معنی زیادکننده

حل جدول

زیادکننده

فزاینده


گیاه خون ساز

1- عرق بادرنجبویه : طبیعت گرم –آرام بخش – نشاط آور – رفع افسردگی روحی و تقویت حواس ۵ گانه – افزایش فشار خون و درمان ناراحتی معده ناشی از اضطراب و نگرانی.

2- عرق کاسنی : مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی .

3- عرق بید مشک : طبیعت خنک – مقوی قلب و مغز و معده – تسکین دهنده سر درد و درد های عضلانی – خون ساز – آرام بخش .

4- عرق نعنا: طبیعت – گرم بادشکن ، ضد تشنج ، معالج بواسیر ، دل پیچه ، رفع اسهال و استفراغ ، رفع سکسکه ، ضد نفخ ، اشتهاآور ، ضدعفونی کننده.

5- عرق یونجه: تقویت عمومی و اعصاب ، جلوگیری از خونریزی ، موثر در رشد اطفال ، زیادکننده شیر مادران ، در ترک اعتیاد بعلت داشتن ماده ساپونین بسیار موثر است.

6- عرق شنبلیله : نیروبخش و مقوی ، مفید برای بیماری قند ، مسلولین و اشخاص ضعیف ،کاهش دهنده کلسترول ، در استعمال خارجی برای قارچهای پوستی مفید است ، کمک به بهبود زخمها ،ضد التهاب گلو و بواسیر

7- عرق زیره : ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون.

8- عرق بهار نارنج : طبیعت معتدل – تقویت قلب و اعصاب – آرام بخش – ضد تشنج و افسردگی – افزایش قوای جوانی .

واژه پیشنهادی

زیاد‌کننده

افزاینده

لغت نامه دهخدا

موفر

موفر. [م ُ وَف ْ ف ِ] (ع ص) زیادکننده ٔ خرج. (غیاث) (آنندراج).


اندوه فزا

اندوه فزا. [اَ ه ْ ف َ] (نف مرکب) انده فزای. زیادکننده ٔ اندوه. افزاینده ٔ غم. (از فرهنگ فارسی معین).


کارافزای

کارافزای. [اَ] (نف مرکب) کارافزا. کارفزا. زیادکننده ٔ کار. آنکه مشغولیت دیگری افزون کند:
چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای.
انوری.


کارفزای

کارفزای. [ف َ / ف ِ] (نف مرکب) کارافزا. زیادکننده ٔ کار. رجوع به کارافزا شود:
گه مان بفزائید و گهی مان بستائید
بر خویشتن از خویش همی کارفزائید.
ناصرخسرو.
|| پرگو. مزاحم.


پالای

پالای. (اِ) پالا. پالاد. پالاو. اسب جنیبت. || (نف) افزاینده و زیادکننده. (برهان).
|| صافی کننده. بیزنده. (غیاث اللغات):
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای.
عطار.
ترکیب ها:
- ترشی پالای. خون پالای. سماق پالای. رجوع به همین مدخلها شود.
|| (فعل امر) امر از پالاییدن یعنی صافی کن:
ز آنکه پالوده ٔ سر کویست
امتحانش کن و فروپالای.
انوری.


ممد

ممد. [م ُ م ِدد] (ع ص) مددکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). امدادکننده. مددرساننده. یاری دهنده. (ازناظم الاطباء). کمک. یار. مددده. کمک فرستنده: أنی ممدکم بألف من الملائکه (قرآن 9/8)، من مددکننده ام شما را به هزار از فرشتگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 43). هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. (گلستان). || زیادکننده. (ناظم الاطباء).


مو

مو. (معرب، اِ) گیاهی است از تیره ٔ چتریان که آن را شوید بری نیز گویند و دارای خواص زیادکننده شیر و قاعده آور است و مدر نیز می باشد. اثامیطیقون. رازیانه ٔ بیابانی. شبت بری. شوید بری. تامساورت. تامشاورت. بسبسه. کَمّون الجبل. (یادداشت مؤلف). به لغت یونانی نام بیخ دوائی است که هم به یونانی میون خوانند. گویند گزر و زردک صحرائی است. (از برهان). نام گیاهی دوایی. (ناظم الاطباء). داروئی است نافع جهت درد مفاصل و درد جگر شرباً و طلاء و نیز عسر بول و درد مثانه و رحم و مغص و نفخ. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان و تحفه ٔ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ذخیره ٔ خوارزمشاهی و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 333 شود. گزر دشتی. || زغال اخته. در عقار ص 231 آمده: «مو هوالمران، و بعجمیه الاندلس مرانه » و «مران » همان زغال اخته است ولی مترجم عقار همین کلمه را به معنی شوید بری آورده است.


فلفل هندی

فلفل هندی. [ف ِ ف ِ ل ِ هَِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است از تیره ٔ بادنجانیان که یکساله است و در باغها گونه های مختلفش بعنوان زینتی نیز کاشته میشود. میوه اش پس از رسیدن دارای طعم تند و سوزاننده است و قرمزرنگ میباشد. میوه های نارس آن تندی کمتری دارد و بصورت خام ضمن اغذیه مصرف می شود و سبزرنگ است. این گیاه برخلاف اسمش خاص هندوستان نیست و در نواحی استوایی یافت نمیشود بلکه خاص نواحی معتدله است و در اکثر نقاط ایران بفزونی کشت میشود. در امریکا و ژاپن در حدود سی گونه از این گیاه وجود دارد. میوه های نارس و سبزرنگ این گیاه را جهت ترشی نیز به کار میبرند. در ترکیب شیمیایی میوه ٔآن ماده ای بنام کاپسیسین یا کاپسیکول وجود دارد که محرک جلد است و نیز دارای مقداری مواد پروتیدی و گلوسیدی است. دانه های این گیاه دارای مواد روغنی است و بعلاوه در میوه ٔ آن ویتامینهای ب 1 و ب 2 و ث همراه با اسید سیتریک و اسید مالیک موجودند. میوه های این گیاه به مقدار کم محرک اشتها و زیادکننده ٔ ترشحات بزاق و تسکین دهنده ٔ بواسیرهای دردناک و التهابدار است.
گَرد دانه های این گیاه بشدت عطسه آور است. مصرف میوه ٔ آن در دردهای رماتیسمی و برخی دردهای عصبی نیز توصیه شده است. فلفل سبز. فلفل احمر. فلفل رومی. فلفل فرنگی. فلفل قرمز. فلفل اسلامبولی. بوبر. (فرهنگ فارسی معین).


تالمکهارا

تالمکهارا. [م َ ک َ] (هندی، اِ) دوای مشهور هندی است. (الفاظ الادویه). هندی است و عوام «تال مکهانا» و بزبان بنگاله «کلیاکهارا» نامند. ماهیت آن: تخمی است پهن، اندک طولانی، ریزه، اغبر، اندک براق و لعابی مانند تودری و گیاه آن بقدر ذرعی و شاخهای بسیار از یک بیخ روئیده و برگ آن شبیه ببرگ کاسنی و خشن و زغب دار و گل آن سفید و ریزه تراز گل کاسنی و عقدهای این نیز مانند عقدهای کاسنی وتخم آن در آنها، الا آنکه در عقدهای این خارها مانندخار مغیلان میباشد بخلاف کاسنی و منبت آن کنار آبها وزمینهای نمناک. طبیعت آن: گرم و خشک با رطوبت فضیله. افعال و خواص آن: تخم آن مفرح و مسمن و مبهی و زیادکننده ٔ منی و ممسک آن و دافع فساد سودا و چون نرم کوبیده مقدار یک درهم تا سه چهار درهم آن را با هموزن آن قند یا شکر و یا شیر گاو تازه دوشیده بیاشامند، منی را زیاد میگرداند و امساک منی می آورد و سرعت انزال و جریان منی را برطرف مینماید و کوبیده ٔ آن را بر شربت پاشیده نیز می آشامند و داخل معاجین مبهیه نیز مینمایند و بسبب صلابت دیر کوبیده می گردد و آشامیدن آب مطبوخ برگ و ساق آن و سلاقه ٔ آن جهت استسقا بسبب قوت ادرار آن مفید و ضماد سائیده ٔ گرم کرده ٔ برگ و ساق وبیخ آن بتمامی بر کمر جهت وجع ظهر و بخور آب مطبوخ آن نیز جهت امراض مذکور نافع. (مخزن الادویه ص 170).


افزا

افزا. [اَ] (نف مرخم) افزاینده و افزون را گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). افزاینده. علاوه کننده. زیادکننده. (ناظم الاطباء). افزاینده و به این معنی مرکب نیز استعمال کنند. و بحذف همزه نیز لغت است. (از مؤید) (شرفنامه ٔ منیری). فزا. افزای. و در آخرکلمات از قبیل غم افزا و غیره بمعنی افزاینده است.
- آذرافزا، افزاینده ٔ آذر. فزون کننده ٔ آتش.
- بهجت افزا، چیزی که بر بهجت و سرور افزاید. (ناظم الاطباء). سرورافزا. رجوع به این کلمه شود.
- جان افزا، چیزی که جان را زیادت کند و قوت دهد. افزاینده ٔ جان:
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه ای بود اززلال جام جان افزای تو.
حافظ.
- دانش افزا، آنچه دانش را زیادت کند و فزونی بخشد. افزاینده ٔ دانش.
- راحت افزا؛ آنچه راحتی را فزون سازد. افزاینده ٔ راحت.
- روح افزا، چیزی که روح را زیاد کند و قوت دهد. (ناظم الاطباء). جان افزا. رجوع به این کلمه شود.
- زینت افزا، آنچه زینت را زیاد کند و علاوه سازد. افزاینده ٔ زینت.
- سرورافزا، آنچه شادمانی و بهجت را زیاد کند و فزونی بخشد. افزاینده ٔ سرور. بهجت افزا. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- طرب افزا، آنچه نشاط و سرور را بیفزاید و علاوه کند. افزاینده ٔ طرب. سرورافزا. بهجت افزا.
- عقل افزا، آن چیز که باعث فزونی عقل گردد و آنرا زیاد کند. افزاینده ٔ عقل.
- غم افزا، آنچه اندوه را بیفزاید و آنرا زیاد کند. افزاینده ٔ غم.
- فرح افزا، آن چیز که انبساط و سرور را زیاد کند و آنرا فزونی بخشد. افزاینده ٔ فرح.
- کارافزا، آنچه که موجب زیادی کارشود و آنرا علاوه کند. افزاینده ٔ کار.
- مسرت افزا، آن چیز که موجب افزایش سرور شود و آنرا افزون گرداند. افزاینده ٔ مسرت.
- مهرافزا، آنچه علاقه و محبت را زیاد کند و آنرا افزایش دهد. افزاینده ٔ مهر:
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی.
راستی گویم بسروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی.
- نشاطافزا، آنچه شادمانی و مسرت افزاید وآنرا زیاد کند. افزاینده ٔ نشاط. و رجوع به افزائیدن و افزودن شود.
|| (فعل امر) امر به افزودن نیز هست یعنی بیفزا و زیاده کن. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). امر از افزودن. (مؤید) (شرفنامه ٔ منیری). || (اِ) خمیازه. (برهان) (آنندراج). اخمیازه و تثاؤب. (از ناظم الاطباء).


طیب

طیب. (ع ص، اِ) بوی خوش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). خوشبوی. عطر. بوی. داود ضریر انطاکی گوید: طیب، بر هر شی ٔ که بوی خوش داشته باشد اطلاق میگردد مانند مشک و عنبر و غالیه و مانند آن. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 240). طیب، ادویه ٔ خوشبوی است مانند مشک و عنبر و عود، وعطر را نیز نامند و آن غذای روح و مقوی قُوا و زیادکننده ٔ سرور و معاشرت با دوستان است و از احب اشیاء است مر جناب حضرت رسالتمآب را صلی اﷲ علیه و آله و سلم. چنانچه فرموده اند: حبب اِلَی َّ من دنیاکم ثلاث النساء و الطیب و قره عینی فی الصلوه، و آن جناب بسیار خوشبوی استعمال مینموده اند و از بدبوی ناخوش بودند وتطیب بمشک میفرمودند و احادیث بسیار در فضیلت و تحریض بخوشبوئی و خوشبو داشتن لباس و احتراز از کثافت وبدبوئی وارد است. (فهرست مخزن الادویه):
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صدهزار زینت و آرایش عجیب.
رودکی.
و آنچه اندرخور این هفده غلام بود از طرائف و طیب و جواهر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و از وی [هندوستان] طیبهای گوناگون خیزد و مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم). و همه طیبی که آنجا [به اهواز] بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم).
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گُلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل...برده آمد از زر چندین... و طیب... مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او به دست آورد. (نوروزنامه).
غرس معالی او بلطف تربیت و طیب آب و تربت شاخها کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 255).
این کعبه ناف عالم و از طیب ساختش
آفاق وصف نافه ٔ مشک تتار کرد.
خاقانی.
الزباد، نوع من الطیب. (ابن البیطار).
شبی در جوانی و طیب نعم...
سعدی (بوستان).
چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطر است، و داعیه طیب عیش. (گلستان). و رجوع به شعوری ج 2 ص 167 شود. || پاک. پاکیزه. || حلال. (منتهی الارب). || خوش مزه. (آنندراج). ج، اطیاب. (منتهی الارب).
- به طیب نفس، به میل خود. بی عنف و کره. بی اکراه. بی اجبار. به رضا و رغبت. بطیب خاطر. با خواست خویش. یقال: فعلت ذلک بطیب نفسی، و طیبه نفسی، یعنی کردم این کار را به خوشی خویش بی اکراه دیگری. (منتهی الارب).
|| بهترین از چیزی. (منتهی الارب). || (مص) خوش شدن. || خوشبوی شدن. پاکیزه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || حلال شدن. || گیاه ناک گردیدن زمین. || پاک و پاکیزه ساختن. (آنندراج).


عنب

عنب. [ع ِ ن َ] (ع اِ) میوه ٔ تاک که تازه است و چون خشک شود آن را زبیب (مویز) گویند. (از اقرب الموارد). انگور که میوه ٔ معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک حبه ٔ آن را عِنبه گویند. ج، أعناب. (از اقرب الموارد). عنب را به فارسی انگور و به ترکی اوزم و به هندی ناکهه نامند. ماهیت آن: ثمری است معروف که از درخت تاک که رز نیز نامند بهم می رسد. صیفی و شتوی باشد. و صیفی آن را انواع و اصناف بسیار است. بهترین آن سفید رسیده ٔ شیرین شاداب و بزرگ دانه ٔ آن است که پوست آن رقیق و تخم آن کوچک و دانه های آن در مقدار متساوی باشند و در هم طپیده در خوشه نباشند. و خوشه ٔ آن باریک نباشد. و الطف همه عسکری و صاحبی و ریش بابا و کشمشی بسیار شیرین و لطیف است. طبیعت آن: با قوای مختلفه است و انواع کثیره و مطلق رسیده ٔ آن و آخر اول گرم و تر و بعضی بسیارشیرین آن را تا دهم گرم و تر دانسته اند. افعال و خواص آن: منضج و سریعالانحدار و کثیرالغذاء و بهترین میوه ها است و در غذائیت و تولید خون صالح و معدل امزجه ٔ غلیظه و مصفی خون و دافع مواد سوداویه و احتراقیه و مصلح حال صدر و ریه و مسمن بدن و زیادکننده ٔ پیه. و غذاهای ترش و آب سرد بالای انگور بغایت مفسد آن و مورث استسقا و تبهای عفن است. و باید که بعد از چیدن فی الفور تناول ننمایند، بلکه بعد از آنکه یک دو روز مانده باشد بخورند... (از مخزن الادویه):
آنکه زلفش چو خوشه ٔ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
عیب نایدبر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
کشیده زلف گره گیر در میان دو لب
چو خوشه ٔ عنب اندر میانه را عناب.
امیرمعزی.
هان ثریا نه خوشه ٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار.
خاقانی.
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
ازعنب می پخته سازند و ز حصرم توتیا.
خاقانی.
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
پخت گردون زآن عنب نقل و ز حصرم توتیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 27).
آن عرب گفتا معاذاﷲ لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.
مولوی.
عقل عاجز شود از خوشه ٔ زرین عنب
فهم حیران شود از حقه ٔ یاقوت انار.
سعدی.
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان، بسرو رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به انگور شود. || خمر. (اقرب الموارد). می انگوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نام بکره ٔ خواره و از آن یوم العنب مر قریش وبنی عامر را. (از منتهی الارب). نام ماده شتری. و یوم العنب نام روزی مابین قریش و بنی عامر. (ناظم الاطباء). || ج ِ عِنبه. (منتهی الارب). رجوع به عنبهشود.
- آب عنب، خمر. شراب:
آنکه زلفش چو خوشه ٔ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود.
حافظ.
- بچه ٔ عنب، کنایه از می:
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
این چنین زانیه باشد بچه ٔ هر عنبی.
منوچهری.
- حصن عنب، نام قلعه ای است درفلسطین. (از ناظم الاطباء).

معادل ابجد

زیادکننده

151

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری