معنی قط

لغت نامه دهخدا

قط

قط. [ق َطْ طُ] (ع ق) هرگز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): مارأیته قَطﱡ؛ ندیدم او را هرگز. (منتهی الارب). اصل این کلمه قطط است، طاء نخست را برای ادغام ساکن و در دومی ادغام کردند، قط شد. (منتهی الارب). قط بر سه وجه است: 1- ظرف زمان برای استغراق گذشته، و این به فتح قاف و تشدید طاء مضمومه است در فصیح ترین لغات و به نفی اختصاص دارد. گویند: مافعلته قَطﱡ، به این معنی که این کار را در مدت عمر خود نکرده ام، و چون در این حال معنی مُذْ و الی را دهد مبنی است و معنی آن چنین است: و مذ ان خلقت الی الاَّن. و گاهی طاء قط مکسور میشود بنابر اصل التقاء ساکنین. پس گویند: قَطِّ. و گاهی قاف متابعت از طاء میکند در ضمه و گویند: قُطﱡ. و گاهی طاء مخفف میشود با ضمه یا سکون و گویند: قُطُ و قُطْ. 2- معنی «حسب » را دهد. در این صورت قاف آن مفتوح و طاء ساکن است و گویند: قطی وقَطک َ و قَط زَید درهم، چنانکه گویند: حسبی و حسبک و حسب زید درهم. و فرق میان حسب و قط این است که حسب معرب است و قط مبنی. 3- قط اسم فعل است به معنی یکفی، پس گویند: «قطنی » با نون وقایه. (اقرب الموارد ازمغنی اللبیب). || (ص) نرخ گران. (منتهی الارب): سِعْرٌ قَطﱡ؛ ای غال. (اقرب الموارد). || رجل قطالشعر؛ سخت مرغول و برپیچان موی. ج، قَطّون، اَقطاط، قِطاط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قط. [ق َطط] (اِخ) شهری است به فلسطین میان رمله و بیت المقدس. (معجم البلدان).

قط. [ق َطط] (ع مص) گران گردیدن نرخ. گویند: قَطَّ السعر قطاً و قُطوطاً، قُطَّ السعر (به طور مجهول). (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بریدن. || بریدن سر قلم از عرض در تراشیدن آن. || کندن و هموار ساختن: قط البیطار حافر الدابه؛ نحته و سَوّاه ُ. (اقرب الموارد).

قط. [ق َطط / ق َ] (ع اِ صوت) بانگ سنگخوار. و گاه تخفیف دهند. (منتهی الارب). || (مص) خواندن سنگخواره را با قطقط گفتن. (اقرب الموارد).

قط. [ق ِطط] (ع اِ) نصیب. (اقرب الموارد). بهره. (منتهی الارب): و قالوا ربنا عجل لنا قِطَّنا قبل یوم الحساب. (قرآن 16/38). || چک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نامه. (منتهی الارب). || دفتر حساب. ج، قُطوط. || گربه ٔ نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قِطاط، قَطَطه. (منتهی الارب). || ساعتی از شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


قط زدن

قط زدن. [ق َ زَ دَ] (مص مرکب) مرکب است از قط به معنی بریدن هرچه باشد یا بر پهنا بریدن، و زدن فارسی. (آنندراج):
نویسم چون به سوی یار از حال درون نامه
به دندان قط زنم انگشت و بنویسم به خون نامه.
مسیح کاشی (از آنندراج).


قط کردن

قط کردن. [ق َ ک َ دَ] (مص مرکب) مرکب است از قط عربی به معنی بریدن یا بر پهنا بریدن، و کردن فارسی. (آنندراج):
جای ناخن تیغسر میزد ز انگشتان ما
چون قلم در وصف مژگان تو میکردیم قط.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).

فرهنگ معین

قط

(قَ طّ) [ع.] (اِمص.) برش بر پهنا.

فرهنگ فارسی هوشیار

قط زدن

خامه تراشیدن کلک تراشیدن خامه تیزکردن (مصدر) بریدن سر قلم به پهنا تا نیک نویسد: نویسم چون بسوی یار از حال درون نامه بدندان قط زنم انگشت و بنویسم بخون نامه. (صفت اسم) چاقویی کوچک که معمولا در قلمدان گذارند و سر قلمهای معینی را با آن قط زنند قلمتراش: زخمی که بر یار بر دل اغیار می زند چون قط زن آید آن همه بر استخوان من. (طاهر وحید)


قط کردن

(مصدر) قط زدن: تیر آسمان از برای تحریردیوان مدایح قلم قط می کنند


قط

بریدن چیزی به پهنا

فرهنگ عمید

قط

چیزی را از پهنا بریدن،
بریدن سر قلم به پهنا،

حل جدول

قط

بریدن سر قلم نی

مترادف و متضاد زبان فارسی

قط

برش، برش‌دادن، برش‌زدن، بریدن

عربی به فارسی

قط

چرک , گربه , پیشی , دخترک , زن جوان , لب , دهان , چهره

معادل ابجد

قط

109

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری