معنی درمک
لغت نامه دهخدا
درمک. [دَ م َ] (ع اِ) فارسی معرب است. (ثعالبی). آرد سپید و شسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرد حواری. (یادداشت مرحوم دهخدا). به عربی آرد سفید را گویند، و برخی گویند هرچه او را خرد آس کنند او رادرمک گویند حتی سرمه، و بعضی اعراب درمک را درمق گویند و درمق آرد مایه باشد که فارسیان او را میده گویند. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). || خاک نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خاک پاک. (تذکره ٔ انطاکی). || نان میده. (مهذب الاسماء). نان سفید و آن نانی است که از نرمه ٔ آرد یا آرد گندم سبوس گرفته کنند. حُواری ̍. سمید. سمیذ. ج، دَرامک. (یادداشت مرحوم دهخدا). آرد و نان سپید. (برهان).
درامک
درامک. [دَ م ِ] (ع اِ) ج ِ دَرمَک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درمک شود.
درمق
درمق. [دَ م َ] (ع اِ) آرد نیک سفید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به درمک شود.
درمکه
درمکه. [دَ م َ ک َ / ک ِ] (اِ) نان میده که سفید باشد. (آنندراج) (غیاث از شرح نصاب). و رجوع به درمک شود.
مدرمک
مدرمک. [م ُ دَ م ِ] (ع ص) دونده و گامها را نزدیک نهنده. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به درمکه شود. || نیکو هموارگرداننده ٔ بنا. (آنندراج): درمک البناء؛ ملسه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ویران کننده. خراب کننده. رجوع به درمکه و تملیس شود. || شتری که حوض را بشکند. (از آنندراج) (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به درمکه شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
آرد سپید، خاک نرم، سوده سونش
ظریفه
(صفت) مونث ظریف جمع ظرایف (ظرائف) و ظریفات. مونث ظریف بنگرید به ظریف و درمک
مستطرف
خانه زاد، نو بر نو رس، شگفت، بر گزیده نازکساخت درمک (ظریف) (اسم صفت) تازه نو، شگفت عجیب طرفه، برگزیده منتخب.
مستظرفه
مستظرفه در فارسی مونث مستظرف: درمک نازک نازکساخت و هنرهای زیبا (اسم) مونث مستظرف. یا صنایع مستظرفه. هنرهای زیبا مانند: نقاشی مجسمه سازی منبت کاری رقص و غیره.
ترکی به فارسی
چیدن
معادل ابجد
264