خاقانی ایضاً ص 228).
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخنگو که زبان بسته بود.
نظامی.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
نظامی.
آن می که منادی صبوح است
آبادکن سرای روح است.
نظامی.
منادی برآمد به گرد سپاه
که این است پاداش خونریز شاه.
نظامی.
ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی شنوی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 75). منادی از عدل پادشاه ندا درداده است. (مرزبان نامه ایضاً ص 172).
شد منادی در محلتها روان
بانگ می زد کوبکو شادی کنان.
مولوی.
منادی ظهرالنور و بطل الزور. (مصباح الهدایه چ همایی ص 91). منادی بانگ می زد که سعتر بری بیفتاد و بیخود شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 193).
- منادی اسلام، کنایه از مقری و مؤذن باشد. (برهان) (آنندراج).
- منادی حق، کنایه از مرگ یا ملک الموت: چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72).
|| مزادکن. (تفلیسی). من یزیدگوی. من یزیدگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص) فارسیان به معنی ندا استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج). ندا و جار. (ناظم الاطباء).و رجوع به مُنادی ̍ معنی دوم شود.


غیب

غیب. [غ َ] (ع مص) غایب شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). ناپدیدی. (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی. غَیبَت. غَیاب. غُیوب. مَغیب. (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق. گمراه شدن. غاب عن الرشد. (دزی ج 2 ص 232). || غش کردن. دچار غشوه شدن. || خندیدن پنهانی. غاب بالضحک. || گردیدن و چرخیدن بسوی چیزی. غاب الی... || مجذوب شدن در خیالات خود. || منقلب شدن. از خود رفتن. غاب من نفسه. غاب عن الوجود. (دزی ج 2 ص 232). || (ص، اِ) ناپیدا. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). پنهانی. هرچه ناپدید باشد از تو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هر چیز پنهانی که آشکار نباشد. هر چیز ناپدیدو مخفی. (از ناظم الاطباء). آنچه از دیدگان نهان باشد اگرچه بر دلها ظاهر گردد. (از اقرب الموارد). هرچه مغیب باشد از چشمها و مصور باشد در دلها و این مصدری بجای اسم فاعل است، چنانکه صوم بمعنی صایم است و زور بمعنی زایر. (تفسیر ابوالفتوح رازی ذیل آیه ٔ یؤمنون بالغیب «قرآن 3/2»). غایب. نهان. نهانی. پوشیده.نهان از چشم. مقابل شهادت. مقابل شهود:
همیشه تا که بود نام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم.
فرخی.
این جای سلطان مسعود است که بدان پشت زدی و در غیب چنین چیزهاست و نتوان دانست که دیگر چه باشد. (تاریخ بیهقی). آنچه نیامده است راه بسته است که غیب محض است. (تاریخ بیهقی).
بیش از این ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش
کردمی ظاهر ز غیبت گر مرا کردی کرا.
ناصرخسرو.
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش.
ناصرخسرو.
هم عیب را به عامل اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان.
خاقانی.
نامبردار شرق و غرب تویی
که حدیثت چو غیب مرموز است.
خاقانی.
کشتی بهروزی از دریای غیب
بر در شاه اخستان بیرون فتاد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 475).
بپرسید زو کای جهاندیده پیر
برآورده مکنون غیب از ضمیر.
نظامی.
یا بدرافکن هنر از غیب خویش
یا بشکن آینه از عیب خویش.
نظامی.
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
سعدی (گلستان).
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند ز غیب.
سعدی (بوستان).
دل آینه ٔ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
سعدی (طیبات).
تیرها پران کمان پنهان و غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب.
مولوی (مثنوی).
ساقیاجام میم ده که نگارنده ٔ غیب
نیست معلوم که در پرده ٔ اسرار چه کرد؟
حافظ.
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره درین حرم دارد؟
حافظ.
ز رطل دردکشان کشف کرد سالک راه
رموزغیب که در عالم شهادت رفت.
حافظ.
- حفظالغیب، پاس خاطر غایب داشتن. (ناظم الاطباء). دوری کردن از بدگویی از کسی در غیاب وی. رجوع به حفظالغیب و تاریخ غازان خان چ انگلستان ص 108 شود.
- دست غیب یا دست غیبی، کنایه از دست نهانی. قدرت نهانی:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ٔ نامحرم زد.
حافظ.
- رجال الغیب، (اصطلاح تصوف) کسانی هستند که قطب بر آنان ریاست دارد. (از اعلام المنجد). صاحب فرهنگ نظام گوید: مطابق بعضی احادیث هفت تن از مردان خدایند که زنده اند، ولی از نظرها مخفی و در حرکت هستند - انتهی. اشخاص غیرمرئی که به دور دنیا حرکات دائره ای میکنند. (از ناظم الاطباء). رجوع به رجال شود.
- عالم غیب، در عرف مفسران چیزی است که برای بشر مجهول است و جز بوسیله ٔ پیغمبران دانستن آن را راهی نیست و با حواس احساس نمیشود و خرد مباشره آن را درک نمیکند و ضد آن عالم شهادت است. (از اعلام المنجد). عالم آینده. حالت آینده. (ناظم الاطباء). لاهوت. مقابل عالم شهادت یعنی ناسوت. رجوع به لاهوت شود:
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب اینهمه دل با تو روان کرد.
سعدی (غزلیات).
چه گویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها داده ست.
حافظ.
- علم غیب، غیب دانی. غیبگویی:
حاجت موری بعلم غیب بداند
در بن چاهی بزیر صخره ٔ صما.
سعدی.
- غیباً، از بر. از حفظ. (دزی ج 2 ص 232).
- غیب الغیوب، غیب المکنون. غیب المصون. مرتبه ٔ احدیت را گویند. رجوع به ترکیب بعدی و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی شود.
- غیب المکنون و الغیب المصون، سر ذاتی و کنهی است که جز حق تعالی کسی آن را نمیداند و به همین سبب از اغیار مصون و از عول (میل) و دیدن نهان است. (از تعریفات جرجانی).
- غیب الهویه و غیب المطلق، ذات حق تعالی است به اعتبار لاتعین. (از تعریفات جرجانی).
- غیب زدن یا غیبش زدن، ناپدید شدن. دفعتاً دور شدن و رفتن. در تداول عامه گویند: فلانی غیبش زد؛ یعنی یکباره ناپدید شد.
- غیب شدن، ناپدید و مخفی شدن. (ناظم الاطباء).
- غیب کردن، ناپدید کردن. (ناظم الاطباء). مخفی و پنهان کردن.
- غیب گفتن، رجوع به همین ترکیب شود.
- نائب غیب، معاون. آنکه در غیاب رئیس کارهای او را انجام میدهد: نائب ُ غَیبِه ِ. (دزی ج 2 ص 232).
- هاتف غیب یا هاتف غیبی، سروش نهانی. نداکننده ٔ نهانی. رجوع به هاتف شود:
ساقی بیا که هاتف غیبم بمژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت.
حافظ.
|| کنایه از خدا و فرشتگان و کتابهای آسمانی و پیغمبران و قیامت و بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب و نشور است که اینهمه غیب اند: الذین یؤمنون بالغیب. (قرآن 3/2). عطا میگوید: مراد آن است که من آمن باللّه هرکه بخدای ایمان دارد به غیب ایمان داشته باشد. عاصم بن النجود میگوید: مراد به غیب قرآن است. کلبی میگوید: آنچه نیامده بود غیب آن است. ابن جریج گفت: مراد به غیب وحی است بیانش قوله تعالی: عالم الغیب فلایظهر علی غیبه احداً (قرآن 26/72)، ای علی وحیه. و قوله: ما هو علی الغیب بضنین. (قران 24/81). حسن بصری میگوید: غیب آخرت است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به همین تفسیر شود. || اراده ٔ نهانی خدا. (دزی ج 2 ص 233). || سر. راز. (از اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح تصوف) هر آنچه حق تعالی از تو پوشیده دارد و بر خوداو پوشیده نباشد. (اصطلاحات الصوفیه). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: غیب امر پنهانی است که به حواس ظاهرادراک نشود و بداهت عقل نیز اقتضاء ادراک آن نکند، و آن بر دو گونه است یکی آنکه برای آن دلیل عقلی و سمعی نباشد، و از این قسم است لفظ غیب در آیه ٔ: و عنده مفاتح الغیب لایعلمها الا هو. (قرآن 59/6). و دیگر آنکه برای آن دلیل عقلی یا سمعی اقامه شده باشد، مانند وجود صانع و صفات او و روز جزا و کیفیات آن روز، ومراد بلفظ غیب در آیه ٔ. الذین یؤمنون بالغیب (قرآن 3/2) معنی دومین است، چنانکه قاضی بیضاوی در این آیه در اول سوره ٔ بقره همین معنی را گفته است - انتهی.و در همان کتاب ذیل «عالم » چنین آمده: عوالم را اگرچه از نظر امتناع حصر جزئیات نمیتوان منحصر کرد، لیکن کلیات و اصول حصرکننده ٔ آنها را میتوان در عالم غیب و شهادت منحصر کرد، چه عوالم منقسم شود به غایب ازحس (آنچه بحس درنیاید) و شاهد بر حس. در کتاب «انسان کامل » آمده: هر عالمی که حق تعالی بدان بوسیله ٔ انسان مینگرد شهادت وجودیه است و هر عالمی که بدان بیواسطه ٔ انسان مینگرد غیب نامیده میشود، و غیب بر دو گونه است: نخست غیبی که حق تعالی آن را مفصل در علم انسان قرار داده، دوم غیبی که آن را بطور مجمل در قابلیت علم انسان قرار داده است. پس غیب مفصل در علم را غیب وجودی نامند و آن مانند عالم ملکوت است، و غیب مجمل در قابلیت را، غیب عدمی نامند و آن مانند عوالمی است که خدای تعالی آنها را میداند و ما نمیدانیم، و اینها نز د ما بمنزله ٔ عدم است، و معنی غیب عدلی همین است. صاحب قصیده ٔ فارضیه غیب را بر سه گونه تقسیم کرده و از آنها به غیب، ملکوت و جبروت تعبیر کرده است. و محدثانی را که غایب از حس اند غیب نامیده است، و ذات قدیم را جبروت، و صفات جسمی او را ملکوت تعبیر کرده است تا میان محدث و قدیم و ذات و صفات فرقی باشد. در شرح مثنوی مولوی آمده: مرتبه ٔ احدیت را عالم غیب نیز گویند صاحب کشف اللغات آرد: عالم امر که آن راعالم ملکوت و عالم غیب نیز گویند. نزد متصوفه به عالم وجد بلامدت و بلاماده اطلاق شود، مانند عقول و نفوس، چنانکه خلق بر عالم وجد وجود با ماده مانند افلاک و عناصر و موالید ثلاثه اطلاق گردد، و آن را عالم خلق و عالم ملک و عالم شهادت نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ استانبول صص 1053- 1054). و رجوع به همین کتاب صفحه های مذکور و عالم غیب و عالم شهادت در همین لغت نامه شود. || زمین پست. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین همواری است. (از اقرب الموارد). || گمان. (منتهی الارب) (آنندراج). شک. (اقرب الموارد). || پیه. (منتهی الارب) (آنندراج).پیه ثرب (تنک بالای شکنبه و روده) گوسفند. ج، غیاب، غُیوب. (از اقرب الموارد).


یا

یا. (ع حرف ندا) حرف ندا برای دور است حقیقه یا حکماً و برای ندای نزدیک باشد و گفته اند مشترک است میان دور و نزدیک و گفته اند برای بین دور و نزدیک و متوسط است. و یا از همه ٔ حروف ندا بیشتر استعمال شود و به همین سبب هنگام حذف بجز خود یا چیز دیگری مقدر نشود مانند: یوسف اعرض عن هذا، که تقدیر آن یا یوسف است. و نام خدای تعالی و مستغاث و ایها و ایتها جز به (یا) منادی نشود و مندوب به یا و واو هردو ندا شود هرگاه یا در اول کلماتی بیاید که منادی واقع نشوند چون فعل در «الا یا اسجدوا » و «و الا یا اسقیانی » و حرف در «یالیتنی کنت معهم » و «یارب کاسیهفی الدنیا عاریه یوم القیمه و جمله ٔ اسمیه مانند:
«یالعنه اﷲ والاقوام کلهم »
والصالحین علی سمعان من جار.
در همه ٔ این مواضع «یا» ندا را باشد لیکن به حذف منادی. یا آنکه محض تنبیه است یا سبب حذف جمله اجحاف لازم نیاید (از مغنی اللبیب). و صاحب تاج العروس گوید یا حرف نداء برای دور است. حریری در مقامات خود لغزی آورده گوید: کدام عامل است که اگر حرف آخر آن را به اول آرند معکوس آن نیز همان عمل کند؟ آن عامل «یا» باشد که معکوس آن (اَ ی َ) است و هر دو از حروف نداء اند و عمل آنها در اسم منادی یکسان باشد اگر چه «یا» در سخن زیباتر و استعمال آن بیشتر است. بعضی برآنند که «ای » همچون همزه فقط در منادای قریب باشد... ابن حاجب در کافیه آرد: حروف ندا پنج اند: یا.ایا. هیا. ای.اَ. اما یا از همه اهم است چه آن در منادای قریب و بعید و متوسط استعمال شود و ایا و هیا در بعید و ای و همزه در قریب. زمخشری در المفصل گوید: یا و ایا و هیا در بعید یا آنچه به منزله ٔ بعید است... و یا گاه برای تأکید در منادای قریب هم بکار رود و از همین قبیل است یااﷲ و یارب. ولی توان گفت که در اینجا نداکننده از باب هضم نفس به اینکه وی در کمال تقصیر و دوری از مظان قبول است (یا) را بکار برده و با این تعبیر (یا) محضاً برای دور است همچنانکه مصنف قاموس هم برآن است. لیکن بنابر رای ابن حاجب که به اعم بودن یا (ندا) قائل است نیازی به چنین تفسیری نیست. و یا اینکه (یا) میان بعید و قریب یا میان آن دو و متوسط مشترک است.
|| یاء ندای عربی را فارسی زبانان نیز نظماً و نثراً استعمال کنندچنانکه در محاورات گویند یا اﷲ، یاهو، یاحق، یامحمد، یاعلی، یاعلی مدد، یا علی بن موسی الرضا، یارب، یاحسن، یا حسین، یا امام، یاقاضی الحاجات، یااله العالمین، یا حسرتا، یا حضرت عباس. و گاه آن را به اول اسامی فارسی هم درآرند و گویند یا رستم، یا بیژن، مثلاً:
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی.
یا احمد سخن تو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی).
گفتم به عقل دوش که یا احسن الصور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر.
معزی.
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جمله ٔ شب تا سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
گفت نی نی یا رسول اﷲ مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن.
مولوی.
یا رسول اﷲ جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سرلشکر مباد.
مولوی.
یا رسول اﷲ در این لشکر نگر
هست چندین پیر از وی بیشتر.
مولوی..
یا رسول اﷲ رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمس بی غمام.
مولوی.
یا رسول اﷲ بگویم سر حشر
در جهان پیداکنم امروز نشر.
مولوی.
یا رسول اﷲ در آن وادی کسان
میزنند از چشم بد بر کرکسان.
مولوی.
یا علی از جمله ٔ طاعات راه
برگزین تو سایه ٔ خاص اله.
مولوی.
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لاافتخار فی العلوم والغنا.
مولوی.
یا غیاثی عند کل کربه
یا معاذی عندکل شهوه.
مولوی.
یامجیبی عند کل دعوه
یاملاذی عند کل محنه.
مولوی.
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنااثقلت اوزارنا.
مولوی.
یاکریم العفو ستار العیوب
انتقام از ما مکش اندر ذنوب.
مولوی.
یا الها مشفقان را دوست دار
یکدرم شان را عوض ده صد هزار.
مولوی.
تا خداوند ببخشد ز نوم دستی رخت
هر زمان دست برآرم به دعا یا ستار.
نظام قاری.
|| و در این شواهد «یا» بعد از «اَلا» حرف تنبیه آمده است:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل.
منوچهری.
الا یا ایهاالساقی ادر کأساً وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
- یا اَبَت ِ و یا ابتاه و یا ابه، ای پدر. در اصل یا ابی بوده، یای متکلم به تاء تبدیل یافته است. (از اقرب الموارد).
- یااسفا، از اصوات است و در مقام اندوه و مصیبت گویند. افسوس. ای دریغ. رجوع به یا اسفی شود.
- یا اسفی، وای افسوس. اسف، اندوه و غم. و لفظ یا در اول و الف در آخر هر دو برای مد صوت ندبه است. (از آنندراج). افسوس. ای دریغ. رجوع به ماده ٔ قبل شود.
- یااﷲ، ای خدا. در موقع استغاثه و استمداد گویند.
- || کلمه ٔ ختم مجالس ترحیم و سوکواری است. و آن چنان است که منبری درپایان سخنان خود دعا کند و دعای وی با این عبارت آغاز شود: نسئلک اللهم وندعوک باسمک العظیم الاعظم والاعزالاجل الاکرم یااﷲ.
- || یااﷲ و مخفف آن در تداول فارسی زبانان «یالا» به معنی زود باش و عجله کن است و نیز در گذشته، هنگام ورود به خانه برای اخبار اهل خانه یااﷲ میگفتند که زنان روی خود را بپوشانند یا پنهان شوند. نیز یا اﷲ و مخفف آن «یالاّ» را به هنگام ورود شخص محترم به مجلس گویند و گاه همراه با ادای آن برپا ایستند یا نیم خیز شوند و آن نشانه ٔ احترام است.
- یااﷲ گفتن، کنایه از ختم مجلس ترحیم است.
- یااله العالمین، ای پروردگار جهانها.
- یا اُمه َ یا اُمه ُ اثکلیه، ای کسی که مادرش اورا گم کناد. مثل را هنگام نفرین بر کسی میگویند و جمله ٔ مزبور از سخنان عمر است.
- یا انیس الغرباء، ای مونس غریبان.
- یا اولی الابصار، ای صاحبان بصر و بینائی. ای دارندگان دیده: وقَذَف َ فی قلوبهم الرعب یخربون بیوتهم بایدیهم وایدی المؤمنین فاعتبروا یا اولی الابصار. (قرآن 2/59).
- یا ایها...؛ ای. ایا. یا.
- یا ایها الناس، ای مردمان. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 107):
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم یا ایها الناس.
سوزنی.
- یا ایها النائمین، ای خوابیدگان:
باده فراز آورید چاره ٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین.
منوچهری.
- یا بشری (یا حرف ندا و بشری، به معنی بشارت، منادی)، یعنی ای بشارت بیا که وقت تست. یا ندا برای تعجب بشارت است یا آنکه بشری نام یار برآرنده ٔ یوسف علیه السلام است از چاه که منادی واقع شده. (آنندراج). و رجوع به قرآن کریم سوره ٔ یوسف آیه 19 و کتب تفاسیر معتبره شود.
- یا بعضی دع بعضاً، ای بعض بعضی را رها کن از من. این جمله دربیان عاطفه و مهر خویشان و بستگان به کار رود. ابوعبید گوید: ابن کلبی گفته است نخستین کسی که جمله ٔ مزبور را ادا کرده زرارهبن عدس تمیمی بوده است وی را دختری بوده است که سویدبن ربیعه او را به زنی گرفته واز وی نه پسر آورده است و سوید یکی از برادران صغیرعمروبن هند ملک را بکشت و سپس گریخت و ابن هند قادرنبود بر وی دست یابد لذا کسی را نزد زراره فرستاد وبه وی پیام داد که یکی از پسران دختر را بیاورد وی تنی چند از آنان را برد عمروبن هند فرمان داد آنها را بکشند کودکان دست توسل به دامان جد خویش زراره دراز کردند و درو آویختند وی گفت: یا بعضی دع بعضا. و از آن پس جمله مزبور مثل شد آن را درباره ٔ عاطفه و مهر خویشان و بستگان می آورند. ابوعبید گوید: مقصود وی از بعض من این است که آنها اجزاء دختر اویند و دخترش جزئی از اوست و قصد وی از (بعض دیگر) خود اوست یعنی بعضی از اعضا و اجزای من که مشرف بر مرگند رها کنیدچه خود او هم در معرض حالتی نظیر حال آنان است. (امثال و حکم ص 72).
- یا حبذا، چه خوش است. نیکا. خوشا. حبذا.
- یا حبذا الاماره ولو علی الحجاره، چه خوش است امارت هر چند بر سنگها باشد: مصعب بن عبداﷲ زبیری گفته است این عبارت را عبداﷲبن خالدبن اسید به پسرش گفته بود هنگامی که به وی دستور داد برای وی خانه ای در مکه بسازد و خود در آن سکونت گزیند پسر دستور پدر را به جای آورد و عبداﷲ بدرون خانه رفت و آن را نیک یافت چه خانه را ازسنگهای پرنقش و نگار و زیبا بنیان نهاده بود پرسید خانه از آن کیست ؟ گفت این همان خانه ای است که تو به من بخشیدی. عبداﷲ گفت یا حبذا الاماره و گفته ٔ او مثل شد. (از مجمعالامثال ص 743).
- یا حبذا التراث لولا الذله، چقدر خوب است مرده ریگ اگر خواری نمی بود: از گفته های بیهس ملقب به نغامه است وی یکی از مردان بنی فزارهبن ذبیان بن بغیض بوده و او را شش برادر بود که آنان را همه بکشتند و وی کوچکتر همه بود او را بجای گذاردند بیشترسخنان او مثل شده است از آنجمله مادرش پس از قتل برادران جامه های آنان را بروی میپوشانید و بیهس آنها را بر تن میکرد و میگفت: یا حبذا التراث لولا الذّله. (از مجمعالامثال ص 743 و 135).
- یا حسرتا، وااسفا. افسوس. آه. اندوه:
این دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یاحسرتا شد للعباد.
مولوی.
- یا حق، خدایا. ای خدا.
- یا حق زدن، خدا را طلبیدن.
- || و در تداول عامه به سر بردن از روی درستی و پاکی. چنانکه گویند ده سال در این خانه یاحق زدم نتیجه اش هیچ بود. (از یادداشت مؤلف).
- یا دوست (مرکب از یا، حرف ندا و دوست، منادی)، حق دوست. صدای گدایان و قلندران ولایت است. جمعی از درویشان که به «آزاد» و «بی نوا» شهرت دارند درهندوستان نیز بهمین لفظ صدا می کنند. (آنندراج):
بجز یادوست حرفی بر سر راهش نمی گویم
تکلف برطرف اشرف گدایی این چنین باشد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- یارَب ّ (مرکب از یا حرف ندا +رب، منادی)، خدایا. پروردگارا. ای پروردگار. و شعرا این کلمه را در موقع ناله و زاری و شکایت استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ ای پروردگار و فارسیان گاهی در محل دعا وگاهی در محل تعجب استعمال کنند. (آنندراج). کنایه از فریاد و آه و بجای تعجب و تحیر آید. (غیاث اللغات):
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
برزد دو بال خود را برهم
از چیست آن ندانم یارب.
مسعودسعد.
چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید
چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید.
خاقانی.
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارم به یارب آید.
خاقانی.
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دوست.
خاقانی.
غصه ٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
ملک جوانی و نکویی کراست
نیست مرا یارب گویی کراست.
نظامی.
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.
نظامی.
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور.
مولوی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زو شصت لبیک از خدا.
مولوی.
که یارب بر این بنده بخشایشی
کزو دیده ام وقتی آسایشی.
سعدی (بوستان).
وز این سو پدر روی بر آسمان
که یارب به سجاده ٔ راستان.
سعدی (بوستان).
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین مرد را توبه بخش.
سعدی (بوستان).
یارب از فردوس کی رفت این نسیم
یارب از جنت که آورد این پیام.
سعدی (خواتیم).
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و لطفت که نظر بازنگیری.
سعدی (خواتیم).
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
یارب تو دستگیر که آلا و مغفرت
در خورد تُست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی (طیبات).
چه دعا گویمت ای سایه ٔ میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای.
سعدی (طیبات).
یارب هلاک من مکن الا به دست او
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود.
سعدی (بدایع).
یارب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندانکه خاک را بود و باد را بقا.
سعدی.
یارب چه متاعم که خریدارم نیست.
اوحدی.
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.
حافظ.
یارب این شمع شب افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ٔ کیست.
حافظ.
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت.
حافظ.
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن
ضیاءالدین خجندی.
- یارب برآوردن، دست بدعا برداشتن و خدا را خواندن:
یارب و یارب برآرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان.
مولوی.
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.
سعدی (بوستان).
- یارب یارب، خدایا خدایا:
به یارب یارب شب زنده داران
به امید دل امیدواران.
- یارب یارب کردن، خداوند را به دعا خواندن و مکرر کردن:
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه ٔآن شب کنم.
نظامی.
- یارب کردن، خداوند را به دعا خواندن، و در بیت زیر کنایه از تظلم کردن است:
تو ظلم کنی بر من من بنده دعاگویم
یارب چه کنم کانجا یارب نتوان کردن.
میرخسرو (از آنندراج).
- یا غیاث المستغیثین، ای پناه پناه جویندگان:
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جمله ٔ شب تار سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
- یافَیْی ٔ [ف َ ی ْ]، یا فیی مالی، بقول بعضی کلمه ٔ تعجب یا کلمه ٔ تأسف است و این بیشتر است شاعر گوید:
یافیی ٔ مالی من یعمریبله
مرّالزمان علیه والتقلیب.
ولحیانی یافی ّ مالی اختیار کرده و یاهی ٔ نیز روایت شده ابوعبید گوید و احمر یاشی ٔ هم افزوده و همه ٔ آنها به یک معناست. (از تاج العروس). و رجوع به یا شی ٔ شود.
- یا لبیک، اجابت باد ترا. لبیک: فصاحت واحده من بنی یربوع مستغیثه ونادت یاحجاج و بلغه الخبر فاجابها بیا لبیک کما اجاب المعتصم نداء الارمله فی ثغور الروم، و امعتصماه - بیا لبیکا... (الجماهر بیرونی ص 48). و رجوع به لبیک شود.
- یا للعجب، شگفتا. ای شگفت. عجبا: کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یا للعجب، پیاده ٔ عاج چون عرصه ٔ شطرنج بسر می برد فرزین می شود... (گلستان سعدی).
- یا للعضیهه، در استغاثه گویند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عضیهه شود.
- یالهفی، وای بر من. ای دریغ. دریغا:
حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
- یا لیت، ای کاشکی. ای کاش:
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
- یا نصیب و یا قسمت، وقتی که نتیجه امری به قطعیت معلوم نباشد گویند.ببینیم چه خواهد شد. تا قسمت چه باشد.
- یا ویلنا، وای برما. ویل برما: قالوا یاویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعدالرحمن و صدق المرسلون. (قرآن 52/36).
- یا ویلتی، ای وای بر من. ویل بر من: قالت یا ویلتی اَ الدُ و انا عجوز و هذا بعلی شیخاً. (قرآن 72/11).
- یاهی ّ مالی، کلمه ٔ تأسف وتلهف است و معنای آن تأسف بر چیزی است که از دست رفته و بعضی گفته اند کلمه ٔ تعجب است. جمیعبن طماح اسدی گوید:
یاهی ّ مالی من یعمریفنه
مرالزمان علیه والتقلیب.


احد

احد. [اُ ح ُ] (اِخ) (غزوه ٔ...) مؤلف روضهالصفا آورده است: از جمله ٔ معظمات وقایع سنه ٔثلث هجریه غزاء اُحد است. تفصیل این اجمال آنکه مشرکان بعد از انهزام معرکه ٔ بدر به مکه آمده، مال کاروان خویش را که ابوسفیان آورده بود در دارالندوه بنا بر رغبت ارباب آن مضبوط ساخته و صنادید قریش چون اسودبن مطلب بن اشد و حویطب بن عبدالعزی ̍ و صفوان بن امیه و عکرمهبن ابی جهل و غیرهم به ابوسفیان گفتند که این اموال اهل مکه است و مصیبتی که به ایشان در روز بدر رسید، بر همه کس روشن شده و اکنون میخواهند که ربح آن را در تجهیز سپاه صرف کرده، لشکری جرار فراهم آورده، بجنگ محمد روند. رأی تو در این باب چیست ؟ ابوسفیان گفت: رضای جمیع قوم به این امر متفق هست یا نی ؟ گفتند: آری. ابوسفیان گفت: اول کسی که لاف عداوت زند، منم. بعد از مشاورت، رأی اشراف قریش بر آن قرار گرفت که چهار کس را که بچرب زبانی اتصاف داشتند بقبایل عرب فرستند تا کما ینبغی بشرایط استمداد و استعانت قیام نمایند. یکی از آنها عمروبن العاص بود و دیگری هبیرهبن ابی وهب و سیوم ابوالبختری و چهارم ابوعزه و جمحی شاعر و ابوعزه دست رد بر سینه ٔ ملتمس قوم نهاده، گفت که محمد دیروز بی فدا از سر من گذشت. من با او عهد کرده ام که من بعد اعدا را بر قتال وی تحریص ننمایم. صفوان بن امیه با او گفت که در این امر با ما موافقت نمای. اگر ازین معرکه سالم مراجعت کنی چندان مال بتو دهیم که دلخواه تو باشد و اگر قصه برعکس بود، مده الحیوه از عهده ٔ اهل و عیال تو بیرون آئیم. ابوعزه سر باز زد و صفوان ناامید بخانه ٔ خویش آمد و روز دیگر به اتفاق جبیربن مطعم صفوان بنزد ابوعزه رفت والتماس خود را مکرر گردانید و او امتناع نموده. جبیر چندان مبالغه کرد که ابوعزه راضی شد و این چهار نفر به اطراف رفته، سپاه فراهم آوردند و چون عزیمت قریش بر محاربه قرار یافت، صفوان بن امیه گفت: زنان را با خود باید برد تا بر کشتگان بدر نوحه کنند که هنوز جراحتها تازه است و این معنی موجب آن میشود که داعیه ٔ جدال و قتال مؤکد گردد و در این باب عکرمهبن ابی جهل و عمروبن العاص با صفوان موافقت نموده، رأی او را مستحسن داشتند و نوفل بن معاویه گفت: اگر منهزم گردیم، بردن زنان فضیحت و رسوائی باشد و نوفل با ابوسفیان رأی یاران و خلاف خود را در میان نهاده، هند مادر معاویه در رفتن نسوان مبالغه بسیار کرد و شوهر وی ابوسفیان گفت که من مخالفت قریش نمیکنم. لاجرم هر دو منکوحه ٔ خود را که یکی هند بنت عیبهبن ربیعه بود و دیگری امیه بنت سعدبن وهب، مصحوب خویش گردانید و همچنین صفوان بن امیه و عمروبن العاص و عکرمهبن ابی جهل و طلحه و حارث بن هشام و جمعی دیگر از مشرکان که ذکر ایشان موجب تطویل میگردد بجهت زنان خویش هودجها ترتیب دادند و از مکه بیرون آمده. ابوعامر راهب که او را ابوعامر فاسق نیز گویند با پنجاه کس از اتباع خویش به ایشان ملحق شد و چون عرض لشکر و استعداد سپاه کردند سه هزار مرد که از آن جمله هفتصد زره پوش بودند و دویست اسب و سه هزار شتر و پانزده هودج در شمار آمد و اشتران قریش تمام قدم در بادیه ٔ خلاف و شقاق نهاده، روان شدند و جواری مغنیه با خود همراه گردانیدند تا در هرمنزل سرود گفته، تذکار قتلی بدر میکردند و قواعد عداوت را تأکید میدادند. عباس بن عبدالمطلب که در آن زمان ساکن مکه بود، شخصی را از بنی غفار به اجرت گرفته مقرر کرد که در مدت سه روز به مدینه رود و مکتوب سربمهر او را که مشتمل بود بر قصد مشرکان و کمیت لشکر ایشان بحضرت مصطفوی (ص) رساند و آن شخص بعد از قطع منازل به مدینه آمده، آن سرور را نیافت و به قبا رفته مکتوب را برسول داد حضرت رسول (ص) مکتوب گشوده به ابی بن کعب داد تا بخواند و چون پیغمبر (ص) از مضمون آن آگاهی یافت، ابی را وصیت نمود تا این راز سربسته را پیش هیچکس نگشاید. بعد از آن بخانه ٔ سعدبن الربیع تشریف برده، صورت حادثه را با وی در خلوتی در میان نهاد و در کتمان آن سر مبالغه نموده. به مدینه بازگشت و زن سعد استراق سمع نموده و بر آنچه حضرت ختمی پناه بشوهرش میگفت، مطلع میشد و بمقتضی کل سرّ جاوز الاثنین شاع، آن خبر در مدینه شیوع یافت. واقدی گوید که چون مشرکان به ابواء رسیدند، گفتند که قبر مادر محمد را نبش میباید کرد. چه اگر او بر نسوان ما دست یابد گوئیم اینک رمیم مادر تو با ماست و بالضروره بعوض آن زنان ما را تسلیم ما نماید و اگر دست نیابد بمال کثیراز ما بازستاند. در این باب به ابوسفیان مشورت نمودند و او گفت: البته از سر این حرکت درگذرید و این سخن بر زبان میارید که اگر بنوبکر و خزاعه که خلفاء ودوستان محمدند، بر این فعل اطلاع یابند، مردگان ما را بتمام و کمال از قبر بیرون آورند. و بالجمله چون مخالفان به ذوحلیفه رسیدند، سه روز در آن منزل توقف نمودند. در این اثنا، حضرت مقدس نبوی (ص) انیس و مونس اولاد فضاله را به تجسس اهل عدوان فرستاد و ایشان بسپاه قریش رسیده و مراجعت نموده، معروض داشتند که مشرکان شتران خود را در مزرعه ٔ عریض سر داده اند، برگ سبزی در آن موضع نخواهد ماند. بعد از آن حضرت ختمی پناه حباب بن المنذر را نامزد فرمود تا بجاسوسی رفته، از کما هی حالات قریش خبر بیاورد و حباب بفرموده عمل نموده، بازگشت و از کمیت لشکر و عدد زره و چهارپای مخالفان آن حضرت را مطلع گردانید و خبر حباب با نوشتن عباس موافق افتاده، سرور اصحاب فرمود که: حسبنا اﷲ و نعم الوکیل اللهم بک احول و بک اصول. و در شب جمعه که روز شنبه ٔ آن تلاقی فریقین دست داد، مشاهیر انصار مکمل و مسلح بحراست رسول تا روز، قیام نمودند و بعضی مسلمانان به مدینه نیز در آن شب، پاس داشتند و حضرت در آن شب، بخواب دید که زرهی مستحکم پوشیده و رخنه ای چند در شمشیر او ذوالفقار، پدید آمده و گاوی را کشته، در عقب آن قوچی به ذبح آمد و بروایتی بعد از کشته شدن گاو چنان در خواب دید که در عقب قوچی رفته. روز دیگر حضرت بعد از حمد و ثنای باری تعالی اصحاب را بصبر و ثبات و تهیه ٔ اسباب قتال و جدال وصیت فرموده، صورت واقعه را به اصحاب تقریر فرمود و یاران پرسیدند که تعبیر این چه باشد آن سرور گفت: درع، حصین مدینه است و رخنه شدن شمشیر، مصیبتی است که بیش بمن رسد و گاو مذبوح، کششی که بر اصحاب من واقع شود و کبش، کبش کتیبه ٔ قریش است که خدای تعالی او را بقتل رساند، اگر خواسته باشد. و بروایتی فرمود که در عقب رفتن من کبش را، کبش کتیبه ٔ قریش است که بقتل رسانیم او را. وبا آنکه رسول رای بیرون آمدن نداشت و جنگ صحرا در نظرش صواب نمینمود، یاران را بشرف مشورت سرافراز ساخته، اکثر اعیان مهاجر وانصار در این رای با حضرت موافقت نمودند. عبداﷲبن ابی بن سلول گفت: یا رسول اﷲ تا این غایه بر مدینه هیچ کس دست نیافته است و در ایام جاهلیت هر دشمنی که قصد ما نمود و ما در برابر او بیرون رفته جنگ کردیم، مغلوب شدیم و چون صبر و ثبات ورزیده مرکز را خالی نگذاشته، غالب آمده ایم. اکنون صواب چنان است که از مدینه بیرون نرویم. لیکن اهل و عیال را بحصارها فرستیم. و حضرت بر رای عبداﷲ اقبال فرمود. اما حمزهبن عبدالمطلب و سعدبن عباده و جمعی دیگر از اوس و خزرج گفتند که: یا رسول اﷲ اگر ما در مدینه متحصن گردیم، دشمنان این معنی را بر ضعف حمل نموده، سبب جرأت ایشان شود. و ترا در روز بدر خدای عز و جل بر اعدا غالب گردانید با وجود آنکه زیاده از سیصد وپنجاه کس همراه تو نبودند وﷲ الحمد که امروز لشکر ما بسیار است و مدتها است که در آرزوی چنین روز بوده ایم. و مالک بن سنان پدر ابوسعید خدری گفت: یا رسول اﷲ بخدا سوگند که ما در میان احدی الحسینین ایم که آن ظفر است یا شهادت و هر دو صورت مطلوب و مرغوب ما است. حمزه گفت: یا رسول اﷲ بدان خدای که قرآن بتو فرستاده است که من روزه نگشایم تا با مشرکان بشمشیر خویش جنگ نکنم. نعمان بن مالک بن ثعلبه گفت: یا رسول اﷲ کشته شدن گاوی که در خواب به او نمودند، قتل منست از جمله ٔاصحاب تو. بخدای که جز او خدای دیگر نیست که در بهشت خواهم درآمد. حضرت پرسید که: بچه سبب ؟ جواب داد که به جهت آنکه خدا و رسول او را دوست میدارم و در معرکه از مشرکان روی نمیگردانم. آن سرور فرمود که راست گفتی. و نعمان در حرب احد شهادت یافت. و همچنین جمعی از جوانان صحابه، رسول را بر بیرون آمدن ترغیب و تحریض نمودند و بنابر آنکه در جنگ بدر از رکاب فلک فرسای تخلف نموده بودند، در این باب الحاح و مبالغه تمام بجای آورده. حضرت مقدس (ص) بکراهت عزم آن کرد که ازمدینه بیرون آمده با مشرکان قتال نماید. و چون روز جمعه نماز عصر بگذارد بحجره ٔ همایون تشریف برده، صدیق و فاروق با آن سرور موافقت نموده، دستار بر سر مبارکش راست کردند و زره بر تن مقدس افکندند و در آن زمان، خلقی کثیر در بیرون حجره صف کشیده، انتظار مقدم شریف میبردند. سعدبن معاذ و اسیدبن حضیر رسیده به ایشان گفتند که شما مبالغه و ابرام نکنید که رسول (ص) از مدینه بیرون آید و او این معنی را کاره است و حال آنکه امر از آسمان بر وی نازل میگردد. زمام اختیار بقبضه ٔ اقتدار آن حضرت گذارید و قدم از دائره ٔ اطاعت و متابعت بیرون منهید. در این اثناء رسول (ص) از خانه بیرون خرامید، زره پوشیده و کمری از ادیم برمیان بسته و شمشیر حمایل کرده، نیزه بر دست گرفته و سپر بر شانه مبارک انداخته و چون اصحاب کرام پیغمبر (ص) را بدان هیأت دیدند از استدعای خروج پشیمان گشتند و اظهار ندامت کرده، گفتند: یا رسول اﷲ حدّ ما نیست که ترا در ارتکاب امری که مکروه طبع تو باشد، الحاح کنیم.هر چه خاطر مبارک خواهد بدان عمل نمای. حضرت فرمود که نخست این حدیث با شما گفتم نشنیدید و سزاوار نیست پیغمبری را که چون سلاح پوشد آن را وضع کند تا زمانی که خدای عز و علا حکم فرماید میان او و اعدا و اکنون هر چه گویم چنان کنید. بروید بنام حق سبحانه و تعالی که نصرت شما راست اگر صبر کنید. گویند که در آن روز مالک بن عمیر نجاری مرده بود و تابوت او را آورده نهاده بودند که نماز بر او گذارند. حضرت چون از حجره بیرون آمد، بر وی نماز بگذارد. آنگاه سه نیزه طلب داشته، لوا فرمود ولوای اوس به سعدبن عباده و لوای خزرج به حباب بن المنذر و لوای مهاجر را که به آن حضرت اختصاص داشت، به علی بن ابیطالب تفویض فرموده و بروایتی به مصعب بن عمیرداد و عبداﷲبن ام مکتوم را در مدینه خلیفه ساخته، متوجه احد شد. واقدی گوید در حین توجه به احد جعیل بن سراقه بخدمت مبادرت نموده، گفت: یارسول اﷲ بتحقیق با من گفتند که فردا کشته خواهم شد و بهنگام این سخن گفتن آهی سرد از سینه ٔ پردرد برکشید. حضرت دست مبارک بر سینه آورده گفت: الیس الدهر کله غداً؟ چون سپاه اسلام قطع مسافت کرده، بمنزل شیخین رسیدند. نظر کیمیااثر خیرالبشر بر کتیبه ٔ خشنا افتاده، در میان ایشان غلغله و فریادی بود. پرسید که اینها چه کسانند؟ گفتند: حلفا و هم سوگندان عبداﷲ سلولند. برزبان معجزبیان گذرانید لاتستنصروا باهل الشرک علی اهل الشرک و در آن منزل عرض لشکر کرده وبعضی کودکان صحابه را بنابر صغر سن رخصت انصراف ارزانی داشت و شب در آن منزل توقف نموده، محمدبن مسلمه با پنجاه کس بحراست مسلمانان قیام نموده. و سپاه اسلام از آنجا روان شدند و در آن موضع نماز بامداد گذارده. حضرت زرهی دیگر بر بالای زره پوشیده، خود بر فرق همایون نهاده. عبداﷲ با سیصد کس با متابعان خویش از این منزل بازگشت.عبداﷲبن عمیربن حزام از عقب رفته، هر چند نصیحت کرد، مفید نیفتاد. ابی بن کعب گفت: ما در نصیحت و مشورت، شرط امانت بجای آوردیم. محمد سخن ما نشنید و سخن جوانان و کودکان قبول نمود. ما وقتی او را معاونت و نصرت کنیم که در شهر ما باشد. چون عبداﷲ ابی منافق با سایر اهل نفاق به کوچه های مدینه درآمدند، عبداﷲبن عمرو گفت خدای تعالی شما را هلاک گرداناد. زود باشد که خدای تعالی رسول را از نصرت تو مستغنی گرداند. این سخن گفته، بازگشت و بلشکر پیوست و رسول (ص) چون از نمازصبح فارغ شد، بتسویه ٔ صفوف قیام نمود. چنان بایستادند که مدینه در برابر و جبل احد در پس پشت واقع شد وشکاف عینین بر یسار افتاد و کوه عینین شکافی داشت که بیم آن بود که مشرکان کمین کرده، از آنجا بر سر مسلمانان آیند. حضرت ختمی پناه عبداﷲبن جبیر را با پنجاه تیرانداز تعیین نمود که آن راه را نگاه دارد تا کسی جرأت ننماید و ایشان را وصیت فرمود که بهیچ حال از منزل حرکت منمائید، خواه مسلمانان غالب، خواه مغلوب گردند و الحاح فرمود که تا خبر من بشما نرسد از جای حرکت مکنید و میمنه را بوجود عکاشهبن مِحصَن اسدی تزیین داد و میسره را به ابومسلمهبن عبداﷲ مخزومی تفویض فرمود. عبیدهبن الجراح و سعدبن ابی وقاص را در مقدمه بداشت و مقدادبن عمرو را بدفع لشکر گماشت. و قریش صفها راست کرده ومیمنه را به خالدبن ولید دادند و بر میسره عکرمهبن ابی جهل را گماشتند و عبداﷲبن ابی ربیعه را بر تیراندازان که صد نفر بودند سردار گردانیدند و لوا را به طلحهبن ابی طلحه دادند که آن را کبش کتیبه می گفتند و نام طلحه، عبداﷲبن عبدالعزی بود و بقولی چون حضرت نبوی معلوم فرمود که لوای اهل شرک مفوض به بنی عبدالدار است، فرمود که نحن احق بالوفاء منهم. آنگاه لوا را خود به مصعب بن عمیر عبدری داد. و چون از جانبین صفوف آراسته شد، اول کسی از مشرکین که پای در میدان نهاد، ابوعامر بود با پنجاه نفر از یاران خویش و تیر بر اهل اسلام انداختند. قوم را ندا کرد که منم ابوعامر. ایشان گفتند: لامرحباً بک ولا اهلاً یافاسق. و غلامی چند از قریش آمده بودند و سنگ بجانب مسلمانان انداختند. مجاهدان دین تیر بجانب ابوعامر انداختند. ابوعامر با یاران خود روی بهزیمت نهاد. و آورده اند که چون او گفت انا ابوعامر الکاهن، رسول (ص) فرمود اﷲ ذلّک َ یا الکاذب. و دعای رسول اﷲ مستجاب شد وآخرالامر آن بدبخت فاسق، در روم تنها و بیکس جان بمالک دوزخ سپرد. بالجمله آن روز زنان مشرکان به پیش صفها آمدند و دف میزدند و طبلها می کوفتند و تذکار قتل بدر میکردند و مردم خود را بر محاربه تحریض می کردند، آنگاه در عقب صف رفته بایستادند. و لشکر اسلام تیرباران کردند و طایفه ای که در برابر تیراندازان بودند، همه پشت دادند و در این اثنا طلحه بن ابی طلحه که علمدار کفار بود، پای جلادت در میدان نهاده، مبارز خواسته. شیر بیشه ٔ هیجا، علی مرتضی (ع) که از بیم تیغ خونریزش شیر فلک به یک جای آرام و قرار نداشتی. بیت:
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
مانند سیل بهاری که از فراز عزم نشیب دارد، روی بدو نهاده، به یک ضرب که بر سرش زد، طلحه از پای درآمد و علی مرتضی (ع) بازگشته در صف خویش بایستاد. یاران ازو پرسیدند که چرا کار طلحه را تمام نساختی ؟ فرمود که چون بیفتاد عورتش ظاهر شد. عطوفتی که منشاء آن صله ٔ رحم است مرا مانع آمد و حال آنکه دانستم که عن قریب خدای تعالی او را هلاک گرداند. و قولی در آن باب آن است که امیرالمؤمنین (ع) به طلحه رسید، ضربتی بروی زد و پایش قطع شد و از علی (ع) زینهار خواست. آن منبع کرم از سر خون او درگذشت و یکی از مسلمانان، مهم او را به اتمام رسانید. حضرت ختمی پناه از کشته شدن طلحه مسرور شده، به آواز بلند تکبیر گفت و مسلمانان به آن سرور موافقت نمودند. و بر مشرکان حمله های پیاپی کردند و صفوف اعدا بهم برآمد. واقدی گوید که چون طلحه بقتل آمد، علم قریش را عثمان بن ابی طلحه برداشته، پیشتر آمد و زنان مخالفان در عقب او دف زنان عَبَده ٔ اوثان را بر حرب تحریض مینمودند. در این حال حمزهبن عبدالمطلب آهنگ جنگ عثمان کرده، تیری بر حنجره ٔ آن شقی زد که زبانش مانند زبان سگ از دهن بیرون افتاد. و بروایتی آنگاه علم مشرکین را ابوسعدبن طلحه برگرفت و سعدبن ابی وقاص گفت که چون ابوسعد علم برداشت، من قصد قتل او کرده، دست راستش بینداختم. ابوسعد علم بدست چپ گرفته و بضرب تیغ دیگر دست چپش از بدن جدا کردم. او علم بسینه ٔ خویش منتظم ساخت. زخمی دیگر بر وی زدم تا هلاک شد و چون خواستم که سلب او را که بهترین سلب مشرکان بود، بگیرم دیدم جمعی از بنی عوف با تیغهای یمانی آهنگ من کرده، نگذاشتند. واقدی گوید قول اخیر اصح است و چون ابوسعد بدوزخ رفت، مسافعبن طلحهبن ابی طلحه رایت برگرفت و عاصم بن ثابت، تیری به وی زده، نزدیک بهلاکش رسانیده. مشرکان مسافع را بر گرفته نزدیک سلافه مادرش بردند و او از پسر پرسید که این تیربتو که زد؟ گفت: عاصم بن ثابت. و سلافه نذر کرد که ازکاسه ٔ سر عاصم شراب خورد و هر کس که سر عاصم نزد اوآورد، صد شتر بعوض تسلیم کند. و بعد از کشته شدن مسافع، برادرش حارث بن طلحه بن ابی طلحه، علم برداشت و هم به تیر عاصم بن ثابت براه عدم رفت. و بعد از حارث برادر او کلاب بن طلحه بن ابی طلحه لوا را برداشته و بر دست زبیربن عوام بقتل رسید. آنگاه جلاس بن طلحهبن ابی طلحه، علم برگرفته، طلحهبن عبیداﷲ او را بکشت. بعد از این ارطات بن شرحبیل به این خدمت قیام نمود. علی مرتضی او را بیاران ملحق ساخت. آنگاه شریح بن قارظ، متصدی این امر گشته، علی مرتضی او را بقتل رسانید. واقدی گوید که قزمان که بشیوه ٔ نفاق اتفاق داشت، از رکاب همایون مصطفوی تخلف نموده، در مدینه بایستاد. روز دیگر از توجه آن سرور زنان قبیله او را سرزنش کردند، گفتند: تومانند نسوان در خانه بنشین. قزمان را غضب دامن گیر شده، مکمل و مسلح روی به احد نهاد و در زمانی که حضرت مقدس نبوی بتسویه ٔ صفوف اشتغال داشت، بلشکر اسلام ملحق شد و خود را بصف اول رسانیده، اول کسی که از جانب مسلمانان تیر بمشرکان انداخت او بود و چندان مقاتله کرد تا هفت کس از مشرکان بکشت و در زمانی که زخم بسیار خورده قریب بسرحد عدم رسید، قتادهبن نعمان به او رسیده، گفت: یا اباالغیداق خوش باد ترا شربت شهادت. گفت: من برای خدای قتال نکردم بلکه سبب آن بود که نخواستم قریش برگ نخلی از نخلستان ما بگیرند. چون از آن جراحات اذیتی میرسید، سر شمشیر بر سینه خودنهاده، زور کرد تا هلاک شد. و هرگاه که رسول اﷲ یاد او کردی، فرمودی که قزمان از اهل نار است و حدیث آن سرور ناظر به آن است که: ان اﷲ یؤید هذا الدین بالرجل الفاجر. نقل است که حضرت رسول (ص) در روز احد شمشیر بر دست همایون داشت که بر آن مکتوب بود که:
فی الجبن عار و فی الاقدام مکرمه
والمرء بالجبن لاینجو من القدر.
و در اثنای جنگ و جدال فرمود: کیست که این شمشیر را از من بگیرد و بحق آن قیام نماید؟ طایفه ای از اصحاب خواستند که به آن مبادرت نمایند. ملتمس هیچ کس از آنها مبذول نیفتاد. لاجرم ابودجانه ٔ انصاری که ازتعریف مستغنی است، طلب شمشیر کرد. آن حضرت به او ارزانی داشت. ابودجانه ٔ انصاری تبخترکنان روی بمیدان نهاد. حضرت فرمود که این رفتنی است که خدای تع [خدای تعالی] دشمن میدارد مگر در این موضع یعنی صف جدال وقتال. ابودجانه ٔ انصاری در آن روز داد مردی و مردانگی داده، با هر که در برابر آمد، غالب آمد و در پایان کوه به هند مادر معاویه رسید که با جماعت نسوان دف میزد و سرود میگفت و ناله و نفیر به اوج فلک اثیر رسانیده بود، خواست که شمشیر بر فرق او زند، دست بازکشیده، گفت: حیف است که شمشیر پیغمبر بخون زنی آلوده کنم و در این اثناء چشم زخمی بحامیان حوزه ٔ اسلام رسید. تفصیل این اجمال آنکه خالدبن ولید دراثنای کروفر، چند نوبت قصد کرد که از کمینگاهی که عبداﷲ جبیر و جمعی دیگر از تیراندازان که در شب تار دیده ٔ مورومار برهم میدوختندی و بمحافظت آن معین شده بودند، بر سر ارباب اسلام تاختن آورده و دستبرد نمایند و در هر کرت ازتیرباران اهل قبضه (؟) دست در گردن مقصود ناکرده، مأیوس بازگشت. چون عبده ٔ اصنام روی به انهزام نهادند، صحابه ٔ کرام به أخذ غنیمت مشغول شدند و یاران عبداﷲ جبیر چون این معنی مشاهده نمودند، عنان تمالک وتماسک از دست بدادند و جهت جمع غنایم روی بلشکرگاه نهادند وهرچند عبداﷲ ایشان را نصیحت کرد و وصیت پیغمبر بیادشان آورد، مفید نیفتاد و با عبداﷲ پنج شش کس بیش نماند. خالدبن ولید که انتهاز فرصت مینمود با عکرمهبن ابی جهل و گروهی دیگر از مشرکان برسر عبداﷲ تاخته، او را با یارانش شهید ساختند. و از شکاف عینین سر بیرون کرده پای در میدان جلادت نهادند و خود را بمسلمانان رسانیدند. و شیطان فریاد کرد: محمد را کشتند و از این خبر، اضطرابی عظیم در لشکر اسلام پیدا شده، صفوف ایشان بهم بر آمد و از غایت دهشتی که بر آن سعادتمندان استیلا داشت، شمشیر در یکدیگر نهادند. کفار سراسیمگی و پریشانی ایشان ملاحظه نمودند، موجب زیادتی جرأت آن طایفه گشت وقتل اهل اسلام را، وجهه ٔ همت ساختند. چون شیطان بصورت جعیل بن سراقه درآمده بود و ندای کشته شدن رسول درداد، مسلمانان قصد قتل جعیل کردندو چون خواهبن جبیر و ابوبرده گواهی دادند که در آن زمان که نداکننده ندا میکرد، جعیل در پهلوی ما خاموش ایستاده بود، او از چنگ مرگ امان یافت. نقل است که چون حمله های مشرکان متواتر شد، بعضی از مسلمانان منهزم شده و برخی مقتول گردیدند. در تخلیص المغازی و کشف الغمه مسطور است که چهارده کس از اصحاب نزد قدوه ٔ احباب ماندند، هفت تن از انصار و هفت تن از مهاجرین. امیرالمؤمنین علی (ع) و ابوبکر و عبدالرحمن عوف وسعدبن ابی وقاص و طلحه و زبیر و ابوعبیدهبن الجراح و ازانصار حباب بن المنذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت و حارث بن صمه وسهل بن حنیف و اسیدبن خضیر و سعدبن معاذ و محمدبن مسلمه و هر یک از ایشان بدفع جمعی از مشرکان قیام مینمودند و با وجود کثرت اعدا، بعنایت حق عز وعلا، آسیبی بهیچیک از آنها نرسید و در آن روز اگرچه ملایک تشریف حضور ارزانی فرموده بودند، اما عامه ٔ آنها جنگ نمیکردند. و گویند که جبرئیل و میکائیل به هیأت دو مرد سفیدپوش بر یمین و یسار ایستاده آن حضرت را صیانت میکردند. رسول (ص) گاهی بسنگ و گاهی به تیر دشمنان را دفع میکرد و از امیرالمؤمنین علی (ع) منقول است که فرمود چون مشرکان بر اهل اسلام غلبه کردند، هرج و مرج بحال مسلمانان راه یافته، هر چند نظر کردم حضرت رسول را ندیدم. با خود گفتم او از آن قبیل نیست، که از صف اعدا و کارزار فرار نماید و در میان کشتگان نیز نیست، غالباً خدای تعالی بواسطه ٔ افعال ناشایست ما غضب فرموده، حبیب خود را به آسمان برد. هیچ به از آن نیست که با مخالفان مقاتله کنم تا کشته شوم. لاجرم شمشیر برکشیدم و بر مخالفان حمله کردم و ایشان را متفرق ساخته، رسول را در میان کشتگان دیدم در گوی افتاده. دانستم که خدای تعالی او را صیانت نموده. گویند که چون عبده ٔ اصنام از کمینگاه بیرون آمدند و بر سر اهل اسلام ریختند و از شدت آن واقعه مسلمانان روی بهزیمت نهادند، رسول در غضب شد و هرگاه که در غضب رفتی عرق از جبین همایونش مانند درّ خوشاب فرودویدی. در آن حال نظر کرد و علی مرتضی را در پهلوی خویش ایستاده دید، فرمود که ای علی چونست که بدیگران ملحق نشدی ؟ قدوه ٔ اولیاء جواب داد که اِن َّ لی بک اسوه؛ بدرستی که مرا بتو اقتدا است. و در بعضی نسخ بنظر رسیده که علی گفت أکفرٌ بعدالایمان ! در این اثنا طایفه ای ازمشرکان متوجه حضرت شدند، فرمود که یا علی مرا از ایشان نگاه دار. حیدر کرار بضرب ذوالفقار، فوج مشرکان را که چون ثریا مجتمع بودند مانند بنات نعش متفرق گردانید. باز گروهی دیگر آهنگ مصطفی کرده، جناب ولایت مآب به اشاره ٔ آن سرور بشر ایشان را مندفع ساخت و در این حال جبرئیل گفت: این کمال مواسات است و جوانمردی که علی درباره ٔ تو بتقدیم رسانید. پیغمبر فرمود که انه منی و انامنه، بدرستی که او از منست و من از اویم.جبرئیل عرض کرد که انا منکما؛ من از شما هر دوام. ودر حین مبارزت امیر (ع) شنیده شد که قائلی میگفت: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار. و در کشف الغمه مسطور است که چون مسلمانان از هجوم کفار منهزم شدند رسول (ص) نظر کرد علی (ع) را در پهلوی خویش ایستاده دید، فرمود که ای علی چرا با یاران نرفتی. جواب داد که چگونه ترا تنها گذارم ؟ بخدا سوگند که قدم از اینجا فراترننهم یا کشته شوم یا خدای تعالی انجاز کند آنچه ترا وعده کرده از ظفر و نصرت. آن حضرت فرمود که ای علی خدای تعالی وفاکننده است بوعده ٔ خود. در این اثنا چشم رسول (ص) بر گروهی از مشرکان افتاد که قصد او را داشتند، فرمود که ای علی شرّ این جماعت را از من کفایت کن. شیر خدا شمشیرکشیده روی به ایشان آورد و از آن جماعت هشام بن امیه ٔ مخزومی را بقتل آورده، باقی منهزم شدند. بعد از آن فرقه ای دیگر آهنگ رسول کردند، علی بار دیگر به اشارت مصطفی (ص) متوجه این طایفه شده، عمروبن عبداﷲ جمحی را از آن میان بدوزخ فرستاد. باقی از بیم شمشیر جناب ولایت مآب حیدر کرار امیرالمؤمنین روی بگریز آوردند. آنگه زمره ای دیگر خواستند که آسیبی بذات مقدس حضرت ختمی پناه رسانند، امیرالمؤمنین (ع) بر ایشان حمله کرده، بشربن مالک عامری را از پای درآورده باقی قوم روی بگریز نهادند و دیگر کسی جرأت ننمود. و از عکرمه روایت کرده اند که گفت از علی بن ابیطالب (ع) شنیدم که فرمود چون اصحاب رسول (ص) روی ازمعرکه برتافتند، چندان حزن و فزع بر من استیلا یافت که عنان تمالک از دست بدادم ودر پیش روی حضرت بقتال اشتغال نمودم و چون در عقب خود نگاه کردم، آن حضرت را ندیدم. گمان بردم که به آسمان رفته باشد و از حرمان ملازمت او غلاف شمشیر شکسته، دل بر مرگ نهادم و بر مشرکان حمله کردم و ایشان پراکنده شدند. رسول را دیدم که افتاده بود، نظرش بر من افتاده، پرسید که مردم چه کردند؟ گفتم: از صف قتال رویگردان شدند و ترا تنهاگذاشتند. در این اثنا گروهی از مخالفان رسیدند. فرمود که ای علی شرّ ایشان را از من بازدار. از یمین و یسار مشرکان را میزدم تا روی به انهزام نهادند. گویند که در حین کارزار شمشیر حضرت بشکست و حضرت نزد پیغمبر آمده، صورت حال را معروض داشت. حضرت نبوی ذوالفقار را به او ارزانی فرمود. و در کشف الغمه مسطور است که چون علی (ع) بدفع کفار مشغول شد، حضرت رسول فرمودکه ای علی می شنوی تو مدح خود را که ملکی رضوان نام، نام تو در آسمان میبرد و میگوید: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار. امیر فرمود که من از غایت مسرت و شادمانی گریسته، شکر نعم الهی بجای آوردم. در بعضی کتب بنظر رسیده که در آن روز هولناک خالدبن ولید از کمینگاه بیرون آمده، نزدیک بلشکر اسلام، اصحاب را در گرد حضرت ندید. بانگ بر مشرکان زد که بگیرید این شخصی را که طالب اوئید وکفار با تیر و نیزه و شمشیر آهنگ جنگ کردند. اصحاب روی بگریز نهادند و در خدمت آن سرور بغیر علی و ابودجانه و سهل بن حنیف دیگری نماند و حالت غشی بر آن حضرت طاری شده و چون اندک افاقتی یافت، چشم باز کرده از علی پرسید که مردم چه کردند؟ گفت، نقض عهود کرده، فرار نمودند. حضرت فرمود که مهم جمعی که قصد من دارند، کفایت کن. اسداﷲ تیغ کشیده روی بر مخالفان نهاده ایشان را منهزم ساخت و بخدمت سیّد رسل و هادی سبل معاودت نموده، دید که جمعی دیگر قصد او دارند، آهنگ آن فرقه کرد و ایشان نیز روی بهزیمت نهادند. در آن زمان که حضرت امیر با کفار مبارزت مینمود، ابودجانه وسهل بر بالای سر آن سرور ایستاده بودند و آن حضرت را محافظت مینمودند و در بعضی روایات آمده که زیدبن اسدبن وهب از عبداﷲبن مسعود پرسید که چنان شنیده ام که در روز احد بغیر از علی و ابودجانه و سهل بن حنیف کسی نزد پیغمبر (ص) نمانده بود و بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و طلحهبن ثابت آمده، در خدمت سیدالبشر کمر بستند و زید گوید پرسیدم که ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت: ایشان نیز بگوشه ای رفته بودند و به ارض عریض رسیده بعد از سه روزمراجعت نموده، بملازمت حضرت ختمی پناه آمدند و حضرت فرمودند خوش پهناور گریختند. محمدبن اسحاق گوید که چند تن از مشرکان در روز اُحد بدست علی بقتل آمدند که یکی طلحهبن طلحه بود ملقب بکبش کتیبه که رسول اﷲ جزوی از اجزای خواب خود را به قتل او تعبیر کرده بود، دیگری پسرش عبداﷲ و ارطاهبن شرحبیل بن حمزه و ابوالحکم بن اخنس بن شریق و ولیدبن عاص بن حشام و امیّهبن ابی حذیفهبن مغیره و برادرش حشام بن ابی امیّهبن مغیره و عمروبن عبداﷲ جمحی و بشربن مالک از بنی عبدالدار. و حافظ ابومحمدبن عبدالعزیز در کتاب معالم العتره و النبوه روایت کرده از مادر قیس بن سعد و او از پدر خویش که از علی شنیدم که در روز احد، شانزده ضربت بمن رسید. چنانچه از اثر آن ضربتها بزمین افتادم و هربار که افتادم مردی خوش روی و خوش بوی مرا بر پای میکرد و میگفت که متوجه کافران شو که در طاعت خدا و رسول اوئی و ایشان هر دو ازتو راضی میباشند وچون جنگ به آخر رسید، این حکایات بعرض حضرت رسانیدم. آن حضرت فرمود که تو او را میشناختی ؟ گفتم: نه امابه دحیه ٔ کلبی مشابهت داشت. حضرت فرمود که خدای چشم ترا روشن گرداناد که آن جبرئیل بود. محمدبن الحبیب در امالی آورده که چون معظم سپاه اسلام روی به انهزام آوردند، افواج لشکر کفر مانند موج دریا متوجه رسول (ص) شدند و از آن جمله قریب پنجاه سوار از بنی عبدمناف نزدیک بحضرت رسیده. پسران صفوان، عوف و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و شش کس دیگر از اولاد ابوسفیان، علی مرتضی (ع) این جمله را بزخم تیغ آبدار بدارالبوار فرستاد. و روی بعض علماء سِیَر انّه قال جبرئیل بعد ذلک لرسول اﷲ: یا محمد ان ّ هذه لهی المواساه و لقد عجبت من مواساه هذا الفتی. فقال رسول اﷲ: انّه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما یا محمد. و سمع فی ذلک الیوم صوت من قبل السماء و لایری شخص الصارخ ینادی مراراً لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار. قیل: یا رسول اﷲ من هذا؟ فقال: هذا جبرئیل. قال الراوی و قد روی هذا الخبر جمع من المحدثین و هو من الاخبار المشهوره و وقفت علی بعض نسخ مغازی محمدبن اسحاق و رأیت بعضها خالیه عنه و سئلت شیخی عبدالوهاب رحمهاﷲ علیه من هذاالخبر، فقال: خبر صحیح. فقلت: فما بال الصحاح. فقال: او کل ما کان صحیحاً یشتمل علیه کتب الصحاح. از حضرت امیر علی مرتضی (ع) منقول است که گفت در روز احدمن و ابودجانه و سعد ابی وقاص، هر یک بطرفی بدفع کفار مشغول بودیم تا خدای تعالی فرج روزی کرد. در این اثنا فرقه ای خشناء دیدم که عکرمهبن ابی جهل در آن میان بود و تا به آخر صف کفار رسیدیم، من در میان آن جماعت درآمدم و بقتال مشغول گشتم و جنگ کرده میرفتم تا بیرون رفته براهی که طی کرده بودم، بازگشتم و از صفوف آن جماعت بسلامت بیرون آمدم و چون در اجلم تأخیری بود، در آن معرکه آسیب بمن نرسید. آورده اند که قبل از هجرت، ذکوان بن عبدقیس انصاری از مدینه به مکه رفته بود و بخدمت حضرت مقدس نبوی (ص) استسعاد یافته و چون آن حضرت به مدینه هجرت فرمود، ذکوان شرط موافقت بجای آورده، بوطن خویش آمد و در غزوه ٔ بدر حاضر شد. چنانچه سابقاً اشارت بدان رفت. و آن منظور نظر کیمیااثر خیرالبشر بنوعی بزیست که در شأن او فرمود که هر کس که دوست دارد که مردی را مشاهده کند که بسبزه زار جنت قدم نهاده، میرود، بسوی ذکوان نگاه کند. بالجمله چون اهل اسلام متوجه اُحد شدند، ذکوان زنان و دختران راوداع کرده. ایشان گفتند: یا ابوالسبع، دولت دیدار کی دست دهد؟ گفت: روز قیامت و چون تلاقی فریقین دست داد، چندان محاربه نمود که شهید شد. در آن روز حضرت مقدس نبوی فرمود که از حال ذکوان هیچ خبر دارید؟ امیرالمؤمنین فرمود که یا رسول اﷲ من سواری دیدم که از عقب او میرفت و میگفت که مرا نجات مبادا اگر تو نجات یابی. آنگاه شمشیری بردوش او فرود آورده، گفت: بگیر این ضرب را، که انا ابن جلا و من آن سوار را تعاقب نموده، تیغی بر ران او زدم که از بدن جدا ساختم و از اسب افکنده، کار او را تمام کردم، و چون در وی نظر کردم ابوالحکم بن الخنس بن شریق بود. و منقول است که چهارکس از مشرکان در روز احد با هم عهد بستند که حضرت ختمی پناه را بقتل رسانند عبداﷲبن قمیئه، علیه اللعنه، و عتبهبن ابی وقاص و عبداﷲ شهاب زهری و ابی بن خلف و زمره ای گفته اند که عبداﷲبن حمید اسدی در این باب اتفاق نموده بود و ابن قمیئه چندان سنگ بر آن حضرت انداخت که رخسار مبارکش مجروح گشته و حلقه های خود در روی همایونش نشست و خون از ناصیه ٔ فرخنده اثرش روان شد بحیثیتی که بر محاسن دویدن گرفت و حضرت رسول (ص) به ردای اطهر پاک میکرد و میگفت چگونه رستگاری باشد قومی را که با پیغمبر خویش چنین کنند و حال آنکه او ایشان را بخداوند جل ذکره دعوت میکند. جبرئیل نازل شد این آیه آورد: لیس لک من الامر شی ٔ اویتوب علیهم او یعذبهم فانهم ظالمون. (قرآن 128/3). در بعض از روایات آمده که در جنگ احد چون خون از جراحت رسول روان گشت، آن حضرت به ردای مطهر خویش پاک کرده، نمیگذاشت که قطره ای از آن بر زمین چکد. بعد از آن فرمود که اللهم اغفر لقومی فانهم لایعلمون. نافعبن جبیر گوید که یکی ازمهاجران با من گفت که در روز احد از اطراف و جوانب، عبده ٔ اصنام تیر بر رسول (ص) می انداختند و حق عز و علا حبیب خود را صیانت مینمود. و در آن زمان عبداﷲ شهاب می گفت که محمد را بمن نمائید که کجاست و نجات نیابم اگر او نجات یابد. این سخن میگفت و رسول در پهلوی او ایستاده بود و چون از او درگذشت، صفوان بن امیه از او پرسید که چون خدای ترا بر محمد مسلط گردانید، با وی چه کردی ؟ ابن شهاب گفت: بخدا سوگند که نظر من بروی نیفتاد و از آسیب ما محفوظ ومصون ماند. آورده اندکه عتبهبن ابی وقاص سنگی بجانب حضرت انداخت و بر لب زیرین آن سرور آمده، دو دندان او بشکست و هر چند برادرش سعد در آن معرکه او را طلب کرد تا انتقام کشد، نیافت. فرقه ای از ارباب سیر گفته اند که ابن قمیئه ملعون در آن روز شمشیری بحضرت زد و از ضربت شمشیر آن ملعون و ثقل دو زره که در برداشت، آن سرور در گوی افتادو از چشم مردم پنهان شد و شیطان در معرکه ندا کرد که بتحقیق محمد کشته شد. چنانچه این خبر موحش به مدینه رسید و مسلمانان متحیر و سراسیمه گشتند. ابوسفیان سخن شیطان باور کرده گفت: ای معشر قریش کدام یک از شما محمد را بقتل رسانیده اید؟ ابن قمیئه گفت: من کشتم.ابوسفیان گفت: ما سوار در دست تو کنیم، چنانچه اهل عجم مبارزان خود را نگاه دارند. آنگاه ابوسفیان و ابوعامر فاسق جهت تحقیق سخن ابن قمیئه، در معرکه میگشتند وبر سر هر قتیلی که میرسیدند، ابوعامر ابوسفیان رابر حال آن قتیل شناسا میکرد که این فلان کس است از اوس یا از خزرج. چون پسر خویش حنظله غسیل الملائکه را کشته یافت، بر بالای سرش بایستاد و گفت این شخص عزیزترین خلق است نزد من و این پسر من است حنظله. واقدی گوید که حنظله در آن نزدیکی، جمیله بنت عبداﷲ ابی سلول را خواسته و در شبی بود که روز دیگرش تلاقی فریقین دراحد واقع میشد، حنظله بدستور حضرت ختمی پناه با خاتون خویش بسر برده و علی الصباح سلاح پوشید و در عقب مسلمانان رفت و در زمانی که حضرت بتسویه ٔ صفوف مشغول بود، حنظله بمعرکه رسید و هم در آن ساعت بعز شهادت فایز شد و حضرت فرمود که من دیدم که حنظله ٔبن ابوعامر را در میان آسمان و زمین میشویند و ابواسید الساعدی بر حنظله گذشت و نظاره کرد که آب از سر و روی او متقاطر بود. بحضرت رسول آمد و این قصه معروض داشت و این شرف بدین یافت که غسل ناکرده بجهاد شتافت. از این جهت به حنظله ٔ غسیل الملائکه شهرت یافت و چون ابوسفیان تحقیق قتلی احد کرده، پیغمبر را در آن میان نیافت، دانست که ابن قمیئه در قول خویش کاذب است. و در کتب سیر آورده اند که آن ملعون سنگی بجانب حضرت انداخت، رسول (ص) درشأن آن پنج ناکس که عهد بسته بودند که پیغمبررا بقتل آرند، دعا فرمود که بسال نرسند. بعضی از ایشان در معرکه ٔ احد کشته شدند و چند تن هم در آن سال بصدر جهنم شتافتند. و عبداﷲبن حمید اسدی در روز احد بقصد حضرت میتاخت که ناگاه ابودجانه به یک ضرب تیغ او را بدارالبوار جهنم فرستاد. و بعد از مراجعت مشرکان به مکه، روزی ابن قمیئه بر سر کوهی بخواب رفته بود، قوچی به الهام الهی بر سرش رسیده، شاخها بر شکمش نهاده، زور کرد تا از حلقش بیرون آمد و جان بمالک دوزخ سپرد. اما کیفیت حال آن ناخلف چنان است که داخل اسیران بدر بود و چون فدیه قبول نموده، رخصت یافت که به مکه رود و به ادای وجه مقرر قیام نماید. آن بیحیا در روی خاتم الانبیاء گفت: آن مقدار ذرّه به اسبی بدهم که فربه شود و بجنگ تو آیم و بر قتل تو مبادرت نمایم. آن حضرت فرمود: بلکه من ترا خواهم کشت. در حالتی که بر آن اسب سوار باشی اگر خدای تعالی خواسته باشد. وپیغمبر در روز اُحُد با یاران گفت: از ابی بن خلف ایمن نیستم مبادا که بیخبر درآید. چون او را ببینید مرا اعلام دارید. در آخر حرب ابی بن خلف بر اسب خود سوارپیدا گشته، حضرت مقدس نبوی را دیده، سخنان نامناسب گفت. اصحاب گفتند: یا رسول اﷲ اگر خاطر اشرف تو خواهد، بر وی حمله کنیم. حضرت ایشان را منع کرد تا ابی بن خلف نزدیک رسیده، حربه ای از دست زبیر گرفته، بجانب او انداخت وبگردن آن شقی رسیده، اندک خراشی کرد و برفور عنان بگردانیده با قوم ملحق شد و خود را از اسب بیفکند و مانند گاو فریاد میکرد. مشرکان گفتند: این فزع از چیست و این زخمی که بر گردن تو رسیده اندک خراشی بیش نیست. ابی بن خلف گفت: هیچ میدانید که این اثرضربت کیست ؟ من از این جراحت جان نخواهم برد زیرا که محمد (ص) با من گفت که من ترا خواهم کشت و سخن او خلاف نیست. همچنان فریاد میکرد و مینالید تا پیش از رسیدن مشرکان به مکه در مر الظهران روح خبیث را تسلیم زبانیه نمود. نقل است که ابن قمیئه، شمشیری حواله ٔ ختمی پناه کرد و طلحهبن عبداﷲ دست پیش داشت تا آسیبی بذات مقدس نرسد. تیغ بر دست او رسیده، دستش از کار رفت. وبروایتی آنکه از طلحه پرسیدند که سبب از کار ماندن انگشتان تو چیست ؟ گفت: در احد، مالک بن زهیری که تیر وی خطا نمیشد، بجانب حضرت ختمی پناه تیری انداخت، من دست خود را سپر آن حضرت ساختم و تیر بر خنصر من آمده و از حرکت بازماند. چون حضرت ختمی پناه در گوی افتاد، چنانچه مذکور گشت. پایهای مبارکش خراشیده شده، بواسطه ٔ ثقل دو زره بر قیام قدرت نداشت. لاجرم طلحهبن عبداﷲ آن حضرت را در آغوش گرفت تا از زمین برخاست و چون بواسطه ٔ جراحات و گرانی زره بی مدد، بالا آمدن اشکالی داشت، طلحه بنشست و آن سرور، پای فرخنده بر دوش طلحه نهاد. علی مرتضی دست مبارکش گرفته، از گو بیرون آمد. واقدی می گوید که طلحه در روز احد قتالی عظیم کرده، آنچه غایت وسع و طاقت او بود، بجای آورد. و چون مشرکان پیغمبر را در میان گرفتند از یمین و یسار تیغ در کفار نهاد تا منهزم گشتند و حضرت مقدس (ص) در شأن او فرمود: من احب ان ینظر الی رجل یمشی فی الدنیا و هومن اهل الجنه فلینظر الی طلحهبن عبداﷲ. واقدی گوید که در روز احد از جمله ٔ تیراندازان اسلام سعدبن ابی وقاص و ابوطلحه ٔ انصاری و عاصم بن ثابت و سایب بن مطعون و مقداد بن عمرو و زیدبن حارثه وحاطب بن ابی بلتعه و عتبهبن غزوان و فراش بن النضیر و قطبهبن عامربن حدیده و بشربن برأبن معرور و ابونایلهبن سلطان ابن سلامه و قتادهبن نعمان بودند. گویند که در اثنای قتال و جدال، تیری بر چشم قتاده بن نعمان آمده، چشم او ازحدقه بیرون آمده، بر رخسار او افتاد و بخدمت سید کاینات مبادرت و معروض داشت که در خانه صاحب جمالی دارم که مرا به او محبت است و او مرا نیز دوست میدارد. میترسم که آن جمیله چشم مرا بدین سان دیده، مکروه شمارد. حضرت سید ابرار بر حال او ترحم فرموده، بدست معجزآثار دیده ٔ او را بر موضع خود نهاده، چشم اوبحالت اصلی معاودت نمود. از قتاده منقول است که گفت در کبرسن و اوان شیخوخه، آن چشم من روشنتر مینمود. آورده اند که در معرکه ٔ احد جمعی از مشرکان پیاپی تیر بجانب اهل اسلام می انداختند و جنان العرقه و مالک بن زبیر برادر ابوسامت، بیش از همه کس در این باب، مبالغه مینمودند و از آن ممر اذیت به اهل اسلام میرسید. لاجرم حضرت مقدس نبوی اشارت کرد تا سعدبن ابی وقاص در برابر تیراندازان به تیراندازی قیام نماید. سعد بموجب فرموده، عمل نمود. در این اثنا جنان العرقه، تیری انداخت و بحسب اتفاق بدامن جامه ٔ ام ّ ایمن، حاجبه ٔ رسول اﷲ که در آن ساعت به آب دادن مجروحان مشغول بود، آمد و او از وهم تیر افتاده، عورتش منکشف گشت. او چنان خنده ای به افراط کرد و این معنی ملایم حضرت نیامد. تیری بی پیکان به سعد داد که بجانب جنان اندازد و سعد در کمان نهاده. بر سینه ٔ جنان زد که بر پشت افتاده موضع مخصوص او برهنه شد. سعد گوید که رسول بمرتبه ای خندیدکه نواجذ مبارکش دیدم. آن حضرت در شأن سعد فرمود که احاب اﷲ دعوتک و تیر دعا بهدف اجابت آمده، سعد مستجاب الدعوه گشت.آورده اند که ابوطلحه ٔ انصاری که در فن تیراندازی مهارتی تمام داشت و آوازی بلند، در معرکه خود را سپر حضرت ختمی پناه ساخته، تیرهای خود را از جعبه بیرون آورده، بر زمین ریخت و هر تیری که بجانب مخالفان انداختی نعره ای زدی و گفتی یا رسول اﷲ نفسی ونفسک جعلنی اﷲ فداک. و آن حضرت در پس سر او ایستاده، ملاحظه ٔ تیر او کردی که بکجا منتهی میشد. چون سهام ابوطلحه به اتمام رسید، حضرت چوب از زمین برگرفته، بدست او میداد و چون در خانه ٔ کمان می نهاد، آن چوب تیری پسندیده شده، بجانب اعدا می انداخت و آن حضرت در آن روز میفرمود که اثر آواز طلحه در لشکر، از چهل مردبیشتر است. واقدی گوید که در روز اُحُد تیری بر ابوذر غفاری رسید و آن حضرت آب دهن مبارک بر جراحت او افکنده، فی الحال شفا یافت. محمد شرحبیل روایت کند از پدر خویش که چون مسلمانان در روز اُحُد روی بهزیمت نهادند، مصعب بن زبیر که لوای مهاجران داشت، ثبات قدم نموده، در این اثنا ابن قمیئه متوجه او شده بضرب شمشیر دست راستش بینداخت. مصعب علم بدست چپ گرفته گفت: وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل. (قرآن 144/3). آن ملعون بضرب دیگر دست چپ او بیفکند و مصعب بار دیگر آیه ٔ مذکور بر زبان آورده، بهر دو بازو لوا را برسینه ٔ خود منتظم گردانیده. آن سگ تیره روی، نیزه برسینه او زد تا از پای درآمد. گویند که این آیه هنوزنازل نشده بود که بتقدیر الهی بر زبان او جریان یافت. چون لوا بر زمین افتاد، دو کس از مسلمانان یکی سویبطبن حرمله و دیگری ابوالروم برادر مصعب، قصد کردندکه آن را برگیرند، ابوالروم برادر مصعب، سبقت گرفته، علم را برداشت. و در بعضی از روایات آمده که چون مصعب بعز شهادت فایز شد، حق عزوعلا ملکی بصورت بشر فرستاده تا علمدار رسول شد و در آخر روز که از حرب فارغ شدند، حضرت فرمود که تقدم یا مصعب. آن فرشته گفت که مصعب نیستم. حضرت دانست که او ملکی است در صورت بشرکه به امر خالق خیر و شر محافظت مینماید. بعد از آن ابوالروم مبادرت نموده در حین مراجعت پیش پیش رسول اﷲ میرفت تا به مدینه رسیدند. واقدی گوید که در آن روز عبدالرحمن بن ابی مسلح بمیدان آمده، مبارز طلب نمود.ابوبکر تیغ کشیده، روان شد تا با او مبارزت نماید. حضرت ختمی پناه فرمود که شمشیر خود در نیام کن و بمقام خود بازگرد. نقل است که در زمانی که رسول میخواست بشعب احد رود، عثمان بن عبداﷲبن مغیره مخزومی مکمل ومسلح بر اسب ابلق سوار در عقب آن حضرت شتافته، فریاد میکرد که لانجوت. ناگاه پای اسب آن ملعون در گوی از گوهائی که ابوعامر فاسق جهت ایلام اسلام کنده بود، فرورفته از پشت زین بر زمین افتاد و حارث شمشیری بر ساقش زد که از پای درآمد و او را بسان گوسفند ذبح کرد. زره و خود عثمان که در غایت جودت بود برگرفت. راقم گوید که مسموع نشد که در آن روز سلبی ازمشرکان بغیر سلب عثمان، بدست مسلمانان افتاده باشد. و رسول (ص) چون معلوم کرد که عثمان مخزومی کشته شد، فرمود که الحمدﷲ الذی اهانه، شکر مر خدای را که او را خوار گردانید. بعد از عثمان، عبدهبن هاجر عامری مانند سبعی ضار روی بقتال حارث آورد و ابودجانه عبید را بر زمین افکنده، گلوی او را چون حلق گوسفند ببرید و معنی الحق یعلو و لایعلی ظاهر شد. آورده اند که در آن روز، مالک بن زهیر جَشَمی تیرها از پس سنگی بجانب مسلمانان می انداخت و بسیاری از ایشان بزخم تیر آن نابکار کشته و مجروح گشتند و در این اثنا سر نامبارک خود را از پس سنگ درآورده، سعد وقاص تیری بر چشم او زد که از قفای سرش بیرون آمد و جان بمالک دوزخ سپرد. اهل اسلام از ضرر آن مدبر خلاص شدند. واقدی گوید که عمروبن ثابت در اسلام شکی داشت و هر چند قوم نصیحت او میکردند، مفید نیفتاد. در آن اوان که مقربان درگاه احدیت روی به احدنهادند مفتّح الابواب قفل غفلت که بر در سراچه ٔ دل اوبود، بکلید عنایت و هدایت گشود تا از سر ایقان، زبان بکلمه ٔ توحید گویا گردانید و سلاح خود برگرفته، روی بجنگ گاه نهاد و چندان محاربه نمود که مجروح و ناتوان گشته در میان کشتگان افتاد. و در آخر حیات، مسلمانان بر سر او رسیده، پرسیدند که سبب آمدن تو چه بود؟ گفت: دوستی خد

معادل ابجد

نداکننده

184

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری