معنی خبردهنده

لغت نامه دهخدا

خبردهنده

خبردهنده.[خ َ ب َ دَ / دِ هََ دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه خبر دهد. آنکه کس دیگر را از خبری بیاگاهند:
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بردار.
فرخی.
تا طلوع صباح شیب کی خبر دهنده ٔ وداع حیات است. (سندبادنامه ص 31). || آنکه خبر مرگ دهد. ناعی.


مخبر

مخبر. [م ُخ َب ْ ب ِ] (ع ص) خبردهنده. آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده. خبردهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و تخبیر شود.


انبه

انبه. [اَم ْ ب َه ْ] (ع ن تف) تنبیه کننده تر و خبردهنده تر. (غیاث اللغات).


گوشچی

گوشچی. (ص مرکب، اِمرکب) (ظاهراً از «گوش » فارسی و «چی » ترکی) شنونده و مستمع. (آنندراج). || جاسوس. (آنندراج).خبرگیر و خبردهنده. (ناظم الاطباء). || نگهبان. (آنندراج). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء).

حل جدول

فرهنگ عمید

مخبر

خبردهنده، آگاه‌کننده،


نبی

پیغمبر،
خبردهنده از غیب به الهام خداوند،


منهی

رسانندۀ خبر یا پیغام، خبردهنده، آگاه‌کننده، خبرگزار، جاسوس،


کارجو

کارجوینده، جویای کار، آن‌که جویای شغلی است،
(اسم، صفت) [مجاز] مٲمور، خبردهنده،


کارآگاه

کسی که از حقیقت و چگونگی کاری و امری باخبر است،
(اسم) کارمند ادارۀ آگاهی، پلیس مخفی،
(اسم) [مجاز] جاسوس،
(اسم) [قدیمی] منجم،
[قدیمی] خبردهنده،

فرهنگ فارسی هوشیار

منهی

خبردهنده، مبلغ، خبررسان

انگلیسی به فارسی

informer

خبردهنده، مخبر، آگاه گر

فرهنگ معین

منهی

(مُ) [ع.] (اِفا.) خبردهنده، آگاه کننده. ج. منهیان.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مشعر

حاکی، دال، گویای، درک، شعور، فهم، خبردهنده، اشعارکننده

معادل ابجد

خبردهنده

870

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری