معنی سج

لغت نامه دهخدا

سج

سج. [س ُ] (اِ) سرین و کفل. (برهان) (جهانگیری).

سج. [س َ] (اِ) رخساره. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه) (آنندراج):
چون برفتم سوی کعبه بهر حج
سخ بسنگ سود سودم زرد سج.
قاضی نظام (از رشیدی).

سج. [س َج ج] (ع مص) بگل کردن دیوار را. (منتهی الارب). در عربی گل بدیوارمالیدن. (برهان). || رقیق و تنک شدن پلیدی. (منتهی الارب). نرم شدن چیزی غلیظ بود. (برهان).


بیسج

بیسج. [س َ] (ص مرکب) (از: بی + سج) بی شکل. بدوضع و بدساخت. (ناظم الاطباء). رجوع به سج شود.

فرهنگ معین

سج

(سَ) (اِ.) روی، رخساره.

حل جدول

سج

رخساره


سج ، عارض ، عذار

رخساره


رخساره

سج

سج، عارض، عذار


روی و رخساره

سج

فرهنگ فارسی هوشیار

سج

رخساره، روی

فرهنگ عمید

سج

روی، رخساره،

گویش مازندرانی

سج

قره قروت

آبی که از کیسه ی دوغ بچکد


سج او

آب گل آلود و تیره

معادل ابجد

سج

63

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری