معنی مَس

حل جدول

مَس

لمس کردن


لمس کردن

مَس

واژه پیشنهادی

چله مَس

چله بزرگ در اصطلاح محلی نایین از اول دی ماه تا دهم بهمن ماه .

لغت نامه دهخدا

مسیس

مسیس. [م َ](ع مص) مس. سودن. رجوع به مَس ّ شود.


مسوء

مسوء. [م ُ](ع مص) بی باک شدن. مَس ْء.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء).


پسودن

پسودن. [پ َ دَ] (مص) دست مالیدن. لمس کردن. دست زدن. (برهان قاطع در لفظ پسوده). ببسودن. ببساویدن. مَس.


ماس

ماس. [ماس س] (ع ص) (از «م س س ») مس کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَس ّ شود.


لمس کردن

لمس کردن. [ل َ ک َ دَ] (مص مرکب) بسودن. ببسودن. برمجیدن.ملامسه. مَس ّ. پرواسیدن. بپرواسیدن. (لغت نامه ٔ اسدی). بساویدن. پساویدن. (برهان). و رجوع به لَمس شود.


مسمغان

مسمغان. [م َ م ُ](اِ مرکب)(از: مَس(مه)، بزرگ + مغا ج ِ مُغ). بزرگ مغان.(تاریخ سیستان ص 319). عنوان بزرگترین پیشوای دینی در آئین زرتشتی.(خرده اوستا ص 165). رئیس المجوس.(التفهیم ص 258). مصمغان.(سبک شناسی ج 3 ص 75).


ماه سبذان

ماه سبذان. [س َ / س َ ب َ] (اِخ) این کلمه در اصل ماسپتان یا مَس پَتَن بوده ودر دوره ٔ اسلامی ماسپذان نیز می گفتند. این ناحیه در زمان اعراب جزو خوزستان بشمار می رفت. (از ایران باستان ج 3 ص 2547). و رجوع به ماده ٔ قبل و ماسبدان شود.


گوش

گوش. (اِخ) نام فرشته ای است موکل بر مهمات خلق عالم. (برهان). این کلمه در اوستا گئوش و در پهلوی گوش است (لغهً به معنی گاو). رجوع به معنی دوم شود. || (اِ) نام روز چهاردهم از هر ماه شمسی باشد و فارسیان در این روز جشن کنند و عید سازند و آن را سیرسور گویند و در این روز سیر برادر پیاز خورند و گوشت را باگیاه و علف پزند نه با چوب و هیزم، و گویند این باعث امان یافتن از مَس ّ و لامسه ٔ جن است و بدان دوای امراضی کنند که منسوب به جن است، و در این روز نیک است فرزند به مکتب دادن و پیشه آموختن. (برهان). اوستا گئوش، پهلوی گوش (لغهً به معنی گاو). به قول بیرونی در «گوش روز» از دی ماه جشنی بوده است موسوم به «سیرسور» که در این روز سیر و شراب می خوردند و برای دفع اهریمنان سبزیهای ویژه با گوشت می پختند. زرتشتیان ایران نیز این روز را «گوش » نامند. بیرونی نام آن را «جوش » (معرب گوش) و در سغدی «غش » و در خوارزمی «غوشت »آورده. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
گوش روز ای نگار مشکین خال
گوش بربط بگیر و نیک بمال.
مسعودسعد (دیوان ص 662).
به روز گوش اسفندارمذماه
به گاه یزدجرد آخر شهنشاه.
زراتشت بهرام (از انجمن آرا و آنندراج).


بسودن

بسودن. [ب ِ دَ] (مص) پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مَس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی).جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن [جهان] چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [حجرالاسود] سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه ٔ بسودن، قوه ٔ لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
|| سوراخ کردن و سفتن. || دور کردن. || بر پشت زدن. || باطل کردن. || از دست افکندن. || محو کردن. || حرکت دادن. || بلعیدن. || آمیختن. (ناظم الاطباء).


عند

عند. [ع ِ دَ / ع َ دَ / ع ُ دَ] (ع اِ) ظرف غیرمتصرف است برای مکان، خواه حقیقی باشد، مانند: جلست عند زید (نزد زید نشستم)، و خواه مجازی، مانند: عند زید علم ٌ (زید را علمی است). و برای زمان نیز بکار رود، مانند: وافیتک عند مَغیب الشمس (هنگام غروب آفتاب نزد تو آمدم). و کسر عین در آن فصیح تر از ضمه و فتحه است. و از حروف جاره فقط «من » بر سر آن درآید، مانند: قدمت مِن عنده (از نزد وی آمدم). «عند» از دو نظر بر «لدی » ترجیح دارد: یکی اینکه «عند» برای ظرف حقیقی و مجازی به کار می رود، دیگر اینکه عند بمعنی مطلق داشتن به کار می رود خواه همراه دارنده باشد و خواه نباشد، مانند: عندی مال، یعنی مالی دارم که خواه آن مال همراه گوینده باشد و خواه همراه او نباشد. در حالی که لدی فقط در صورتی به کار می رود که آن شی ٔ همراه گوینده باشد. اصل استعمال عند، در مورد چیزیست که نزدیک عضو و یا جانبی از جوانب شخص باشد و گویند که مفهوم عند، نهایت و غایت نزدیکی است. عند از نظر معنی در چند مورد به کار می رود که از آن جمله است: بمعنی فضل و احسان، مانند: فان أتممت عشراً فمن عندک، یعنی اگر ده [سال] را کامل کنی آن از [فضل و احسان] توست. || بمعنی حکم آید، مانند: عندی هذا أفضل من هذا؛ یعنی در حکم من این برتر از این یکی است. || بمعنی عقیده و رأی، مانند: عندی کذا؛ یعنی بعقیده ٔ من چنین است. || بمعنی مالکیت و دارندگی، مانند: عندی مال، یعنی مالی دارم. || برای اغراء و تشویق به کار رود، که در این صورت اسم فعل بحساب می آید، مانند: عندک زید؛ یعنی زید را بگیر. || گاه در غیر معنی ظرفیت بکار رود که در این صورت مراد از آن قلب سلیم و معقول است، مانند: و من أنتم حتی یکون لکم عِندُ. (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس) (از ناظم الاطباء). و رجوع به منتهی الارب و آنندراج شود. معانی فارسی «عند» کلماتی از این قبیل باشد: نزد. نزدیک. برِ. سوی. پیش. زی: ایمان آوردند عند آن که آثار و علامات عذاب دیدند. (تفسیرابوالفتوح رازی ج 3 ص 451). چگونه خدای تعالی عند نزول عذاب ایمان قوم یونس... قبول کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 51). هیچ از آنجا مفارقت نکردی جز عندحاجتی تا آنکه بالغ شدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- عندالاستطاعه، هنگام توانایی. گاه ِ توانستن.
- عندالاقتضاء، هنگام اقتضا. هنگام مقتضی بودن. آنگاه که اقتضا کند.
- عندالامتحان یکرم الرجل أو یهان، به گاه آزمایش گرامی می شود شخص یاخوار می گردد.
- عندالامکان، اگر بشود. هر زمان بشود. هرگاه بشود. چون ممکن شود. هرگاه ممکن باشد.
- عندالحاجه، هنگام حاجت. وقت حاجت. هنگام نیاز. هنگام ضرورت. چون احتیاج افتد.
- عندالضروره، اگر لازم باشد. اگر بایستی. هنگام نیاز. هنگام ضرورت. چون احتیاج افتد.
- عند القدره و الاستطاعه، هنگام توانایی و استطاعت. چون توانایی دست دهد.
- عنداﷲ، نزد خداوند. پیش خدا: این کرده عنداﷲ بی اجر نمی ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عنداﷲ و عندالرسول، نزد خدا و پیغمبر.
- عنداللزوم، هرگاه باید. چون لازم شود. هرگاه لازم شود. وقت لزوم.
- عندالمطالبه، گاه ِ بازخواست. چون مطالبه شود. وقت مطالبه کردن: طلب فلان از من یکصد تومان که عندالمطالبه کارسازی کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عِندِم ﱡ زید، مخفف «عندی ام زید» است یعنی مادر زید نزد من است. (از ناظم الاطباء).
- عند مَس ّ الحاجه، وقت احتیاج. هنگام فرارسیدن احتیاج.
- مِن عنداﷲ، از پیش خدای. از نزد خداوند.
- مِن عندی، از پیش خود. از نزد خود.


عیسی

عیسی. [سا] (اِخ) ابن مریم. عیسی ̍ پیغامبر علیه السلام، ملقب به روح اﷲ. از پیامبران بزرگ است. کلمه ٔ عیسی لغت عبرانی یا سریانی است و اسم وی مسیح است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). اسمی است عبرانی یا سریانی، و گویند مقلوب از یسوع است که آن نیز عبرانی باشد، و شاید تحریفی از عیسو است. عیسی نامی است که مسلمانان برای «سیّد» ما یسوع مسیح بکار برده اند. (از اقرب الموارد). ج، عیسَوْن، عیسَیْن. و کوفی ها مضموم کردن سین را پیش از واو و مکسور ساختن آن را قبل از یاء نیز جایز دانسته اند، اما بصری ها آن را جایز نمیدانند. نسبت بدان عیسوی ّ و یا به حذف الف یعنی عیسی ّ میباشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). عمروی 33 سال و روز تولد او مبداء تاریخ میلادی است که 622 سال قبل از تاریخ هجری میباشد (برابر 749 رومی). (از ناظم الاطباء). مسیحیان وی را به لقب کریست (کرایست) خوانند و غالباً او را پسر خدا نامند. مسلمانان او را در زمره ٔ پیغمبران اولوالعزم دانند. عیسی از مریم عذراء در اصطبلی متولد شد. و چون از جانب هردوس والی روم مورد تهدید بود، خانواده ٔ او وی را به مصر بردند. عیسی پس از بازگشت در «ناصره» مستقر گردیدو جوانی خود را در آنجا گذرانید (بهمین مناسبت ملقب به ناصری نیز بود). در این اوان در کارگاه یوسف نجار بکار مشغول بود. به سن سی سالگی در «جلیل » شروع به تبلیغ عقیده ٔ خود کرد و سپس در اورشلیم مشغول تبلیغ شد. در شهر اخیر وی مورد عداوت روزافزون فریسیان بود. یکی از حواریان وی، یهودا، در مقابل سی سکه نقره بدو خیانت کرد. پس از محاکمه وی را به صلیب آویختند. مسیحیان معتقدند که چند تن از زنان قدیسه وی را دفن کردند و وی سه روز بعد دوباره زنده شد و پس از چهل روز به آسمان صعود کرد. حواریان وی برای تبلیغ مسیحیت به اقطار جهان پراکنده شدند. در قرآن کریم آمده است: ماقتلوه و ما صلبوه و لکن شبه لهم (قرآن 157/4)، یعنی او را نکشتند و بر دارنکشیدند، اما امر بر ایشان مشتبه شد. عمر او را 33 سال نوشته اند. و واقعه ٔ مصلوب شدن وی بسال سی ام تاریخ مسیحی جدید در بیت لحم رخ داد. بر طبق روایات اسلامی هنگامی که مریم از اهل خود دور شد روح القدس بصورت بشری بدو ظاهر گشت روح به مریم گفت: من فرستاده ٔ خدایم و پسری به تو بخشم. مریم گفت: چگونه ممکن است در حالی که بشری مرا مَس نکرده و من بدکار نیستم. روح پاسخ داد: خدای برای نشان دادن رحمت خود چنین فرموده است. پس روح در مریم دمید واو آبستن شد، ولی این واقعه را از مردم مخفی داشت تا هنگام زادن فرارسید. درد زاییدن مریم را سخت رنج میداد و او آرزوی مرگ میکرد. از شدت درد به درخت خرمای خشکی پناه برد. از جانب خدا ندا رسید که درخت خشک را حرکت ده تا برای تو خرمائی تازه ریزد، و چنین شد.پس عیسی متولد گردید. قوم مریم از زادن چنین کودکی از مریم دوشیزه در عجب شدند و گفتند: ای مریم پدر و مادرت هر دو از نیکان بودند، چگونه چنین کاری از تو سر زد، پدر این کودک کیست ؟ مریم از جانب خدا دستور داشت که با کس سخن نگوید. پس بسوی گهواره ٔ کودک اشاره کرد. کودک زبان گشود و گفت: من بنده و فرستاده ٔ خدایم از خداوند، بپرهیزید بجهت توهینهای ناروایی که به مادرم میکنید. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 322 و تفسیر ابوالمحاسن جرجانی ج 2 ص 303 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 138 و الموسوعه العربیه المیسره (ذیل یسوع المسیح) و مسیح شود.ازجمله ٔ القابش کلمهاﷲ است زیرا ایجادش از کلمه ٔ «کن » بدون پدر صورت گرفت. (از منتهی الارب). روح. مسیح. (منتهی الارب). روح اﷲ. مسیحا. ذوالنخله:
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن چون مریم بر عیسی.
منوچهری.
ای دردمند دور مشو خیره بر طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی بن مریمی.
ناصرخسرو.
معنی ّ چشمه ٔ زمزمی
بل عیسی ِ بِن ْ مریمی.
ناصرخسرو.
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه تو را کشت.
ناصرخسرو.
سه بیت عربی ذیل در کتاب مواسم الادب و آثار العجم و العرب (ج 1 ص 201) آمده است و بسبب شباهت بسیاری که با دو بیت فوق از ناصرخسرو دارد میتوان گفت یکی ترجمه ٔ دیگریست:
رأی عیسی قتیلاً فی طریق
فعض علی أنامله طویلا
و قال لمن قتلت تراک حتی
غدوت کما نری ملقی قتیلا
و قاتلک الذی أو راک أیضا
یذوق القتل فلیطل العویلا.
رجوع به دیوان ناصرخسرو چ کتابخانه ٔ طهران ص 500 و امثال و حکم دهخدا ج 2 شود.
عیسی را علیه السلام گفتند تورا این ادب که آموخت ؟ گفت هیچکس، همی هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم. (کیمیای سعادت).
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشته تائی نیابی.
خاقانی.
عیسی از گفتار نااهلان برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان.
خاقانی.
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست بتاب.
خاقانی.
دور دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان.
مولوی.
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می پنداشتند.
مولوی.
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
مولوی.
همی میردت عیسی از لاغری
تو در بند آنی که خر پروری
به دین ای فرومایه دنیا مخر
تو خر را به انجیل عیسی مخر.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 146).
شنیدستم از راویان کلام
که در عهد عیسی علیه السلام...
سعدی.
از طعنه ٔ بدگویان ناچار گذر نَبْوَد
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن.
قاآنی.
- امثال:
عیسی بافته ٔ مریم رشته، صعب الحصول. بیت ذیل از اوحدی اشاره به این مثل است:
اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی درزن بسوز این دلق مریم رشته را.
(از امثال و حکم دهخدا).
عیسی بدین خود موسی به دین خود، مردمان را در اختیار دین باید آزاد گذاشت. نظیر آیه ٔ: «لا اکراه فی الدین » و آیه ٔ: لکم دینکم و لی دین ». عقیده آزاد است. (امثال و حکم دهخدا).
عیسی ریشته ٔ مریم بافته. رجوع به «عیسی بافته ٔ...» و امثال و حکم دهخدا شود.
جان در کنف شاه است از حادثه نَهْراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
- دم عیسی، نفس عیسی. گویند نفس وی شفادهنده ٔ بیماران و زنده کننده ٔ مردگان بود. رجوع به ماده ٔ «عیسی دم » شود:
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام.
خاقانی.
- مرغ عیسی، خفاش. بیت ذیل از خاقانی اشاره بدان است:
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.

فرهنگ عمید

حریم

پیرامون و گرداگرد خانه و عمارت،
مکانی که حمایت و دفاع از آن واجب باشد،
[قدیمی] آنچه حرام شده و مَس آن جایز نباشد،

معادل ابجد

مَس

100

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری