معنی شکرشکن

لغت نامه دهخدا

شکرشکن

شکرشکن. [ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ش ِ ک َ] (نف مرکب) شکننده ٔ شکر. که شکر بشکندو بخورد. شکرخوار: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف).
- شکرشکن شدن، شیرین کام شدن به مناسبت شکستن و خوردن شکر. و در بیت ذیل مراد شیرین کامی سخنوران هند است از شکر گفته های حافظ:
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
|| شکننده ٔ قیمت و ارج شکر در شیرینی: خطت به لب شکرشکن مشک ختن. (یادداشت مؤلف):
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکّرشکن دلدار او بود.
نظامی.
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است.
نظامی.
شکّرشکنی به هرچه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
به شکّر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکّرشکن بس.
نظامی.
لب لعل عناب شکّرشکن
زده بوسه بر فندق بی دهن.
نظامی.
|| شیرین سخن. (آنندراج). سخت خوش بیان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء):
شکّرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمنبوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
بس که ازغم رنگ بستم دور از آن شکّرشکن
سبز شد چون بال طوطی استخوانها در تنم.
مفید بلخی (از آنندراج).
اما ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کنند... (یادداشت مؤلف).


عنبرذقن

عنبرذقن. [عَم ْ ب َ ذَ ق َ] (ص مرکب) آنکه ذقن وی بوی عنبر دهد:
شکرشکن است یا سخن گوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.


بنگاله

بنگاله. [ب َ / ب ِ ل َ / ل ِ] (اِخ) بنگال:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد گاه به بغداد مرا.
سلیم (از آنندراج).
رجوع به ماده ٔ قبل شود.


رضا

رضا. [رِ] (اِخ) یا رضای لاهیجانی، رضا شکر. وطنش لاهیجان است. شکرشکن و شیرین بیان بود. او راست:
بیابان بلا خاری ندارد
که از دامان من تاری ندارد.
چو آیی در صف آلودگان پرهیز کمتر کن
که اینجا منزلت هر کس به مقدار گنه دارد.
(از صبح گلشن ص 175).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.


تیزبازار

تیزبازار. (اِ مرکب) بازار گرم و پرمشتری. بازار پررونق و روا. بازار رائج:
چه کردی که بودت خریدار آن
کجا یافتی تیزبازار آن.
فردوسی.
چو آگاه شد خسرو از کار اوی
غمی گشت از آن تیزبازار اوی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید از آن تیزبازار اوی.
فردوسی.
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بدان کلبه بر، تیزبازار خاست.
فردوسی.
تیزبازاری و هرجائی بازار تو تیز
با دل زار بازار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
چون شهد به بوسه تیزبازار
شکرشکن و طبرزد آزار.
نظامی.
رجوع به تیزبازاری و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.


شکرخای

شکرخای. [ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ] (نف مرکب) شکرخا. قریب به معنی شکرشکن. (آنندراج). که شکر بخورد. که شکر بجود. || سخت شیرین. بسیار شیرین و دلپسند:
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه ٔ یاقوت شکرخای تو خوش.
حافظ.
|| سخت شیرین سخن. شیرین گفتار:
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند.
نظامی.
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخندانی.
کمال الدین اسماعیل.
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو.
حافظ.
و رجوع به شکرخا شود.

حل جدول

شکرشکن

شیرین سخن


شیرسخن

شکرشکن


شیرین‌سخن

شکرشکن


شیرین سخن

شکرشکن

فرهنگ معین

شکرشکن

(~. ش کَ) (ص فا.) کنایه از: شیرین سخن.

فرهنگ عمید

شکرشکن

خورندۀ شکر،
شیرین‌سخن، شیرین‌گفتار: شکّرشکن شوند همه طوطیان هند / زاین قند پارسی که به بنگاله می‌رود (حافظ: ۴۵۲)،


شکرچین

شکرخوار، شکرشکن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شیرین‌سخن

بذله‌گو، خوش‌بیان، خوش‌زبان، شکرخا، شکرشکن، شیرین‌گفتار، لطیفه‌پرداز

فرهنگ فارسی آزاد

حلّ

حِلّ، قسمتی از زمین مکّه که جزء حَرَم نیست (بر خلاف حَرَم که در آن قسمت قِتال حرام است). معنای حِلّ و حَریم در این بیت ابن فارض که از شعرای قرن هفتم هجری بود نمایان است: فَفَوعاً لِقاضٍ اَتی فی حُکْمِه عَجَبا اَفْتی بسَفْکِ دَمِی فی الْحِلِّ وَالْحَرَمِی. «حضرت بهاءالله این بیت را در لوح شکرشکن ذکر می فرمایند. » (یعنی: سر می نهم به حکمش امّا عجب ز قاضی فتوی دهد بقتلم هم در حریم و هم حلّ)،

معادل ابجد

شکرشکن

890

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری