معنی جگرخراش

حل جدول

جگرخراش

حادثه بسیار ناگوار


حادثه بسیار ناگوار

جگرخراش

فرهنگ معین

جگرخراش

(~. خَ) (ص فا.) عذاب دهنده.

فرهنگ عمید

جگرخراش

دلخراش، اندوه‌آور، ناراحت‌کننده،
ترسناک،


خراش

اثری که از ناخن یا آلتی نوک‌تیز بر روی چیزی پیدا می‌شود،
زخم کوچک و سطحی بر روی پوست،
(صفت) [قدیمی، مجاز] هر‌چیز بی‌فایده و دورریختنی،
(بن مضارعِ خراشیدن) = خراشیدن
خراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمان‌خراش، جگرخراش، دل‌خراش، گوش‌خراش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جگرخراش

جانسوز، جگرسوز، دل‌خراش، سوزناک


دلخراش

جانکاه، جگرخراش، جگرسوز، سخت، ناگوار


جگرسوز

جانسوز، جگرخراش، حزن‌انگیز، دردانگیز، سوزناک


سوزناک

جگرخراش، دردناک، دلخراش، حزین، حزن‌انگیز، حزن‌آور، باسوز


جانکاه

جانسوز، جانگداز، جگرخراش، دلخراش، دلخراش، دلگداز، رنج‌آور، مولم،
(متضاد) جان‌پرور

لغت نامه دهخدا

خراش

خراش. [خ َ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده. || تلف. (از ناظم الاطباء). || ریش. (ناظم الاطباء). اثر جرح. خدش. خَدَشَه. اثرخراشیدن بر چیزی. (یادداشت بخط مؤلف):
مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش.
منجیک.
|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده. (از برهان قاطع). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. (از شرفنامه ٔ منیری). آخال. آشغال:
برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه ٔ جهان چو خراش.
شمس فخری.
|| میوه ٔ خف زده و پوسیده. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || میوه ٔ نیمه خورده. (یادداشت بخط مؤلف). || هر چیز پوست کنده شده. هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه. || حک و محو. (از ناظم الاطباء). || شکاف به ناخن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). || (نف) خراشنده. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). نفوذکننده. نافذ. (از ناظم الاطباء).
- آسمان خراش، نفوذکننده ٔ در آسمان. نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش، نفوذکننده ٔدر جان. گذرنده ٔ در جان. کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع.
- جگرخراش، نفوذکننده ٔ در جگر. گذرنده ٔ در جگر. کنایه از امر ناملایم:
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
- دل خراش، نفوذکننده ٔ در دل. کنایه از امر نامطبوع و ناموزون. رنج دهنده.
- روح خراش، گذرنده ٔ در روح. نفوذکننده ٔ در روح. جان خراش. کنایه از امر ناملایم و نامطبوع.
- سامعه خراش، ناراحت کننده ٔ گوش. رنج دهنده ٔ گوش. کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش، ناراحت کننده ٔ گوش. رنج دهنده ٔ گوش. رجوع به سامعه خراش شود.
|| (ن مف مرخم) خراشیده. خراش خورده:
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش.
نظامی.


رندیدن

رندیدن. [رَ دی دَ] (مص) (از: رند + یدن) تراشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنده کردن. (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف و هموار کردن. به رنده زدودن و جلا دادن و صیقل کردن چوب و امثال آن. رجوع به رند و رنده شود. || شخودن. خراشیدن:
قلم را رنده ٔ دیوان نسازی
دل و جان ضعیفان را نرندی.
سوزنی.
مرد عاقل به ناخن هذیان
جگر خویش اگر نرندد به.
انوری.
روزگارت بسر بخواهد برد
خصم گو روز و شب جگر می رند.
انوری.
- آسمان رند، آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشنده ٔ آسمان:
ای روح صفاتت اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.
خاقانی.
- جگررند، جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند:
خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم
چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی.
ابن یمین.
|| حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن: محک، آنچه نوشته بدان برندند. (السامی فی الاسامی).
زآنکه بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم بندش را برند.
مولوی.
|| خاریدن. خارانیدن:
هر ساعتکی سینه به منقار برندند [کبکان]
چون جزع پر سینه و چون بُسَّد منقار.
منوچهری.
|| بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن:
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز به سر آستین جای مروب و مرند.
سوزنی.
|| رُستن. (برهان قاطع). رُستن و روییدن. (ناظم الاطباء). || خرامیدن به نازو تبختر. (برهان قاطع). خرامیدن. (آنندراج).

معادل ابجد

جگرخراش

1324

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری