معنی موفق

لغت نامه دهخدا

موفق

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق... شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ادریس الموفق. رجوع به ادریس الموفق شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (ع ص) توفیق یافته. (ناظم الاطباء). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. (از تعریفات جرجانی). رشید. هدایت شده. (یادداشت مؤلف). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده. (ناظم الاطباء). کامکار. کامروا. کامگار. کامیاب. کامران. توفیق یافته. دست یافته. نایل. (یادداشت مؤلف):
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی
مؤید است و موفق، مقدم است و امام.
فرخی.
ایا موفق بر خسروی که دیر زیی
به شکر نعمت زاید ز خدمت بسیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... باشند طاعت باید داشت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 368).
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا.
مسعودسعد.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن علی هروی، مکنی به ابومنصور که در نیمه ٔ آخر سده ٔ چهارم و نیمه ٔ اول سده ٔ پنجم می زیسته است. او راست: کتاب معروف «الابنیه عن حقایق الادویه».

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ. ق. بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است: 1- الفصول فی علم الاصول. 2- شرح «الکلم النوابغ» زمخشری. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ماده ٔ ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف ِ] (ع ص) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین، خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است. (ناظم الاطباء). توفیق ده. (غیاث). توفیق دهنده. کامیاب کننده. توفیق بخش. (از یادداشت مؤلف): و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). انه خیر موفق ومعین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). واﷲالموفق لمایرضی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191).

حل جدول

موفق

به مقصود رسیده، توفیق یافته در امری، پیروز

به مقصود رسیده، توفیق‌یافته در امری، پیروز

کلمات بیگانه به فارسی

موفق

کامیاب

فارسی به انگلیسی

موفق‌

Going, Golden, Lucky, Palmy, Prosperous, Successful, Triumphant, Well-To-Do

فارسی به ترکی

موفق‬

başarılı

فرهنگ فارسی هوشیار

موفق

توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمائی میکند و بهره مند میسازد و دستگیری میکند توفیق یافته، هدایت شده

فرهنگ فارسی آزاد

موفق

مُوَفِّق (اسم فاعل از تَوفیق) توفیق دهنده، ارشاد کنند به صواب (خداوند)، اِلهام کننده به خیر و صلاح، مُصلِح، موافق کننده،

مُوَفَّق، (اسم مفعول) توفیق یافته، هدایت شده به صلاح و صواب، در فارسی به معنای کامروا به مقصود رسیده و، یاری گردیده نیز مصطلح است،

فرهنگ معین

موفق

مدد کننده، به مقصود رساننده، خدای تعالی،

(مُ وَ فَّ) [ع.] (اِمف.) کامروا، بهره مند.

فرهنگ عمید

موفق

توفیق‌یافته، کامروا، بهره‌مند،

مترادف و متضاد زبان فارسی

موفق

پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب،
(متضاد) ناکام

فارسی به آلمانی

موفق

Erfolgreich

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

موفق

کامیاب، پیروز، پیروزمندانه

فارسی به عربی

موفق

مربح، ناجح

معادل ابجد

موفق

226

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری