معنی معتدل
فارسی به انگلیسی
Equable, Mild, Moderate, Reasonable, Soft, Tempered
فارسی به ترکی
ılıman
عربی به فارسی
معتدل , ملا یم , ارام , میانه رو , مناسب , محدود , اداره کردن , تعدیل کردن
مرتاض , ممسک در خورد و نوش و لذات , مخالف استعمال مشروبات الکلیپرهیزکار , پارسامنش , مرهم , دارای خاصیت مرهم , خنک کننده , خوشبو , ملا یم , سست , مهربان , معتدل , باحیا , افتاده , فروتن , نسبتا کم
فارسی به عربی
اخضر، سمسار، صاحی، معتدل، وسط
لغت نامه دهخدا
معتدل. [م ُ ت َ دِ](ع ص) راست و برابر. و رجوع به اعتدال شود. || میانه حال.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). به اندازه ٔ متوسط. میانه. بین دو حال در کم یا کیف:
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری.
خاقانی.
از کف و شمشیر تست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
- معتدل القامه، معتدل بالا. میانه بالا. معتدل قامت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به ترکیبهای معتدل قامت و معتدل بالا شود.
- معتدل بالا، میانه بالا. معتدل القامه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که قامتی نه کوتاه ونه بلند داشته باشد: واثق مردی بود سپید... معتدل بالا و فراخ چشم.(مجمل التواریخ و القصص).
- معتدل خلقت، آنکه اندامی متوسط دارد. معتدل هیأت: فعمه؛ زن معتدل خلقت آکنده ساق.(منتهی الارب). و رجوع به معتدل هیأت شود.
- معتدل قامت، میانه بالا. معتدل بالا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد... سخت نیکوروی و طرفه و زیبا، تمام خلقت، معتدل قامت.(نوروزنامه). و رجوع به ترکیب معتدل بالا شود.
- معتدل هیأت، آنکه هیأتی میانه دارد. که تن و بالایی نه چندان کلان وبلند و نه چندان خرد و کوتاه داشته باشد. میانه اندام: آنگاه دانه ٔ مستقیم بنیت، معتدل هیأت، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند.(سندبادنامه ص 43).و رجوع به ترکیب معتدل خلقت شود. || مناسب هر چه باشد.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). || میانه رو.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نه سرد و نه گرم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و اندر وی آبهای روان است و هوای معتدل است.(حدودالعالم). و نعمتی فراخ و هوایی معتدل.(حدود العالم).
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست و هوا معتدل گشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 349).
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم.
نظامی.
|| یکی از امزجه ٔ نه گانه در طب قدیم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و نزدیک طبیبان معنی معتدل تمامی بخش هراندامی است از هر کیفیتی و این چنین باشد که هر اندامی از اندامهای یکسان چندانکه او را به کار آید از گرمی و سردی و خشکی و تری یافته باشد و مزاجی که او را شاید پدید آمده.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- معتدل مزاج، آنکه اعتدال مزاج دارد. آنکه اعتدال طبع دارد: شرابی که نه تیره بود و نه تنک... مردمان معتدل مزاج را شاید.(نوروزنامه).
- || که از جهت طبیعت موزون باشد. که در گرمی و برودت و جز اینها متعادل باشد: شکر و روغن بروی کردم تا معتدل مزاج شد و سریعالهضم گشت.(سندبادنامه ص 291 و 292).
|| بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن یکسان باشند. یعنی اگر عروض مستفعلن باشد ضرب هم مستفعلن باشد و اگر مفعولن باشد ضرب نیز مفعولن بود.(المعجم چ مدرس رضوی ص 48). || در اصطلاح اهل حساب عدد مساوی را گویند.(کشاف اصطلاحات الفنون).
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
میانی
فارسی به ایتالیایی
moderato
فرهنگ معین
(مُ تَ دِ) [ع.] (اِفا.) میانه، میانه رو، راست، برابر.
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرام، ملایم، میانهرو، نرمخو، معتدله، دارای اعتدال، راست، مستقیم،
(متضاد) تندرو، کج، کژ
فرهنگ فارسی هوشیار
راست و برابر، میانه حال
فرهنگ فارسی آزاد
مُعتَدِل، (اسم فاعل از اِعتِدال) میانه رو، میانه و حدّ وسط (در هر مورد)، راست و مستقیم،
فارسی به آلمانی
Datenträger (m), Durchschnittich, Mitte (f), Mittel (n), Gemäßigt, Ma.ssig [adjective], Mässig, Gelind, Grün, Leicht, Mild, Sanft
معادل ابجد
544