معنی مصف

لغت نامه دهخدا

مصف

مصف.[م َ ص َف ف](ع اِ) جای صف زدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). جای صف برکشیدن. موضع صف. صف کشیدنگاه.(یادداشت مؤلف). || جای صف زدن در جنگ. ج، مصاف.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(آنندراج).میدان جنگ. رزمگاه. ناوردگاه. || توسعاً، جنگ. ج، مصاف.(ناظم الاطباء). و رجوع به مصاف شود.


مصافات

مصافات. [م َ صاف ْ فا](ع اِ) ج ِ مصف. جنگها.(ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی آزاد

مصف

مَصَف، محل چنگ و نبرد صف های رزمی، محل استقرار صفوف جنگی (جمع: مَصاف)،

فرهنگ معین

مصف

جای صف زدن، میدان جنگ، رزمگاه، جمع مصاف. [خوانش: (مَ صَ فّ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

مصف

جای صف بستن،
میدان جنگ، محل کارزار،

فرهنگ فارسی هوشیار

مصف

‎ رده گاه، رزمگاه میدان جنگ (اسم) جای صف زدن، میدان جنگ رزمگاه جمع: مصاف.


قفچاق

از مردم قفچا ‎ هر یک از افراد قوم قفچاق (قبچاق) قفچاقی: از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان ز خان. (سنائی. مصف. 315)


مه جبین

کسی که پیشانیش مانند ماه (قمر) درخشان باشد معشوق زیبا روی: خورشید نماینده بتی ماه جبینی کافور بنا گوش مهی مشک عذاری. (سنائی. چا. مصف. ‎ 324) ماه پیشانی


منتجب

(اسم) برگزیده اختیار شده: } ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی. ‎{ (سنائی. مد. چا. 470:1 چا. مصف. ‎ 320) (اسم) برگزیننده اختیار کننده.


منظوم

‎ سرواد چامه سرود سخن آراسته، آراسته، گروه ملخ، پروین (اسم) برشته کشیده (جواهر) : } و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکتش در منظوم شود در دل او قطره میاه. ‎{ (سنائی. مصف. 306)، آراسته مرتب، برشته نظم در آمده کلام موزون مقابل منثور: } بینمت منظوم و موزون و مقفی زان ترا دستیار خویش دارد زهره در خنیا گری. ‎{ (سنائی. مصف. 326)


نیلوفری

(صفت) منسوب به نیلوفر: برنگ نیلوفر لاجوردی. یا چرخ گنبد نیلوفری. آسمان: ((آفتاب دین برون از گنبد نیلوفرست پر بر آز داد و دانش بو کزو بیرون (سنائی. مصف. 337)

معادل ابجد

مصف

210

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری