معنی درآور

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

نان درآور

(صفت) کسی که نان درتنورگذاردوپس از پخته شدن درآورد. ‎، کسی که معاش عایله را فراهم کندنان درآور.

فارسی به انگلیسی

گویش مازندرانی

بوج

بکن – از ریشه درآور


بکن

بکن – از ریشه درآور


بوجه

بکن – از ریشه درآور

انگلیسی به فارسی

sizing die

قالب اندازه کردن، قالب اندازه درآور


coder

کدگذار، رمز گذار، به رمز درآور، رمز کن

لغت نامه دهخدا

صداع کردن

صداع کردن. [ص ُ ک َ دَ] (مص مرکب) سردرد آوردن. سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد:
حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ
چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ.
مولوی.


صبوری

صبوری.[ص َ] (حامص) در کار تعجیل نکردن. (غیاث اللغات). بردباری. تحمل. شکیبائی: که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع ننماید. (تاریخ بیهقی). حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت سبحان اﷲ العظیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189).
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.
حکاک.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
همی گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود انجام دوری.
(ویس و رامین).
باخرد را ز شه صبوری به
بی خرد را ز شاه دوری به.
سنائی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
گیرم که نداری این صبوری
کز دوست کنی بصبر دوری.
نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآور
صبوری را بسرپائی درآور.
نظامی.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.
نظامی.
سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.
نظامی.
ما بی تو بدل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم بدوری.
سعدی.
مشتاق ترا کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد.
سعدی.
چو میتوان بصبوری کشید بار عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم.
سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بودمگر سنگ است
ز عشق تا بصبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
گفتم از ورطه ٔ عشقت بصبوری بدر آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.
سعدی.
نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم بصبوری که جز این چاره ندانم.
سعدی.
ترا سری است که با ما فرونمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید.
سعدی.
قرار و خواب ز حافظ طمع چه می داری ؟
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا؟
حافظ.


چرمه

چرمه. [چ َ م َ / م ِ] (اِ) مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد:
یکی چرمه ای برنشسته سمند
نکو گامزن باره ای بی گزند.
دقیقی.
شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم.
فردوسی.
بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
فردوسی.
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ.
فردوسی.
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است.
فردوسی.
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که اززور بر چرمه بنوشت چرم.
اسدی.
سلطان یکسواره ٔ گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.
خاقانی.
|| اسب سفیدی موی خصوصاً. (برهان). اسب خنگ را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اسب سفیدموی. (ناظم الاطباء). اشهب. اسب سپید:
برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
اسدی (از جهانگیری).
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی (از انجمن آرا).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدْش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی.
اسدی
اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان و رانهاء وی و سم و دست و پای و بوش و ناصیه و دم سیاه بود، نیک باشد. (قابوسنامه).
دواسبه درآی و رکابی درآور
کزو چرمه ٔ صبح یکران نماید.
خاقانی (از جهانگیری).
رجوع به اشهب شود. || آنچه پسران امرد از صاحب مذاقان گیرند، از نقد و جنس. (برهان) (آنندراج). نقد و جنسی که امردان بی آبرو و معیوب از فاسق خود گیرند. (ناظم الاطباء). || چرمینه را نیز گویند، که کیر کاشی باشد. (برهان) (آنندراج). چرمینه و کیر کاشی. (ناظم الاطباء). مچاچنگ. رجوع به چرمینه و مچاچنگ شود. || مصغر چرم. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم شود. || قاطر و الاغ سفید. خر و استر سپیدموی:
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه.
اسدی.
هرکرا احمقی تمام بود
خلق گویند مغز خرخورده است
ور چنین است، مجد قزوینی
مغز تنها نه، مغز و سر خورده است
مغز و سر چیست، گو خری چرمه
با همه آلت سفر خورده است.
کمال الدین اسماعیل.
|| موی سپید. مطلق موی سپید. مقابل موی سیاه:
خمیده شدم پشت و قد دراز
سیه موی شد چرمه آمد فراز.
اسدی.


رکوع

رکوع. [رُ] (ع مص) بر روی افتادن از پیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). منحنی شدن از پیری. (از اقرب الموارد). || دو تو شدن. (دهار). پشت خم دادن. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) (المصادر زوزنی). انحناء. (تاج المصادر بیهقی). پشت خم دادن. گویند: رکع الشیخ، ای انحنی من الکبر. و منه رکوع الصلوه. (از منتهی الارب) (از آنندراج). || (اصطلاح فقهی) رکوع الصلوه؛ پست کردن سر است پس از اتمام قرائت چنانکه برسد هر دو کف دست به هر دو زانو، یا هموار و برابر کردن پشت و یقال: رکع المصلی رکعه و رکعتین و ثلاث رکعات، یعنی نماز گزارد یک و دو و سه و منه الحدیث رکعتان لم یکن رسول اﷲ (ص) یدعهما؛ ای صلاتان. (منتهی الارب). رکوع در نماز آن است که شخص نمازگزار بنحوی خم شود که پشت آن راست و برابر گردد و کفهای دست وی از سرزانوها پر گردد. (ناظم الاطباء). مقابل سجود در نماز. پشت خم کردن در نماز. منحنی شدن بدن بحدی که دستها براحتی به زانوها متصل گردد.رکوع نوع مخصوصی از عبادت و یکی از ارکان نماز بشمار می رود. (یادداشت مؤلف). انحناء پشت باشد در صلوه و آن رکن است و موقع آن بعد از فراغ از حمد و سوره ویا تسبیحات اربعه باشد و در هر رکعتی باید به حالت تعظیم به اندازه ای که دو دست او به زانوی مصلی برسد خم شود و ذکر لازم را بگوید و آن «سبحان ربی العظیم وبحمده » یا سه بار «سبحان اﷲ» باشد. (از فرهنگ علوم تألیف دکتر سجادی از شرح لمعه و کشاف):
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
بوستان چون مسجد و شاخ درختان دررکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز.
منوچهری.
چنانکه بازنشناسد امامم
رکوعم را رکوع است ار قیام است.
منوچهری.
بنگرآن را در رکوع و بنگر آن را در سجود
پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند.
ناصرخسرو.
چو ابدالان همیشه در رکوع است
به باغ اندر به هر سو میوه داری.
ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد کی شود خم از رکوع
گرنه در جنت امیدمیوه ٔ طوباستی.
ناصرخسرو.
همه کس ز آسمان کند قبله
پشت گرداند از رکوع دو تا.
خاقانی.
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد.
خاقانی.
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
- به رکوع آوردن، خم کردن. سرزیر کردن و پشت خم دادن چون حالت رکوع مردنمازگزار:
به رکوع آر صراحی را در قبله ٔ جام
چون سر افتاده شود، باز درآور به قیام.
منوچهری.
|| اطمینان برخدا؛ رکع الی اﷲ. (از اقرب الموارد). || نماز خواندن. رکعت. به نماز ایستادن نمازگزار. (ناظم الاطباء). نماز بردن. کرنش کردن. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح عرفان) نزد صوفیه اشارت است بسوی شهود انعدام موجودات کونیه تحت وجود تجلیات الهیه. (از کشاف الصطلاحات الفنون). || خم کردن سر و به روی افتادن شتر. (از اقرب الموارد). || محتاج گردیدن شخص بعد توانگری و فروتر شدن حال او و فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انحطاط حال کسی و محتاج شدن وی. (از اقرب الموارد).


رخ

رخ. [رُ] (اِ) رخساره. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) (دهار). روی. (لغت فرس اسدی) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. (انجمن آرا). خَد. (لغت محلی شوشتر) (ترجمان القرآن) (تفلیسی) (سیدشریف جرجانی). چهر. چهره. عارض. وجه. دیباچه. محیا. (یادداشت مؤلف). گونه. عارض. صورت. (ناظم الاطباء). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. (فرهنگ نظام). رخسار و رخساره. و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه ٔ خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. (آنندراج). ترکیبات پری رخ، زردرخ، زهره رخ و سیمین رخ. با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب، نیکو، خوش منظر، شاهدانه، حیرت آفرین، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک، آتش اندود، آتش افشان، پرتاب، برشته، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته، تابان، روشن، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست، رنگین، نیمرنگ، شنگرف رنگ، لاله رنگ، گلرنگ، فرنگ، فرخ، گلگون، گلفام، گلبوی، گلپوش، نگارین، کافورفام، تازه، شکفته، خندان، نرم، نازک، شیرین، لطیف، صاف، لغزیده، اندیشه نما، صبرکاه، محجوب، شرم آلود، شوخ، سیراب، می کشیده، ساغرکشیده، آینه پرداز، عرقناک، عرق آلوده، عرق فشان، ستاره فشان، شبنم فشان، شبنم فریب، گندمگون، نوخط، غبارآلود، پاره، پاره گرفته، بناخن خسته. و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق، قد، شعله ٔ شمع، صبح عید، لوح، صفحه، گل، دیبای، سوسن، بوستان، مصحف، پروین، سیب، سیم، عقیق، مسجد، قبله. (آنندراج):
رخم به گونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره ٔ مروزی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه.
فردوسی.
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
فردوسی.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک.
عنصری.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نه ای زو تو او راست درد.
اسدی.
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی.
ناصرخسرو.
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی.
ناصرخسرو.
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از رخ عاشق تن او.
ابوالفرج رونی.
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
روید از ژاله ٔ کف رادت
بر رخ مایلان تو لاله.
سوزنی.
نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب.
فلکی شروانی.
ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند.
عمادی شهریاری (از لغت فرس اسدی).
این است همان درگه کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
بی باغ رخت جهان مبینام
بی داغ غمت روان مبینام.
خاقانی.
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی نقابی نبیند.
خاقانی.
مبادا هیچکس را چشم در راه
کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاه.
نظامی.
چرخ ز طوق کمرت بنده ای
صبح ز خورشید رخت خنده ای.
نظامی.
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
نظامی.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
کمال الدین اسماعیل.
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت بخطا مینگرم.
سعدی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
من از بی نوایی نیم روی زرد
غم بی نوایان رخم زرد کرد.
سعدی.
گر به آبت فرستد از آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد.
اوحدی.
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته.
امیرخسرو دهلوی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست.
حافظ.
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب.
حافظ.
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ٔ ناب.
حافظ.
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.
حافظ.
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد.
حافظ.
که سراسرجهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست.
شاه نعمهاﷲ ولی.
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبها.
جامی.
همچو آه از سینه بالا رفت زود
زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود.
بقال قهوه رخی.
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
صائب.
پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است
سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است.
غیاثای حلوایی (از شعوری).
ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم
برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را.
میرزا اکبر ندیم.
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی.
فروغی بسطامی.
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد.
فروغی بسطامی.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد.
ملک الشعراء بهار.
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه.
ملک الشعراء بهار.
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را.
ملک الشعراء بهار.
- آب رخ، آبرو. حیثیت. شرف. شرافت:
خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری.
خاقانی.
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زیان شکستم.
خاقانی.
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریه ٔ زارم ببرد.
خاقانی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
- از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن، برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار:
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کآن زمان افشاندمی.
خاقانی.
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته.
خاقانی.
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز.
نظامی.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
ناصر روایی خلخالی.
- افراز رخ، قسمت برآمده ٔ گونه. (ناظم الاطباء).
- به رخ کشیدن، یا به رخ کسی کشیدن، بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن. مالی یا کسی را چون مایه ٔ افتخار خود به دیگری نمودن. دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن. (یادداشت مؤلف): بااین ترکیب، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد. (یادداشت مؤلف).
- پرده از رخ برفکندن یا برافکندن، نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی:
هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت
پرده ز رخ برفکند پرده ٔ ما بردرید.
عطار.
- پریرخ، پریچهر. پریروی. زیباروی. فرشته روی:
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیک باره رست.
نظامی.
چو دید آن پریرخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر.
نظامی.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر.
سعدی.
چو نیلوفر در آب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ پریرخ شود.
- پوشیده رخ، پردگی. مستور.
- تازه رخ، باطراوت. شاداب. خوشرو. گشاده روی. تازه روی.و رجوع به ماده ٔ تازه روی شود.
- تمام رخ، عکس از روبرو. مقابل نیمرخ.
- خال رخ یا خال رخسار، خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش:
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش.
خاقانی.
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
- خوب رخ، زیباروی.زیبارخ. خوبروی. خوبرو:
مر این خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژده ٔ نو دهید.
فردوسی.
بیاورد جامی دگر می گسار
چو از خوبرخ بستد آن شهریار.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ خوب رخ شود.
- خورشیدرخ، که رویی تابان چون خورشید دارد. خورشیدروی. خورشیدچهر. زیباروی:
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ خورشیدرخ شود.
- رخ بر رخ نهادن، صورت به صورت کسی گذاشتن. روی به روی کسی نهادن.کنایه از بوسه و معانقه:
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر کی شود شاه.
نظامی.
- رخ بر زمین یا به خاک مالیدن، سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن:
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.
فردوسی.
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.
فردوسی.
بمالیدپس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای مهتر راد و پاک.
فردوسی.
- رخ پرگِره کردن، صورت پرآژنگ کردن. چهره پرچین کردن. کنایه از خشمگین و عصبانی شدن:
سیاوش ز گفت ِ گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
فردوسی.
- رخ تیغ، رویه ٔ تیغ.
- رخ تیغ شستن، به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود:
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی.
فردوسی.
- رخ در گریز نهادن، روی به گریز نهادن. گریختن آغاز کردن. پا به فرار نهادن:
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
فردوسی.
- رخ سوی جایی نهادن، روی بدان سوی کردن. بدان طرف روی آوردن. عزیمت آنجا کردن:
چوبهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
فردوسی.
- رنگین رخ، دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ. زیباروی.
- || مقلوب رخ ِ رنگین:
ز فرزند، رنگین رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد.
فردوسی.
- روزرخ، دارای روی تابان و فروغمند چون روز.
- رومی رخ، رومی روی. زیباروی. زیباچهر. سپیدروی. مقابل زنگی رخ:
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او.
نظامی.
- زیبارخ، خوبروی. زیباروی. که چهره ٔ زیبا دارد. که دارای رخسار خوب و زیباست.
- || مقلوب رخ ِ زیبا. صورت زیبا. چهره ٔ خوب و زیبا:
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ زیبارخ شود.
- شاهرخ، دارای رخی چون شاهان. زیبارخ. رجوع بدین کلمه شود.
- فرخ رخ، فرخ رخسار. مبارک لقا. و رجوع به ماده ٔ فرخ شود.
- گشاده رخ، گشاده روی. بشاش. که دارای رویی خندان و شاد باشد. و رجوع به ماده ٔ گشاده رخ شود.
- گلرخ، زیباروی. زیبارخ. که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد. رجوع به همین کلمه شود.
- لاله رخ، دارای رویی چون لاله. گل رخ:
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.
(منسوب به خیام).
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگرنشستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل بازآید.
سعدی.
از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست.
شهریار.
و رجوع به ماده ٔ لاله رخ شود.
- ماهرخ، ماه رخسار. ماهرو. ماهروی. که رویی زیبا چون ماه دارد. زیباروی. زیباچهر:
ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری
درگذری و ننگری دست من است و دامنت.
مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی ؟
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی ؟
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ ماهرخ شود.
- نیمرخ، تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد. (آنندراج). تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد. (فرهنگ نظام). مقابل تمام رخ. که نیمی از چهره را بنمایاند.
- || هر یک از دو جانب روی. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است. (فرهنگ نظام). عذار. (ناظم الاطباء). یک صفحه ٔ روی آدمی. هر یک از دوجانب صورت. هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به «ان » جمع بندند و گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند:
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
سیاووش را دل پرآزرم شد
ز پیران رخانش پر از شرم شد.
فردوسی.
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی.
بَرِ زال رفتند با سوک ودرد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان.
فردوسی.
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم.
فردوسی.
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
فردوسی.
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
ناصرخسرو.
وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد.
ناصرخسرو.
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر.
از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندرکیسه باید بر رخان است از غمت.
خاقانی.
سرخاب رخ فلک ده از می
کو آبله از رخان فروریخت.
خاقانی.
رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان
که گشته است چو خورشید شهره ٔ آفاق.
؟ (از آنندراج).
- دو رخ، دو طرف صورت. دو سوی روی. دو گونه:
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
بسان آتش تیز است عشقش
چنان چون دو رخش همرنگ آذر.
دقیقی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسایی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره ٔ مروزی.
بزد دست و جامه بدریدپاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
روان سیاوش همی کرد یاد.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار.
فرخی.
بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد.
منوچهری.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
منوچهری.
آن قطره ٔ باران که فروبارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار.
منوچهری.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
نهاد ابن یامین پاکیزه دین
از آن شادکامی دو رخ بر زمین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم.
مسعودسعد.
ای دو رخ تو پروین وی دولب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت شفای جان.
امیرمعزی.
و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته. (تاریخ جهانگشای جوینی).
گر به آبت فرستداز آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
- دو رخان، دو صفحه ٔ صورت. دو رخ:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.
رودکی.
روز جنگ از شفقت و شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
|| آبرو.
- رخ کسی بردن، آبروی او ریختن. (آنندراج). کنایه از آبروی او ریختن. (غیاث اللغات):
راه ما غمزه ٔ آن ترک کمان ابرو زد
رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد.
حافظ.
|| سوی و طرف و جانب. (از برهان) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). طرف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از شعوری ج 2 ص 22).سو و جانب. (از جهانگیری). و در این صورت مجاز از معنی اول است. (فرهنگ نظام).
- دو رخ، روی و پشت نامه در قسمت خطخورده:
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سر نامه کرد آفرین از نخست.
فردوسی.
- دو رخ کوهسار، روی آن. سطح آن از دامنه و ارتفاعات:
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
منوچهری.
|| نبات تازه. (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- جوانه رخ کردن، جوانه زدن درخت. رجوع به رخ کردن شود.
|| اتیکت. زهوار کتاب. (یادداشت مؤلف). || کرگدن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22). || برج. (از فرهنگ فارسی معین). || دیهیم. تاج پادشاهان. (برهان). تاج. (از رشیدی) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ص 22). || عنان اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از جهانگیری) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری) (رشیدی). عنان. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). عنان اسب و غیره. (فرهنگ نظام):
شطرنج کمال را توشاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ.
عنصری.
گرفته پای بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت از او رخ.
قطران (از جهانگیری).
|| در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود. (فرهنگ نظام). || نقطه. || ضلع. پهلو. || پوست گردن یک نوع مرغابی. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد. || (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجوداعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق. و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبه ٔ تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است. (فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || جنگجو.پهلوان: «داستان دوازده رخ ». (فرهنگ فارسی معین). سوار دلاور. (ناظم الاطباء).

سخن بزرگان

انجیل متی

اگر کسی از تو چیزی خواست، به او بده؛ و اگر از تو قرض خواست، او را دست خالی روانه نکن.

علمای مذهبی و فریسیان بر کرسی موسی نشستهاند و احکام او را تفسیر میکنند. پس آنچه به شما تعلیم میدهند، بجا آورید؛ اما هیچگاه از اعمالشان سرمشق نگیرید، زیرا هرگز به تعالیمی که میدهند، خودشان عمل نمیکنند. ایشان احکام دینی را همچون بارهای سنگینی بر دوش میگذارند، اما خودشان حاضر نیستند آنها را بجا آورند.

فقط خداوند را بپرست و تنها از او اطاعت کن.

خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس میکنند؛ زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال پاکدلان، زیرا خدا را خواهند دید.

خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش میکنند، زیرا ایشان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.

اگر نذری داری و میخواهی گوسفندی در خانهی خدا قربانی کنی، و همان لحظه به یادت آید که دوستت از تو رنجیده است، گوسفند را همانجا نزد قربانگاه رها کن و اول برو و از دوستت عذرخواهی نما و با او آشتی کن؛ آنگاه بیا و نذرت را به خدا تقدیم کن.

هرگاه به فقیری کمک میکنی، مانند ریاکاران که در کنیسه و در بازار از خود تعریف میکنند تا مردم به آنها احترام بگذارند، دربارهی کار نیک خود داد سخن سر نده، چون به این ترتیب، اجری را که میبایست از خدا بگیری، از مردم گرفتهای.

هرگاه دعا میکنی، مانند ریاکاران نباش که دوست دارند در عبادتگاهها یا در گوشه و کنار خیابانها نماز بخوانند تا توجه مردم را به خود جلب کنند و خود را مؤمن نشان دهند. مطمئن باش اجری را که باید از خدا بگیرند، همین جا از مردم گرفتهاند.

نمیتوانی به دو ارباب خدمت کنی. باید فقط یکی از آنها را دوست داشته باشی و فقط به یکی وفادار بمانی. همچنین نمیتوانی هم بندهی خدا باشی و هم بندهی پول.

فقط با عبور از در تنگ میتوان به حضور خدا رسید. جادهای که به طرف جهنم میرود خیلی پهن است و دروازهاش نیز بسیار بزرگ، و عدهی زیادی به آن راه میروند، و به راحتی میتوانند داخل شوند.

نترسید از کسانی که میتوانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمیتوانند به روحتان صدمهای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند.

گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن ثروتمند به ملکوت خدا!

خداوند را که خدای توست، با تمام قلب و جان و عقل خود دوست داشته باش. این اولین و مهمترین دستور خداست. دومین دستور مهم نیز مانند اوّلی است: همسایهی خود را دوست بدار، به همان اندازه که خود را دوست میداری. تمام احکام خدا و گفتار انبیاء در این حکم خلاصه میشود و اگر شما این دو را انجام دهید، در واقع همه را انجام دادهاید.

آنچه میخواهید دیگران برای شما بکنند، شما همان را برای آنها بکنید.

هر حکومتی که به دستههای مخالف تقسیم شود، نابودی آن حتمی است.

خوشا به حال آنان که مهربان و با گذشتند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.

اگر فقط آنانی را که شما را دوست دارند، محبت کنید، چه برتری بر مردمان پست دارید، زیرا ایشان نیز چنین میکنند. اگر فقط با دوستان خود دوستی کنید، با کافران چه فرقی دارید، زیرا اینان نیز چنین میکنند. پس شما کامل باشید، همان گونه که پدر آسمانی شما کامل است.

مراقب باشید که اعمال نیک خود را در انظار مردم انجام ندهید، تا شما را ببینند و تحسین کنند، زیرا در اینصورت نزد پدر آسمانیتان اجری نخواهید داشت.

از کسی ایراد نگیرید تا از شما نیز ایراد نگیرند. زیرا هر طور که با دیگران رفتار کنید، همان گونه با شما رفتار خواهند کرد.

وقتی روزه میگیرید، مانند ریاکاران خود را افسرده و ناتوان نشان ندهید. ایشان با این کار میخواهند به مردم بفهمانند که روزه گرفتهاند. مطمئن باشید که ایشان تمام اجر خود را به همین صورت از مردم میگیرند.

هیچکس با خوردن چیزی نجس نمیشود. چیزی که انسان را نجس میسازد، سخنان و افکار اوست... آیا متوجه نیستید که آنچه انسان میخورد، وارد معدهاش شده، و بعد از بدن دفع میگردد؟ اما سخنان بد از دل بد بیرون میآید و گوینده را نجس میسازد. زیرا از دل بد این قبیل چیزها بیرون میآید: فکرهای پلید، آدمکشی، زنا و روابط نامشروع، دزدی، دروغ و بدنام کردن دیگران. بلی، این چیزها هستند که انسان را نجس میسازند، و نه غذا خوردن با دستهای آب نکشیده.

وای به حال این دنیا که باعث میشود مردم ایمانشان را از دست بدهند. البته وسوسه همیشه وجود دارد، ولی اگر دست یا پای تو، تو را به گناه بکشاند، قطعش کن و دور بینداز. بهتر است بدون دست و پا وارد بهشت شوی تا اینکه با دست و پا به جهنم بروی.

قتل نکن، زنا نکن، دزدی نکن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، دیگران را مانند خودت دوست داشته باش.

در این دنیا حکمرانان بر مردم آقایی میکنند و رؤسا به زیردستان خود دستور میدهند. ولی شما چنین نباشید. اگر کسی از شما میخواهد در میان شما از همه بزرگتر باشد، باید خدمتگزار همه باشد؛ و اگر میخواهد مقامش از همه بالاتر باشد، باید غلام همه باشد.

هر چه بیشتر به دیگران خدمت کنید، بزرگتر خواهید بود، زیرا بزرگی در خدمت کردن است.

هر جا لاشهای باشد، لاشخورها نیز در آنجا جمع میشوند!

هر کس زن خود را به هر علتی به غیر از علت زنا طلاق دهد و با زن دیگری ازدواج کند، زناکار محسوب میشود.

گمان مبرید که آمدهام صلح و آرامش را بر زمین برقرار سازم. نه، من آمدهام تا شمشیر را برقرار نمایم. من آمدهام تا پسر را از پدر جدا کنم، دختر را از مادر، و عروس را از مادر شوهر. به طوری که دشمنان هر کس، اهل خانهی خود او خواهند بود. اگر پدر و مادر خود را بیش از من دوست بدارید، لایق من نیستید؛ و اگر پسر و دختر خود را بیش از من دوست بدارید، لایق من نیستید.

گفته شده است: اگر کسی میخواهد از دست زنش خلاص شود، کافی است طلاقنامهای بنویسد و به او بدهد. اما من میگویم هر که زن خود را بدون اینکه خیانتی از او دیده باشد، طلاق دهد و آن زن دوباره شوهر کند، آن مرد مقصر است زیرا باعث شده زنش زنا کند؛ و مردی نیز که با این زن ازدواج کرده، زناکار است.

شاگرد از استاد خود والاتر نیست، و نه نوکر از اربابش.

شما هرچه در دعا بخواهید، خواهید یافت، به شرطی که ایمان داشته باشید.

برای کسی که ایمان داشته باشد، هیچ کاری غیر ممکن نیست.

ثروت خود را بر روی این زمین نیندوزید، زیرا ممکن است بید یا زنگ به آن آسیب رساند و یا دزد آن را برباید. ثروتتان را در آسمان بیندوزید، در جایی که از بید و زنگ و دزد خبری نیست. اگر ثروت شما در آسمان باشد، فکر و دلتان نیز در آنجا خواهد بود.

هر گاه کسی از تو شکایت کند و تو را به دادگاه ببرد، کوشش کن پیش از آنکه به دادگاه برسید و قاضی تو را به زندان بیندازد، با شاکی صلح کنی؛ وگرنه، در زندان خواهی ماند و تا دینار آخر را نپرداخته باشی، بیرون نخواهی آمد.

هر که شخص صالحی را به خاطر صالح بودنش بپذیرد، پاداش یک آدم صالح را خواهد گرفت.

وقتی به کسی صدقهای میدهی، نگذار حتی دست چپت از کاری که دست راستت میکند، آگاه شود، تا نیکویی تو در نهان باشد. آنگاه پدر آسمانی که امور نهان را میبیند، تو را اجر خواهد داد.

گفته شده است که هر کس مرتکب قتل شود، محکوم به مرگ میباشد. اما من میگویم که حتی اگر نسبت به برادر خود خشمگین شوی و بر او فریاد بزنی، باید تو را محاکمه کرد؛ و اگر برادر خود را «ابله» خطاب کنی، باید تو را به دادگاه برد؛ و اگر به دوستت ناسزا گویی، سزایت آتش جهنم میباشد.

کسی که خود را بزرگ میپندارد، پست و کوچک خواهد شد و کسی که فروتن میباشد، بزرگ و سربلند خواهد گشت.

کسی که بتواند آنچه که دارد خوب بکار ببرد، به او باز هم بیشتر داده میشود. ولی کسی که کارش را درست انجام ندهد، آن را هر چقدر هم کوچک باشد، از دست خواهد داد.

سخنان انسان، نشاندهندهی باطن اوست.

چشم، چراغ وجود انسان است. اگر چشم تو پاک باشد، تمام وجودت نیز پاک و روشن خواهد بود. ولی اگر چشمت با شهوت و طمع تیره شده باشد، تمام وجودت هم در تاریکی عمیقی فرو خواهد رفت؛ چه تاریکی وحشتناکی.

پدر آسمانی، شما را به شرطی خواهد بخشید که شما نیز آنانی را که به شما بدی کردهاند، ببخشید.

هر که به خاطر من از برادر و خواهر، پدر و مادر و فرزند، خانه و زمین چشم بپوشد، صد چندان بیشتر خواهد یافت و زندگی جاوید را نیز به دست خواهد آورد.

من دوست بدارید، لایق من نیستید.

وقتی دعا میکنید، مانند کسانی که خدای حقیقی را نمیشناسند، وردهای بیمعنی تکرار نکنید. ایشان گمان میکنند که با تکرار زیاد، دعایشان مستجاب میشود، اما شما این را به یاد داشته باشید که پدرتان، قبل از اینکه از او چیزی بخواهید، کاملاً از نیازهای شما آگاه است.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.

انجام دادهاید.

از پیامبران دروغین برحذر باشید که در لباس میش به نزد شما میآیند، ولی در باطن گرگهای درنده میباشند. همانطور که درخت را از میوهاش میشناسند، ایشان را نیز میتوان از اعمالشان شناخت.

آورند.

اگر کسی به تو زور گوید، با او مقاومت نکن؛ حتی اگر به گونهی راست تو سیلی زند، گونهی دیگرت را نیز پیش ببر تا به آن نیز سیلی بزند.

چرا پر کاه را در چشم برادرت میبینی، اما تیر چوب را در چشم خودت نمیبینی؟ چگونه جرأت میکنی بگویی: اجازه بده پر کاه را از چشمت درآورم، در حالی که خودت چوبی در چشم داری؟ ای متظاهر، نخست چوب را از چشم خود درآور تا بهتر بتوانی پر کاه را در چشم برادرت ببینی.

دشمنان خود را دوست بدارید، و هر که شما را لعنت کند، برای او دعای برکت کنید. به آنانی که از شما نفرت دارند، نیکی کنید، و برای آنانی که به شما ناسزا می گویند و شما را آزار می دهند، دعای خیر نمایید.

کسانی که لباس های گرانقیمت می پوشند، در قصرها زندگی می کنند، نه در بیابان.

معادل ابجد

درآور

411

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری