معنی سوزناک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سوزناک. (ص مرکب) سوزنده. دارای سوزش. (ناظم الاطباء). || خشک. گداخته: و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد وتا قیامت گیاه از آن زمین نروید. (قصص الانبیاء). و بعضی [از خاک] سوزناک است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سوزان. تفته. محزون. غمناک:
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی سوزدجهان از وی معطر می شود.
سعدی.
سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو
خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من.
سعدی.
|| حزین و حزن آور. (ناظم الاطباء):
شعرمن زآن سوزناک آمد که غم
خاطر گوهرفشانم سوخته ست.
خاقانی.
نوحه گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک.
مولوی.
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی.
سعدی.
بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزنداز تنگنای دل بزبان.
سعدی.

فرهنگ عمید

دارای سوز و سوزش،
[مجاز] ویژگی آه‌وناله‌ای که در دل اثر کند و دل را بسوزاند،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جگرخراش، دردناک، دلخراش، حزین، حزن‌انگیز، حزن‌آور، باسوز

فرهنگ فارسی هوشیار

آه و ناله ای که در دل اثر کند و دلرا بسوزاند (صفت) با سوز دارای سوزش، آه و ناله ای که در دل اثر کند.

پیشنهادات کاربران

جانسوز

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر