احمد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالواحد صباغ، مکنی به ابومنصور. او راست. مکاتبه الخاطر و مراقبه الناظر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هلال البکیل. رجوع به ابونصر احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن احمدبن محمدبن حسن، معروف به ابن عساکر دمشقی شامی شافعی و مکنی به ابوالفضل یا ابوالیمن. صاحب روضات الجنات گوید: در کتب تراجم، شرح حال او نیافتم و در ابن خلکان و طبقات النحاه عنوان مخصوصی ندارد واین از عدم مهارت او در علوم ادب و عربیت است. و درذیل ترجمه ٔ محمدبن محمدبن عبدالرحمان جعفری، شارح دیوان متنبی، آمده است که: وی حدیث از ابوالفضل بن عساکر شنیده و در ترجمه ٔ حسین بن محمد دباس آمده است که:ابن عساکر از او روایت کرده است و ظاهراً او را کتاب جامع بزرگی در حدیث بوده است و نیز در شرح حال جعفری مزبور آمده است که ابن عساکر به سال 738 هَ.ق. در قرافه درگذشته است. رجوع بروضات الجنات ص 89 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن العلأبن منصور المخزومی الأدیب النحوی، المعروف به الصدربن الزاهد، مکنی به ابوالعباس. وفات او به سیزدهم رجب به سال 611 هَ.ق. در هشتاد و اند سالگی بود. و او اختصاصی عظیم به شیخ ابوسعیدبن خشاب داشت و هیچگاه از وی مفارقت نمی جست و از این رو احمد را از ابن خشاب علوم بسیار به حاصل آمد و در عربیت و لغت صاحب دستی گشاده گشت و وی پیش از آنکه به صحبت ابومحمدبن خشاب پیوندد شاگردی ابوالفضل بن الاشتر می کرد. و احمد زیرک و تیزهوش و مطبوع و سبکروح و خوش مزاح بود. واز عبدالوهاب الأنماطی و ابن الماندائی و غیر آن دو سماع داشت. یاقوت گوید: خبر داد ما را ابوعبداﷲ دبیثی از ابوالعباس احمدبن هبهاﷲ ادیب که او قطعه ٔ ذیل را از شعر امیر ابوالفوارس محمد الصیفی از گوینده ٔ آن یعنی امیر ابوالفوارس شنیده است، و قطعه این است:
اجنّب اهل الامر والنهی زورتی
و اغشی امرءً فی بیته و هْوَ عاطل
و انی لسمح بالسلام لأشعث
و عندالهمام القیل بالرد باخل
و ما ذاک من کبر و لکن سجیّه
تعارض تیهاً عندهم و تساجل.
خبر فوق از عماد است گوید: احمد از فقهاء نظامیه بود با خاطری وقّاد و قریحه و انتقاد و یدی طولی در عربیت و نحو و تلمذ شیخ ما ابومحمد خشاب می کرد و باز عماد گوید که احمدبن هبهاﷲ قطعه ٔ ذیل را از گفته های خویش مرا بخواند:
و مهفهف یسبیک خط عذاره
و یریک ضوء البدر فی ازراره
حدث شمائله الشمول و هجّنت
لطف النسیم یهب فی اسحاره.
و او را قصیده ای است که به ملک الناصر یوسف بن ایوب نوشته است و از آن قصیده است:
ان الا کاسره الالی شادواالعلی
بین الأنام فمفضل او منعم ُ
یشکون انک قد نسخت فعالهم
حتی تنوسی ما تقدم منهم ُ
و سننت فی شرح الممالک ما عموا
عن بعضه و فهمت ما لم یفهموا.
وهم او راست:
ماذا یقول لک الراجی و قد نفدت
فیک المعانی و بحر القول قد نزفا
و ما له حیله الا الدعاء فاًن
یسمع یظل علیه الدهر معتکفا.
(معجم الأدباء ج 2 ص 125).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲ المدائنی، مکنی به ابوالمعالی، و نام دیگر او قاسم بن هبهاﷲ است. وفات او به سال 656 هَ.ق. بوده است. او راست: کتاب احکام الجدل و المناظره علی اصطلاح الخراسانیین و العراقیین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبل. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابوالحسن علی بن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الرشید، معروف به سبتی، فرزند خلیفه ٔ عباسی هارون الرشید. بسبب ترک و تجرید و توجه بآخرت و عبادت شهرت یافته گویند روزهای شنبه مزدوری و از حاصل دسترنج خویش باقی ایام هفته معیشت میکرد. از اینروی بسبتی معروف گردیده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هشام. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هشام. رجوع به احمدبن احمدبن هشام... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هلال. او راست: کتاب الرقی والتعاویذ. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن همدم کتخذای، معروف بسهیلی. او راست: عجائب المآئر و غرائب النوادر، به ترکی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون بغوی شاطبی حافظ سلفی. محدث و ادیبی متفنن. وی از پدر خود و ابن هذیل استماع حدیث کرد و در معرفت رجال حجت بود و در سفر مکه از سلفی حدیث شنید و در وقعه ٔ عقاب یعنی جنگی که میان محمدبن یعقوب و فرنگ افتاد مفقود شد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هولا کو تکودار. او پس از درگذشتن برادر خود به سال 681 هَ.ق. ابقاخان وارث تاج و تخت شدو مسلمانی گرفت و نام خویش تکودار را باحمد بگردانید و عساکر و طائفه ٔ خویش را بقبول اسلام خواند و بهمه ٔ پادشائی های مسلمانی سفراء فرستاد و اسلام آوردن خودرا اعلام و صلح و مسالمت با آنان را پیش نهاد کرد. و دو سال سلطنت راند سپس برادرزاده ٔ او ارغون بن ابقا در خراسان بر او خروج کرد و در محاربه ٔ با عم ّ مغلوب و اسیر شد و او را در قلعه ای بند کردند. و سپاهیان احمد که از تغییر دیانت آبائی دل آزرده بودند آزادی ارغون و انتصاب وی را بحکومت خراسان درخواستند و چون احمد از اسعاف خواهش آنان سر باززد بزندان ارغون هجوم برده وی را خلاصی دادند و او پس از نجات از زندان عصیان و طغیان از سر گرفت و بآخر در یکی از جنگها، احمد پس از دو سال سلطنت بسنه ٔ 683 مغلوب و مقتول شد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هیثم بن فراس بن محمدبن عطاء الشامی. یاقوت از مرزبانی آرد که: او یکی از روات بسیارحدیث است و از وی حسن بن علیل عنزی و ابوبکر وکیع روایت کنند. و یاقوت گوید: پدر او هیثم بن فراس شاعری بسیارشعر و جدّ او فراس از شیعه ٔ بنی العباس بود و تا زمان دولت هشام بن عبدالملک بزیست و فراس را در اول دولت [یعنی دولت عباسیان] اخباری است. و مرزبانی باسنادی که به هیثم بن فراس منتهی کند گوید عمّاربن ثمامه را انشاد کردم:
ینادی الجار خادمه فتسعی
مشمره اذا حضر الطعام
و ادعوا حین یحضرنی طعامی
فلا اَمَه تجیب و لا غلام.
و محمدبن عباس از مبرد و او از هیثم بن فراس درباره ٔ مفضل بن مروان وزیر معتصم ابیات ذیل را نقل کند:
تجبرت َ یا فضل بن مروان فاعتبر
فقبلک کان الفضل و الفضل و الفضل
ثلاثه املاک مضوا لسبیلهم
ابادهم الموت المشتت و القتل
[و از سه فضل، فضل بن یحیی و فضل بن ربیع و فضل بن سهل را خواسته است.]
فانک قد اصبحت فی الناس ظالماً
ستؤدی ̍ کما اودی الثلاثهمن قبل.
(معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 126). و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی درالموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 164، 198، 238، 240، 256، 257).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یاسین، مکنی به ابواسحاق. او راست: تاریخ هرات.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی، مکنی به ابوالعباس. از معتبرین عرفای اوایل مائه ٔ چهارم هجریه است و از اهالی شیراز، در بدایت سلطنت آل بویه در آن ملک معروف و مشهور بوده و بخوبی حال موصوف و مرشد عارف کامل و شیخ اجل ابوعبداﷲبن خفیف است و او در کتاب خود شرح حال او را نوشته و گوید که: چنان متحققی در وجد ندیدم بنیه و پیکری تمام داشت چون بصحرارفتی با شیر بازی کردی. دریافت صحبت شیخ جنید و رویم و سهل بن عبداﷲ را کرده بود و هم او در کتاب خود آورده که: با شیخ ابوالعباس احمدبن یحیی شبی بودیم و با ما کودکی بود از اصحاب وی که خواب را در خانه ٔ خودمیبایست رفت و فصل زمستان بود و آتش عظیم برافروخته بودند و احمدبن یحیی برپای بود و وقت وی خوش شده دروقت سماع در آن حال بعضی از اصحاب گفتند: کیست که فلان کودک را بخانه ٔ وی رساند؟ هیچکس جواب نداد آنگاه احمدبن یحیی دو اخگر بزرگ بر کف خود گرفت و آستین جامه بر آن فروگذاشت و کودک را گفت: برخیز، و با وی همراهی کرده تا بدر سرای خودش رسانید. و ما روشنائی اخگر را در بالای جامه ٔ وی میدیدیم و کودک را چون بمنزل رسانید اخگرها را بر زمین افکند پس بجامع رفته مشغول عبادت و نماز گردید تا بانگ نماز بامداد. گفتند:
مرد خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپیدجامه و خواهی سیاه باش.
از ترجمه ٔ وی بیش از این چیزی بدست نیفتاد، و سال وفاتش نیز مضبوط و مسطور نیست. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 420).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی. رجوع به ابوعبداﷲبن الجلاء شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی (شریف...). اولین والی مهدیه در یمن در حدود سال 900 هَ.ق. او راست: کتاب الأحکام در اصول زیدیه و البحرالزاخر در فروع، بمذهب زیدیه.
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن ابی بکر التلمسانی حنبلی، المشهور بابن ابی حجله و ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. شاعر و ادیب. رجوع به ابن ابی حجله احمدشود. و صاحب کشف الظنون در تحت کتاب المنهج الفائق اورا مالکی و در تسلیهالحزین حنفی گفته است. و او راست: سبک الأنهر علی فرائض ملتقی الابحر، و تاریخ تألیف آن 757 هَ.ق. است. غرائب العجائب و عجائب الغرائب. سجعالجلیل فیما جری من النیل. المنهج الفائق و المنهل الرائق فی احکام الوثائق. تسلیهالحزین فی موت البنین.زهرالکمام و سجعالحمام. منطق الطیر. عنوان السعاده و دلیل الموت علی الشهاده. مواصل المقاطیع. جوارالأخیار فی دار القرار. قصیرات الحجال. ادب الغض. النعمهالشامله فی العشره الکامله. و مجتبی الادباء. سکردان السلطان. دیوان الصبابه. و رجوع بروضات الجنات ص 747 س 12 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن ابی البغل، مکنی به ابوالحسین. بعربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن احمدبن زیدبن لاقد المکی الکوفی النحوی. متوفی بسال 559 هَ.ق. او راست: المسائل الکوفیه للمتأدبه الکرخیه و آن شامل ده مسئله ٔ نحویه است بر وجه الغاز و هم او شرحی بر این کتاب نوشته است. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الشرابی. رجوع بتاریخ الحکماءقفطی ص 387 س 14 و عیون الانباء ج 1 ص 177 و 178 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الشیخ ابوبکر شهاب الدین. او راست: شرح اللفظ اللائق و المعنی الرائق علی قصیده تتضمن الغازاً که در مطبعه الموسوعات به سال 1318 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن یحیی بن جابربن داود البلاذری، مکنی به ابوالحسن و بعضی ابوبکر گفته اند. وی از مردم بغداداست و صولی نام او در ندماء متوکل علی اﷲ آورده است و وفات او باواخر روزگار خلافت المعتمد علی اﷲ بود و بعید نیست که وی اوائل ایام معتضد عباسی را نیز درک کرده باشد. و جدّ او جابر از پیوستگان خصیب صاحب مصر بود و ابن عساکر در تاریخ دمشق ذکر احمدبن یحیی کرده و گوید: او را سماع است، به دمشق از هشام بن عمار و ابوحفص عمربن سعید و بحمص از محمدبن مصفی و بانطاکیه از محمدبن عبدالرحمان بن سهم و احمدبن مرد انطاکی و بعراق از عفان بن مسلم و عبدالأعلی بن حماد و علی بن المدینی و عبداﷲبن صالح العجلی و مصعب زبیری و ابوعبید القاسم بن سلام و عثمان بن ابی شیبه و ابوالحسن علی بن محمد المدائنی و محمدبن سعد کاتب واقدی و جماعتی دیگر که نام همه ٔ آنان برده است و گوید از احمد روایت کنند: یحیی بن الندیم و احمدبن عبیداﷲبن عمار و ابویوسف یعقوب بن نعیم قرقاره ٔ ارزنی. و محمدبن اسحاق الندیم گوید: جدّ احمد، جابر کاتبی ِ خصیب صاحب مصر داشت و شاعر و راویه بود و در آخر عمر مبتلا بجنون شد و او را در بیمارستان ببستند و هم بدانجا بمرد و علت جنون او آن بود که وی نادانسته میوه ٔ بلاذر بخورد و از آن او را اختلال دست داد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید، جابربن داود بلاذری بمصرکاتب خصیب بود و یاقوت گوید: ندانم خورنده ٔ بلاذر احمدبن یحیی است یا جابربن داود اما از ظاهر عبارت جهشیاری چنین برمی آید که خورنده ٔ بلاذر جد او جابربن داود باشد و شاید در این وفت نواسه ٔ او احمد هنوز موجودنبوده است. و خدای تعالی داناتر باشد. و احمدبن یحیی بن جابرعالم و فاضل و شاعر و راویه و نسابه و متقن بود و با اینهمه بسیار هجاء و بدزبان بود و در اعراض و نوامیس مردمان درمی افتاد. و علی بن هارون بن منجّم در امالی خویش از عم خود و او از ابوالحسن احمد یحیی البلاذری حدیث کند: آنگاه که خلیفه المتوکل علی اﷲ بابراهیم بن عباس الصولی امر کرد که فرمان تأخیر خراج و افتتاح آن را به پنجم حزیران نویسد و او آن فرمان مشهور که در آن داد بلاغت داده بنوشت من در محضر خلیفه بودم و عبیداﷲبن یحیی نیز بمجلس حاضر آمد و گفت: ابراهیم بن العباس فرمان بنوشته است و بر در است. خلیفه گفت: او را اجازه ٔ دخول دهند و او درآمد و خلیفه فرمان کرد تا فرمان بخواند و او بخواند و عبیداﷲبن یحیی و دیگر حاضران همگی زبان بتحسین گشادند و مرا رشک آمد و گفتم: در این نامه خطائیست. متوکل گفت: در این نامه که علی بن ابراهیم بر من خواند خطا هست ؟! گفتم: آری. وخلیفه بعبیداﷲ گفت: آیا تو آن خطا دانی ؟ گفت: نه قسم بخدا ای امیر مؤمنان من خطائی در آن نبینم و ابراهیم بن عباس نزدیک شد و در نامه نگریستن و تدبر گرفت و چیزی نیافت و گفت: یا امیرالمؤمنین آدمی از خطا خالی نباشد و من از ترس اینکه نباید غفلتی کرده باشم بار دیگر در نامه تأمل کردم و هیچ نیافتم اگر خلیفه بیند امر فرماید تا احمدبن یحیی موضع خطا بازنماید. و متوکل مرا گفت: ما را بازگوی تا آن خطا که تو بر آن واقف شده ای کدام است ؟ گفتم: این امری است که آن را کس جز علی بن یحیی المنجم و محمدبن موسی ندانند و آن این است که ابراهیم ماههای رومی به شب آغازکرده است مطابق ماههای عربی که سبب هلال تاریخ را ازشب گیرند و امّا روزهای رومی پیش از شب باشد و از این رو ماه را بروز ابتدا کنند. ابراهیم گفت: یا امیرالمؤمنین این بحثی است که مرا بدان آگاهی نیست و مدعی دانستن آن نیز نباشم و تاریخ فرمان بگردانید. جهشیاری گوید: وقتی احمدبن یحیی بلاذری بزیارت عبیداﷲبن یحیی شد و حاجب وی را نگذاشت و احمد این شعر بگفت:
قالوا اصطبارک للحجاب مذلّه
عار علیک به الزمان و عاب
فأجبتهم و لکل ّ قول صادق
او کاذب عند المقال جواب
انی لأغتفر الحجاب لماجد
امست له منن علی رغاب
قد یرفع المرء اللئیم حجابه
ضعه و دون العرف منه حجاب.
و جهشیاری از ابن ابی العلاء کاتب و او از ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابر البلاذری حدیث کند که گفت: نزد احمدبن صالح شیرزاد شدم و نامه ای را که در حاجتی نوشته بودم بوی عرضه کردم و او سرگرم کارهای دیگر شدو من این قطعه بخواندم:
تقدّم وهب سابقاً بضراطه
و صلی الفتی عبدون والناس حضّر
و انّی اری من بعد ذاک و قبله
بطوناً لناس آخرین تقرقر.
گفت: ای ابوالحسن از ناس آخر که را اراده کنی ؟ گفتم: آنکس را که حاجت من برنیارد و او رقعه بستد و بر طبق مراد من بر آن توقیع کرد. و باز احمدبن یحیی راست در هجاء صاعد وزیر المعتمد:
اصاعد قد ملأت الأرض جوراً
و قد سست الامور بغیر لب ّ
و سامیت الرجال و انت وغد
لئیم الجدّذوعی ّ و غب
اضل ّ عن المکارم من دلیل
و اکذب من سلیمان بن وهب
و قد خبّرت انّک حارثی
فردّ مقالتی اولاد کعب.
یاقوت در شرح قطعه ٔ فوق گوید: اما سلیمان بن وهب، معروف است و از دلیل، مراد دلیل بن یعقوب نصرانی یکی از وجوه کُتّاب است که کاتبی بغاء ترکی داشت و سپس وکیل خاصه ٔ متوکل خلیفه گردید. و ابوالقاسم شافعی در تاریخ دمشق باسناد خود حدیث کند که احمدبن جابر بلاذری گفت که محمود وراق مرا گفت که آن شعر گوی که بپاید و گناه آن از تو بشود ومن این قطعه بگفتم:
استعدّی یا نفس للموت و اسعی
لنجاه فالحازم المستعد
قد تثبّت ُ انّه لیس للحی ْ-
َی ِّ خلود و لا من الموت بدّ
انّما انت ِ مستعیره ما سو-
ف تردّین و العواری تردّ
انت تسهین و الحوادث لاتسَ
َهو و تلهین و المنایا تجدّ
لاترجّی البقاء فی معدن المو-
ت و دار حقوقها لک ورد
ای ّ ملک فی الأرض ام ای ّ حظ
لامری َحظه من الأرض لحد
کیف یهوی امرؤ لذاذه ایّا-
م علیه الأنفاس فیها تعدّ.
و مرزبانی در معجم الشعراء شعر ذیل را از احمدبن یحیی آورده است:
یا من روی ادباً و لم یعمل به
فیکف عادیه الهوی بأدیب
حتی یکون بما تعلم عاملاً
من صالح فیکون غیر معیب
و لقلّما تجدی اصابه صائب
اعماله اعمال غیر مصیب.
ابن عساکر در کتاب خود گوید: شنیده ام که بلاذری ادیب و راویه بود و او را کتبی نیکوست و مأمون را مدیحه ها گفته و همنشینی متوکل داشته و بایام معتمد درگذشته و در آخر عمر مبتلا بجنون شده است. مؤلف گوید: این گفته ٔ ابن عساکر بعینه همانست که مرزبانی در معجم الشعراء آورده است، و محمدبن اسحاق الندیم گوید: احمد راست از کتب: کتاب البلدان الصغیر. کتاب البلدان الکبیرو این کتاب ناتمام مانده. کتاب جمل نسب الأشراف و این کتاب کتاب مشهور و معروف وی باشد. کتاب عهد اردشیر و آن را بشعر ترجمه کرده است و گوید او یکی از نقله و مترجمین از فارسی بعربیست و کتاب الفتوح وصولی در کتاب الوزراء از احمدبن محمد طالقانی و او از احمدبن یحیی البلاذری نقل کند که گفت: میان من و عبیداﷲبن یحیی از روزگار متوکل باز، حرمت و حشمت و انقباضی بود و از روی استغناء هیچگاه حاجتی بعبیداﷲ برنمیداشتم لیکن در ایّام معتمد دچار عسرت و اضاقتی سخت شدم و نزد عبیداﷲ رفتم و از تأخر و دیر کشیدن اجری و رزق و گرانی وام شکایت کردم و گفتم نیاز من بزمان وزارت وزیر اعزه اﷲ و ننگرستن او بچون من کسی او را عیب باشد و او ببعض مطالب من توقیع کرد و سپس گفت: کجا شد آن حشمت و استغناء و آن نفس ابیه ٔ تو که مانع از شکوای تو می بود؟ گفتم: غرس البلوی یثمر ثمر الشکوی و برخاستم و دیگر روز این شعربدو فرستادم:
لحانی الوزیر المرتضی فی شکایتی
زماناً احلّت للجدوب محارمه
و قال لقد جاهرتنی بملامه
و من لی بدهر کنت فیه اکاتمه
فقلت حیاء المرء ذی الدین و التقی
یقل اذا قلت لدیه دراهمه.
و صولی از محمدبن علی روایت کندکه بلاذری ابوالصقر اسماعیل بن بلبل را مدیحی گفت و نامه ای نیکو بدو نوشت و از وی درخواست که بعض اجری و رزق او را اطلاق کند و او وعده داد و بوعد خویش وفا نکرد و بلاذری این شعر بگفت:
تجانف اسماعیل عنی بودّه
و مل اخائی و اللئیم ملول
و ان ّ امرءً یغشی ابا الصقر راغباً
الیه و مغترّاً به لذلیل
وقد علّمت شیبان ان لست منهم ُ
فماذا الذی ان انکروک تقول
و لو کانت الدّعوی تثبت بالرشی
لثبت دعواک الذین تمیل
و لکنّهم قالوا مقالاً فکذبوا
و جأوا بأمر ما علیه دلیل.
و نیز عبداﷲبن ابی طاهر از شعر احمد قطعه ٔ ذیل را آورده است:
لما رأیتک زاهیا
و رأیتنی اجفی ببابک
عدّیت رأس مطیتی
و حجبت نفسی عن حجابک.
(معجم الأدباء ج 2 ص 127).
یکی از ایرانیان ناقل و مترجم از فارسی است. (لکلرک ج 1 ص 280). و ابن الندیم گوید: احمدبن یحیی بن جابر البلاذری کاتب، بعربی هم شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. و رجوع به بلاذری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نورالدین محمد. رجوع به احمد قطب الدین بن مولا نورالدین شود...
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الملک. رجوع به احمد ضیاءالملک و حبط ج 1 ص 364 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الملک، مکنی به ابونصر. در هجدهم رمضان سنه ٔ ست عشره و خمسمائه (516 هَ.ق.) مسترشد او را وزارت داد و در سنه ٔ تسععشره و خمسمائه (519) معزول شد و در ایام وزارت او مسترشد خواست که جهت عمارت سور بغداد پانزده هزار دینار بر مردم قسمت کند، ابونصر آن قدر از خاصه بداد و نگذاشت که مردم را زحمتی رسد، حتی یقول الناس ذاک الشبل من ذاک الاسد. و او پیش از وزارت مسترشد مدتی وزیر سلطان محمدبن ملکشاه بود. (از تجارب السلف ص 301).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نعمه، مکنی به ابوالعباس. محدث و فقیهی بمائه ٔ هفتم هجری. او در حدیث شاگرد سخاوی و ابن صلاح و در فقه تلمیذ ابن عبدالسلام بود و به دمشق میزیست و منصب خطابه و تدریس داشت. او راست کتابی در اصول. وفات وی بسال 694 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نعمهاﷲبن علی بن احمدبن محمدبن خاتون العاملی العیناثی. او صاحب حواشی و قیودی بسیار و مؤلفاتی است ازجمله: کتاب مقتل الحسین علیه السلام. و صاحب روضات گوید: در کتاب الامل، معنون بشیخ احمدبن خاتون العاملی العیناثی همین احمد است و در آن کتاب آمده است که میان او و شیخ حسن بن الشهید الثانی مباحثاتی درگرفت که منتهی بخشم و تباعد آن دو از یکدیگر گردید و او یکی از بزرگان مشایخ ملا عبداﷲ شوشتری است که باو اجازه ٔ روایت داده است و صورت این اجازه و هم صورت اجازه ای را که پدر احمد، نعمت اﷲ بدو داده آورده است، و احمد در مائه ٔ دهم هجری میزیسته است. رجوع بروضات الجنات ص 21 س 32 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نقنه، مکنی به ابوجعفر. وزیر دولت علویان از بنی حمود در اندلس.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نقیب. یکی از سادات حلب و از قضاه دولت عثمانی است. او در فقه و ادب یدی طولی داشت و تألیفی در فقه و نیز عده ای رسائل و اشعار بعربی دارد.وفات او در 1056 هَ.ق. بوده است. (قاموس الاعلام).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوح، مکنی به ابوالعباس. رجوع بتاریخ مازندران رابینو ص 138 شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نوح بن محمد الحنبلی الشافعی، مکنی به ابوالعباس. فقیهی حنبلی است. (روضات الجنات ص 58).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوح السیرافی، نزیل بصره. شیخ ثقه. او راست: کتاب المصابیح فی رجال الائمه (ع) و کتاب الحدیثین المختلفین و کتاب التعقیب و غیر ذلک. (روضات ص 18).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوری، مکنی به ابوالحسن. پیشرو فرقه ٔ نوریان از فرق متصوفه. (کشف المحجوب هجویری).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هادی بن شهاب الدین. یکی از بزرگان مشایخ یمن. وفات او1045 هَ.ق. است. رجوع به ابن سقاف شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وحشیه. رجوع به ابن وحشیه ٔ کلدانی شود. کتابی نیز داردکتاب العشرین یا کتاب الفوائد در کیمیا.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وحشیه. رجوع به ابن وحشیه و رجوع به احمدبن علی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الوزیر. او را رسائلی است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وصیف الحرّانی الصابی. وی طبیبی عالم بعلاج امراض چشم بود و در عصر او اعلم و اکثر از وی در مزاولت این صناعت نبوده. سلیمان بن حسان بنقل ازاحمدبن یونس الحرّانی روایت کند که او بمجلس احمدبن وصیف صابی حاضر آمد و هفت تن برای میل زدن چشم نزد او بودند از جمله ٔ آنان مردی از اهل خراسان بود که احمد او را نزدیک خود نشانده بود و بچشمان وی نظر میکرد، آبی دید رسیده مهیای میل زدن، پس او را اعلام کردو مزد خود بخواست. خراسانی گفت: هشتاد درهم با منست و سوگند یاد کرد که بیش ندارد، پس احمد راضی شد و بازوی او در دست بگرفت نطاقی کوچک پر از دینار بدید او را گفت: این چیست ؟ خراسانی دیگرگون گشت ابن وصیف او را گفت: خدای را بدروغ سوگند یاد کردی و امید داری که بینائی بتو بازگردد، قسم بخدا ترا علاج نکنم چه تو با پروردگار خویش خدعه ورزیدی. خراسانی خواست مزدی که او خواسته بود بدو دهد نپذیرفت و هشتاد درهم بخراسانی بازگردانید. (عیون الانباء ج 1 ص 230 و ج 2 ص 42).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الولیدبن برد، فقیه انطاکیه. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 368).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الولید الفارسی. رجوع به الجماهر بیرونی چ حیدرآباد ص 218 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وهب، کنیت وی ابوجعفر است. وی از بصره بود و با ابوحاتم عطار صحبت داشته بود، و استاد وی یعقوب زیّات بود. مدتی در مسجد شونیزیه بر توکل نشست. وی گفته: هرکه بطلب قوت برخاست نام فقر ازو برخاست. وفات او در سنه ٔ سبعین و مأتین (270) بود. (نفحات الانس جامی چ هند ص 85).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وهبان، ملقب به شهاب الدین. او راست قصیده ای موسوم بقرائه ابی عمرو. صاحب کشف الظنون در ردیف قرائت قصیده ٔ فوق را به نام قرائه ابی عمرو قصیده للشیخ الامام شهاب الدین احمدبن وهبان می آورد و میگوید: ابن قصیده را شیخ امام شمس الدین محمدبن سعیدبن طاهر البجائی و هم محمدبن علی معروف بالمغربی شرح کرده اند و شرح اخیر به نکت الفریده موسوم است. و در ردیف قصیده باسم قصیده فی قرائه ابی عمر [ظ: عمرو] للشیخ وهبان ذکر می کند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هائم شافعی مصری قدسی، ملقب به شهاب الدین. او راست: الفصول المهمه فی مواریث الامه. کتاب الحاوی فی الحساب. کفایهالفرائض. شرح ارجوزه ٔ ابن الیاسمین، و آن را به سال 789 هَ.ق. بمکه نوشته است. التحفهالقدسیه، و آن منظومه ای است در فرائض. و حاجی خلیفه در ذیل کتاب حاوی وفات او را987 و در تحفه ٔ قدسیه 887 آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن اسحاق، مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن الرّاوندی یا ابن الروندی. او شاگرد ابوعیسی محمدبن هارون وراق بود و صاحب کشف الظنون در همه جا وفات او را به سال 301 هَ.ق. نوشته است. وعلاوه بر کتبی که قبلاً در ابن الرّاوندی نام برده ایم حاجی خلیفه کتاب دیگری نیز بنام کتاب الزینه از مؤلفات وی آورده است. رجوع به ابن راوندی ابوالحسین احمد... و رجوع بروضات الجنات ص 54 و وفیات الاعیان چ طهران ص 28 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن جلاء رملی، مکنی به ابوعبداﷲ. از مشاهیرعرفا و معارف طبقه ٔ اهل حال است. صاحب نفحات الانس اصل وی را از بغداد نوشته و پدرش از بغداد به رمله ٔ شام نقل کرد و در آنجا ساکن گشته زنی از خانواده ٔ قدس و تقوی بخواست و آن عارف کامل در آن شهر تولد یافته و چون بمقام رشد و تمیز رسید و از علوم ظاهر بهره حاصل کرد میل بمقامات عرفان و ایقان نموده و در آن طریق قدم نهاد و بتهذیب نفس و سیر و سلوک مشغول گشته آنی از طلب ننشست تا بمنزل مقصود رسید، و وی از اجلاء مریدان شیخ ابوتراب نخشبی است و نیز با ذوالنون مصری صحبت داشته. صاحب تذکرهالاولیاء در ترجمه ٔ وی آورده که: ابوعبداﷲبن جلاء مقبول و محبوب این طایفه بود و مخصوص بکلماتی رفیع و اشاراتی بدیع و در حقایق معارف ودقائق لطایف بی نظیر، شیخ ابوتراب نخشبی و ذوالنون مصری را دیده بود و صحبت شیخ جنید و ابوالحسین نوری را دریافته. صاحب نفحات الانس از شیخ الاسلام و او از ابوبکر واسطی حکایت کرده که گفت: در ایام عمر خود مردی ونیم مردی دیدم مرد تمام ابوامیّه ٔ ماخوری است و نیم مرد ابوعبداﷲبن جلاء، پس سؤال کردند از واسطی که چگونه ابوامیه را مرد تمام و ابوعبداﷲ را نیم مرد خواندی ؟گفت: ابوامیه در عالم ریاضت متعهد بود که از دست پخت هیچ مخلوقی غدا نخورد: کان یأکل مما لیس للمخلوقین فیه صنع و ابوعبداﷲ میخورد از دست پخت مردی که او راعلی بن عبداﷲ قطان گفتندی. نقل است که در بدایت امر که آثار زهد و آیات وارستگی در وی ظاهر گشت از پدر ومادر تمنی کرد که مرا راه خدا آزاد کنید پدر و مادراو تمنایش بعمل آورده چنان کردند که او میخواست پس از نزد پدر و مادر بیرون رفته در صحرا بعبادت مشغول شد بعد از مدتی بازآمد بنزد پدر و مادر و او را بنزدخود بار ندادند و گفتند: چیزی را که در راه خدا دادیم دوباره پس نخواهیم گرفت. در سلسله ٔ عرفا شأنی که ازبرای او ثابت کرده اند این است که سیصد رکوه دار با شیخ ابوتراب نخشبی ببادیه شدند ابوعبداﷲبن جلاء و ابوعبید یسیری با او بماندند و خود حکایت کرده است که وقتی در بدایت امر با جنید در معبری ایستاده بودیم ناگاه جوانی ترسا که در نهایت جمال و کمال بود با لباس فاخر بر ما گذر کرد مرا از آن حسن و ملاحت زیاده عجب آمده بجنید گفتم: ای استاد اجل اینچنین روی بآتش دوزخ نخواهد سوخت. جنید برآشفت و گفت: این وساوس نفس است و دام شیطان که ترا باین حال بازمیدارد نه نظری از روی عبرت اگر غرض از این حال عبرت بودی اعجوبه ومخلوقات خداوند بسیار بودی در آنها باید نظر افکنی زود باشد که در عوض این نظر ترا رنجی رسد که یک چند در آن بمانی. گوید: همین که جنید برفت و من قدری از او دور شدم قرآن مرا فراموش گشت پس از یک چند توبه وزاری و استعانت از خدای بفضل او حالت اول بمن رو نمود دوباره قرآن از حفظ برخواندم اکنون چند گاه است از ترس بهیچ چیز از موجودات نمیتوانم التفات کرد که وقت عزیز را در نظر کردن باشیاء ضایع گردانم. نقل است که وقتی از وی سؤال کردند از فقر، ساعتی سر بزیر افکند و خاموش شد پس برخاست و از مجلس بیرون رفت و بازآمد و بسخن گفتن شد. سبب رفتن و آمدن را پرسیدند گفت: چهار دانگ سیم داشتم شرم کردم که از فقر سخن کنم بیرون رفته صدقه کردم و مراجعت نمودم کی توان نسبت فقر بکسی داد در حالتی که درهمی از وی بماند؟ وقتی ازاو پرسیدند که محبت چیست ؟ گفت: ما لی و للمحبه و انا ارید ان اتعلم التوبه. در ترجمه ٔ وی آورده اند که: چند روز قبل از وفات همه روزه او را خندان میدیدند تا آنکه او را جزئی مرضی طاری شده و بدان مرض درگذشت پس از وفات همچنان خندان بود طبیبی ببالینش حاضر کردند گفت: او زنده است و نمرده چون نیک تأمل کرد او را مرده یافت. سال وفاتش بدست نیامد ولی چنانکه از شرح حالاتش مستفاد گشت سال فوت او مقارن بوده است با حدود 300 هَ.ق. واﷲ تعالی اعلم. و از کلمات آن عارف کامل است که گفته: هرکه را مدح و ذم یکسان بود زاهد باشد و هرکه بر فرایض قیام نماید در اول وقت عابد باشد و هرکه همه ٔ افعال را از حق بیند موحد بود و هرکه از دنیا دل بآسانی برگیرد مورع بود و هرکه در همه احوال همت از حق جوید و از او بهیچ چیز دیگر بازننگرداو عارف بود. هم او گفته: هرکه در تقوی حرکت نکند درویشی حرام محض خورده. از او پرسیدند: تصوف چیست ؟ گفت: تصوف قعریست مجرد از اسباب. هم او گفته: تقوی شکرمعرفت است و تواضع شکر عزّت و صبر شکر مصیبت. هم اوگفته: هرکه بنفس خویش بمرتبه ای رسد زود از آن مرتبه بیفتد و هرکه را برسانند بمرتبه ای بر آن مقام ساکن گردد و هر حق که باطل با او شریک تواند بود از قسم حق بقسم باطل آید. هم او گفته قصد کردن تو برزق، ترا از حق دور کند و محتاج خلق گرداند. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 432). و بعضی وفات او را به سال 306 گفته اند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین شیخ محمود. رجوع به احمد نظام الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن دایه. او راست: سیره احمدبن طولون. وفات او334 هَ.ق. بوده است. و رجوع به احم-دبن یوس-ف بن یعق-وب بن ابراهی-م شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب مصری.او راست: کتاب اخبار بنی العباس یا اخبارالعباسیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف. از وزاری مأمون عباسی.هندوشاه در تجارب السلف آرد که: او مولی زاده است و فضل و کتابت و ادب و شعر و ذکاء و فطنت و بصارت او درامور دیوانی در غایت توفر و نیکوئی، چون احمد ابوخالد وفات یافت مأمون با حسن بن سهل در باب وزارت مشورت کرد، او گفت: مستعد این کار احمدبن یوسف است و ابوعیاد ثابت بن یحیی، که مزاج امیرالمؤمنین میدانند، مأمون گفت: ازین هر دو یکی را اختیار کن. حسن بن سهل احمد یوسف را برگزید. گویند مأمون با احمد مشورت کرد در حق کسی که میدانست احمد را با او عداوت است. احمد گفت: او لایق این کار است. مأمون گفت: او را مدح گفتی با آنکه با او خوش نیستی ؟ احمد گفت: زیرا که من با خدمت امیرالمؤمنین همچنانم که شاعر گفته است:
کفی ثمناً بما اسدیت انی
صدقتک فی الصدیق و فی عدائی
و انی حین تندبنی لامر
یکون هواک اغلب من هوائی.
مأمون را خوش آمد. و اشعار احمدبن یوسف شعری روان است دبیرانه، و این اشعار از اوست:
قلبی یحبک یا منی
قلبی و یبغض من یحبک
لأکون فرداً فی هواک
فلیت شعری کیف قلبک.
و این معنی غریب و لطیف است و نزدیک بنثری که یکی از ندیمان خلفا گفته است، در وقتی که محبوبی از آن خلیفه حاضر بود خلیفه از ندیم پرسید که تو او را دوست میداری ؟ گفت: من آن کس را که امیرالمؤمنین دوست دارد دوست ندارم، بلکه آن کس را دوست دارم که امیرالمؤمنین را دوست دارد. گویند احمدبن یوسف روز نوروزی هدیه ای فرستاد بخدمت مأمون که هزارهزار درم قیمت داشت و این دو بیت را هم فرستاد:
علی العبد حق ّ فَهْوَ لابدّ فاعله
و ان عظم المولی وجلت فواضله
الم ترنا نهدی الی اﷲ ماله
و ان کان عنه ذاغنی فَهْوَ قابله.
مأمون هم هدیه و هم شعر بپسندید و گفت: عاقل أهدی حسناً.
گویند مأمون با احمدبن یوسف بغایت خوش بود و او را عزیز میداشت تا روزی احمد بخدمت مأمون رفت و مأمون بخور زیر دامن گرفته بود. چون احمد را بدید ازبرای تعظیم بخور پیش او فرستاد تا اونیز زیر دامن گرفت و دشمنان احمدبن یوسف بمأمون گفتند که: احمد گفت: این چه بخل است که امیرالمؤمنین کرد؟ بایستی که جهت من بخور دیگر خواستی. مأمون از این سخن بغایت برنجید و گفت: او مرا ببخل نسبت میکندبا آن که میداند که خرج هرروزه ٔ من شش هزار دینار است مرا غرض از فرستادن مجمره تعظیم او بود. و بعد از چند روز دیگر احمد بخدمت مأمون آمد و مأمون بخور داشت بفرمود تا مجمره را عنبر بسیار ریختند و زیر دامن احمد بداشتند و منافذ را بگرفتند، احمد ساعتی صبر کرد و چون از حد بگذشت فریاد برآورد و دست از او بداشتند بیفتاد و از خود برفت، او را بخانه بردند دو ماه رنجوری کشید و بعلت ضیق النفس وفات یافت و گویند گناهی از او صادر شد که مأمون او را از مرتبه ٔ وزارت بینداخت و از اندوه بمرد. (تجارب السلف ص 170 و 171). ورجوع بدستورالوزراء ص 68 و رجوع باحمدبن یوسف بن قاسم بن صبیح شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف. یکی از علمای ریاضی و نجوم. او راست کتابی در نسبت و تناسب و کتاب شرح ثمره ٔ بطلمیوس. (طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن ابراهیم، مکنی به ابوجعفر. رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 119، 190، 207 شود. و او راست: حسن العقبی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن ابراهیم اذرعی مالکی، ملقب به شهاب الدین. او راست: روضهالاحباب فی مختصر الاستیعاب.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن احمد تیفاشی قفطی، مکنی به ابوالعباس قاضی. متوفی به سال 651 هَ.ق. او راست: الدرهالفائقه فی محاسن الأفارقه. سجعالهدیل فی اخبار النیل. فصل الخطاب در 24 جلد. جوهرنامه. و کتاب در صنایع بدیعیه که در آن هفتاد نوع از صنایع بدیعیه برشمرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن الپ ارغون هزاراسف. رجوع به احمدبن یوسفشاه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن حسن بن رافع الکواشی الموصلی المفسر الفقیه الشافعی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بامام موفق الدین. صاحب طبقات از ذهبی آرد که:احمد در عربیت و قراآت و تفسیر بارع بود و شاگردی پدر خویش و سخاوی کرده بود. و در زهد و صلاح و تبتل و صدق عدیم النظیر بود و سلطان و رجال بزرگ بزیارت او می شدند و او بر آنان محلی نمی نهاد و به پیش پای ایشان برنمیخاست و عطیات آنان نمی پذیرفت. و او را کشف و کرامات بود و بده سال پیش از مرگ نابینا شد. او راست:تفسیر کبیر و صغیر و این تفسیر در اِعراب و تحریر انواع وقوف بس نیکوست. و از آن نسخه ای بمکه و نسخه ای بمدینهالرسول و نسخه ای دیگر بقدس شریف فرستاد و شیخ جلال الدین محلی در تفسیر خویش بر تفسیر کبیر و صغیر احمد اعتماد کرده و من نیز در تکمله ٔ بر آن و بر وجیزو تفسیر بیضاوی و ابن کثیر اعتماد کردم. کواشی در جمادی الاَّخره ٔ سال 680 هَ.ق. بموصل درگذشت. (روضات الجنات ص 83). او راست: کشف الحقایق فی التفسیر. مواقیت فی القراآت. تبصره در تفسیر. تلخیص مختصر تبصره. تلخیص فی التفسیر و این کتاب را در 649 بپایان برده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن عبدالدائم بن محمد الحلبی المقری النحوی، ملقب بشیخ شهاب الدین و معروف به سمین، نزیل قاهره. صاحب طبقات بنقل از دررالکامنه گوید: وی نحوفراگرفت و در آن علم مهارت یافت و ملازمت ابوحیّان کرد تا بر اقران خویش فائق آمد و قراآت را از تقی الصایغ آموخت و در آن علم نیز صاحب براعت گردید و حدیث از یونس الدّبوشی فراگرفت، متولی تدریس قراآت در جامع ابن طولون بود و در جامع شافعی معید بود و در اوقات نظر داشت و در حکم نیابت میکرد. او راست: تفسیرالقرآن و کتاب الاعراب که در حیات شیخ خویش ابوحیان تألیف کرد و در آن باب مناقشاتی با او داشت، و شرح التسهیل و شرح الشاطبیه و غیر آن. و اسنوی در طبقات الشافعیهگوید: وی فقیه بارع در نحو و قراآت و اصول و ادیب بود و در جمادی الاَّخره ٔ سال 756 هَ.ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 85). و مؤلف کشف الظنون گوید: او تلمیذ امام جمال الدین عبداﷲبن یوسف بن هشام است. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 311 س 18). و هم حاجی خلیفه کتاب القول الوجیز فی احکام الکتاب العزیز را بدو نسبت دهد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب تائب. از فحول قراء متقدمین است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن علی بن یوسف الفهری اللَّبْلی النحوی، مکنی به ابوجعفر. یکی از مشاهیر اصحاب شلوبین. وی از شلوبین و دبّاج و ابواسحاق البطلیوسی و اعلم علم آموخت و از ابن خروف و منذری و جماعتی بمصر و دمشق و مغرب استماع حدیث کرد و معقولات از شمس خسروشاهی فراگرفت و از او وادیاشی و ابوحیان و ابن رشید روایت دارند. و او راست: دو شرح بر فصیح و البغیه فی اللغه و مستقبلات الافعال و کتاب فی التصریف.مولد او به لبله به سال 623 هَ.ق. و وفات او به تونس در محرم سال 699 است. (روضات الجنات ص 83- 84).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن قاسم بن صبیح کاتب، مکنی به ابوجعفر. وی از اهل کوفه و متولی رسائل مأمون بود و برادر وی قاسم بن یوسف مدّعی بود که از بنی عجل است لکن احمد این دعوی نکرد. مرزبانی گوید: او از موالی بنی عجل بود و منازل بنی عجل بسواد کوفه است. احمدبن یوسف پس از مرگ احمدبن ابی خالد بقول صولی در ماه رمضان سال 213 هَ.ق. و بروایتی دیگر بسنه ٔ 214 وزارت مأمون یافت. وپدر او یوسف مکنی به ابوالقاسم بود و کتابت عبداﷲبن علی عم ّ منصور میکرد و او را شعر نیکو و بلاغت بود واحمد و برادرش قاسم هر دو شاعر و ادیب و فرزندان ایشان نیز همگی اهل ادب و طالب شعر و بلاغت بودند. او از مأمون و عبدالحمیدبن یحیی کاتب حکایت کند و پسر وی محمدبن احمدبن یوسف و علی بن سلیمان اخفش و جز آنان از وی روایت کنند. صولی گوید: آنگاه که احمدبن ابی خالد احول بمرد مأمون با حسن بن سهل در امر کاتب قائم مقام احول رأی زد و او به احمدبن یوسف و ابوعباد ثابت بن یحیی رازی اشارت کرد و گفت: این دو شناساترین مردم باخلاق امیرالمؤمنین و خدمت وی و رضای وی باشند. مأمون گفت: کدام یک بهتر باشد؟ حسن گفت: اگر احمددر خدمت ثبات ورزد و اندکی از لذّات دوری گزیند او را دوست تر دارم، چه وی در کتابت بیخ ورتر و در بلاغت نیکوتر و در علم برتر است و مأمون کاتبی خویش بوی داد و او نامه ها بعرض و توقیع خلیفه میرسانید و آنگاه که از دربار غائب بود ابوعباد بنیابت وی این شغل میورزید و دیوان رسائل و دیوان خاتم و توقیع و اَزِمّه با عمروبن مسعده بود و کار مأمون بر این سه تن دور میزد و شاخص احمدبن یوسف وزیر بود. صولی از ابوالحارث نوفلی روایت کند که: من قاسم بن عبداﷲ را بعلت مکروهی که از وی بمن رسیده بود دشمن میداشتم، آنگاه که برادرش حسن بمرد این قطعه از زبان ابن بسام بساختم:
قل لأبی القاسم المرجی
قابلک الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زیناً
و عاش ذوالشین و المعائب
حیات هذا کموت هذا
فلیس تخلو من المصائب.
و این معنی از شعر احمدبن یوسف وزیر گرفته است که بیکی از دوستان کاتب خود آنگاه که طوطی وی بمرد فرستاد و این کاتب برادری سبک مغز و ابله داشت:
انت تبقی و نحن طرّاً فداکا
احسن اﷲ ذوالجلال عزاکا
فلقد جل خطب دهر اتانا
بمقادیر اتلفت ببغاکا
عجباً للمنون کیف اتاها
و تخطت عبدالحمید اخاکا
کان عبدالحمید اصلح للمو-
ت من الببغا و اولی بذاکا
شملتنا المصیبتان جمیعاً
فقدنا هذه و رؤیه ذاکا.
ابوالقاسم عبداﷲبن محمدبن باقیای کاتب درکتاب ملح الممالحه گوید: آنگاه که عبداﷲبن طاهر از بغداد بصوب خراسان می شد به پسر خود محمد گفت: اگر با کسی در مدینهالسلام معاشرت خواهی کردن احمد ابویوسف کاتب را بگزین چه او را مروّت و جوانمردی است و محمد بمحض اینکه از تودیع پدر که به خراسان می شد بازگشت یکسر به خانه ٔ احمدبن یوسف شد و دیر بماند و یوسف دانست که وی قصد طعام خوردن در خانه ٔ وی دارد بانگ زد تا کنیزک غذا آرد و او طبقی با چند گرده ٔ پاکیزه و الوانی قلیل از طعام و حلوائی پیش آورد و از پس آن انواعی از اشربه در شیشه های فاخر و آلاتی نیکو حاضر کرد و احمد گفت: امیر از هر یک که پسندد تناول فرماید و سپس گفت: اگر امیر بیند فردا بر بنده ٔ خویش نعمت تشریف قدوم ارزانی دارد و او بپذیرفت و برخاست و از وصف پدر خویش از احمد در عجب بود و در دل گرفت که وی رارسوا سازد و از این رو هیچ قائد جلیل و مرد نام برداراز اصحاب خویش را فراموش نکرد تا همه را از پگاه به خانه ٔ یوسف خواند دیگر روز، صباح همه قصد خانه ٔ یوسف کردند و او تهیه و ساختگی کار بکمال کرده و گشادگی دست خویش بنموده بود. و محمد را چشم بدان مایه کاخالها و فرشها و پرده ها و غلامان و کنیزکان افتاد که سبب دهشت وی گشت و با اینهمه سیصد مائده نهاده و بر هرمائده ای سیصد لون طعام در صحاف زرینه و سیمینه و کاسه های چین، و چون موائد برداشتند محمدبن طاهر گفت: چاکران که بر درند طعام خورده باشند؟ و کسان برفتند ودیدند که مائده ها برای آنان همچنان مهیّا و مهنّا بوده است. پس محمد با یوسف گفت: یا بوالحسن [کذا] دو روزِ تو را میانه ای سخت دور است. یوسف گفت: آری ایهاالامیر آن قوت را بود و این پذیرائی میهمان راست.
صولی گوید: یکی از علل اولیه ٔ ترقی یوسف در امور ملک این بود که پس از قتل مخلوع طاهر بکتّاب خویش گفت که: این خبر بمأمون نویسند و هریک بنوعی بنوشتند و طاهر میگفت کوتاه و مختصر خواهم پس وصف احمدبن یوسف کردندو او وی را بخواند و بامر طاهر این نامه بنوشت: امابعد، فان المخلوع و ان کان قسیم امیرالمؤمنین فی النسب واللحمه فقد فرق حکم الکتاب بینه و بینه فی الولایه والحرمه. لمفارقته عصمهالدین و خروجه عن اجماع المسلمین. قال اﷲ عزوجل لنوح علیه السلام فی ابنه: یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. و لا صله لأحد فی معصیه اﷲ و لا قطیعه ماکانت فی ذات اﷲ و کتبت الی امیرالمؤمنین و قد قتل اﷲ المخلوع و احصد لأمیرالمؤمنین امره و انجز له وعده، فالأرض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ٔ لمشیئته. و قد وجهت الی امیرالمؤمنین بالدنیا و هو رأس المخلوع و بالاَّخره و هی البرده و القضیب. و الحمدﷲ الاَّخذ لأمیرالمؤمنین بحقه و الکائد له من خان عهده و نکث عقده حتی رد الالفه و اقام به الشریعه و السلام علی امیرالمؤمنین و رحمهاﷲ و برکاته. و طاهر بپسندید و احمدبن یوسف را صله و تقدم بخشید. و محمدبن عبدوس روایت کند که: چون سر مخلوع را نزد وی بردند و او در این وقت بمرو بود مأمون امر کرد که از جانب طاهربن الحسین نامه ای بدو نویسند تا بر مردم خوانده شود و نامه های چندی بنوشتند که هیچیک مأمون و فضل بن سهل را خوش نیامد و آنگاه احمدبن یوسف نامه ٔ مذکور بنوشت و چون بر ذوالریاستین عرضه داشت و او در نامه نظر کرد باحمدبن یوسف گفت: مادرباره ٔ تو انصاف نداده ایم و قهرمان خویش بخواند و کاغذ و قلم خواست و خانه ها و فرشها و کاخالها و جامه ها و کراع و جز آن صورت کرد و باحمدبن یوسف افکند و گفت: از فردا بدیوان نشین و تمام کتّاب را بنشان و بآفاق بنویس. و باز صولی در روایتی که بابراهیم بن اسماعیل منتهی کند، گوید که:او گفت نوبتی بسیاری طلاب صلات بر در مأمون گرد آمده بودند، احمدبن یوسف بمأمون نوشت: داعی نداک یا امیرالمؤمنین و منادی جدواک جمعاً لوفود ببابک یرجون نائلک المعهود فمنهم من یمت بحرمه و منهم من یدلی بخدمه و قد اجحف بهم المقام و طالت علیهم الایام فان رأی امیرالمؤمنین ان ینعشهم بسیبه و یحقق حسن ظنهم بطوله، فعل ان شأاﷲ تعالی. و مأمون بر نامه ٔ او توقیع کرد: الخیر متبع و ابواب الملوک مغان لطالبی الحاجات و مواطن لهم و لذلک قال الشاعر:
یسقط الطیر حیث یلتقط الحبَْ
َب و تغشی منازل الکرماء.
فاکتب اسماء من ببابنا منهم و احک مراتبهم لیصل الی کل رجل قدر استحقاقه و لاتکدر معروفنا عندهم بطول الحجاب و تأخیر الثواب فقد قال الشاعر:
فانک لن تری طرداً لحر
کاًلصاق به طرف الهوان.
احمدبن ابی طاهر گوید: بروزی که ابر آسمان را فروپوشیده بود یکی از دوستان بدو نوشت: یومنا ظریف النواحی رقیق الحواشی قد رعدت سماؤه و برقت، و حنت و ارجحنّت و انت قطب السرور و نظام الأمور فلاتفردنا منک فنقل و لاتنفرد عنا فنذل، فان المرء بأخیه کثیر و بمساعدته جدیر. و احمدبن یوسف نزد او رفت و کسانی را که باید حاضر آیند حاضر آوردند سپس هوا از ابر تاریکی گرفت و احمدبن یوسف این شعر بگفت:
أری غیماً یؤلفه جنوب
و احسب اَن سیأتینا بهطل
فعین الرأی ان تدعو برطل
فتشربه و تدعو لی برطل
و نسقیه ندامانا جمیعاً
فیفترقون منه بغیر عقل
فیوم الغیم یوم الغم ان لم
تبادر بالمدامه کل شغل
و لاتکره محرمها علیها
فانی لااراه لها بأهل.
و عثعث آن را در لحن مشهور بخواند.
و احمدبن یوسف بنوروز مأمون را هدیتی فرستاد و بدو نوشت:
علی العبد حق ّ فَهْوَ لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلّت فضائله
الم ترنا نهدی الی اﷲ ماله
وان کان عنه ذاغنی فَهْوَ قابله
و لو کان یهدی للکریم بقدره
لقصّر فضل المال عنه وسائله
و لکننا نهدی الی من نعزّه
و ان لم یکن فی وسعنا ما یعادله.
و جهشیاری گوید: یوسف بن صبیح مولی بنی عجل از ساکنان سواد کوفه کاتبی عبداﷲبن علی داشت، و قاسم بن یوسف بن صبیح از پدر خود یوسف بن صبیح حکایت کرد که: آنگاه که عبداﷲبن علی در بصره نزد برادرش سلیمان پنهان گردید دانستم که از ابوجعفر منصور خلیفه مرا زیانی نیست از آن رو اختفا نگزیدم و بدیدار اصحاب کتاب خویش شدم و بدیوان ابوجعفر منصور رفتم و ابوجعفر مراروزی ده درهم اجری فرمود. روزی پگاه بدیوان شدم، ازپیش آنکه در دیوان باز کنند و هیچیک از کاتبان هنوزنیامده بودند و من بر در بنشستم در این وقت یکی از خواجه سرایان منصور بیرون شد و جز من کسی را نیافت و گفت: اجابت کن امیرالمؤمنین را و من بدست و پای بمردم و مرگ را در پیش چشم بدیدم. گفتم: امیرالمؤمنین مرا نفرموده است. گفت: از چه روی ؟ گفتم: من از آن کاتبان نباشم که در حضور خلیفه کتابت کنند و او خواست بازگردد سپس منصرف گشت و مرا بگرفت و با خود ببرد و چون نزدیک پرده رسیدیم کس بر من گماشت و مرا متوقف ساخت و خود بدرون شد و بزودی بازگشت و گفت: درآی، و چون پرده برگرفتند ربیع گفت: امیرالمؤمنین را سلام گوی و من از سخن وی رائحه ٔ حیات شنیدم و قوت گرفتم و سلام کردم، خلیفه مرا نزدیک خواند و امر نشستن فرمود وچهاریک کاغذی سوی من افکند و گفت: بنویس و حروف را بهم نزدیک کن و میان سطرها فاصله نه و در کاغذ اسراف مکن و خط تنگ نویس و با من دوات شامی بود و در بیرون کردن آن توقف داشتم. خلیفه مرا گفت: اکنون در دل تو گذرد که پریر کاتب بنی امیه بودم و دی خدمت عبداﷲبن علی میکردم و این ساعت دوات من شامی است و باید بیرون کنم، لکن تو در کوفه زیردست دیگران بودی و در خدمت عبداﷲبن علی و من درآمدی و کاتبان را داشتن دوات شامیه ادبی جمیل است و ما بدان سزاوارتریم و من دوات برآوردم و خلیفه املا کرد و من بنوشتم و چون از نامه فارغ شدم فرمود تا پیش بردم و اصلاح کرد و خاک بر وی افکند و گفت: عنوان را بمن مان و سپس پرسید رزق تو بدیوان ما چند است ؟ گفتم: ده درهم. گفت: امیرالمؤمنین ده درهم دیگر برعایت حرمت تو بعبداﷲبن علی و بپاداش طاعت تو و پاکیزگی ساحت تو بر آن مزید کند و بدان که اگر با عبداﷲبن علی اختفا می گزیدی من ترا اگر در سوراخ مورچگان بودی بیرون می آوردم و بند از بندت جدا میکردم و من خلیفه را دعا گفتم و با دلی شاد و تنی درست بازشدم. مأمون را کنیزکی به نام مؤنسه بود و احمدبن یوسف مأمور بقیام حوائج او بود و آن کنیزک وقتی دلال و تسحبی کرد که خلیفه را ناخوش آمد و چون بشماسیّه شد او را بجای ماند و نصرت خواجه سرا از جانب کنیزک بنزد یوسف شد و یوسف را از ماجری آگاه کرد و کنیزک تمنی کرده بود تا اومأمون را نسبت بوی بمهر و تلطف آرد و قهر و پنداشتی ذات البین را بصلح و آشتی بدل سازد و یوسف چون پیغام کنیزک از خواجه سرا بشنید در حال دوات طلبید و برنشست و بشماسیه شد و رخصت دخول خواست و مأمون اجازت کرد و چون درآمد گفت: من رسولم دستوری فرمای تا ادای رسالت کنم و مأمون اذن داد و او این ابیات انشاد کرد:
قد کان عتبک کرهً مکتوما
فالیوم اصبح ظاهراً معلوما
نال الأعادی سؤلهم لاهنئوا
لمّا رأونا ظاعناً و مقیما
هبنی اسأت فعاده لک ان تری
متجاوزاً متفضلاً مظلوما.
مأمون گفت: رسالت بدانستم و تو رسول خوشنودی ما باش و یا سر خواجه سرا را بفرستاد و کنیزک را بشماسیه بردند. و غرس النعمه در کتاب الهفوات آرد از محمدبن علی بن طاهربن الحسین که او گفت: احمدبن یوسف را لغزشهائی پیاپی بود تا در یکی از آنها بسر درآمد و آن حکایتی است که از علی بن یحیی بن ابی منصور کند و گوید عادت مأمون بر این رفته بود که پس از آنکه وی را بخور عود و عنبر میدادند میفرمود تا آتش از مجمر بیرون میکردند و بامر وی از لحاظ اکرام زیر دامن یکی از هم نشینان وی می نهادند، یک روز که برحسب عادت مأمون را بخور دادند گفت تا بوی سوز بر پای یوسف بن صبیح نهند و یوسف گفت: این مردود و پس مانده بمن آرید؟ و مأمون گفت: آیا نسبت بما که بیک تن از خدام خود شش هزارهزار درم عطا دهیم این سخن گویند؟ قصد ما از این اکرام تو بود و معنی آنکه من و تو در یک بخور شریک و انباز باشیم سپس فرمود تا قطعات عنبری در نهایت جودت بیاوردندهر قطعه ٔ آن بوزن سه مثقال و امر کرد تا یک قطعه درمجمره افکنند و احمد را بدان بخور دهند و سر او در گریبان کنند تا همه عطر در وی نفوذ کند و چنین کردندو قطعه ٔ دوم و سوم نیز بعد از آن بهمان صورت در پرواره می انداختند و او استغاثه میکرد و فریاد میکرد و وی را بخانه بردند در حالیکه مغز وی بسوخته بود و بیمار گشت و بمرد به سال 213 و بقولی 214 هَ.ق. و کنیزکی که یوسف را بدو دلبستگی بود در رثاء او گوید:
و لو ان ّ میتاً هابه الموت قبله
لما جأه المقدار وَ هْوَ هیوب
و لو ان حیّاً قبله هابه الردی
اذا لم یکن للأرض فیه نصیب.
و باز او گوید:
نفسی فداؤک لو بالناس کلهم ُ
ما بی علیک هتوا انهم ماتوا
و للوری موته فی الدهر واحده
و لی من الهم و الأحزان موتات.
و از شعر احمد است که بدوستی نوشته:
تطاول باللقاء العهد منا
و طول العهد یقدح فی القلوب
اراک و ان نأیت بعین قلبی
کأنک نصب عینی من قریب
فهل لک فی الرواح الی حبیب
یقر بعینه قرب الحبیب.
و وقتی مردی در حضور مأمون باحمد دشنام گفت و احمد بخلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین من التفات داشتم که او چیزی را که بمن گفت دو چشم تو بدو املا کردند. و وقتی ابراهیم بن المهدی بدو گفت بنامه ای اسحاق بن ابراهیم موصلی را بخواند و احمد باسحاق نوشت: من انا عبده و حجتنا علیک اعلامنا ایاک و السلام.
عندی من تبهج العیون به
فان تخلفت کنت مغبونا.
و بروز عیدی مأمون را هدیه ای فرستاد و نوشت: هذا یوم جرت فیه العاده بأهداء العبید الی الساده و قد اهدیت قلیلاً من کثیر عندی و قلت:
اهدی الی سیده العبد
ما ناله الامکان والوجد
و انما اهدی له ماله
یبداء هذا و لذا ردّ.
و شعر لطیف ذیل نیز احمد راست:
اذا ما التقینا و العیون نواظر
فألسننا حرب و ابصارنا سلم
و تحت استرقاق اللحظ منا موده
تطلّع سرّاً حیث لایبلغ الوهم.
و هم اوراست در محمدبن سعیدبن حماد کاتب، و محمد جوانی ملیح بود:
صدّ عنّی محمدبن سعید
احسن العالمین ثانی جید
صدّ عنّی لغیر جرم الیه
لیس الا لحسنه فی الصدود.
و بروزی که محمدبن سعید در برابر او بنوشتن مشغول بود احمد بعارض او دید که خط برآورده است و پارگکی کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و بسوی وی افکند:
لحاک اﷲ من شعر وز ادا
کما البست عارضه الحدادا
اغرت علی تورد وجنتیه
فصیرت احمرارهما سوادا.
و اودر جواب احمد نوشت: خداوند سید ما را در مصیبت من اجر جزیل کرامت کناد و عوض خیر دهاد.
و هم از شعر احمد است:
کثیر هموم النفس حتی کأنما
علیه کلام العالمین حرام
اذا قیل ما اضناک اسبل دمعه
یبوح بما یخفی و لیس کلام.
و وفات احمدبن یوسف پیش از مرگ برادر او قاسم بن یوسف بن صبیح بود، و قاسم در رثاء او گوید:
رماک الدهر بالحدث الجلیل
فعزّ النفس بالصبر الجمیل
اترجو سلوه و اخوک ثاو
ببطن الأرض تحت ثری مهیل
و مثل اخیک فلتبک البواکی
لمعضله من الخطب الجلیل
وزیر الملک یرعی جانبیه
بحسن تیقظ و صواب قیل.
(معجم الأدباء ج 2 ص 160).
و رجوع به احمدبن یوسف (از وزراء مامون) شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن الکماد، مکنی به ابوالعباس. او راست: زیج المقتبس من زیج الامد علی الابد و الکور علی الدور.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن مالک غرناطی رعینی اندلسی، مکنی به ابوجعفر اعمی البصیر و او دوست محمدبن جابر اعمی البصیر شارح الفیه بود و این دو تن را اعمی البصیر می گفتند. و چنانکه در الدررالکامنه آمده است وی عارف بنحو و فنون لسان و مقتدر در نظم و نثر و دین و نیکوخوی و بسیارتألیف در عربیت و جز آن بود و بدیعیه ٔ دوست خود محمدبن جابر را شرح کرده است و ابوحامدبن ظهیره از او اجازه ٔ روایت دارد. مولد او پس از 700 هَ.ق. و مرگ وی به نیمه ٔ رمضان سال 779 بود. و از شعر اوست:
لاتعاد الناس فی اوطانهم
قل ّ ما یرعی غریب الوطن
و اذاما عشت عیشاً بینهم
خالق الناس بخلق حسن.
و از شاگردان او یکی شیخ شهاب الدین احمدبن محمدبن جباره ٔ مقری نحوی، دیگری بهأبن النحاس است. و او راست: تحفهالاقران فیما قری ٔ بالتثلیت من حروف القرآن.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن محمدبن احمد ازهری میقاتی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بشهاب الدین. او راست: نزههالنظار فی اعمال اللیل و النهار.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف ابی یعقوب بن ابراهیم، مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن الدایه و پدر او پسر دایهبن المهدیست و یاقوت گوید: گمان برم که معروف به ابن الدایه همان یوسف راوی اخبار ابویونس باشد وخدای تعالی داناتر است. پدر احمد، یوسف بن ابراهیم کنیت ابوالحسن داشت و از بزرگان کُتّاب مصر بود و از کیفیت انتقال وی به بغداد چیزی ندانم. او را مروّتی تام و عصبیتی مشهور بوده است. ابوالقاسم العساکری حافظ گوید: یوسف بن ابراهیم ابوالحسن الکاتب که ظاهراً بغدادی است در خدمت ابراهیم بن المهدی میزیست و به سال 225 هَ.ق. به دمشق آمد و از عیسی بن حکم دمشقی طبیب نسطوری و شکله ٔ ام ابراهیم بن المهدی و اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت و ابواسحاق ابراهیم بن المهدی و احمدبن رشید کاتب مولی سلام الأبرش و جبرئیل بن بختیشوع طبیب و ایوب بن الحکم البصری معروف بکسروی و احمدبن هارون شرابی روایت کند و از او پسرش ابوجعفر احمد و رضوان بن احمدبن جالینوس روایت کنند و از ذوی المروآت بود وکتابی در اخبار متطببین نوشت. و حافظ گوید: شنیده ام که ابوجعفر احمدبن یوسف می گفت: احمدبن طولون پدر من یوسف بن ابراهیم را در خانه ٔ خویش بند کرد و ابن طولون عادهً آن کس را بخانه ٔ خود زندانی میکرد که امید خلاص برای آنان نبود و جماعتی از اهل ستر و عفاف بودند که یوسف بن ابراهیم متکفل همه ٔ معاش آنان بود و آن جماعت گرد آمدند و برنشستند و به خانه ٔ احمدبن طولون شدند و ایشان در حدود سی تن بودند و در مقابل دری از درهای خانه ٔ ابن طولون که معروف بباب الخیل بود بایستادند و رخصت دخول خواستند و اجازت یافتند و درآمدند و محمدبن عبدالحکم و گروهی از اعلام اهل ستر مصر نزد ابن طولون بودند و گفتند: خداوند متعال امیر را تأیید فرماید حضور این جماعت و اشاره به ابن عبدالحکم و دیگر حاضرین مجلس کردند]، در اینجا اتفاقی نیکوست که ما را به برآمدن حاجت ما امید میدهد از امیر التماس آن داریم که امیر از ایشان از حال ما بازپرسد تابأمر و مقام و مکانت ما آگاه گردد. امیر سؤال کرداحمدبن عبدالحکم و دیگر حضار یکزبان گفتند که ما به بیشتر اینان معدلی خواستیم دادن و ایشان تن درندادند. پس امیر بآنان اذن جلوس داد و از حاجت ایشان پرسید. گفتند: ما را نرسد که از امیر خلاف مصلحت دید او درباره ٔ یوسف بن ابراهیم تمنی کنیم تنها درخواست ما این است که اگر امیر اراده ٔ قتل او دارد ما را بر او مقدم دارد. امیر پرسید که این خواهش را سبب چیست ؟ گفتند: اکنون سی سال است که ما از حوائج معیشت هیچ نخریده ایم و بدر خانه ٔ کس نیز نرفته ایم و او تنها کفاف مارا متعهد بوده است و سوگند با خدای که اگر او را مکروهی رسیدن خواهد ما پس از وی بقاء نخواهیم و در این وقت گریه بر ایشان افتاد و بآواز بگریستند. امیربن طولون گفت: خداوند شما را برکت دهاد حق نعمت او به نیکوئی گذاردید و احسان او را به بهترین صورتی جزا دادید سپس گفت: یوسف بن ابراهیم را حاضر آوردند و بایشان گفت: دست صاحب خویش گیرید و در امان خدا بخانه هاتان بازشوید و یوسف بخانه ٔ خویش بازگشت. و باز ابوجعفراحمدبن یوسف بن ابراهیم گوید در ساعتی که پدر ما یوسف وفات کرد احمدبن طولون چاکران خود را امر داد تا بخانه ٔ ما هجوم کردند و نامه های او از ما مطالبه کردند و از نامه ها مراد این بود که کتابتی از بغدادیان را بدست آرند و دو صندوق مکاتیب او را حمل کردند و مرا با برادرم نیز دستگیر کرده با صندوقها نزد ابن طولون بردند وقتی ما بخدمت او رسیدیم مردی از اشراف طالبیین پیش او بود پس امر داد تا یکی از صندوقها بگشودند و خادمی دست در صندوق برد و دفتری که پدرم جرایات اشراف و جز آنان در آن صورت کرده بود بدست او آمد وبیرون کرد و بدست ابن طولون داد و او آن دفتر بستد و ورق زدن گرفت و در امر استخراج از اوراق و دفاتر جلد و ورزیده بود و نام طالبی حاضر مجلس را در دفتر اجری خواران پدرم بدید و روی با طالبی کرد و گفت: شنیده ام که ترا از یوسف بن ابراهیم وظیفه بوده است. گفت: آری ای امیر من بدین شهر درآمدم و درویش بودم و یوسف مرا در سال دویست دینار جرایت مقرر داشت سپس بطول ومن ّ امیر غنی شدم و از قبول راتبه ٔ او استعفا جستم.او بمن گفت: سوگند با خدای که تا سبب و وسیله ٔ مرا با رسول قطع نکنی، و چشمان طالبی پر اشک شد. پس احمدبن طولون گفت: خدای یوسف بن ابراهیم را بیامرزاد پس بمن و برادرم گفت: با شما کاری نیست بخانه ٔ خویش بازگردید و ما بجنازه ٔ پدر ملحق شدیم و این علوی نیز در تشییع و ماتم جنازه حاضر آمد و حقوق پدر ما بأحسن وجهی مکافات کرد. و باز یاقوت گوید: ابوجعفر احمدبن ابی یعقوب یوسف بن ابراهیم معروف به ابن الدایه از فضلاء اهل مصر و معروفین آن بلاد است و از صاحبان علوم کثیره در ادب و طب و نجوم و حساب و جز آن است و پدر او ابویعقوب کاتب ابراهیم بن المهدی و رضیع وی بود و او را در اخبار طب تألیفی است. احمدبن یوسف در سال 330واند هَ.ق. و گمان میکنم 340 درگذشت. و از تصانیف اوست: کتاب سیره احمدبن طولون و کتاب سیره ابنه ابی الجیش خمارویه. کتاب سیره هارون بن ابی الجیش و اخبار غلمان بنی طولون. کتاب المکافات. کتاب حسن العقبی. کتاب اخبارالأطباء. کتاب مختصرالمنطق و آن را برای علی بن عیسی وزیر نوشته است. کتاب ترجمه کتاب الثمره. کتاب اخبارالمنجمین. کتاب اخبار ابراهیم بن المهدی. کتاب الطبیخ. و ابن رولان حسن بن ابراهیم گوید: ابوجعفر رحمه اﷲ در غایت افتنان و یکی ازوجوه کُتّاب فصحا و حُسّاب و منجمین مجسطی اقلیدسی و نیکومجالست و نیکوشعر بود و اجزائی از شعر وی مدون است. و او روزی بخانه ٔ علی ابوالحسن علی بن مظفر کرخی عامل خراج مصر درآمد و سلام گفت. علی گفت: یا ابوجعفر حال تو چون است ؟ و ابوجعفر ببدیهه این بیت گفت:
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری ّ فی الکوانین.
رجوع به معجم الأدباء ج 2 ص 157 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بونی، ملقب بشهاب الدین. او راست: بحرالوقوف فی علم الاوفاق و الحروف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف حریثی المدینی طریقهً والزبیدی نسباً، شافعی، مکنی به ابوالعباس. او راست: حزب الفتح من مانح النجح. و صدور الغشا عن درر العشا.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف حلبی، مشهور بالسمین و ملقب به شهاب الدین. رجوع به احمدبن یوسف بن عبدالدائم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب الکندی. رجوع به احمدبن یعقوب بن اسحاق کندی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بغدادی، معروف به ابن اخی العرق. محدث است و از داودبن رشید و او از حفص بن غیاث روایت کند. وفات او به سال 301 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن زیدبن یسار ابوالعباس ثعلب النحوی اللغوی الخراسانی. امام کوفیین در نحو و لغت. و ثقه و بادیانت. وی ایرانی و از موالی بنوشیبان است. و چنانکه مرزبانی از مشایخ خویش آورده، مولد ثعلب به سال 200 هَ.ق. و وفات او سیزده شب از جمادی الاولی مانده به سال 291 بروزگار مکتفی بن المعتضد روی داد ودر این وقت نود سال و چند ماه از عمر وی گذشته بود و او یازده خلیفه دید اولین آنان مأمون و آخری مکتفی. و در آخر عمر گوش وی گران شده بود و در مقابر باب الشام در حجره ای که بخریدند و سپس بساختند جسد او بخاک سپردند. و گور ثعلب بدانجا معروف است و مال او بدختر او دادند و آن بیست و یکهزار درهم و دوهزار دینار بود. با دکاکین چند بباب الشام که بهاء آن سه هزار دینار بود. و از پیش نیز هزار دینار او نزد ابوحمد صیرفی ضایع شده بود و این مال را ثعلب باحمد داده بود تا برای او تجارت کند و این خبر عبداﷲبن الحسین القطربلی در تاریخ خویش آورده است. مرزبانی از ابوالعباس محمدبن طاهر طاهری (و ثعلب مؤدب پدر این ابوالعباس، یعنی مؤدب طاهربن محمدبن عبداﷲبن طاهر بود) روایت کند که سبب وفات ابوالعباس ثعلب این بود که بروز جمعه پس از نماز عصر از جامع بخانه بازمیگشت و جماعتی از اصحاب او و ازجمله من از پی وی روان شدیم تا او را بخانه رسانیم و بدر خانه ٔ او از ناحیه ٔ باب الشام رسیدیم، قضا را در این وقت پسر ابراهیم مادرائی از پشت سر سواره می آمد و در عقب او غلام او نیز سوار اسبی دیگر بود و اسب غلام توسنی آغازید و ما بشنیدن آواز سم بکنار راه کشیدیم و ثعلب ابوالعباس را دفتری بدست بود و در آن میدید و بعلت گرانی گوش متوجه و ملتفت اسب نشد و اسب بر وی زد و ثعلب با سر بگَوی که خاک ازآنجا برگرفته بودند درافتاد و برخاستن نتوانست و مااو را بخانه برداشتیم مختلط و شیفته گونه و از درد سر می نالید. این بود سبب وفات او رحمه اﷲ. مرزبانی از احمدبن محمد عروضی آرد که فضل ابوالعباس بر دیگر همعصران وی قوه ٔ حفظ او بود که آن مایه از علوم را که سینه ها بر آن تنگ می آمد از بر داشت. و او و ابوسعید سکری در دو انتها بودند چه ابوسعید سکری تکیه بر کتب داشت و علاوه بر کتب کثیره ای که گرد کرده بود بدست خویش آن مقدار کتاب استنساخ کرد که احدی جز او نکرده است لیکن برخلاف، ابوالعباس ثعلب باتکال و ثقه ای که بحفظ و صفاء ذهن خود داشت هیچگاه دست بکتابی نمی برد.
خطیب گوید، ثعلب از جمعی کثیر از بزرگان ادب سماع دارد ازجمله: محمدبن سلام الجمحی و محمدبن زیاد الاعرابی و علی بن المغیره الاثرم و ابراهیم بن المنذر الحرانی و سلمهبن عاصم و عبیداﷲبن عمر القواریری و زبیربن بکار و جز آنان. و خلقی بسیار از او روایت کنند، مانند محمدبن العباس البریدی و علی بن سلیمان الأخفش و ابراهیم بن محمدبن عرفه نفطویه و ابوبکربن الأنباری و ابوعمر الزاهد و ابوالحسن بن مقسم و احمدبن کامل القاضی و غیر ایشان. و ثعلب می گفت: از قواریری صدهزار حدیث شنوده ام. یاقوت گوید: بخط ابوسالم حسن بن علی خواندم که می نویسد: نقل کرد از خط حسن بن علی بن مقله که ابوالعباس احمدبن یحیی گفت که: در سال شانزدهم آغاز کردم بنظر در عربیت و شعر و لغت و مولد من بسنه ٔ 200 هَ.ق. سال دوم خلافت مأمون بود. و باز ابوالعباس گوید، مأمون را دیدم به سال 204 آنگاه که از خراسان بازمی گشت و او از باب الحدید بیرون آمده و قصد رفتن بقصر رصّافه داشت و مردم در مصلی دو صف بسته بودند و پدر من مرا در آغوش داشت و چون مأمون فرارسید پدرم مرا برداشت و گفت: این مأمون است و امسال نیز سال چهار است یعنی 204 و این سخن تا امروز مرا بخاطر است. و در عربیت ماهر شدم و همه کتب فراء را از بر کردم که حرفی نیز از من فوت نشد و در این وقت بیست و پنج ساله بودم و به علم نحو بیش از دیگر علوم توجه داشتم و آنگاه که کار نحو محکم کردم بشعر و معانی و غریب روی آوردم و ده و اند سال ملازمت ابوعبداﷲبن الاعرابی کردم و بخاطر دارم که روزی او نزد احمدبن سعیدبن سلیم بود و من نیز با وی بودم و جماعتی نیز ازجمله سدری و ابوالعالیه نیز بدانجا بودند و در شعر شماخ سخن بمیان آمد و در معانی شعر او به بحث و سؤال درآمدند و من یک یک را جواب گفتم و در هیچ مسئله درنماندم و ابن اعرابی گوش می داشت و چون در معظم اشعار شماخ بحث بپایان رسید ابن اعرابی با نظر اعجاب و شگفتی در احمد نگریست و مرا با چشم بدو نمود و اشارت بسوی من کرد. ابوالعباس گوید: وقتی در بیماری از ابن ماسویه ٔ طبیب پرسیدم در حمام چه بینی ؟ گفت: باعتقاد من پس از آنکه عمر آدمی از چهل درگذرد اگر میسر شود خوب است تا همه عمر خود در حمام گذراند و باز ابوالعباس گوید به کلمه ٔ الذی نسبت روا نباشد چه او جز به صله تمام نشود و عرب بکلمه ای جزاسم تام نسبت نکنند و الذی و اخوات وی حکایت است و بحکایت نسبت نشاید و در غیبت من از فارس از ابن قادم پرسیده بودند که نسبت به الذی چگونه کنند؟ او گفت: گویند «الذوی » و چون بفارس بازگشتم از همین پرسش کردند و من گفتم: به الذی نسبت جائز نباشد و همین دلیل بگفتم و این جواب من به ابن قادم برداشتند و آنگاه که ما یکدیگر را دیدار کردیم میان ما در این معنی منازعه رفت و او در آخر رای من بپذیرفت. و باز ابوالعباس گوید: برای سماع نزد عالم نقی العلم ریاشی میرفتم وروزی این شعر بر او خواندند:
ما تنقم الحرب العوان منی
بازل عامین حدیث سنی
لمثل هذا ولدتنی امّی.
ریاشی مراگفت: چه گوئی در حرکت بازل آیا بفتح است یا بضم ؟ گفتم: با چون منی این نگویند من ملازمت خدمت تو نه برای این گونه مسائل کنم. بازل َ و بازل ُ هر دو روایت آمده است رفع آن بر سبیل استیناف و خفض بنابر اتباع و نصب آن بر حال است و ریاشی را شرم آمد و خاموش شد. و باز گوید: بمجلس علی بن محمدبن عبداﷲبن طاهر درآمدم مبرّد با جماعتی از اصحاب و کتّاب خود بدانجا بود چون بنشستم محمدبن عبداﷲ مرا گفت: چه گوئی در این قول امری ءالقیس:
لها متنتان خظاتا کما
اکب علی ساعدیه النمر.
گفتم از لحاظ لغت، کلمه های غریب بیت یکی خظاتاست، عرب گوید: لحم خظا یخظا، وقتی که گوشت سخت و پیچیده باشد و این بیت در صفت اسب است و دیگر، اکب علی ساعدیه النمر یعنی در محکمی ساعد پلنگ آنگاه که بر پای تکیه کند و دیگر متن است و آن دو جویچه است از راست و چپ مازه. و اما از لحاظ عربیت، اصل خظاتا خظتا است چون تا متحرک شد الف بعلت حرکت فتحه عود کرد. محمدبن عبداﷲ روی با محمدبن یزید کرد، محمد گفت: اعزّاﷲ الامیر اینجا اراده ٔ اضافه شده است و خظاتا مضاف است. گفتم: احدی این نگفته است. محمدبن یزید گفت: سیبویه گفته است. گفتم اینک سیبویه کتاب او حاضر آرند سپس رو با محمدبن عبداﷲ کردم و گفتم بکتاب سیبویه نیز نیازی نیست آیا میتوان گفت، مررت بالزیدین طریفی عمرو، یعنی نعت شی ٔ را بغیر او اضافه کنیم و عبداﷲ برای سلامت طبعو استقامت قریحه ای که داشت گفت: نه سوگند با خدای این نتوان گفتن و بمحمد نظر افکند و محمد از گفتار بازایستاد و دیگر سخن نگفت و من برخاستم و مجلس بپراکند. یاقوت گوید: لیکن من ندانم چرا این اضافه جائز نباشد و گمان ندارم که کسی بر گوینده ٔ این جمل انکار آرد: رأیت الفرسین مرکوبی زید و رأیت الغلامین عبدی عمرو و رأیت ثوبین درّاعتی زید، و مانند همین امثله است: مررت بالزیدین طریفی عمرو که مضاف بعمرو و صفت زید است و این بر هر متأمل روشن و ظاهر است.
ابوالعباس گوید آنگاه که مازنی مرا بدید و با من در نحو بحث کرد و سپس بسرّمن رأی شد هرگاه بمن پیام فرستادی گفتی برادر تو بتو سلام رساند. و وقتی محمدبن عیسی در حضرت محمدبن عبداﷲ مرا گفت: از آنکه امیر ترا تقدم دهد ما نیز ترا مقدم داریم، من گفتم: ای شیخ من علم درست نکردم تا امرا مرا تقدم دهند بلکه تا علما مرا مقدم شمارند. و باز ثعلب گوید: محمدبن عبداﷲ همواره نبشتی الف درهم واحده و هرگاه دیدی یکی از کتّاب او الف درهم واحد نوشته است آن را بواحده اصلاح کردی و کتّاب او با اینکه با وی همداستان نبودند از ترس و رعایت ادب چیزی نمی گفتند تا روزی مرا گفت: دانی فراء کتاب البهی، که را نوشت ؟ گفتم: نی. گفت: عبداﷲ پدر مرا بامر جدم طاهر. گفتم فراء کتب دیگرنیز برای عبداﷲ تألیف کرده است و ازجمله: کتاب المذکر و المؤنث، گفت در آن کتاب چه گوید؟ گفتم ازجمله ٔ گفته های او در آن کتاب این است که باید الف درهم واحد گفت و الف درهم واحده غلط است. چون این بشنید چشمهای خویش فراخ بگشاد و در من نظر افکند و متنبه گشت و از آن پس کتبه ٔ او بیاسودند. و باز گوید: عبداﷲبن اخت ابی الوزیر رقعه ای بخط مبرّد بمن فرستاد که مبرّد در آن این جمله نوشته بود: ضربته بلا سیف. و از من پرسیده بود آیا این رواست ؟ من در جواب نوشتم: نه سوگند با خدای من این نشنیده ام. و سپس باز ابوالعباس درتأیید قول خود گوید: بی شبهه این غلط است چه خافض بر سر لاء نافیه و غیر آن از حروف درنیاید از آنرو که آن ادات است و هیچ گاه حرفی را بر سر حرفی درنیاورند. عجوزی گوید: با قاسم و حسن، دو پسر عبیداﷲبن سلیمان بن وهب نزد مبرد رفتیم. قاسم مرا گفت: از او چیزی پرس، من بمبرّد گفتم چه گوئی اعزک اﷲ در قول اوس:
و غیّرها عن وصلها الشیب انه
شفیع الی بیض الخدور مدرب.
و مبرد پس از مکث و مهلت و تمطقی گفت: مراد اوس این است که زنان با وی مأنوس شدند و دیگر از وی پرده نمی کردند. پس از آن بمجلس ابوالعباس ثعلب شدیم و چون مجلس بمردمان بینباشت از ابوالعباس همان سؤال کردم، گفت: ابن الاعرابی ما را می گفت که: هاء در انّه راجع بشباب است هرچند مرجع در کلام نیامده است چه آن از سیاق معلوم است و من روی به حسن و قاسم کردم و گفتم: فرق شیخ خود را باشیخ ما بنگرید. حمزه گوید: چون مازنی درگذشت ابوالعباس مبرد جای او گرفت و ذکر مازنی در بغداد و سامرای همچنان برجای و تازه بوده و هیچ کس بر مقام و منزلت او در علم وهنی نیاورد تا آنکه ابن الأنباری در بعض مصنفات خود ذکر مازنی بمیان آورد و قصد وی تحقیر او بود و این از روی تعصبی که برای مذهب کوفیین و عنادی که با طریقه ٔ بصریان داشت کرد تا مازنی را تخفیف و صاحب خود ثعلب را تجلیل کرده باشد. و گفت: شنیدم ابوالعباس ثعلب می گفت: خواستم بمعارضه و مناظره نزد مازنی روم و این بر اصحاب ما [یعنی کوفیین] گران آمد و گفتند چون توئی را نسزد که نزد بصری روی تا فردا بگویند ثعلب تلمیذ مازنی بود و من برای مخالفت نکردن با رأی آنان از قصد خویش بازایستادم. و در این حکایت قصد ابن انباری تجلیل صاحب خویش بود و لیکن او را استخفاف کرده است و باین نیز نایستاد و حتی با خلیل هم همین معاملت کرد و در کتاب خود نوشت که ابوالعباس احمدبن یحیی مرا حکایت کرد که ابوجعفر الرؤاسی کتابی کرد در نحو وفیصل نام نهاد و خلیل آن کتاب را از وی بعاریت خواست و وی کتاب بدو فرستاد و دلیل بر اینکه خلیل نحو از کتاب رؤاسی فراگرفته این است که سیبویه در الکتاب ذکر او آورده و گوید: قال الکوفی -انتهی.
و هرکس این سخنان شنود داند که این گفتارها را جز متعصبی نگوید: در کتاب ابن ابی الازهر بخط عبدالسلام بصری خواندم که روباروی خانه ٔ ابوالعباس ثعلب مردی خانه داشت که در عقل وی خلل راه یافته بود و بیشتر بیرون میشد و بر در خانه می نشست و بمردمان نظاره می کرد، روزی غلام ابوالعباس را دید که نان سیاه خریده بخانه ٔ ثعلب می برد. مرد گفت: ای ابوالعباس چرا خود را نان میده نخری این امساک و بخل و شآمت چیست ؟ ابوالعباس گفت: این از احتیاج و ریختن آبروی نزد مردمان بهتر است. مرد بخندید و گفت: همین نان را مگر جز بآبرو ریختن و دست طلب بدین و آن دراز کردن بدست کرده ای ؟ اگر راست گوئی هیچ از کسان مپذیر. و سپس روی بمن کرد و گفت: یکی گفته است:
زماننا صعب و اخواننا
ایدیهم ُ جامده البذل
و قد مضی الناس و لم یبق فی
عصرک الاّ محکم البخل
و ما لنا بلغه اقواتنا
ما فیه للاسراف من فضل
فضم کفیک علی ملکها
و اطرش السمع عن العذل.
و من از انشاد او این شعر را پس از آن گفتار متعجب شدم. احمدبن فارس لغوی گوید: ابوالعباس ثعلب در اعراب سخنان خویش لاابالی بود چنانکه گاهی که بمجلس درمی آمد و در پیش پای وی قیام می کردیم می گفت: اقعدوا اقعدوا، بفتح الف. ابن کامل قاضی گوید: آنگاه که مبرّد بمرد ابوبکربن العلاف این شعر مرا انشاد کرد:
ذهب المبرّد وانقضت ایامه
و لیلحقن مع المبرّد ثعلب
بیت من الاَّداب اصبح نصفه
خرِباً و باقی النصف منه سیخرب
فابکوا لما سلب الزمان و وطّنوا
للدهر انفسکم علی ما یسلب
ذهب المبرّد حیث لاترجونه
ابداً و من توجونه فمغیب
فتزوّدوا من ثعلب فبکأس ما
شرب المبرد عن قلیل یشرب
واستحلبوا الفاظه فکأنکم
بسریره و علیه جمع محلب
و اری لکم ان تکتبوا انفاسه
ان کانت الأنفاس ممّا یکتب
فلیلحقن بمن مضی متخلف
من بعده و لیذهبن و نذهب.
و ابوالطیب عبدالواحد لغوی در کتاب خویش موسوم بمراتب النحویین گوید که: ثعلب در لغت اعتماد به ابن اعرابی داشت و در نحو بسلمهبن عاصم و از ابن نجده کتب ابوزید را روایت کرد و از اثرم کتب ابوعبیده را و از ابونصر کتب اصمعی را و از عمروبن ابی عمرو کتابهای پدر او را و مردی ثقه و متقن بود و شهرت او از توصیف او کفایت کند وی حجت و دَیّن و وَرِع و مشهور بحفظ و صدق و اکثار روایت و حسن درایت بود و هرگاه که ابن الاعرابی در امری شک میکرد باو می گفت: ای ابوالعباس در این چه گوئی ؟ و این از روی ثقه ای که بغزارت حفظوی داشت می گفت. مولد ثعلب به سال 200 بود و طلب لغت و عربیت بسنه ٔ 216 کرد و خود گوید: در هیجده سالگی بنظر در کتاب الحدود فراء آغاز کردم و در بیست وپنج سالگی مسئله ای از فراء نماند که در حفظ نداشته باشم و موضع آن را در کتاب ندانم و یک کتاب از کتب او نبود که تمام را از بر نکرده باشم. و مرزبانی گوید عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی در تاریخ خود آورده است که: ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب در حفظ و علم و صدق لهجه و معرفت بغریب و روایت شعر قدیم و معرفه نحو بمذهب کوفیین بدان جایگاه بود که کس بدان نرسید و کتب فراء و کسائی تدریس می کرد و در مذهب کوفیین متبحر بود لکن استخراج قیاس نمی کرد و در آن صدد نیز برنیامد بلکه تنها میگفت: فراء چنان گفت و کسائی چنین گفت لیکن آنگاه که دلیل از وی می طلبیدند عمیق نمی نمود. و ابوعلی احمدبن جعفر نحوی دختر او داشت و هر روز بدان ساعت که ثعلب با اصحاب بر در خانه ٔ خویش نشسته بود ابوعلی بادفتر و محبره ای بیرون میشد و از میان اصحاب وی میگذشت و برای خواندن کتاب سیبویه نزد ابوالعباس مبرد می رفت و پدرزن وی بوی عتاب میکرد و میگفت گاهی که مردم ترا بینند که نزد این مرد میروی و درس میخوانی چه گویند؟ و او بعتاب ثعلب التفات نمی کرد. و باز قطربلی گوید که این داماد ثعلب به دینوری مشهور و نیکومعرفت بود و شنیدم که اسحاق بن مصعبی از وی پرسید که از چه روی محمدبن یزید به کتاب سیبویه اعلم از احمدبن یحیی بود؟ او گفت: از آن که محمدبن یزید آن کتاب را از علما فرا گرفت و احمدبن یحیی کتاب را از پیش خود آموخت. و همه ٔ علماء وقت در احمد هم از گاه حداثت سن وی بنظر تقدم مینگریستند. و باز قطربلی آرد که بر احمدزفتی و امساک غالب بود و حتی بنفس خویش تنگ می گرفت و برادر من که دوست و وصی او بود مرا حکایت کرد که وقتی نزد ثعلب رفتم و او حجامت کرده بود و طبقی در پیش داشت در آن سه گرده و پنج تخم مرغ و مقداری سبزی وسرکه، و آن طعام وی بود. گفتم تو حجامت کرده ای اگر رطلی گوشت با بوی افزاران و همان قدر برای عیال دستورفرمائی بهائی گزاف نخواهد. و باز قطربلی از قول احمدبن اسحاق معروف به ابوالمدور حکایت کند که او گفت: مکرر دیدم که ابن الأعرابی در امری شک میکرد و بثعلب میگفت: ای ابوالعباس تو در این چه گوئی ؟ و این از وثوقی بود که ابن الأعرابی بغزارت حفظ وی داشت معهذا اورا ببلاغت وصف نتوان کردن و هروقت او نامه ببعض دوستان یا اصحاب سلطان کردی از حد طباع عامه تجاوز نکردی اما آنگاه که سخن از شعر و غریب و مذهب فراء و کسائی پیش آمدی بدان جایگاه بودی که کس با او برابری نتوانستی. و هیچ طعن طاعنی بر وی راست نیامدی. او و محمدبن یزید دو دانشمند بودند که تاریخ ادب بدیشان ختم شد یا آن که آن دو تن چنان بودند که یکی از محدثین در این شعر گفته است:
ایا طالب العلم لاتجهلن
وعذ بالمبرد او ثعلب
تجد عند هذین علم الوری
فلاتک کالجمل الأجرب
علوم الخلائق مقرونه
بهذین فی الشرق و المغرب.
و مرزبانی میگفت که از صولی شنیدم که عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی این ابیات را بخود نسبت می کرد.
و محمدبن احمد کاتب از احمدبن یحیی نحوی حکایت کند که ابن اعرابی از من پرسید: ترا چند فرزند است ؟ گفتم: تنها دختری و این قطعه برخواندم:
لولا امیمه لم اجزع من العدم
و لم اجب فی اللیالی حندس الظلم
تهوی حیاتی و اهوی موتها شفقاً
و الموت اکرم بذّال علی الحرم.
و پس ابن الاعرابی ابیات ذیل خواندن گرفت:
عمیمه تهوی عمر شیخ یسره
لها الموت قبل اللیل لوانها تدری
یخاف علیها جفوه الناس بعده
و لا ختن یرجی اودّ من القبر.
و از ابوعبداﷲ حکیمی و او از یموت بن المزرع روایت کند که او گفت: ثعلب میخواست ببصره نزد ابوحاتم سجستانی رود لیکن در آن روز انتشار یافت که روزی جمعی از امارد در مجلس ابوحاتم املاء او می نوشتندو یکی از آنان به ابوحاتم گفت: اصلحک اﷲ این لام کدام یک از لامها باشد و بوحاتم گفت: پسرکم، لام کی و ثعلب بشنیدن این خبر از رفتن ببصره منصرف گردید.
وصولی روایت کند که وقتی ما در مجلس ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب بودیم و مردی از وی پرسید که مصدر مسجد معروف چیست ؟ ثعلب گفت: سجود، گفت: از چیزها که در آن جایز نباشد مرا آگاه کن، گفت: جائز نیست گفتن مسجد (بفتح جیم) و بخندید و گفت: اگر غیرجائزها را بشماریم بسی دراز کشد این است که تنها جائزها را برشمرند تا آنکه معلوم گردد که غیر آن جائز نیست. و این مثل آن است که وقتی ابن ماسویه به بیماری دوائی دستور داد و سپس گفت: جوجه و چیزی از میوه ها نیز تناول کن. بیمار گفت: خواهم مرا آگاه کنی که چه چیزها نخورم. ابن ماسویه گفت: مرا مخور و خر مرا هم مخور و غلام مرا نیز مخور و کاغذ بسیاری گرد کن و فردا پگاه نزد من آی تا بنویسم چه این بسی دراز است و با گفتن راست نیاید و بجائی نرسد. و ابوالعباس روزی دیگر گفت: پیری خود بنفسه بیماری باشد و چون بیماری دیگر بوی پیوندد کار صعب و دشوار شود و سپس این ابیات بخواند:
اری بصری فی کل یوم و لیله
یکل و خطوی عن مداهن تقصر
و من یصحب الأیام تسعین حجه
یُغَیِّرْنَه ُ والدهر لایتغیر
لعمری لئن اصبحت امشی مقیداً
لما کنت امشی مطلقاً قبل اکثر.
و ابوبکر محمدبن حسن زبیدی گوید که: ثعلب گفت: محمدبن عبداﷲبن طاهر مرا بمجالست پسر خود طاهر خواند و در خانه ٔ خویش وثاقی جدا برای ما معلوم کرد و وظیفه مقرر داشت و من هر صبح تا ساعت چهارم ِ روز بدانجا بودم و چون گاه طعام میشد بازمیگشتم و طاهر این معنی بپدر خود بگفت و او امر داد الوان طعام دو برابرکردند و چون وقت غذا رسید من برخاستم و بعادت بخانه ٔ خویش رفتم و طاهر این نیز بپدر برداشت و محمد خادم موکل ما را بخواند گفت: بمن خبر رسید که احمدبن یحیی هنگام طعام باز خانه شود و گمان بردم که ماحضر را کم گمان برد و یا گوناگون نبودن طعام او را خوش نیاید فرمان کردم تا ضعف کردند و باز میشنویم که او هنگام خوردن بخانه میشود تو از زبان خویش او را گوی آیا خانه ٔ تو از خانه ٔ ما خُنُک تر یا طعام تو از طعام مابمزه تر است و از قول من بگوی بازگشت تو بخانه زمان طعام بر ما عیب و زشتی باشد و چون خادم این جمله با من بگفت بپذیرفتم و سیزده سال بدین سان گذشت و با این هر روز مرا هفت وظیفه نان خشکار و یک وظیفه درمک و هفت رطل گوشت و علوفه ٔ یک سر دابّه بخانه می فرستادندو هزار درهم نیز مرا مشاهره بود و چون سال فتنه درآمد و کار آرد و گوشت سخت شد کاتب او بمطبخ شرحی از بسیاری مئونهها نوشت و گفت در جریده بنگرد تا بدانچه ناگزیر است اکتفا شود و جریده بدو بردند و آن مشتمل سه هزار و ششصد تن بود و محمد در آن جریده نام کسان دیگر نیز مزید کرد و بر جریده توقیع کرد که من آن نیستم که روزی کس را که بنان من خو گرفته قطع کنم خاصه نان آن کسان را که بمن گفته اند ما را نان ده. بتمام جریده عمل باید کردن یا همه با هم زنده مانیم و یا جملگی با یکدیگر بمیریم.
زبیدی گوید ثعلب را کتبی بزرگوار و قیمتی بود و بعلی بن محمد کوفی یکی از اعیان شاگردان خویش وصیت کرد که کتب او را به ابوکر احمدبن اسحاق قطربلی دهند و زجاج بقاسم بن عبیداﷲ گفت: این کتب بس عزیز و جلیل القدر است بهوش باش که از دست نشود وخیران ورّاق را حاضر آوردند و او آن کتاب را ببهائی نازل تقویم کرد یعنی هر ده دیناری بسه دینار و مجموع آن بسیصد دینار برآمد و قاسم بن عبید بهمان مبلغ تقویم خیران آن کتب از احمدبن اسحاق بخرید. و ابوالطیب عبدالواحدبن علی لغوی در کتاب مراتب النحویین گوید: علم کوفیین به ابن السکیت و ثعلب منتهی گشت و هر دو ثقه و امین بودند و یعقوب [یعنی ابن السکیت] از ثعلب اسن بود و پیش از ثعلب بمرد و نیکوتألیف تر از ثعلب بود لکن ثعلب در نحو از ابن السکیت اعلم بود. ثعلب گوید: روزی نزد ابن السکیت بودم و او از من چیزی پرسید و من بهم برآمدم و ابن السکیت تیزبین بود و فی الحال دریافت و گفت: درهم مشو سوگند با خدای که پرسش من طلب فهم بود نه آزمایش. و احمدبن العسکری در کتاب التصحیف گوید: ابوبکربن انباری ما را از پدر خود روایت کردکه روزی قطربلی بر ثعلب این بیت اعشی میخواند بدین صورت:
فلو کنت فی حب ّ ثمانین قامه
و رقّیت اسباب السماء بسلّم.
ثعلب گفت: خانه ات ویران، آیا هرگز حُبی بهشتاد بالای آدمی دیده ای ؟ این جُب ّ است. و خطیب آرد که ثعلب گفت: دوست داشتم احمدبن حنبل را بینم و چون نزد وی شدم گفت: مطالعات تو در چیست ؟ گفتم: نحو و عربیت و او این قطعه را که از شاعری از بنی اسد است خواندن گرفت:
اذا ما خلوت الدهر یوماً فلاتقل
خلوت و لکن قل علی ّ رقیب
و لاتحسبن اﷲ یغفل ما یری
و لا ان ّ ما تخفی علیه یغیب
لهونا علی الاَّثام حین تتابعت
ذنوب علی آثارهن ّ ذنوب
فیالیت ان ّ اﷲ یغفر ما مضی
فیأذن فی توباتنا فنتوب.
خطیب گوید که: ابومحمد زهری گفت مصیبتی ثعلب را روی داد و من دیر بتعزیت وی شدم چه دیر شنیده بودم سپس نزد او شدم و عذر خواستم. گفت: یاابومحمد ترا حاجت بتکلف عذر نیست. فان ّ الصدیق لایحاسب و العدوّ لایحتسب له. و بخط ابوالحسن علی بن عبیداﷲسمسمی لغوی خواندم که خبر داد ما را ابومحمدبن حسن نوبختی و او از ابوالفتح محمدبن جعفر مراغی نحوی و او از ابوبکربن خیاط نحوی که گفت: روزی نزد ابوالعباس ثعلب بودم کسی از وی پرسید [و در این وقت گوش احمدگرانی گرفته بود] که: صوص چه باشد؟ گفت: صوح بنیان کوه است و مرد سؤال خود اعاده کرد چه میدانست که ثعلب نشنیده است. ثعلب گفت: سوح جمع ساحت است. بار سوم مرد سؤال تکرار کرد و ثعلب گفت: نزدیک شو و دهان بر گوش من نه و بگوی. مرد چنان کرد چون بشنید گفت: آری عرب گوید: رأیت صوصاً علی اصوص ای رجلاً ندلاً علی ناقه کریمه. ابوالقاسم زجاجی از علی بن سلیمان اخفش آرد که ثعلب گفت: رباشی به سال 230 به بغداد آمد و من برای اخذ علم بدیدن وی رفتم، گفت: از تو سوءالی کنم. گفتم: نیک آمد. گفت: آیا روا باشد گفتن نعم الرجل یقوم ؟ گفتم: آری آن نزد همه جائز است چه کسائی در اینجا تقدیر کند و گوید اصل نعم الرجل رجل یقوم است چه کسائی نعم را فعل داند و فراء تقدیر نکند چه نعم را اسم شمارد پس رجل را بنعم رفع دهد و یقوم را صله ٔ رجل گیرد. و صاحب تو سیبویه چیزی تقدیر نکند و او هم نعم را فعل داند لکن یقوم را مترجم یعنی بدل گوید، و ریّاشی خاموش شد. من گفتم: اینک من چیزی پرسم. گفت: بازپرس. گفتم: چه گوئی در یقوم نعم الرجل ؟ گفت: جائز است. گفتم: نه این خطاست نزد همه چه بر مذهب کسائی فعل بر سر فعل درنیاید و بمذهب فراء نیز خطا باشد چه یقوم نزد او صله ٔ رجل است و صله بر موصول مقدم نتواند شد و بمذهب سیبویه صاحب تو نیز خطاست چه آن ترجمه و بدل است و ترجمه ایضاح و تبیین جمله ٔ پیشین باشد و بر مترجم عنه و مبدل منه پیشی نتواند گرفت. ریاشی گفت: من دیریست که عربیت را تارکم از دری دیگر سخن کنیم و من در ایام ناس و اخبار و اشعار درآمدم و وی نیز بدان مباحث درآمد چون دریائی روان. و باز زجاجی روایت کند از علی بن سلیمان الاخفش که او گفت: روزی در خدمت ثعلب بودم و پیش از انقضاء مجلس رفتن خواستم، ثعلب گفت: کجا؟ برای مجلس خلدی [یعنی مبرّد] بس بی تابی، گفتم: نی مرا کاری است، گفت: مبردّ بحتری را برابوتمام تقدم میدهد آنگاه که نزد وی شوی معنی این شعر ابوتمام از وی بازپرس:
أآلفهالنحیب کم افتراق
اظل ّ فکان داعیه اجتماع.
ابوالحسن (یعنی علی بن سلیمان اخفش) گفت: چون بمجلس ابوالعباس مبرّد رسیدم معنی شعر بپرسیدم گفت:معنی این است که: دو محب ّ و دو عاشق بدلال و غنج و تسحب و ناز گاه از هم دوری گزینند و این نه بقصد بریدن از یکدیگر باشد و آنگاه که زمان رحیل نزدیک شود بدوستی پیشین بازگردند و از بیم فراق و ترس طول و درازی زمان جدائی یکدیگر را دیدار کنند پس در این وقت فراق یعنی هراس فراق سبب اجتماع و وصال گردد چنانکه شاعر دیگر گفته است:
متّعا بالفراق یوم الفراق
مستجیرین بالبکا و العناق
کم اسرّا هواهما حذر النا-
س و کم کاتَما غلیل اشتیاق
فأظل ّ الفراق فالتقیا فیَ
َه فراقاً اتاهما باتفاق
کیف ادعو علی الفراق بحتف
و غداهَ الفراق کان النلاقی.
و چون بثعلب بازگشتم پرسید که شعر بر مبرد خواندی ؟ و من جواب و ابیات با وی بگفتم. گفت: تمویه و سفسطه ای غریب آورده ولی کاری از پیش نبرده است، معنی این بیت این است که آدمی گاه فراق محبوب گزیند بامید اینکه از سفر خود غنیمتی آرد و توانگر و مستغنی بمعشوق پیوندد و ازدغدغه و اضطراب سفرها و فرقتها مصون گردد و وصال وی با دوست همیشگی شود نبینی که در بیت دوم گوید:
و لیست فرحه الاوبات الا
لموقوف علی ترح الوداع.
و این نظیر آن معناست که گوینده ای دیگر گفته و ابوتمّام از او برده است:
و اطلب بعدالدّار عنکم لتقربوا
و تسکب عینای الدموع لتجمدا.
و این عین آن است.
و باز گوید: روزی بحلقه ٔ اصحاب خویش درآمد و در میان آنان جز پیران و بزادبرآمدگان نبودند و ثعلب بدین بیت تمثل کرد:
الا ربما سؤت الغیور و برّحت
بی الأعین النجل المراض الصحائح
فقد سأنی ان الغیور یودّنی
و ان ّ ندامای الکهول الجحاجح.
و من گفتم: هذا واﷲ ملیح جدّاً.
و جحظه در امالی خویش آورده است که: روزی در مجلس ثعلب بودیم یکی از حاضرین گفت: یاسیّدی ! بعجده چه باشد؟ ثعلب گفت: در کلام عرب چنین کلمه ای نشناسم. مرد گفت: من آن را در شعر عبدالصمدبن المعذل یافته ام آنجا که گوید:
اعاذلتی اقصری ابع جدتی بالمین.
و ثعلب عظیم خشم گرفت و گفت: دو گوش وی گیرید و سخت بمالید و یا سوگند خورد که دیگر بار بحلقه ٔ ما حاضر نیاید، و ما گوش وی گرفته بفشردیم. ابومحمد عبدالرحمان بن احمد زهری گوید: میان من و ابوالعباس ثعلب دوستی و مودتی استوار بود و من در کارهای خود از وی استشاره میکردم، روزی بوی گفتم:از آزار همسایگان خواهم که از این محله بمحلتی دیگرنقل کنم. گفت: ای ابا محمد عرب را مثلی است که گوید: صبرک علی اذی من تعرف خیر من استحداث ما لاتعرف. و ابوعمر الزاهد گوید: ابوالعباس ثعلب وقتی این دوبیت مرا خواند:
اذاما شئت ان تبلو صدیقاً
فجرّب ودّه عند الدّراهم
فعند طلابها تبدو هنات
و تعرف ثم ّ اخلاق المکارم.
و خطیب گوید: میان مبرد و ثعلب منافرات و نبردهای ادبی بسیار بود و مردم نیز در امرآن دو و گزیدن یکی بر دیگری بر دو فرقه بودند و هر فرقه یکی را بر دیگری تفضیل می نهادند، و روزی کسی نزد ثعلب آمد و گفت: یا ابوالعبّاس مبرد ترا هجا گفته است و این شعر برخواند:
اقسم بالمبتسم العذب
و مشتکی الصب الی الصب
لو اخذ النحو عن الرب ّ
مازاده الاّ عمی القلب.
گفت: از من این شعر ابوعمروبن العلاء را بدو رسان:
یشتمنی عبد بنی مسمع
فصنت عنه النفس و العرضا
و لم اجبه لاحتقاری به
من ذا یعض ّ الکلب اِن عضّا.
و ابوالعباس محمدبن عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر گوید: پدرم عبیداﷲ گفت: در مجلس برادرم محمدبن عبداﷲبن طاهر بودم، ابوالعباس ثعلب و مبرد نزد وی آمده بودند. برادرم محمد مرا گفت: این دو شیخ با هم بدینجا آمده اند، بگوی تا با یکدیگر بمناظره درآیند و آن دو در مسئله ای از علم نحو که من نیز بدان آشنا بودم ببحث پرداختند و من نیز در مباحثه ٔ آنان انبازی کردم تا بحث آنان به اموری باریک و دقیق کشید و من آن سخنان درک نمیکردم و چون نزد محمد بازگشتم گفت: کدام یک را فاضلتر دیدی ؟ گفتم: آن دو در مسئله ای جدال کردند و من نیز در مناظره ٔ آنان شرکت جستم سپس سخنان آنان لطیف و غامض شد و من درنیافتم که چه گویند و برای شناختن ایشان مردی اعلم از آن دو بایدو من آن مرد نیستم. برادرم گفت: آفرین بر تو باد اعتراف بجهل نیکوتر، تا حکمی بناصواب.
و ابوعمر زاهد مرا گفت: از ابوبکربن السراج پرسیدم: کدام یک از ثعلب و مبرد اعلم باشد؟ گفت: چه گویم درباره ٔ دو کس که عالم میان آن دو بخشیده است ؟ و باز ابوعمر گوید در مجلس ابوالعباس ثعلب بودم و او از بحث و ابحاث بستوه شده بود شیخی ریش به حنا کرده با ثعلب گفت: اگر دانی که بر افاده ٔ مردمان ترا چه مزد و پاداشی باشد بر تحمل آزار اینان شکیبائی آری. گفت: اگر این نبود از چه بار این رنج میبردم ؟ و بدین شعر تمثل کرد:
یغایین َ بالقضبان کل مفلّج
به الظلم لم یفلل لهن غروب
رضاباً کطعم الشهد یحلو متونه
من الضر او غصن الأراک قضیب
اولائک لولاهن ماسقت نضوه
لحاج و لااستشعلت برد جنوب.
و ابوبکربن مجاهد گوید: نزد ابوالعباس ثعلب بودم واو مرا گفت: اصحاب قرآن بقرآن مشغول شدند و رستگار گشتند و اصحاب حدیث بحدیث گرائیدند و رستگاری یافتندو من بزید و عمرو سرگرم شدم و ندانم که کار من بدان سر چون باشد و من از نزد وی بازگشتم و بدان شب رسول را صلی اﷲعلیه وسلم در خواب دیدم و بمن فرمود: سلام من به ابوالعباس بازرسان و بگوی ترا علمی مستطیل است. رودباری گوید: مراد رسول صلی اﷲعلیه وسلم از کلمه ٔ مستطیل این است که کلام بعلم او یعنی نحو کامل شود و خطاب به نحو زیب و جمال گیرد و بار دیگر گفت که مقصود آن است که همه ٔ علوم بنحو نیازمند است. و خطیب گوید ابوالعباس این قطعه انشاد کرد:
بلغت من عمری ثمانینا
و کنت لا آمل خمسینا
و الحمدﷲ و شکراً له
اذ زاد فی عمری ثلاثینا
و اسأل اﷲ بلوغاً الی
مرضاته آمین آمینا.
یاقوت از کتاب محمدبن عبدالملک تاریخی در اخبار نحویین نقل کند که: ابوالعباس احمدبن یحیی بن زید [کذا]بن ثعلب شیبانی نحوی فاروق نحویین و عیارگیر لغویین از کوفیین و بصریین است و از همه بزبان راست تر و بشأن و منزلت برتر و به نام بلند آوازه تر و بقدر رفیعتر و بعلم درست تر و بحلم فراخ تر وبحفظ و یاد استوارتر و به حظ و نصیب دین و دنیا بهره مندتر است. و مفضل بن سلمهبن عاصم مرا گفت: احمدبن یحیی ثعلب نحوی برتبه ٔ ریاست ادب رسید و از سال 225 طلبکاران ادب بخدمت وی پیوستند و گوید که از ابراهیم حربی شنیدم که می گفت: مردمان در اسم و مسمی چیزها گفتند لکن من برای خود و شما جز گفته های ثعلب را نپسندم. و گوید: ابوالصقر اسماعیل بن بلبل شیبانی ذکر ابوالعباس نزد الناصر لدین اﷲ [کذا] الموفق باﷲ برادر معتمد خلیفه کرد و او ابوالعباس را اجری و راتبه ٔ سلطانی و کافی مقرر داشت و این عمل وی نزد اهل علم و ادب پسندیده آمد، و یکی از ادبا در این معنی درباره ٔ ابوالصقر و ثعلب گوید:
فیا جبلی شیبان لازلتما لها
حلیفی فخار فی الوری و تفضل
فهذا لیوم الجود و السیف و القنا
و انت لبسط العلم غیر مبخّل
علیک اباالعباس کل ّ معوّل
لأنک بعد اﷲ خیر معوّل
فککت حدود النحو بعد انغلاقه
و اوضحته شرحاً و تبیان مشکل
فکم ساکن فی ظل نعمتک التی
علی الدهر ابقی من ثبیر و یذبل
فاصبحت للاخوان بالعلم ناعشاً
و اخصبت منه منزلاً بعد منزل.
و تاریخی وفات ثعلب را چنانکه ما گفتیم آورده است. و گوید بعض اصحاب ثعلب در رثاء او گفته اند:
مات ابن یحیی فماتت دوله الأدب
و مات احمد انحی العجْم والعرب
فان تولی ابوالعباس مفتقدا
فلم یمت ذکره فی الناس و الکتب.
و یاقوت گوید: تاریخی را در رثاء ثعلب شعری است و آن را مادر ترجمه ٔ تاریخی آورده ایم. و باز تاریخی آرد که: حدیث کرد مرا ابوالحصین البجلی که اهل کوفه گویند: مارا سه فقیه است در نسقی که کس مانند آن سه ندیده است: ابوحنیفه، ابویوسف و محمدبن الحسن. و سه نحوی نیزبدانگونه، ابوالحسن علی بن حمزه ٔ کسائی و ابوزکریا یحیی بن زیاد الفرّاء و ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب. تا این جاست آخر نقل ما از کتاب تاریخی. و محمدبن اسحاق الندیم در کتاب الفهرست آورده است که ازجمله ٔ کتب ثعلب است: کتاب المصون فی النحو جعله حدوداً. کتاب اختلاف النحویین. کتاب معانی القرآن. کتاب مختصر فی نحو سمّاه الموفقی. کتاب القراآت. کتاب معانی الشعر. کتاب التصغیر. کتاب ما ینصرف و ما لاینصرف. کتاب ما یجزی و مالایجزی. کتاب الشواذ. کتاب الوقف و الابتداء. کتاب الهجاء. کتاب استخراج الالفاظ من الاخبار. کتاب الأوسط. کتاب غریب القرآن، لطیف. کتاب المسائل. کتاب حدّالنحو. کتاب تفسیر کلام ابنهالخس ّ. کتاب الفصیح و ذکر ان ّ الفصیح تصنیف ابن داود الرقی و ادعاه ثعلب و هذا له ترجمه. قال و لأبی العباس مجالسات و امال املاها علی اصحابه فی مجالسه، تحتوی علی قطعه من النحو و اللغه و الاخبار و معانی القرآن و الشعر رواها عنه جماعه. و عمل ابوالعباس قطعه من دواوین العرب و فسر غریبها کالاعشی و النابغتین و غیرهم. و از ثعلب از معنی این جمله پرسیدند که گویند لااکلمک اصلاً. گفت: معنی آن قطع میکنم آن را از بیخ باشد و این ابیات بخواند:
بأهلی من لایقطع البخل رغبتی
الیه و من یزدادعن رغبتی بخلا
و من قد لحانی الناس فیه فأکثروا
علی ّ فکل ّ الناس مضطغن ذحلا
و امنحه صفو الهوی و لوانه
علی البحر یسقی ما سقیت به سجلا
و مازلت تعتادین ودّی بالمنی
و بالبخل حتی قد ذهبت به اصلا.
و در امالی ابوبکربن محمدبن القاسم الأنباری خواندم که گوید: ابوبکر این شعر احمدبن یحیی نحوی را برای ما انشاد کرد:
اذا کنت قوت النفس ثم هجرتها
فلم تلبث النفس التی انت قوتها
ستبقی بقاء الضب فی الماء او کما
یعیش لدی دیمومه البید حوتها.
و گوید: ابوالحسن بن البراء بر روایت قطعه ٔ فوق ابیات ذیل را افزوده است:
اغرک انی قد تصبرت جاهداً
و فی النفس منی منک ما سیمیتها
فلو کان ما بی بالصخور لهدّها
و بالریح ماهبت و طال خفوتها
فصیراً لعل اﷲ یجمع بیننا
فاشکو هموماً منک کنت لقیتها.
این است آنچه در امالی آمده است و ندانم شعر از ثعلب است یا ثعلب آن را انشاد کرده است جز اینکه در این کتاب چنانکه ملحوظ افتاد گوید:احمدبن یحیی راست -انتهی. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 133). و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 38، 54، 64، 73، 79، 107، 109، 111، 116، 117، 130، 131، 145، 146، 148، 153، 154، 157، 162، 163، 170، 172، 176، 178، 180، 182، 183، 186، 187، 180، 182، 183، 186، 187، 193، 198، 201، 202، 204، 208، 242، 254، 255، 279، 329، 347، 355، 361) (روضات الجنات ص 56) (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 31).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن هبهاﷲ الدمشقی الشافعی، ملقب بصدرالدین. او از فقهاء شافعیه بود و منصب قاضی القضاتی داشت و به سال 656 هَ.ق. درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن سعدالدین مسعودبن عمر التفتازانی الهروی، مشهور بشیخ الاسلام، وی چون از احفاد محقق تفتازانی است باحمد حفید نیز شهرت دارد. صاحب روضات الجنات گوید: او در بیشتر علوم و مخصوصاً فقه و حدیث و تفسیر یگانه ٔ زمان و فرید عصر خود بود. و از بزرگان قضاه عامه و مشایخ اسلام است و مدت سی سال در سلطنت سلطان حسین میرزا بایقرا عهده دار قضاء هرات بود و آنگاه که شاه اسماعیل صفوی شیبک خان اوزبک را در مرو شکست داد و ماوراءالنهر را بتصرف درآورد و قصد هرات کرد تفتازانی با پنج تن از علماء هرات:امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی و سید غیاث الدین محمدبن یوسف رازی و قاضی صدرالدین محمد امامی و قاضی اختیارالدین حسین تربتی و امیر جمال الدین محدث دشتکی، در دارالاماره گرد آمدند و برای انتظام کارها و تعیین منزل شاه رای زدند و امیر جمال الدین پیش از ورود شاه بهرات بامر بعض از وزراء بر منبر رفت و برای آسودگی خاطر مردم سخنانی چند بگفت و آنها را خطبه کرد و بمتابعت اهل بیت و دوری از دشمنان آنان سفارش فرمود و بشرح مناقب اهل بیت پرداخت. و شاه را بخطبه ٔ غرائی بستود. با این حال هنگامی که شاه اسماعیل در سال 916هَ.ق. هرات را فتح کرد کشتن تفتازانی و گروهی دیگر از علما را فرمان داد. و تفتازانی در رمضان همین سال بدست تحصیلداران و کسان شاه کشته شد و یکی دیگر ازعلماء شش گانه ٔ مزبور یعنی امیرغیاث الدین رازی، بعد از حبس طولانی، بدست امیرخان وزیر، مربی شاه طهماسب هنگام حکومت او در هرات پس از تفتازانی نیز بقتل رسید.و در بعضی تواریخ آمده است: هنگامی محقق علی بن عبدالعالی کرکی عاملی در موکب شاه طهماسب بهراه درآمد، کشتن تفتازانی را اعتراض کرد و گفت: اگر وی کشته نمیشدی شاید باقامه ٔ حجج قاطعه حقیت مذهب امامیه و بطلان دیگر مذاهب بر او روشن میشد و این سبب هدایت مردم این بلاد میگردید و این علی بن عبدالعالی مادام العمر بر قتل تفتازانی افسوس میخورد. او راست: مجموعه ای از فوائد متفرقه، در حدود سیصد فائده، متعلق بحل مشکلات و معضلات علوم، و دفع منافات متوهمه میان احادیث و آیات، و نوادر بسیار از ملح و حکایات که هر قسمت در فصلی علی حده نوشته شده است و حاشیه ای بر مختصر دو شرح تلخیص منسوب بخود او. و شرحی بر تهذیب المنطق جد خود که آن را در سال 882 نوشته است و تعلیقه ای بر شرح عقایدنسفیه در کلام، و غیرها. رجوع روضات الجنات ص 93 شود.و نیز او راست: حاشیه بر مطول و شرح فرائض السراجیه و شرح العقائدالعضدیه. و صاحب کشف الظنون در مورد دیگر وفات او را به سال 906 و در موضع دیگر وفات او را به سال 916 آورده است. و باز در شروح العقائدالعضدیه شرحی را نسبت به احمدبن محمد[بجای یحیی] حفید التفتازانی متوفی بسال 906 میدهد و ظاهراً مراد همان احمدبن یحیی است و سهوالقلمی یحیی را محمد کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن سهل بن السدی الطائی المنبجی الشاهد المقری ٔ النحوی الأطروش، مکنی به ابوالحسن. ابن عساکر ذکر او در تاریخ دمشق آورده است. و او در جامع وکیل بود و در سال 615 هَ.ق. درگذشته است و از ابوعبداﷲبن مروان و ابوالعباس احمدبن فارس ادیب منبجی و ابوالحسن نظیف بن عبداﷲ المقری و غیر آنان روایت کند و او از اخبار ابوعبداﷲبن خالویه ٔ نحوی حفظ می کرد و ثقه بود. ابن عساکر گوید: ابن الأکفانی از ابن الکتانی و او از احمدبن یحیی بن سهل منبجی و او از ابوالعباس احمدبن فارس و او از ابن طباطبا قطعه ٔ ذیل ابن طباطبا را روایت کنند:
حسود مریض القلب یخفی انینه
و یضحی کئیب البال منی حزینه
یلوم علی ان رحت للعلم طالباً
اقلّب من کل ّ الرواه فنونه
و اختار ابکار الکلام و عونه
و احفظ مما استفید عیونه
و یزعم ان ّ العلم لایجلب الغنی
و یحسن بالجهل الذمیم ظنونه
فیا لائمی دعنی اغالی بقیمتی
فقیمه کل ّ الناس ما یحسنونه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن علی بن یحیی بن ابی منصور ابان حسیس بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخ دادبن مهرحسیس 2بن یزدجرد المنجم، مکنی به ابوالحسن. یاقوت گوید: ترجمه ٔ هریک از پدران احمد را در باب خود آورده ام و این ابوالحسن ادیبی شاعر و فاضل و عالم و یکی از رؤساء زمان خویش در علم کلام و علوم دین و متفنن در آداب بود و به سال 327 هَ.ق. در هفتادواندسالگی درگذشت. و او را در منادمت راضی اخباری است و این جمله را مرزبانی در المعجم خود آورده است و ثابت گوید:وفات او بماه ذی الحجه و مولد وی در سنه ٔ 262 بود. وپدر او یحیی بن علی را در اخبار شعراء مخضرمی کتابیست و آن کتاب ناتمام ماند و احمد آن را بپایان رسانید. و دیگر از تصانیف احمد کتابیست که در اخبار خاندان خویش و نسب آنان کرده است و دیگر کتاب الاجماع در فقه، بمذهب ابن جریر طبری، چه احمد در فقه تابع مذهب جریر بود. دیگر کتاب المدخل الی مذهب الطبری و نصره مذهبه. و دیگر از تصنیفات او کتاب الأوقات است. و مرزبانی ابیات زیرین را از گفته های احمد روایت کرده است:
یا سیداً قد راح فر-
داً ما له فی الفضل توأم
عمّرت اطول مدّه
تزداد تمکیناً و تسلم
فی صفوعیش لاتزا-
ل به العدی تقذی وترغم
مازلت فی کل ّ الأمو-
ر موفق للخیر ملهم
یک ان تذوکرت الایا-
دی یبتداء فیها و یختم.
(معجم الأدباء ج 2 ص 154).
و ابن الندیم آرد: او یکی از بنومنجم است مکنی به ابوالحسن. وی شرح حال عده ای از شعراء مخضرمی را بر کتاب پدر خودکتاب الباهر افزوده است و احمدبن یحیی متکلم و فقیه بود بمذهب ابوجعفر محمدبن جریر طبری و کتاب الاجماع فی الفقه علی مذهب الطبری و کتاب المدخل الی مذهب الطبری و نصره مذهبه و کتاب الأوقات از اوست و نیز کتابی دارد در اخبار خاندان خود یعنی بنوالمنجم ونسبت آنان بفرس. و رجوع به الموشح مرزبانی ص 321 و 329 و 330 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن فضل اﷲ عمری عروی، ملقب به شهاب الدین و معروف به ابن فضل اﷲ شافعی. وفات وی به سال 749 هَ.ق. بود. او راست: حسن الوفاء لمشاهیر الخلفاء. صبابهالمشتاق. تذکرهالخاطر. ذهبیهالعصر. نفحهالروض. سفرالسافر. حاجی خلیفه در چند موضع وفات او را 749 و در یک جا 649 آورده است. رجوع به ابن فضل اﷲ شهاب الدین ابوالعباس احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن مرتضی. رجوع به ابن مرتضی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن الوزیربن سلیمان بن مهاجر، مولی قیسبهبن کلثوم السوقی، مکنی به ابوعبداﷲ. او از ابن کلیب و عبداﷲبن وهب سماع دارد و فقیه بود از جلساء ابن وهب و عالم بشعر و ادب و اخبار و ایام ناس و انساب بود و گویدمولد وی 171 هَ.ق. بوده است و در حبس ابن المدبر صاحب خراج مصر درگذشته است. و ابن المدبر برای بقیه ٔ خراجی او را بند کرده بود و جسد او بروز یک شنبه بیست ودو شب از شوال سال 250 گذشته بخاک کردند. و وی از مردم مصر بود. و یاقوت گوید: مسطورات فوق را ابن یونس در تاریخ مصر آورده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 155).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن محمد کرمانی عمری شافعی، معروف به ابن فضل اﷲ کاتب دمشقی و ملقب بشهاب الدین. رجوع به ابن فضل اﷲ شهاب الدین ابوالعباس احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن المرتضی الیمنی. یکی از علماء زیدیه. او راست: الملل و النحل و آن کتابی مختصر است و در آن گوید که فرقه ٔ ناجیه، زیدیه باشند. کتاب القلائد فی العقاید در مذهب زیدیه.و کتاب الازهار فی فقه الائمه الابرار بر مذهب زیدیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن الوزیر سلیمان بن مهاجر، مکنی به ابوعبداﷲ.رجوع به احمدبن الوزیر و احمدبن یحیی الوزیر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن یسار. رجوع به احمدبن یحیی بن زیدبن یسار ابوالعباس ثعلب شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن یوسف اصفهانی، مکنی به ابوجعفر محدث و معروف به برزویه. خطیب وفات او را به سال 354 هَ.ق.بروزگار مطیع عباسی گفته است و او را غلام نفطویه نیز نامند. و او از ابوخلیفهبن الفضل بن الحباب و محمدبن عباس یزید و جز آن دو نحو فراگرفته. او از عمربن ایوب السقطی و از او ابوالحسن بن شاذان روایت کند. (معجم الأدباء ج 2 ص 156) (روضات الجنات ص 59 در ذیل ترجمه ٔ احمدبن سعد ابوالحسن الکاتب). و کلمه ٔ برزویه در معجم بصورت مضبوط فوق است و در بعض کتب و ازجمله در قاموس فیروزآبادی در ماده ٔ بزر بَزْرُوَیْه آمده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی الجلالی، مکنی به ابوعبداﷲ. یکی از مشایخ متصوفه. صاحب جنیدو ابوالحسن نوری و جز آنان. (کشف المحجوب هجویری).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی سهروردی قرشی بکری شافعی، ملقب بشمس الدین کاتب. او در لغت و ادب و موسیقی ید طولی و در حسن خط قدح معلی بود و از مشایخ بسیاری حدیث شنیده است و در 741 هَ.ق. درگذشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی مغنیساوی. او راست: شرح المقصود فی التصریف امام الاعظم، بترکی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی المنجم، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمدبن یحیی بن علی بن یحیی بن ابی منصور شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یزید، معروف به ابن ابی خالد.رجوع بکتاب الوزراء جهشیاری ص 140، 143 و 261 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یزیدبن محمد المهلبی. مکنی به ابوجعفر. شاعری ادیب و راویه است و او را قصیده ای است در مدح موفق و تهنیت وی بفتح مصر و از جمله ٔ آن قصیده است:
قل للأمیر هناک النصر و الظفر
و فیهما للاًله الحمد و الشکر
مافوق فتحک فتح فی الزمان کما
مافوق فخرک یوم الفخر مفتخر.
(معجم الأدباء ج 2 ص 156).
و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 172، 182، 258، 292، 333).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب، مکنی به ابوالمثنی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 249).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن اسحاق کندی. پدر او یعقوب فیلسوف عرب رساله ای در اختلاف مواضع مساکن کره ٔ زمین برای او تألیف کرده است و این رساله شرح کتاب المساکن ثاوذوسیوس است. (عیون الانباء ج 1 ص 213).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن ناصح اصفهانی، مکنی به ابوبکر. ادیب نحوی. حاکم ذکر او آورده و گوید: او نزیل نیشابور است و در اصفهان از محمدبن یحیی بن منده ٔ اصفهانی و اقران او حدیث شنیده و وفات وی میان 340 و 350 هَ.ق. است و حاکم خود دو حدیث از او شنید و در کتاب خویش آورده است. (معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 156) (روضات الجنات ص 59 ذیل ترجمه ٔ احمد سعد ابوالحسن الکاتب).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظامشاه. اولین از نظامشاهیان در احمدنگر (896 تا 914 هَ.ق.).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین احمد اندخودی. رجوع به احمد (خواجه سید...) غیاث الدین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف سلیکی منازی، مکنی به ابونصر و مشهور به ابونصر منازی کاتب. از مردم منازگرد. رجوع به ابونصر منازی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور بیهقی، مکنی به ابوبکر. یکی از علماء و محدثین مائه ٔ پنجم هجری است. او بنشابور میزیست و ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده از او اخذ روایت کرده است. و رجوع به احمدبن منصوربن خلف... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور حنظلی، ملقب به زاج. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور سمعانی، مکنی به ابوالقاسم. او راست: کتاب روح الارواح.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المنعم طاووسی، ملقب برکن الدین. یکی از بزرگان صوفیه ٔ دمشق است و به سال 704 هَ.ق. درگذشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منوچهر همدانی.شاعری از مردم ایران معاصر قهیرالدین فاریابی و افضل الدین خاقانی و اثیر اخسیکتی و مداح اتابک قزل ارسلان بن ایلدگز است. (تجارب السلف چ طهران ص 328 س 13).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منیربن احمدبن مفلح ابوالحسین الاطرابلسی الشاعر الرفاء، ملقب بمهذب الملک یا مهذب الدین عین الزمان. مولد او به سال 473 هَ.ق. و وفات وی در حلب بجمادی الاَّخره ٔ سنه ٔ 548 بوده است. در تاریخ ابن عساکر آمده است که: آنگاه که او در حبس بوری بن طغتکین بود یوسف بن فیروز حاجب شفاعت او کرد و امیر بخلاص وی فرمان داد با شرط جلای وی از دمشق و وقتی که اسماعیل بن بوری بجای پدر نشست ابن منیر به دمشق بازگشت و هم بسعایت سعات کرّت دیگر مغضوب اسماعیل شدو اسماعیل بآویختن وی امر کرد و او چند روزی بمسجد وزیر پنهان شد سپس ببلاد شمالیه بگریخت و در آن مدت گاه بحماه و گاه بشیزر و گاه بحلب میزیست و عاقبت هم در رکاب ملک العادل در محاصره ٔ دوم دمشق بصحابت ملک العادل به دمشق شد و پس از صلح با سپاهیان به دمشق درآمد و باز بهمراهی عسا کر بحلب بازگشت و بدانجا درگذشت. و حافظ ثقهالدین ابوالقاسم علی بن الحسن بن هبهاﷲبن عبداﷲبن الحسین بن عساکر در تاریخ کبیر خود گوید که:من بارها ابن المنیر را دیده ام و از شعر خود مرا قرائت نکرد لیکن امیر ابوالفضل اسماعیل بن الامیر ابی العساکر سلطان بن منقد قصیده ٔ ذیل ابن منیر را که خود او برای امیر ابوالفضل خوانده بود برای من انشاد کرد:
اخلا فصدّ عن الحمیم و ما اختلا
و رأی الحمام یغصه فَتوسلا
ماکان وادیه بأوّل مرتع
ودعت طلاوته طلاه فاجفلا
و اذا الکریم رأی الخمول َ نزیله
فی منزل فالحزم اَن یترحلا
کالبدر لمّا ان تضأل َ جدّ فی
طلب الکمال فحازه متنقلا
سفهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق ورزق اﷲ قد ملأ الملا
ساهیت عینک مرّ عیشک قاعداً
افلا فلیت بهن ّ ناصیه الفلا
فارق تترق کالسیف سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحسبن ذهاب نفسک میته
ما الموت ُ الاّ ان تعیش مذللا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
لاترض عن دنیاک ما ادناک من
دنس و کن طیفاً جلا ثم ّ انجلی
وصل الهجیر بهجر قوم ِ کلما
امطرتهم شهداً جنوالک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له ُ الوفاء تأوّلا
او حلف دهر کیف مال بوجهه
امسی کذلک مدبراًاو مقبلا
ﷲ علمی بالزّمان و اَهله
ذنب الفضیله عندهم ان تکملا
طبعوا علی لؤم الطّباع فخیرهم
ان قلت قال و ان سکتت تقوّلا
انا من اذا ما الدّهر هم ّ بخفضه
سامته همته السِّماک الاعزلا
واع خطاب الخطب و هْوَ مجمجم ُ
راع اَکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه
عزم کحد السیف صادف مقتلا.
و هم او راست از قصیده ای:
مَن رکب البدر فی صدر الردینی
و موّه السحرَ فی حدّ الیمانی
و اَنْزل َ الفلک الاَعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارمه
و اغید ناس ام اعطاف خطی
اذلنی بعدَ عز وَالهَوی اَبداً
یَستعبدُاللیث للظبی الکناسی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
علی اَعالی القضیب الخیزرانی
و ما یجن ّ عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانی
لو قیل للبدر مَن فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانی
اربی عَلی ّ بشتّی من محاسنه
تألفت بین مسموع و مرئی
اباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ
َظرف العراقی و النطق الحجازی
و مَا المدامه بالألباب اَفتک ُ من
فصاحه البدو فی الفاظ ترکی.
و له ایضاً:
انکرت مقلتُه ُ سفک دمی
و علی وجنته فاعترَفت
لاتخالوا خاله فی خدّه
قطره من دم ِ جفنی نقطت
ذاک من نار فؤادی جذوه
فیه ساخت و انطفت ثم طفت.
و له من جمله قصیده:
لاتغالطنی فما تخفی علامات المریب
این ذاک البشر یا مولای َ من هذا القطوب.
و باز گوید:
عدمت دهراً ولدت فیه
کم اشرب المرّ من بنیه
ما تعترینی الهموم الاّ
من صاحب کنت اصطفیه
فهل صدیق یباع حتی
بمهجتی کنت اشتریه
یکون فی قلبه مثال
یشبه ما صاغ لی فیه
و کم صدیق رغبت عنه
قد عشت حتی رغبت فیه.
و وقتی ابن منیر به بغداد شد و بدست غلامی تاتار که او را نهایت دوست میداشت و بحب او تغزل میکرد، سید رضی را ره آوردها و هدایائی فرستاد و سید بعمد یا بسهو غلام را از هدایا شمرده نگاه داشت و ابن منیره قصیده ٔ رندانه ٔ ذیل را در مطالبت غلام بدو فرستاد:
بالمشعرین و بالصفا والرکن اقسم و الحجر
و بحرمه البیت الحرام و من بناه و اعتمر
لئن الشریف الموسوی ابوالرضابن ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردّ علی ّ مملوکی تتر
والیت آل امیّهالطهر المیامین الغرر
وجحدت بیعه حیدر و عدلت عنه الی عمر
و بکیت عثمان الشهید بکاء نسوان الحضر
و اذا رووا خبر الغدیر اقول ماصح الخبر
و اذا جری ذکر الصحابه بین قوم و اشتهر
قلت المقدّم شیخ تیم ثم صاحبه عمر
و اکذّب الراوی و اطعن فی الظهور المنتظر
و اقول ام ّالمؤمنین عقوقها اِحدی الکبر
و اقول ان اخطا معویه فما اخطا القدر
و اقول ذنب الخارجین علی علی ّ مغتفر
و رثیت طلحه و الزبیر بکل ّ شعر مبتکر
و حلقت فی عشر المحرّم ما استطال من الشعر
و لبست فیه اجل ّ ثوب للملابس یدّخر
و غدوت مکتحلاً اصافح من لقیت من البشر
و سهرت فی طبخ الحبوب من العشاء الی السحَر
و نویت صوم نهاره مع صوم ایام اُخر
و اقول ان ّ یزید ما شرب الخمور ولافُجر
و لجیشه بالکف عن اولاد فاطمه امر
و غسلت رجلی ضله (؟) و مسحت رجلی فی السفر
و اقول فی یوم تحار له البصائر و البصر
مالی مُضل ّ فی الوری الاّ الشّریف ابومضر.
و هم از اوست:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
سَلَمْت فازُورَ یزوی قوس حاجبه
کأنّنی کاس ُ خمْر و هْوَ مخمورُ.
رجوع بتاریخ ابن خلکان چ طهران ص 51 و معجم الأدباء یاقوت و تاریخ ابن عساکر و مجالس قاضی نوراﷲ شوشتری و روضات الجنات، و ابن منیر ابوالحسین احمدو احمدبن المفلح الطرابلسی... در همین لغت نامه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مودودبن یوسف الچشتی (خواجه...). یکی از کبار مشایخ صوفیه. صاحب نفحات گوید: وی بعد از پدر بمقام او نشست و مقبول همه ٔ طوائف بود و بر کافه ٔ انام شفقتی عام و مروّتی تمام داشت و شیخ شهاب الدین سهروردی قدس اﷲ تعالی سرّه وی راتعظیم و احترام بسیار کردی. و خلیفه ٔ بغداد بنا بر خوابی که دیده بود وی را طلب کرد و وظائف اکرام بجای آورد و او خلیفه را نصایح جانگیر و مواعظ دلپذیر گفت و فتوحی آوردند، بجهت استمالت خاطر خلیفه مختصری برداشت و چون بیرون آمد بر فقرا قسمت کرد و بخراسان توجه کرد. ولادت وی در سنه ٔ سبع و خمسمائه (507 هَ.ق.) و وفات به سال سبع و سبعین و خمسماءه (577) بود. نقل باختصار از نفحات الأنس جامی. و صاحب حبیب السیر وفات او را به سال تسع و سبعین و خمسماءه (579) گفته است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 314 س 19 و نفحات جامی چ هند ص 211 و رجوع به احمدبن خواجه مودود شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 305).
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن موسی، از بنی موسی. او راست: کتاب الحیل. کتاب بین فیه بطریق تعلیمی و مذهب هندسی انه لیس فی خارج کره الکواکب کره تاسعه. کتاب المسئله التی لقاها علی سندبن علی. کتاب مسائل جرت بین سند وبین احمد. کتاب مساحهالأکر و قسمهالزوایا بثلاثه اقسام متساویه و وضع مقدار بین مقدارین لیتوالی علی قسمه واحده. (ابن الندیم). و ابن الندیم گوید: عیسی بن یحیی تفسیر جالینوس را بر کتاب الأخلاط بقراط برای او بعربی نقل کرده است. و رجوع باحمدبن موسی بن شاکر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور ابودفافه. رجوع به ابودفافه احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی. رجوع به احمد ابوحامدبن موسی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن ابی عمار الحناط، صاحب ابوعبید القاسم بن سلام. چنانکه ابن بنت الفریابی گوید وفات وی بسال 281 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب، معروف بشاه چراغ و سیدالسادات. پدر اکرم وی امام موسی الکاظم علیه السلام پس از رضا علیه السلام او را از دیگر فرزندان عزیزتر داشتی، چنانکه ضیعه ٔ معروف به یسیریه را بدو بخشید و همواره بیست تن از حشم خویش را بخدمت وی گماشته داشت. و احمد کثیرالصلوه و وَرِع و قانع و ثقه بود و او و محمدبن موسی و حمزهبن موسی از یک مادر باشند. و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید که فرقه ٔ احمدیه از فرق شیعه منسوب بدویند و پس از موسی بن جعفر احمد را امام دانند و قبر وی و برادرش بشیراز در مزاری شاه چراغ و سیدالسادات واقع است و شاه چراغ و شاید سیدالسادات نیز لقبی است که شیرازیان احمد را داده اند. او راست: کتاب انساب آل الرسول و اولاد البتول. کتاب الحلال و الحرام. کتاب الأدیان و الملل. و بعضی شاه چراغ را مدفن محمدبن موسی بن جعفر گفته اند. شیخ مفید در ارشاد و محدث نیشابوری و سید نعمهاﷲ در انوارالنعمانیه و حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب و صاحب مقامع و صاحب لؤلوءهالبحرین و صاحب ریاض العلماء و شیخ منتجب الدین در فهرست خود و صاحب تاریخ شیراز و صاحب روضات الجنات تصریح می کنند که روضه ٔ شاه چراغ شیراز همان تربت احمدبن موسی است و سید نعمت اﷲ در انوارالنعمانیه گوید: مزار شاه چراغ مدفن احمدبن موسی و محمدبن موسی است و از این گفته معلوم میشود که قول بعضی که گفته اند شاه چراغ مدفن محمدبن موسی بن جعفر است، نیز صحیح است. یعنی شاه چراغ مقبره ٔ هر دو امام زاده است. و رجوع به کتاب انساب آل الرسول و اولاد البتول در الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف محمد محسن مشهور بشیخ آغابزرگ طهرانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن طاوس الفاطمی الحسنی الحلی، برادر ابی و امی سید رضی الدین علی بن موسی، و مادر او دختر ورام است. اومجتهدی واسعالعلم و امام در فقه و اصول و ادب و رجال و از اورع و اتقی و اثبت و اجل فضلاء عصر خویش بود.و در تحقیق رجال و روایت و تفسیر بدان مرتبه است که مزیدی بر آن نباشد. و هشتادوشش کتاب در فنونی از علوم تألیف کرد و مخترع تنویع اخبار بچهار قسم اوست. در صورتیکه تا عصر او مدار روایت در صحت و ضعف تنها بر قرائن خارجی و داخلی بود و شاگرد او علامه و دیگر علمای متأخر تا زمان مجلسیین بدو اقتفا و اقتدا کردند و مجلسیین اقسام دیگری بر انواع اربعه ٔ اخبار افزوده اند. و علامه و شهید اول و ثانی در کتب و هم اجازات خویش در ثناء سید داد سخن داده اند. و سید از شیخ نجیب الدین بن نما و فخاربن معد و دیگر مشایخ بزرگ روایت کند. او راست: کتاب بشری المحققین یا بشری المخبتین (باختلاف نسخ) در شش مجلد. کتاب ملاذالعلماء در چهار مجلد. و از غیر فقهیّات: کتاب حل الاشکال فی معرفه الرجال و نسخه ٔ اصل این کتاب نزد شهید ثانی بوده و در کتب خود از این کتاب روایات کثیره دارد و سپس فرزند شهید، حسن همین نسخه را به نام تحریرالطاووسی تهذیب و تحریر کرده است. و هم از کتبی که بدو نسبت کرده اند کتاب عین العبره فی غبن العتره است و در این کتاب مصنف از راه تقیه نام خویش بعبداﷲبن اسماعیل گردانیده است و چنین نامی در طبقه ٔ علماء شیعه نیست. و بناء سیددر این کتاب بحث در آیات وارده ٔ در شأن اهل البیت وآیات نازله ٔ در بطلان طریقه ٔ مخالفین اهل البیت و نمودن و پیدا کردن بعض مَساوی مخالفین است و شاگرد او شیخ تقی الدین حسن بن داود حلی در کتاب رجال خود صریحاًکتاب عین العبره را در مصنفات استاد خویش نام برده است و صاحب روضات گوید: نزد من نسخه ای از این کتاب هست بخط شهید ثانی اعلی اﷲ مقامه که در پشت آن شهید بازبخط خود نوشته است: هذا الکتاب من تصانیف السید السعید العلامه جمال الدین ابی الفضائل احمدبن موسی بن جعفربن محمدبن محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن محمد الطاوس الحسنی طاب ثراه و انتسابه الی عبداﷲبن اسماعیل لأن کل العالم عباد اﷲ و لأنه من ولد اسماعیل الذبیح -انتهی. و هم صاحب روضات در تأیید این مدعا گوید که برادر سید رضی الدین علی بن موسی رحمهاﷲعلیه نیز در کتاب موسوم بطرائف تألیف خود همین تعمیه کرده است و نام خویش را عبدالمحمودبن داود المضری گفته است چه همه کس بنده ٔ اﷲ محمود است و از داود، داودبن حسن خواهرزاده ٔ صادق علیه السلام را اراده کرده است که یکی از اجداد سید است، و اما انتساب بمضر از این راه است که بنی هاشم همگی از قبیله ٔ مضر باشند. و وفات احمد سیدبن طاوس بحدود سال 673 هَ.ق. بود و مدفن وی بحله مزار عامه و خاصه است. رجوع به روضات الجنات ص 19 شود.
و در نامه ٔ دانشوران آمده است: احمد، سیدی عظیم الشأن و فقیهی رفیعالقدر بود و در استنباط احکام شرعیه و استخراج مسائل فقیه جدّی وافی و جهدی کافی داشت مبانی علوم عربیه و قوانین ادبیه را محکم کرد و فهم احکام تکلیفیه راکه بنیاد آنها بر آن مبانی است بجای بلند رسانید، شاعری فحل و نکته سنجی زبان آور بود که از هیچ باب راه بیان بر وی بسته نگشتی و در نظم سخن چنان ماهر بود که دقیقه ٔ مضامین بدیعه از خزانه ٔ خاطرش گسسته نماندی، بیانی بلیغ و منطقی فصیح داشت در تفسیر محکمات بصیر و در تأویل متشابهات بی نظیر بود خود از شاگردان شیخ نجیب الدین بن نما و سید فخاربن معد الموسوی است و در مؤلفات خویش در مواضع عدیده اسناد روایات خود رابایشان رسانیده و از ایشان مره بعد اخری روایت آورده است و علامه ٔ حلی قدس سره در اجازه ٔ کبیره ٔ خود که اسماء مشایخ و اساتید است اجازات خود را ذکر می نماید، در آن اجازه آن سید جلیل و برادر بزرگوارش را نیک ستوده است. شیخ یوسف در کتاب رجال خود از شیخ حسن روایت کرده که من در محضر احمدبن طاوس کتاب بشری و ملاذ و سایر کتب که از مصنفات آن بزرگوار بود بر وی قرائت کردم مراتب تحصیل و تکمیل من بدید و احاطت و اطلاعم بپسندید مرا در نقل و روایت مرویات و مصنفات خود اجازت داد بالجمله در تنقیح اخبار و توضیح احادیث بحری زاخر و در فن رجال صرافی ماهر بود. علامه ٔ حلی و شیخ حسن بن داود مانند دو دیده ٔ ابن طاوس با وی بودند از متون کتب شریفه و بطون مطالب عالیه چندان توشه گرفتند که خزانه ٔ خاطر شریف از جواهر معارف مالامال کردند و در مدرس آن سید جلیل چندان افاضات دیدند و افادات بردند که در فهم تکالیف و درک فتاوی برتبه ٔ کمال رسیدند. میر معاصر در کتاب روضات آورده است: اول کسی که اخبار را بچهار قسم منقسم ساخت احمدبن موسی بن طاوس بود پس علامه ٔ حلی وی را متابعت ورزید و دیگران از علمای اعلام نیز همان طریق را مسلوک داشتند، گویند او را کتابی است که عین العبره فی غبن العتره نام نهاده وآن را محض اثبات حقیقت اهل البیت و ابطال مذهب مخالفین برشته ٔ تألیف آورده است و چون بنای آن کتاب بر ذکر آیاتی است که در مدح اهل البیت و قدح معاندین ایشان نازل شده است از خوف مخالفین در دیباچه ٔ آن کتاب نام خود را تصریح نکرده و بعبداﷲبن اسماعیل که خود کنایت از وی خواهد بود منسوب داشته است زیرا که در زمان وی بازار اهل سنت و جماعت رواج داشت و متاع تشیع کاسد بود لاجرم از خود بعبداﷲ و از پدر باسمعیل تعبیر کرده است، صاحب روضات آورده است که: نسخه ای از آن کتاب بخط شهید ثانی در کتابخانه ٔ من موجود است و هم شهید ثانی در ظهر آن کتاب نوشته که لفظ عبداﷲبن اسماعیل کنایتیست از جمال الدین احمدبن موسی بدلیل آنکه در ظهر نسخه ای ازین تصنیف شریف دیدم که شیخ شهید علیه الرحمه باین معنی تصریح فرموده بدین صورت: هذا الکتاب من تصانیف السید السعید العلامه جمال الدین ابی الفضائل احمدبن موسی بن جعفربن محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن محمد الطاوس الحسینی طاب ثراه و انتسابه الی عبداﷲبن اسماعیل لأن کل العالم عباداﷲ و لأنه ُ من ولد اسماعیل الذبیح، حاصل معنی آنکه این کتاب از مصنفات احمدبن طاوس است ولی بعبداﷲ منسوب داشته زیرا که هر کسی بنده ٔ خداست، و باسمعیل منتسب ساخته از آنکه نسب طیب و طاهر او بخاتم النبیین منتهی میشود و آن حضرت فخر دودمان حضرت اسماعیل بوده است. در حدود سنه ٔ 673 هَ.ق. رخت به آخرت بربست، در حله ٔ بهیه مدفون شد، مرقد شریفش خاصه و عامه را مزار است و ازبرای انجاح مطالب خود نذورات بدان مضجع پاک میبرند و از فرط تعظیم و تکریم با مرقد او قسم دروغ یاد نمیکنند. عوام او را به سید عبداﷲ موسوم دانند چون در تقسیم اخبار سخن رفت و توضیح آن مبنی بر ذکر مقدمه ای است بطریق ایجازو اختصار بعضی از مصطلحات اهل رجال را بیان کنیم پس گوئیم معنی خبر و حدیث در لغت یکی است و در اصطلاح علمای درایه و رجال خبر و حدیث از کلمات صادره و اقوال وارده ٔ از پیغمبر و ائمه ٔ معصومین علیهم سلام اﷲ و کلمات مرویه از صحابه و تابعین رضوان اﷲ علیهم اجمعین را گویند ولی بعضی در میان خبر و حدیث فرق نهاده اند چنانچه شهید ثانی در کتاب بدایه فی علم الدرایه فرموده و دیگران در کتب خویش آورده اند کلمات مأثور و روایات مرویه از معصومین حدیث است و آنچه از غیر ایشان رسیده خبر گویند و از این جهت است کسانی را که اشتغال بسنن نبوی دارند محدث نامند و اشخاصی که غیر ایشان باشند اخباری خوانند اما حدیث و خبر بحسب اختلاف و اعتماد روات در نزد متقدمین از علما و محدثین بدو قسم انحصار داشت صحیح و غیرصحیح چه هرگاه حدیثی معتضد بامارات و علامات وثوق و اعتماد بودی آن را صحیح میگفتند والا غیرصحیح میدانستند و پیوسته این طریقه معمول ٌعلیه علما بود تا آنکه بواسطه ٔ تقلب اوان و بُعد زمان از درک حضور امام و فقد علامات صدق و رفع امارات وثوق اختلافی در احکام شرعیه و شکوکی در مسائل تکلیفیه پیدا شد که مجیز را از مجاز و عالم را از جاهل تمیز نبود و امتیاز ایشان از یکدیگر صعب شد پس جمال الدین احمدبن طاوس رایت همت برافراشت و بنیاد آن اختلاف را از میان برداشت، اخبار را بچهار گونه منقسم ساخت: اول صحیح دویم حسن سیم موثق چهارم ضعیف. اما صحیح آن حدیثی باشد که سلسله ٔ سند آن بالصراحه و یا بالفحوی بمعصوم رسد و جمیع رواه آن سلسله در هر یک از طبقات موثق و عادل امامی باشند، اما حسن آن روایتی باشد که رشته ٔ سندش بمعصوم برسد و جمیع آنها در هر طبقه امامی و ممدوح باشند که مورث اعتماد باشند ولی تصریح بتوثیق و عدالت آنها نشده باشد، اما موثق آن خبری را گویند که جمیع رواه آن موثق غیرامامی باشند و این قسم را قوی نیز گویند، اما ضعیف آن روایتی باشد که رواه آن سلسله جامع هیچیک از شرایط و اقسام ثلاثه ٔ سابقه نباشند باین نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق و یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد چون هریک از اقسام اربعه را مراتب متعدده بود اعلی و ادنی مثلاً حدیث حسن گاهی در بلندی بمرتبه ٔ صحیح و گاهی در پستی بدرجه ٔ موثق میرسید لهذا مجلسیین فروعاتی از آن اصول اخذ نمودند و آنها را اقسام قرار داده بر آن اصول افزودند چون حسن کالصحیح و حسن کالموثق و موثق کالحسن و موثق کالضعیف و غیر اینها و نیز اخبار را باعتبارات دیگر تقسیمات بسیار است چون مسند و مرفوع و مفرد و غریب ومعنعن و مسلسل و معلق و مدرج مختلف و مقبول مصحف و مزید و مفرد و عالی و شاذ و باعتباری بتواتر و آحاد تقسیم و آحاد و غریب و مقبول و مردود و مشتبه و باعتبار دیگر موصوف و موضوع و مقطوع و مرسل و معلل و مدلس و مضطرب و مقلوب که شرح و تفصیل هر یک در کتب درایه و اصول مضبوط است و استقصای هر یک از آنها را کتاب دیگر بایست. گویند هشتادودو مجلد کتاب تألیف و تصنیف نموده که از جمله ٔ مصنفاتش کتاب بشری در فقه شش مجلد و کتاب ملاذ در فقه چهار مجلد و کتاب الکر و کتاب السهم الشریع فی تحلیل المداینه مع القرض و کتاب الفوائد و کتاب العده فی اصول الفقه و کتاب الثاقب السحر فی اصول الدین و کتاب الروح نقض بر ابن ابی الحدید و کتاب شواهدالقرآن در دو مجلد و کتاب بناء المقاله العلویه فی نقض رسالهالعثمانیه و کتاب المسائل در اصول دین و کتاب عین العبره و کتاب زهرهالریاض در مواعظ و کتاب الاختیار در ادعیه ٔ لیل و نهار و کتاب الازهار فی شرح لامیه مهیار دو مجلد. کتاب العمل الیوم و اللیله و کتاب حل الاشکال فی معرفه الرجال که در اجازه ٔ شیخ حسین بن عبدالصمد در خانه ٔ جدش ورام بن ابی فراس در بیست و سیم شهر ربیعالاَّخر سنه ٔ 644 هَ.ق. تمام نموده، گویندچون این کتاب مشتمل بر زواید بوده شیخ حسن بن زین الدین الشهید آن را از حشو و زوائد بپرداخت وتحریر طاوس موسوم ساخت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن شاکر. از بنی موسی بن شاکر که در اخراج کتب از بلاد روم با برادران خویش محمد و حسن کوشید. پدر ایشان موسی بن شاکر مصاحبت مأمون داشت و مأمون حق او را درباره ٔ اولاد وی مراعات کرد و او چون بمرد سه فرزند وی کودک بودند مأمون اسحاق بن ابراهیم المصعبی را وصی ّ ایشان کرد و آنان را با یحیی بن ابی منصور در بیت الحکمه جای داد و چنان بود که نامه های وی از بلاد روم باسحاق میرسید مبنی بر مراعات جانب آنان و استخبار از احوال ایشان تا آنجا که اسحاق گفت: مأمون مرا دایه ٔ اولاد موسی بن شاکر کرده است. و حال ایشان مطلوب نبود چه رزق آنان کم بود از آن جهت که ارزاق همه ٔ اصحاب مأمون برسم اهل خراسان کم بود. بنوموسی در علم بنهایت رسیدند و احمد دون برادر خویش ابوجعفر محمد در علم بود بجز صناعت حیل، چه در آن علم ابوابی گشوده که برادر وی و دیگران از قدماء محققین در حیل مانند ایرن و غیره را بدان دسترس نبوده است. و دخل احمد در هر سال هفتادهزار دینار بود. و او در 246 هَ.ق. با برادران رصد سرمن رأی ̍ کردند. و او راست: معرفه مساحه الاشکال البسیطه و الکریه شامل 18 شکل، و نصیرالدین طوسی آن را تحریر کرده است. رجوع بتاریخ الحکماء قفطی چ اروپا ص 31، 62، 95، 187، 315، 316، 441، 442 و عیون الانباء ج 1 ص 187، 207 و 208 و روضات الجنات ص 708 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن العباس بن مجاهد المقری مکنی به ابوبکر. خطیب گوید: او شیخ قرائت روزگار خویش بود و وی در ربیعالاَّخر سال 245 هَ.ق. از مادر بزاد و در شعبان سال 324 بمرد و جسد وی در جانب شرقی مقبره ٔ باب البستان بخاک سپردند. و وی از عبداﷲبن ایوب مخرمی و محمدبن الجهم السمری و خلقی جز این دو حدیث کند و از او دارقطنی و ابوبکر الجعابی و ابوبکربن شاذان و ابوحفص بن شاهین و غیر آنان حدیث کنند. او در روایت ثقه و مأمون است و بجانب غربی نزدیک مربعه ٔ خرسی منزل داشت. ابوبکر خطیب گوید که: ثعلب نحوی در سال 286 گفت: بروزگار ما از ابوبکربن مجاهد داناتری بکتاب خدای بر جای نمانده است. و ابوبکر نحوی گوید: پشت سر ابوبکربن مجاهد دوگانه ٔ صبح میگذاشتم و او بخواندن سوره ٔ حمد آغاز کرد و لیکن خاموش ماند و کرت دیگر شروع بقرائت سوره ٔ فاتحه کرد و باز ساکت شد و من بدو گفتم: ای شیخ من از تو امروز امری شگفت دیدم. گفت: مگر بگاه نماز من تو بدانجا بودی ؟ گفتم: آری، گفت:سوگند با خدای که آنچه گویم تا گاهی که زیر طبقات خاک پوشیده نشوم بکس بازنگوئی و گفت: پسرک من همین که تکبیرهالاحرام گفتم گوئی همه ٔ حجب میان من و حضرت رب ّالعزّه برداشته شد سرابسر، سپس بقرائت حمد درآمدم یک باره همه حمدهای خدای تعالی که در قرآن است پیش چشم من گرد آمدند و ندانستم بکدام حمدله آغازم. و عیسی بن علی بن عیسی وزیر گوید: وقتی احمدبن موسی بیمار بود و من بعیادت او شدم و مردم دیگر نیز که بپرسش آمده بودند دیر نشستند پس احمدروی با من کرد و گفت: عیادت و سپس چه چیز! پس حاضرین برخاستند و برفتند و من نیز رفتن خواستم. گفت: بازگرد و این قطعه ٔ علی بن الجهم السمری را انشاد کرد:
لاتضجرن ّ مریضاً جئت عائده
ان العیاده یوم اثر یومین
بل سَلْه ُ عن حاله و ادع الال̍ه له
واقعد بقدر فواق بین حلبین
من زارغباً اخا دامت مودّته
و کان ذاک صلاحاً للخلیلین.
حسین بن محمدبن خلف المقری گوید از ابوالفضل الزهری شنیدم که گفت: بشبی که ابوبکربن مجاهد درگذشت نیم شب پدرم بیدار شد و مرا گفت: پسرکم گمان بری که چه کسی امشب وفات کرده باشد، چه من الحال در خواب دیدم که گوئی گوینده ای میگفت امشب آنکه از پنجاه سال باز مقوّم وحی خدا بود وفات یافت چون صبح شد دانستیم که ابن مجاهد بمرده است. و محمدبن اسحاق در کتاب خود ذکر احمدبن موسی آورده است و گوید: با همه ٔ فضل و علم و نبالت که ابن مجاهد بدان مشهور است بذله گوی و مزّاح و مداعب بود. و از کتب اوست: کتاب القراآت الکبیر. کتاب القراآت الصغیر. کتاب الیاآت. کتاب الهاآت. کتاب قراءه ابی عمرو. کتاب قراءه ابن کثیر. کتاب قراءه عاصم. کتاب قراءه نافع. کتاب قراءه حمزه. کتاب قراءه الکسائی. کتاب قراءه ابن عامر. کتاب قراءه النبی صلی اﷲعلیه وسلم. کتاب السبعه. کتاب انفرادات القرأالسبعه. کتاب قراءه علی بن ابیطالب رضی اﷲعنه. یاقوت گوید: در اختیاری که ابوسعد سمعانی از کتاب تاریخ یحیی بن منده کرده بخط ابوسعد دیدم که گوید: شنیدم از احمدبن منصور المذکر که گفت: شنیدم از ابوالحسن بن سالم بصری صوفی و او از اصحاب سهل بن عبداﷲ تستری است که گفت: شنیدم از ابوبکر محمدبن مجاهد مقری که حضرت رب ّالعزّه را بخواب دیدم و دو بار قرآن را در حضرت او تعالی ختم کردم و در دو موضع لحن آوردم و از اینرو اندوهگین شدم پس مرا خطاب آمد که ای ابن مجاهد، کمال مراست کمال مراست. یاقوت گوید: در تاریخ خوارزم در ترجمه ٔ ابوسعید احمدبن محمدبن حمدیج الحمدیجی خواندم که گوید: من بمجلس ابوبکربن مجاهد مقری بغدادی شد و آمد داشتم و او برای جنبه ٔ فقاهت من مرا اکرام کرد وقتی که ولع مردم بقرآن درست کردن در نزد وی دیدم مرا نیز آرزوی آن آمد و بدو گفتم: خواهم نزد تو قرآن خوانم. گفت: نیک آمد پس در رده ٔ شاگردان نشین و من از پهلوی وی برخاستم و در صف شاگردان نشستم و چون برسم عامه بسم اﷲالرحمن الرحیم آغاز کردم گفت: تو بدین سان قرآن خوانی نزد این جوان شو (و اشاره بغلامی که حاضر بود کرد)، تا او ترا براه اندازد و از آن پس با من خواهی خواندن و من شرمسار شدم و او چون بی بضاعتی من درقرائت بدانست از اکرام من بکاست. تنوخی گوید که: شنیده ام که احمد می گفته است: مردم بر چهار گونه باشند ملیحی ترش روی که ترش روئی او را بعلت ملاحت تحمل توان کردن و زشتی که تملح کند و آن تبی و دردی بی درمان است و زشتی ترش روی و آن معذور باشد چه طبیعت اوست و ملیحی که تملح کند و آن زندگی و حیات طیبه باشد. ابن بشران در تاریخ خویش آورده است که ابن مجاهد غالباً این بیت میخواند:
اذا عقد القضاء علیک امراً
فلیس یحلّه الا القضاء.
و گوید که: ابن مجاهد و جماعتی از اهل علم به بستانی رفتند و ابن مجاهد در بستان بمداعبه و بازی و زیج آغازید و یکی از حاضران باین حال او را بنظر انکار دید و ابن مجاهد دریافت و گفت: التعاقل فی البستان کالتخالع فی المسجد؛ گرانی و تعاقل در بستان چون خلاعت و سبکساری باشد در مسجد. و داماد او ابوطالب هاشمی روایت کند که گاه وفات مرا گفت: کسان مرا از این جای بیرون کن و من چنان کردم سپس گفت: تو خود نیز دور شو و من دورترک رفته و بایستادم سپس روی با قبله آورد و بتلاوت آیات قرآنی آغازید.سپس آواز او پستی گرفت و هر لحظه آهسته تر میشد تا یکباره خاموش گشت و جان بداد. و گوید: او را نزد سلطان جاهی عریض بود. وقتی یکی از اصحاب وی از او درخواست تا حاجتی را بهلال بن بدر نامه ای نویسد و او کاغذی برداشت و چیزی بنوشت و سر آن ببست و مهر کرد و چون نامه بهلال رسید همه ٔ حوائج وی برآورد و هم بیش از خواهش وی با او مساعدت کرد سپس گفت: دانی در نامه ٔ تو چیست ؟ و نامه بیرون کرد و آن این بود: بسم اﷲالرحمن الرحیم حامل کتابی الیک حامل کتاب اﷲ عنی و السلام و صلی اﷲعلی سیدنا محمد و آله اجمعین. و رجوع به ابن مجاهد احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن علی، مشهور به ابن الوکیل و ملقب بشهاب الدین. او از طبقه ٔ کرمانی وضیاء قرمی است و نزد این دو شاگردی کرده است. و نحواز ابن عبدالمعطی فراگرفته است و او را حلقه ٔ اشتغالی بمسجدالحرام بوده است. او راست: شرح الملحه المعنیه و اللمحه المغنیه تألیف امام موفق الدین ابوالقاسم عیسی بن عبدالعزیزبن عیسی بن عبدالواحدبن سلیمان اللخمی الأسکندرانی المقری النحوی، و هم نظم مختصر آن کتاب. و اختصار مهمات اسنوی. وفات او بصفر سال 791 هَ.ق. بوده است. رجوع بروضات الجنات ص 84 س 14 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن قائم، ملقب به مجبر. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن نصراﷲ خزرجی، ملقب به شمس الدین. او راست: المصطفی من ادعیه المصطفی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور اسپیجابی. فقیه حنبلی، مکنی به ابونصر یا ابوبکر. او راست: شرح کافی فی فروع الحنفیه تألیف حاکم الشهید محمدبن محمد الحنفی و شرح جامع صدر شهید و شرح جامعالکبیر محمدبن حسن شیبانی. و فتاوی الاسپیجابی الحنفی. و شرح مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه، و بعضی گفته اند که این شرح ازمحمدبن احمد خجندی اسپیجابی است. و صاحب کشف الظنون در ذیل نام این شرح وفات احمد را به سال 480 هَ.ق.گفته است. و بعضی وفات او را پس از 480 آورده اند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر...) ابن منصوربن نوح، برادرنوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان سامانی. یکی از ممدوحین ابوالحسن علی بن محمد غزوانی لوکریست که در المعجم فی معاییر اشعار العجم دو بیت ذیل لوکری در مدح این احمد آمده است:
ساقی بده آن گلگون قرقف را
نایافته از آتش گز تف را
نزدیک امیر احمد منصور
بر کوشک بر این شعر مردف را.
رجوع به المعجم چ طهران ص 197 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی، اخو حروری الجوهری. یکی از فقهاء شافعی. و کتاب المختصرالصغیر مزنی را روایت کرده است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقتدی، ملقب بالمستظهر باﷲ و مکنی به ابوالعباس. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستظهر باﷲ... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معدان الکوفی. محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 298).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعذل. او راست: کتاب فضائل القرآن و کتاب احکام القرآن. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعذل، مکنی به ابوالفضل. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 344).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) معری، ملقب به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء معری، احمدبن عبداﷲبن سلیمان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) معزالدوله ابوالحسین بن ابی شجاع بویهبن فناخسروبن تمام بن کوهی بن شیردل اصغربن شیرکوه بن شیردل اکبربن شیروانشاه بن شیرفنه بن شستان شاه بن سسن فرو (؟) بن شیردل بن سسنازبن بهرام گور، از ملوک دیالمه برادر رکن الدوله حسن و عمادالدوله علی. وی را اقطع گفتندی چه دست چپ و چند انگشت از دست راست بریده داشت و باشارت برادران خویش بفتح کرمان رفت و آن نواحی را بی جنگ از عامل صفاریان منتزع ساخت اما طائفه ای از اکراد یاغی در محاربه بر وی دست یافتند و او را جروح کرده و دو دست او ناقص گشت و در سال 334 هَ.ق. بغداد را متصرف شد، بزمان مستکفی خلیفه و پس از21 سال سلطنت بسال 356 در بغداد درگذشت. و ولادت او بسال 303 بوده و در مقابر قریش کاظمین مدفون گردید.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن معین همدانی مالکی، ملقب بمجدالدین، صهر وزیر ابن حنا. وی خطیب فیوم و در بزرگواری و مکارم زبانزد بود و در 721 هَ.ق. هم بفیوم درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مغیث الصدفی الطلیطلی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المقنع فی علم الشروط.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ.ق. در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل علوم و تکمیل فنون فایز گشته تمام کلام اﷲ را فروغ حافظه و ضیاء سینه ٔ خویش کرد، در اصناف علوم ادبیه و فن لغت محسود اقران شد با طبعی سرشار و قریحتی نیکو از درج خاطر گوهرهای آبدار برآورد و بسلامت الفاظ و لطافت معانی بر فحول شعرا و عموم بلغا فایق گردید، در صناعات شعریه بدان پایه شهره ٔ شهر شد که آن هنر بر سایر کمالات علمیه اش برتری جست، محض اکتساب معالی و انتشار هنر و تحصیل معاش از طرابلس که مولد و موطنش بود مسافرت جسته در دمشق رحل اقامت انداخت و چون خامه ٔ دوزبانش بمناقب اهل البیت و مطاعن خلفاء گویا بود لاجرم مردم آن سرزمین که از جان و دل دوستدار خلفاء بودند تاب استماع نیاورده بعداوتش کمر بستند و در نزد حکمران دمشق بوری بن طغتکین از او سعایت و شکایت بردند، پس بوری باحضارش حکم داد و چون بمقر حکومت حاضر شد باقتضای مصالح ملکی بحبس و قید او فرمان داد و بر قطع لسانش عزیمت گماشت پس دوستان ابن منیر و حاضران مجلس بشفاعت قطع لسانش برخاستند محض عفو و اغماض بر وی ببخشید، بفرمود تا در دمشق نماند، سر خود گیرد بدیگر جای رود چنان دانم که از دمشق بجبل عامل وارد گشته و در آنجا که مجمع شیعیان و معدن تولا و تبرا بود یک چند اقامت گزیده باشد و همانا از آن روی شیخ حرّ عاملی او را در کتاب امل الاَّمل در شمار علمای جبل عالم معدود داشته پس برحسب عادت دیرینه در هیچ جا و هیچ وقت از مدیحت سرائی و هجاگوئی خاموش نمی نشست بدان جهه اهل سنت و جماعت در کتب تواریخ و سیَر در شرح حالات ابن منیر طریقه ٔ بیغرضی که از سیرت مورخین است از دست داده سخنان زشت و گفتار ناهنجار در ذکر احوالش رقم میکنند، چنانکه یافعی گوید: ابن منیر شاعری مشهور و خداوند دیوان است خود رافضی بوده و اسلوب هجاگوئی داشته است. وهم قاضی ابن خلکان گوید: پدرش منیر در بازار طرابلس بانشاد اشعار و سرود و تغزّل و تغنی اقوال روزگار معیشت میگذرانید و خود رافضی و کثیرالهجا و خبیث اللسان بوده است. بالجمله ابن منیر را با نقیب الاشراف شریف موسوی طریق دوستی در میان و ابواب مراسلات و مفاوضات مفتوح بود چه شریف موسوی بر سلسله ٔ امامیه منصب نقابت و مهتری داشت و ابن منیر در میان شیعیان بسمت خلوص و برتری موصوف بود، گاهی شریف را ارمغانی میفرستادو گاهی شریف بن منیر را بتحفه و هدیه یاد میکرد. ابن منیر را غلامی بود سیاه فام و زشت اندام کریه الوجه قبیح المنظر پس هدیه ٔ ناقابلی بصحابت آن غلام بجانب نقیب الاشراف روانه کرد شریف را از مشاهده ٔ آن خلقت منکر و ارمغان مختصر خاطر پژمرده شد مکتوبی با خوبترین اسلوب بدین عبارات مختصر نزد ابن منیر ارسال داشت، اما بعد: فلو عَلمْت عَدَداً اَقل َّ من الواحِد و لَوناً شَرّاً من السّواد لبعثت به الَینا؛ حاصل معنی آنکه اگر میدانستی عددی کمتر از واحد و رنگی بدتر از سیاهی بود هرآینه میفرستادی. ابن منیر از آن مکتوب زیاده در خجلت شد قضای مافات جبران مامضی را مهیا گشت با سوگندهای مؤکده بر خود متحتم نمود که نقیب الاشراف را ارمغانی نفرستم جز بصحابت آنکس که مرا از جان عزیزتر باشد پس هدایای نفیسه و تحفه های گرانبها فراهم کرد. وی را غلامی بود تترنام که ترکان تتاری بغلامیش معترف بودند و زبان فصاحت از بیان صباحتش عاجز بود، گویند ابن منیر را برحسب بشریت و اقتضای طبع موزون با حسن بشره ٔ آن غلام میلی بود چنانچه هر وقت سپاه غم و لشکرمحنت بر وی حمله ور میشد بیک تیر نگاهش همه را منهزم میساخت محبت او چنان در جان و دلش جای گرفته بود که طاقت جدائی نداشت آن تحف و هدایا را بصحابت آن غلام بجانب شریف فرستاد چون چشم نقیب بر آن غلام افتاد بدیدارش خرسند گردید آن جوان صبیح المنظر را نیز از جمله ٔ تحف و هدایا پنداشته رخصت انصراف و مراجعت نداد و چون زمان مهاجرت و مفارقت بطول انجامید دیده ٔ انتظارابن منیر بر در مانده از دیدار تتر محروم گردید لاجرم ایام فراق بر وی اثر کرد حیلتها انگیخت و رنگها آمیخت و نامه ها نوشت تا مگر شریف را بر احوال وی رقت آید از هیچ راه چاره ٔ بیچارگی درمان درد خویش فراهم ندید زمانی در آن اندیشه فروماند عاقبت الامر صلاح کار وعافیت در آن دید خویشتن را که بسته ٔ آن زنجیر بود بدیوانگی و اختلال عقل نسبت دهد و در حضرت نقیب الاشراف چنان بنماید که هرگاه تتر بازنگردد من دست از مذهب تشیع برداشته در طریقه ٔ اهل تسنن پا مینهم پس مقصود ومنظور خود را با مضامین بدیعه و الفاظ لطیفه بر اینگونه در سلک نظم منخرط داشته نزد شریف ارسال داشت:
عذبت طرفی بالسهَر
و اذبت قلبی بالفکر
و مزجت صفو مودتی
من بعد بعدک بالکدر
و منحت جثمانی الضنی
و کحلت جفنی بالسَهََرْ
و جَفَوت صَبّاً ماله
عن حسن وجهک مصطبر
یا قلب ویحک کم تخا-
دع بالغرور و کم تغَر
و اًلام َ تکلف بالاغنَْ
َن من الظبا و بالاَغر
ریم یفوق ان رما-
ک بسهم ناظره النظر
ترکتک اعین ترکها
من بأسهن ّ علی خطر
و رمت فأصمت عَن قَسیَ
َی لایناط بها وتر
جرحتک جرحاً لایُخَیْ-
َیط بالخیوط و لا الابر
تلهو و تلعب بالعقو-
ل عیون ابناء الخَزر
فَکأنّهن صوایج
و کأنهن لها اکر
تخفی الهوی و تَسرُه
و خفی سرّک قد ظهر
افهل لوجدک من مدی
یفضی الیه فینتظر
نفسی الفداء لشادِن
انا من هواه علی خطر
عَذْل العُذول و ما رآ-
ه و حین عاینه عذر
قمر یزین ضوء صبَ
َح جبینه لیل الشعر
و تری اللواحظ خده
فیری لهن به اَثَر
هو کالهلال مُلثماً
و البدر حسنا ان سفر
ویلاه ما احلاه فی
قلب الشجی و ما امر
نومی المحرم بعده
و ربیع لذاتی صفر
بالمشعرین و بالصّفا
و البیت اقسم و الحَجَر
و بمن سعی فیه و طا-
ف به و لبّی و اعتمر
لئن الشریف الموسوی
ابن الشریف ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردْ-
د الی ّ مملوکی تَتَر
والیت آل امیه الطْ-
َطهرالمیامین الغرر
و جحدت بیعه حیدر
و عدَلت عنه الی عُمَر
و اذا جری ذکر الصحا-
به بین قوم و اشتَهر
قلت المقدم شیخ تیَ
َم ثم صاحبه عمر
ماسل قط طبا علی ̍
آل النبی و لا شهر
کلاّ و لا صد البتو-
ل عن التراث و لا زجر
و اصابها الحسنی و لا
شق الکتاب و لا بقر
و بکیت عثمان الشهیَ
َد بکاء نسوان الحضر
و شرحت حسن صلاته
جنح الظلام المعتکر
و قرأت من اوراق مصَ
َحفه البراءه و الزمر
و رثیت طلحه و الزبیَ
َر بکل شعر مبتکر
و ازور قبرهما و از-
جر من نهانی او زجر
و اقول ام المؤمنیَ
َن عقوقها احدی الکبر
رکبت علی جمل لتصَ
َلح من بیتها فی زمر
و اتت لتصلح بین جیَ
َش المسلمین علی غرر
فاَتی ابوحسن و سلَْ
َل حسامه و سطا و کر
و اذاق اخوته الردی
و بعیر امتهم عقر
ما ضرّه لو کان کفَْ
َف و عف عنهم اذ قدر
و اقول ان امامکم
ولی بصفین و فر
و اقول ان اخطاء معا-
ویه فما اخطاء القدر
هذا و لم یغدر معا-
ویه ولا عمرو مکر
بطل ٌ بسؤته یقا-
تل لا بصارمه الذکر
و جنیت من رطب الخوا-
رج ما تثمّر و اختمر
و اقول ذنب الخارجیَ
َن علی علی ّ مغتفر
لا ثائر بقتالهم
فی النهروان و لا اثر
و الاشعری بما یؤلَْ
َل الیه امرهما شعر
قال انصبوا لی منبراً
فاذا البری من الخطر
فعلا و قال خلعت صا-
حبکم و اوجز و اختصر
و اقول ان یزید ما
شرب الخمورَ و لا فجر
و لجیشه بالکف ّ عن
ابناء فاطمه امر
و حلقت فی عشر محرْ-
َرم ما استطال من الشعر
و الشمر ما قتل الحسیَ
َن و لابن سعد ما غدر
و نویت صوم نهاره
و صیام ایام اُخر
و لبست فیه اجل ثو-
ب للملابس یدَّخر
و سهرت فی طبخ الحبو-
ب من العشاء الی السحر
و غدوت مکتحلاً اصا-
فح من لقیت من البشر
و وقفت فی وسط الطریَ
َق اقص ّ شارب من عبر
و اکلت جرجیر البقو-
ل بلحم جرّی الحفر
و جعلتها خیر المآ-
کل و الفواکه والخضر
و غسلت رجلی ضله
و مسحت خفی فی السفر
و آمین اجهر فی الصلو-
ه بها کمن قبلی جهر
و اسن ّ تسنیم القبو-
ر لکل قبر یحتفر
و اذا جری ذکر الغدیَ
َر اقول ما صح ّ الخبر
و لبست فیه من الملا-
بس ما اضمحل ّ و ما دثر
و سکنت جلق و اقتدیَ
َت بهم و ان کانوا بقر
و اقول مثل مقالهم
بالقاشر یا قد نشر
مُصطیحتی مکسوره
و فطیرتی فیها قصر
بقر یری برئیسهم
طیش الظلیم اذا نفر
و خفیفهم مستثقل
و ثواب قولهم ُ هذر
و طباعهم کجبالهم
جبلت و قدت من حجر
ما یدرک التشبیب تغَ
َرید البلابل فی السحر
و اقول فی یوم تحا-
ر له البصیره و البصر
و الصحف ینشر طیها
و النار ترمی بالشرر
هذا الشریف اضلنی
بعد الهدایه و النظر
فیقال خذ بید الشریَ
َف فمستقر کما سقر
لواحه تسطو فما
تبقی علیه و لاتذر
واﷲ یغفر للمسی -
ء اذا تنصل و اعتذر
الا لمن جحد الوصیَ
ی ولأه و لمن کفر
فاحذر الهک سوء فعَ
َلک و احتذر کل الحذر
و الیکها بدویه
رقت لرقتها الحضر
شامیه لو شامها
قس الفصاحه لاافتخر
و دری و ایقن اننی
بحر و الفاظی درر
و بدیعه کخریده
عذراء ترفل فی الحبر
حبّرتها فغدت کزهَ
َر الروض باکره المطر
و الی الشریف بعثتها
لما قراها و ابتهر
رد الغلام و مااستمرْ-
َر علی الجحود و لااصر
و اصابنی و جزیته
شکراً و قال لقد صبر.
حاصل معنی آنکه: ای مملوک معشوق من چشم عاشق خود را بعذاب بیداری گرفتار کردی و دل شیفته اش را بفراقت آب نمودی و صافی روزگار را بعد از خود بکدورت فراق آلوده ساختی تن ناتوانم را نزاری بخشیدی و چشم انتظار را سرمه ٔ بیداری کشیدی عاشقی را که تاب جدائی دیدار ترا ندارد بسی جفا کردی. ای خاطر گرفتار من وای بر تو چقدر جادوی آهوروشان ترا برباید و فریب دهد و بدام عشق خویش شکارت کند و نشانه ٔ ناوکت سازد و خدنگ نگاه ترکان خطائی از پایت درآورد سینه ٔ سوزانت را چنان ریش کند که هیچ علاج التیام نپذیرد و چشمان ترک بچگان بدانگونه خردها را برباید که چوگانهاگوی را. هرچه خواهی آتش عشق را در کانون دل پوشیده داری زردی رنگ و سرخی اشک پرده از روی کارت براندازد ندانم پایان این آتش سوزان بکجا خواهد کشید جان این مستمند فدای بره آهوئی باد که خاطرم بعشقش گرفتار است مرا مردم ملامت گوی بگرفتاری وی نکوهش کردندی تا آنکه خود جمال زیبا و قامت دلارای وی را بدیدند از ملامت عشاق بازایستادند و مرا در شیفتگی معذور داشتند همانا ماه مرا جبینی است که همواره مانند صبح تابان از ظلمت گیسوش طالع میشود و آن رخسار لطیف از تأثیر نگاهی آثار کلف می پذیرد. ترک دلفریب من اگر نقاب لثام بصورت بندد و جبین بگشاید هلال را ماند و اگر پرده براندازد ماه چهارده شبه را منفعل کند آه آه از آن لعبت شیرین چه شور عشق در سر و چه تلخی فراق در مذاقم پدیده آمده که خواب و خور را بمن حرام کرده و بهار عیش و نوش مرا خزان آورده است بصفا و مشعر و بیت الحرام و حجر و اشخاصی که سعی و طواف و تلبیه کنند و عمره بجای آورند قسم است که اگر شریف موسوی انکاری اظهار نماید و تتر غلام مرا رد نکند البته دوستی بنی امیه اظهار کنم و بیعت حیدر را انکار نمایم و از او عدول بعمر آرم در هر مجمعی که ذکر صحابه شود و از تقدم آن بازپرسند گویم شیخ تیم یعنی ابوبکر و بعد از او عمر مقدم بوده اند فاش گویم که عمر هیچ وقت شمشیری بروی آل رسول نکشید حاشا و کلا که اگر کسی فاطمه ٔ بتول را از میراث منع و زجر نموده باشد بلکه با او خوبی کردند و نوشته ٔ فدک را ندریدند. گریه کنم عثمان شهید را مثل زنان شهری که رقیق القلب تر ازبدوی هستند و هم نمازهای عثمان را که در شبهای تاریک بجای آوردی شرح دهم و از مصحف عثمان این دو سوره ٔ مبارکه ٔ برائت و زمر را قرائت کنم (مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ ثانی اثنین اذ هما فی الغار است که در سوره ٔ مبارکه ٔ برائت است و در شأن ابوبکر آمده و نیز مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ أمَّن ْ هو قانِت آناءاللیل است که بعقیده ٔ اهل سنت در سوره ٔ زمر در حق عثمان نازل شده است) و مرثیه گویم طلحه و زبیر را بشعرهای آبدار لطیف و زیارت کنم قبر هر دو را و کسی که نهی و زجر نماید مرا من نیز نهی و زجر کنم و میگویم عاق شدن از ام المؤمنین یعنی عایشه یکی از گناهان کبیره است و بدینگونه اعتذار جویم که در جنگ جمل از آنروی بر شتر نشسته بود که همی خواست در میان اولادش اصلاح کند و لشکر مسلمین را با هم صلح دهد پس ابوالحسن یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام آمده شمشیر از کمر برکشید و حمله کرده بر برادران دینی خود تنگ گرفته قتل نمود و شتر ام المؤمنین را پی کرد چه ضرر داشت اگر از این جنگ خود رابازمیداشت و ایشان را عفو مینمود زیرا که بر عفو قدرت داشت. و میگویم امام شما که در صفین بجنگ آمده بود فرار کرد و اگر معاویه خطا کرد تقدیر را خطایی نبوده است و هیچیک از معاویه و عمروبن العاص در آن جنگ حیلت نکردند معاویه مصاحف را بالای نیزه ها نکرد و عمرو عاص مرد شجاعی بود بدفع ضرر موقع را چنان دید که شلوار خود را گشوده با عورت خویش جنگ کند و آن عمل خدعه بوده و خدعه در جنگ ممدوح است و هم بجمیع اقوال وافعال خوارج رفتار کنم و متابعت جویم و میگویم گناه خوارج که بر علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین خروج کردند آمرزیده است و هم گویم خوارج احدی از مسلمانان را نکشته بودند و جنگ امیرالمؤمنین با ایشان محض خونخواهی نبوده و در باب قتال نهروان بهیچوجه خبری و اثری از پیغمبر نرسیده است و ابوموسی اشعری مآل امر علی بن ابیطالب و معاویه را دانا بود که گفت برای من منبری نصب کنید تا بیغرضانه سخنی گویم هر دو فرقه قبول کردند پس بر منبر برآمده بطریق ایجاز و اختصار گفت که من صاحب شما علی را از امارت مؤمنین معزول کردم. ومیگویم یزید مسکراتی نخورد و منکراتی مرتکب نشد و لشکر خود را از جنگ اولاد فاطمه بازداشت و شمربن ذی الجوشن بقتل حسین بن علی آلوده نگشت و عمربن سعد هم عذر و مکری نکرد و در روز عاشورا بطوریکه در اعیاد معمول است موهای بلند خود را کوتاه کنم و هم در آن روز نیت روزه نمایم و درپوشم بهترین جامه های خود را که ذخیره نموده ام و از شب تا صبح بیدار باشم و طبخهای نیکوکنم و چون صبح شود چشمها را سرمه کشیده با مردم مصافحه کنم چنانچه در اعیاد نمایند و در وسط راه بایستم هر کس که بگذرد شارب او را بچینم و هم بخورم از سبزیها جرجیر یعنی ترتیزک را با گوشت ماهی جرّی [مارماهی] که در هر گودال گرد آیند و آنها را از جمیع مأکولات و میوه ها و سبزیها بهتر دانم و در حالت وضو پاهای خویش بشویم و در سفر بالای کفش مسح کنم و در نماز آمین بلند گویم چنانکه پیش از من این کار را کرده اندو تسنیم قبور را سنت دانم. در وقتی که حکایت غدیرخم بمیان آید گویم آن خبر صحیح نیست در آن روز از جامه ها لباسی پوشم که کهنه و چرک آلوده باشد و در جلق که دمشق است ساکن شوم هر کس امامت کند در نماز باو اقتدا نمایم اگرچه خود گاوی باشد و هم بر منوال ایشان هذیان گویم. مردمان شام گروهی باشند که رئیس ایشان را وقر و سکینه نباشد بلکه مانند شترمرغی رمیده باشند که در رفتار عجلت جوید. سبک ایشان بسیار سنگین است و اقوال نیکشان بیهده و هذیان و طبیعتهای ایشان مانند سنگها می باشد که از کوهستان جدا شده است و اهل شام تغزلات و آواز بلبل را از بی شعوری فرق نمیدهند اما در روزی که چشمها خیره شود نامه های اعمال گشوده گردد و آتش جهنم زبانه کشد گویم نقیب الاشراف مرا گمراه کرد با آنکه دین پاک و درستی داشتم چون چنین گویم خطاب شود: بگیر دست شریف را که قرارگاه شما در جهنمی است که صورتها تغییر دهد و مردمانرا حمله ور شود همانا من که خدای غفارم هر کس را که از گناه خود پشیمان شده و عذر آورده بیامرزم و همه را محض کرم ببخشم بجز کسی را که منکر دوستی و خلافت علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (ع) شود و بدان نعمت کفران جوید، ای شریف خدا را ازکردار زشت خویش بترس اینک قصیده ای بلهجه ٔ فصحای صحرانشین از شام بعراقت فرستادم که برقت الفاظ و دقت معانی دلهای حاضرین را وجد و رقت بخشد و اگر قس بن ساعده ٔ ایادی که سخنوران دانشمند بفصاحتش اعتراف دارند خود این قصیده را میشنود هرگز بفصاحت خویش مباهات نمی نمود و بیقین میدانست که من غواصی باشم که از بحر خاطر چنین دُرهای آبدار بیرون آورم این نظم بدیع دوشیزه ای را ماند که در پرده های یمانی بخرامد و بدانگونه که ژاله ها شکوفه های چمن را بیاراید آن را آرایش داده ام اکنون که ارمغان حضور شریف شد بیقین دانم که این لعبت نجدی بستاند و آن آهوی تتاری بازدهد و در سزای این معاوضت از من بسی سپاس گوئی و مدیحت سرائی بیند. گویند چون آن قصیده بشریف رسید زیاده بخندید و گفت: همانا معذور است از آنچه در فراق تتر گفته است پس غلام را با هدایای نیکو بسوی وی فرستاد و ابن منیر او رابدین دو شعر مدیحت گفته:
الی المرتضی حث المطی فانه
امام علی ̍ کل البریه قد سما
تری الناس ارضاً فی الفضائل عنده
و نجل الزکی الهاشمی هو السما.
حاصل معنی آنکه بجانب شریف مرتضی باید تاخت مرکبهای تندرا زیرا که اوست پیشوای کسانی که خداوندان همت عالی هستند و جمیع مردمان در ایوان فضلش مانند زمین و زاده ٔ آزاده ٔ دودمان هاشمی چون آسمان باشد. آورده اند که ابن منیر را با محمدبن نصربن صغیر که ابن القیسرانی خوانند ابواب مکاتبات و مهاجات مفتوح و طریق مزاح وبذله گوئی مسلوک بود ابن منیر بطلاقت بیان و جلافت لسان و عادت شاعرانه ابن القیسرانی را به ابیاتی چند هجاگفته بسمع وی رسید او نیز بمکافات و مهاجات او را بدین دو شعر یاد نمود:
ابن المنیر هَجوت مِنی
خیراً افاد الوری صَوابَه ُ
و لم تضیق بذاک صَدَری
فَاِن ّ لی اُسوَه الصحابه.
از جمله مضامین که ابن منیر در حق وی گفتی و معایبی که درباره ٔ او جعل نمودی آن بود که ابن القیسرانی را مقدمی نحس و صحبتی شوم است نکبت و ادبار چنان در نهاد ابن القسیرانی جای دارد که دیدارش هر دولت و اقبال را زایل کند چون مبنای روزگار بر مکافات و عادت سپهر بر مجارات جاری شده هنگامی که آق سنقر برسقی از جانب سلطان محمدبن ملکشاه حکمران موصل بود جماعتی از باطنیه در مقصوره ٔ مسجد جامع موصل او را بکشتند و پسرش مسعود نیز بمرد. فرمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه از خراسان بدبیس بن صدقه ٔ اسدی که فرمان گذار حله بود دررسید که تا در جای آق سنقر متکی شود پس امام مسترشد عباسی و جمعی از ارکان موصل این معنی را انکار داشته و در این خصوص خلیفه و سلطان را مراسلاتی در میان آمده عاقبهالامر فریقین بحکومت عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب بملک منصور رضا دادند و چون عمادالدین در آن مملکت مستقل شد سلطان محمود پسران خویش الب ارسلان و فرخ شاه که خفاجی خواننده محض تربیت بوی سپرده لقب اتابیکی بر وی ارزانی داشت، گویند هنگامی که زنگی در اطراف موصل رایت فتوحات برافراخته قلعه ٔ جعبر را در قبضه ٔ محاصره آورده بود بزمی آراسته بعشرت میگذرانید یکی از مغنیان در آن بزم باین اشعار سرودی آغاز نمود:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
مزرفن الصدغ مسبول ذوائبه
لی منه وجدان ممدودٌ و مقصورُ
سَلَمْت فازور یزوی قوس حاجبه
کأننی کاس خمر و هْوَ مخمورُ.
حاصل معنی اینکه: وی بر من از حرب معشوق روی برتافته بخشم رفته از وقتی که سخن چینان و رقیبان از من بوی سخنان دروغ میبرند مرا با گیسوان آویخته و موهای حلقه حلقه اش وجدی و اشتیاقی است. بدو سلام کردم از من کناره جست و کمان ابروان درهم کشیده چنانکه پنداری من جام شرابم و او مست خمارآلوده است. عمادالدین را آن اشعار آبدار و آن معانی دلپذیر زیاده مستحسن افتاده مغنی را از گوینده ٔ اشعار پرسید گفت: ابن منیر است که اکنون در حلب توقف دارد. پس عمادالدین بیدرنگ والی حلب را توقیع نمود که ابن منیر را با کمال شتاب روانه دارد پس در شبی که لشکر زنگی بتسخیر قلعه ٔ جَعبر نزدیک شده بودند ابن منیر از حلب دررسید و در همان شب سعادت طالع علی بن مالک ملقب بسیف الدوله که فرمان گذار قلعه ٔ جعبر بود بدستیاری نحوست اختربن منیر عمادالدین در بستر خویش بدست غلام خود کشته گردید پس ابن منیر در اردوی اسدالدین شیرکوه صاحب حمص بحلب بازگشت. ابن القیسرانی که از ناوک سخنان ابن منیر سینه ای مجروح داشت وی را ملاقات نموده زبان طعن و نکوهش بمکافات آن سخنان ناهنجار دراز کرده گفت: هذه بجمیع ما کنت تنکتنی به، یعنی این یکی در عوض آنچه در حق من گفتی. ابن منیر را دیوانی است که بمدائح اهل البیت مزین و بتغزلات عاشقانه مشحون است و این چند شعر از تغزلات او نگاشته شده:
من رکب البدر فی صدر الردینیی
و موّه السحر فی حدّ الیمانیی
و انزل النیرّ الاعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانیی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارِمه
و اعیدناس ام اعطاف خطیی
اَذَلنی بعد عزّ والهوی ابداً
یستعبد اللیث للظبی الکناسیی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
عَلی اَعالی القضیب الخیزرانیی
و ما یجن عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانیی
لو قیل للبدر من فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانیی
اربی علی ّ بشی ٔ من محاسنه
تألفت بین مسموع و مَرئیی
اَباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ-
َظرف العراقی و النطق الحجازیی
وما المدامه بالالباب افتک من
فصاحه البدو فی الفاظ ترکیی.
حاصل معنی آنکه: آیا کیست که ماه تمام را با قامت چون نیزه ردینی پیوند داده و شمشیر نگاه وی را بآب فسونگری سیراب کرده و خورشید عالمتاب را از فلک چهارم فرود آورده در سپهری جای داده است که قطب وی بر قبای خسروانی دور زند آیا خود این چشم اوست یا غلافی که شمشیرش بقصد جان عشاق برکشیده شده همانا سرو نازک اندام من است که برفتار آمده و بخود همی بالد، یا نیزه ٔ خطی است اگر مانند من عزیزی را ذلیل عشق خویش نموده باشد شگفتی نباشد چه عشق پیوسته شیران را بزنجیر آهوان گرفتار آرد. قسم بآن گیسوان درهم آویخته که مشک را ماند از تاب خورشید جمالش آب شده بر قامت چون خیزرانش ریزد و سوگند به آن می ناب و درّ خوشاب که در حقه ٔعقیقی لبش پنهان است که اگر از ماه تمام در عین جلوه گری پرسند که بر روی زمین کدام ماه را رشک بری او را نشان دهد چه آن خط و خال و حسن و جمال که خوبان همه دارند وی را بتنهائی خدای بخشوده مناعت خونریزان پارس و نرمی نوخطان شام و خوش منشی و سبک روحی دلبران عراق با لهجه ٔ شیرین سخنان حجاز در یک وجود گرد آورده آن نکایت که خرد، از سبوی صبوحی بیند صد چندان از ترکان حجازی دریابد.
و له ایضاً:
و اذا الکریم رأی الخمول نزیله
فی منزل فالحزم ان یترحلا
کالبدر لما ان تضأل جدّ فی
طلب الکمال فخازه متنقلا
سَفَهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق و رزق ُ اﷲ قد ملأ الملا
ساهَیت َ عینک مرّ عیشک قاعداً
اَفلا فَلَیْت َ بهن ناصَیهُ الفلا
فارق ترق کالسّیف ِ سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحْسَبَن ّ ذهاب نفسک مَیته
ما الموت اِلاّ ان تعیش مذلّلا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
وصل الهجیر بهجر قوم کلّما
اَمطرْتُه ُ شهداً جنوا لک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له الوفاء تأوّلا
ﷲ عِلمی بالزمان و اهله
ذنب الفضیله عندهم ان تکْملا
تَبعُواعلی لؤم الطباع فخیرهم
ان قلت قال َ و ان سکتت تقولا
انا من اِذا ماالدهر هم ّ بخفضه
سامَته همته السماک الاعزلا
واع خطاب ُ الخطب و هْوَمجمجم
راع اکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه ُ
عَزم کحدّ السیف ِ صادف ماقتلا.
حاصل معنی آنکه: هر وقت شخص کریم خمول و ناشناسی رابا خویش هم منزل یابد در آن هنگام رای صواب اقتضا کند که از آن سرزمین بارض دیگر مسافرت جوید چنانچه هلال خود را لاغر و خرد دیده بحدی دور زد و از منزلی بمنزلی انتفال جست تا رتبه ٔ کمال و مقدار بدریت یافت. ای پسر منیر تباه باد بردباری تو اگر به آبشخور دردآلودی تن دردهی با آنکه الوان نعمتهای خدا روی زمین را پر کرده است از تن آسانی در تلخی زندگانی با اشتران خود شریک شده چرا با آنان قطع مسافت نکنی و پیشانی بیابانها نشکافی همانا اگر مانند شمشیر از نیام وطن بیرون نشوی جوهر خویش را به عالمیان آشکارا نتوانی داشت گمان مبر که مردن در جدائی روح است بلکه مردن واقعی بخواری زیستن و با ذلت گذرانیدن است. نفس خود را در بیابان قفر واگذاری خوشتر است از آنکه در چنگ فقر اسیر باشی، جایگاه نیک آن است که ترا از پناهیدن بمردم دون بی نیازی بخشد، با سفر مواصلت جوی و از نزد این مردم حق نشناس مسافرت کن چه اگر برایشان انگبین بیاری بدست تلافی از برای تو حنظل بچینند و هرقدر بایشان روی آوری پشت میکنند آفرینها بر من که خوب مردم زمانه را شناخته ام هرگاه کسی مراتب کمال را نهایت رساندهمان هنر کامل را ذنب عظیم شمارند بخبث جبلی و رذالت باطنی مجبول و مفطورند خوب ِ ایشان آن کسی است که هرچه شنود همان گوید و اگر چیزی نشنود به افترا و بهتان برنخیزد. من آنم که هرگاه روزگار پستی مرا قصد کند همت بلند مرا بر آن دارد که خود را بسماک اعزل رسانم و اگر روزگار خواهد مرا از مقام ارجمند فرود آرد نتواند. بر حوادث ایام صبر و تحمل دارم و مرکب همت را از تاختن عنان نکشم و تا از مراد خویش کام نگیرم بازنایستم مرا رای صوابی است که چون صبح صادق روشن است و عزیمتی است که چون دم شمشیر برنده است. شیخ حرّ عاملی در کتاب امل الاَّمل آورده اند که این ماجرا مابین ابن منیر و سید رضی واقع شد. و جمهوری بر آنند که با برادرش سید مرتضی وقوع یافته گروهی که در سیَر و تواریخ تتبع دارند میدانند که رأی شیخ عاملی از طریق صواب خارج و عقیدت جمهور از حلیه ٔ صحت عاطل باشد چه سید رضی در سنه ٔ 359 تولد یافت و در سنه ٔ 406 درگذشت. سید مرتضی در سنه ٔ 355 متولد شد و در سنه ٔ 436 رحلت کرد ابن منیر در سنه ٔ 473 در طرابلس بوجود آمد و در سنه ٔ 545 وفات نمود سید مرتضی که خود بچهار سال از برادرش سید رضی بزرگتر بود سی سال بعد از رحلت سیدرضی بآخرت رخت بست لاجرم قریب سی وهفت سال از فوت سیدمرتضی و شصت وهفت سال از رحلت سید رضی گذشته ابن منیر ولادت یافته است پس چگونه تصور شود که ابن منیر بصحبت سید رضی یا سید مرتضی رسیده باشد بنا بر این راه صواب و قول صحیح همان است که ابن عراق در تذکره ٔ خویش آورده گوید، این ماجری مابین ابن منیر و نقیب الاشراف شریف موسوی ابوالرضا که معاصر ابن منیر و مرجع شیعیان آن عصر بوده است بوقوع پیوسته. بعض علماء عامه در کتب خود آورده اند که ابن منیر از تشیع خارج شده بمذهب اهل تسنن داخل گردیده هر دانا میداند که تعلیق شرط بجزا، افاده ٔ وقوع نکند و هم اواخر قصیده از عقیدت ابن منیر صریح خبر میدهد با آن احوال ابن منیر را به تسنن نسبت دادن از طریقه ٔ دانش بیرون است، فائده:چنانکه از کتب مستفاد میشود شریف موسوی نامه ٔ ابن منیر را از عبارت عبدالحمید اقتباس کرده است چنانکه ابن خلکان گوید: عبدالحمید کاتب در نزد مروان حمار سمت کتابت و انشاء داشت بعضی از عمال وی غلامی سیاه برسم هدیه نزد او بفرستاد، عبدالحمید را گفت تا مختصر جوابی که مشتمل بر مذمت او باشد نوشته بدو روانه داردعبدالحمید بدینگونه مکتوبی بنوشت: لو وجدت َ لوناً شراً من السوادِ و عَدَداً اقل من الواحِدِ لاهدیته ُ والسلام. در کتب معتبره مضبوط است که خوارج نهروان عبداﷲبن خباب را که خود تابعی و پدرش صحابی بود بقتل آوردند و زوجه اش که آبستن بود شکم دریدند و ام ّسنان صیداویه را نیز مقتول ساختند و هم از قبیله ٔ طی سه زن بیگناه را کشتند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) حارث بن مرّه عبدی را بجهه تحقیق امر نزد ایشان فرستاد او را نیز عرضه ٔ شمشیر کردند. ناچار آن حضرت برحسب ولایت شرعیه و ریاست الهیّه بخونخواهی آن کشتگان بیگناه برخاسته نایره ٔ قتال مشتعل گشت و هم آن حضرت فرموده: امرت ُ بقتال الناکثین و المارقین و القاسطین. و آن حدیث بر کفر و ارتداد خوارج نهروان برهانی قاطع است. بدان جهه ابن منیر گوید لا ثائر الخ، حاصل معنی آنکه: از قتال نهروان نه ثائر و خونخواهی بود و نه اثر و روایتی است. مقصودش از اکل جِرجیر و جِری اخذ شعار بنی امیه و اهل تسنن است چنانچه در حدیث اهل البیت است الهندبا لنا و الجرجیر لبنی اُمیّه؛ یعنی کاسنی مخصوص ما اهل البیت است و ترتیزک مخصوص بنی امیّه و جری اسم نوعی از ماهی است که آن را فلس نباشد و استخوان بسیاری هم ندارد مگر دو استخوانی که در زیر فک آن است و شباهتی تمام بمار دارد بفارسی مارماهی و بیونانی سلووس گویند و اهل مصر سلورس نامند بمذهب شیعه حرام است و حضرت امیرالؤمنین علیه السلام از اکل آن نهی فرموده ولی اهل سنت و جماعت حلالش دانند. فقهای امامیه گویند هرگاه مورد تقیه نباشد و در نماز فقط آمین گفتن حرام و موجب بطلان نماز است لیکن اللهم استجب که در معنی آمین است جایز است بعضی نیز جایز نشمارند ولی اهل سنت و جماعت آن لفظ را حرام و مکروه ندانسته مستحب میشمارند و در نماز میگویند و بهیچوجه فساد در عبادت نمیدانند، در شرح لمعه مضبوط است بایستی قبر را تسطیح نمایند و در پشت قبر تسنیم قرار ندهندیعنی ماهی پشت نکنند چه آن هیئات از شعائر ناصبین واز بدعتهای مستحدثه ٔ ایشان است. مصطیحه چنانچه صاحب طراز گوید در لسان اهل دمشق بمعنی چوگان است وقتی که چوگانها را در محاذی و برابر یکدیگر نگاه میداشتندهریک چوگانش کوتاه بود از بازی خارج شده و میگفت مصطیحتی قصیره. و نیز در بازی فطیره هریک از ایشان که فطیره اش شکسته بود خود از بازی خارج شده میگفت فطیرتی مکسوره. حاصل مراد ابن منیر آن است که داخل عوام دمشق شده باین هذیانات لب گشایم بلکه بر گفتارهای ایشان نیز زیادت آورم و لفظ قصر را بجای کسر و کلمه ٔ کسر را بدل قصر استعمال نمایم. (نامه ٔ دانشوران ج 1 صص 383- 393). و رجوع به ابن منیر احمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المقتدر باﷲبن المعتضد، ملقب بالراضی باﷲ و مکنی به ابوالحسن. خلیفه ٔعباسی. رجوع به راضی... و تجارب السلف ص 216 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقداد، مکنی به ابوالاشعث. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصوربن خلف مقری نیشابوری، مکنی به ابوبکر. از علما و محدثین مائه ٔ پنجم هجری. وی به نیشابور اقامت داشت و ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده از او اخذ روایت کرده است. و رجوع به احمدبن منصور بیهقی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقدام البصری، مکنی به ابوالاشعث. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المقدم العجلی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 46).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مکی، نجم الدین. یکی ازفضلاء و اذکیای زمان خویش. او در فقه و اصول و طب و فلسفه و عربیت استاد بود و در 699 هَ.ق. درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ملاّ. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن ملاّی چلبی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ملا علی الأسترآبادی، ملقب بقطب الدین. رجوع بکتاب مازندران تألیف رابینو ص 74، و 25 ع شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجم کاتب، مکنی به ابوعون، یکی از خاندان آل ابوالنجم. متکلم و شاعری مترسل. و کتاب التوحید و اقاویل الفلاسفه و کتاب النواحی فی اخبار الأرض از اوست. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجوف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجویه. محدث و صاحب تصانیف است. وفات او در 428 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مندویه. رجوع به ابن مندویه شود. و او راست: کتاب الاطعمه و الاشربه [ظ: کتاب الاغذیه].
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن یونس بن محمدبن منعهبن مالک بن محمدبن سعدبن سعیدبن عاصم بن عائذبن کعب بن قیس بن ابراهیم الأربلی الاصل الفقیه الشافعی. ابن خلکان گوید: او از خاندان ریاست و فضل و از مقدمان اربل و ملقب بشرف الدین است. وی امامی کبیر فاضل عاقل حسن السمت و جمیل المنظر بود. و او را شرحی است بر کتاب التنبیه تألیف ابواسحاق شیرازی ابراهیم بن علی در فروع شافعیه در غایت جودت. نیز از اوست: اختصار کبیر و صغیر احیاءالعلوم امام غزّالی. و خانواده ٔ او خانوده ٔ علم بود و ذکر پدر و عم و جدّ او را در جای خود بیاورده ام و او در تفنن بعلوم بر منوال پدر خویش میرفت و جماعت بسیاری درتلمذ او بکمال رسیدند و او پس از پدر من تولیت تدریس مدرسه ٔ ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل داشت و وفات پدر من بشب دوشنبه ٔ بیست و دوم شعبان سال 610 هَ.ق. بود و او در اوائل شوال همان سال از موصل بأربل آمد و من در آن وقت صغیر بودم و بمجلس درس وی حاضر می آمدم و در القاء دروس مانند وی را ندیده ام، و او تا سالی که بحج شد همین اشتغال داشت و چون از زیارت خانه بازآمد مدت قلیلی نیز بامر تدریس پرداخت و سپس بسال 617 بموصل شد و در آنجا مدرسه ٔ قاهریه را بدو مفوض داشتند و او تا آخر عمر در آن مدرسه مشغول افادت بود تا بروز دوشنبه ٔ بیست و چهارم ربیعالاَّخره ٔ سال 622 درگذشت. او از محاسن هستی بود من هرگاه از او یاد می کنم دنیا در چشمم کوچک و حقیر میشود ووقتی بخاطرم گذشت که مدت حیات او مدت خلافت امام ناصر لدین اﷲ ابوالعباس احمد بود چه ولادت احمدبن موسی بموصل بسال 575 بود و این سال، سال جلوس ناصر است و هر دو در 622 درگذشتند. شرح تنبیه را در اربل آغاز کرد و نسخه ٔ تنبیه را از ما عاریت کرد و این نسخه بخط بعض افاضل بود و کاتب نسخه بخط خود بر آن حاشیه های مفیده کرده بود و من بعدها دیدم که تمام آن حواشی را احمدبن موسی در شرح خویش درآورده بود. و کاتب نسخه وحواشی شیخ رضی الدین ابوداود سلیمان بن المظفربن غانم بن عبدالکریم الجبلی الشافعی مفتی مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد و یکی از اکابر فضلاء عصر خود بود و او را کتابیست در فقه نزدیک پانزده مجلد و باو مناصبی را عرض کردند و وی ابا کرد و مردی متدین بود و بروز چهارشنبه ٔ سیم ربیعالأول سال 631 در قرب شصت سالگی درگذشت و جسدوی بشونیزیه بخاک سپردند. و قدوم او از شهر خویش به بغداد بعد از 580 بود و شرف الدین احمدبن موسی تنها بکارهای پدر خویش میپرداخت و کسب علوم نیز نزد پدر میکرد و برای اخذ دانش غربت نگزید و فقهاء وقت همه درکار او بشگفتی بودند که چگونه او در وطن خود و در میان رغد و رفاه و کسان خویش با اشتغال بامور دنیا بدان منزلت و مقام از علم رسید و من اگر محاسن وی وصف کنم بسی بدرازا کشد و در اینقدر که گفتم کفایت است ومولد او سال 575 بوده است. (ابن خلکان ج 1 ص 33).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الاصفهانی، معروف به ابن مردویه. رجوع به ابن مردویه احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین احمد شیرازی. رجوع به احمد (خواجه سید...) غیاث الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن النصر الاصفهانی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نامربن الباعونی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی شهاب الدین. او راست منظومه ای در فقه شافعی به نام عباب فی فقه الشافعی. و وفات او بسال 810 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نجیح بن ابی حنیفه، مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب العفو و الاعتذار. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نحاس نحوی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب طبقات اللغویین و النحاه. وفات او به سال 338 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن الحسین البازیار، مکنی به ابوعلی. وی ندیم سیف الدولهبن حمدان بود. و پدر او نصربن الحسین از مهاجرین سامرّا بود و بخدمت معتضد خلیفه و اصحاب وی پیوست و در دل خلیفه جای کرد، و اصل او از خراسان بود و بازیاری دوست میداشت و معتضد نوعی از مرغان شکاری خویش بدو سپرد. و احمدبن نصر در حیات سیف الدوله بحلب درگذشت. و از کتب اوست: کتاب تهذیب البلاغه و کتاب اللسان. (ابن الندیم). یاقوت از ثابت بن سنان نقل کند که مرگ ابوعلی احمدبن نصربن بازیار بشام در سال 352 هَ.ق. بود. و ابوجعفر طلحهبن عبداﷲبن قناش صاحب کتاب القضاه گوید: آنگاه که ما در خدمت سیف الدوله بودیم احمد از ندماء وی بود و مردی موسوم به ابونصر بنص از مردم نیشابور که در قسمتی از روزگار خلافت مقتدر و بعد از او تا زمان راضی به بغداد میزیست با ما بمجلس سیف الدوله حاضر می آمد و این مرد مشهور به بذله گوئی و خلاعت و سبکروحی و حسن محاضره بود و با این همه اهل ستر و عفاف بود و در عده ای از نواحی شام تقلد حکومت کرده بود. روزی در مجلس سیف الدوله از وی پرسیدند از چه ترا لقب بنص دهند، او گفت: این لقب نباشد بلکه این اشتقاقی از کنیت من است چنانکه اگر خواهیم از کنیت ابوعلی (واشاره به ابن بازیار کرد) اشتقاق کنیم بعل گوئیم و یا از ابوالحسن (و اشاره بسیف الدوله کرد) اشتقاق آریم بحس گوئیم. و سیف الدوله بخندید و از سخن او رنجه نشد. یاقوت گوید: این قصه بر عظم قدر ابن بازیار نزد سیف الدوله دلیل کند چه ابونصر نام او را با نام سیف الدوله قرین کرده است. ابوعلی عبدالرحمان بن عیسی بن الجراح در تاریخ خویش آرد: آنگاه که ناصرالدوله به بغداد درآمد و در این وقت تدبیر سپاه و امیرالامرائی بوی بازداده بودند ابواسحاق محمدبن احمد قراریطی وزیر، اصل دیوان مشرق و زمام برّ و زمام مغرب و زمام منبع و دیوان فراتیه را بابراهیم بن اخی ابی الحسن علی بن عیسی داد و پس از مدتی احمدبن نصر بازیاربن مکرم کاتب ناصرالدوله را نزد وزیر شفیع کرد و وزیر دیوان مشرق و زمام البر و زمام المغرب را به ابن بازیار گذاشت و در عوض به ابونصر ابراهیم بن اخی الحسن علی بن عیسی دیوان البر و دیوان ضیاع ورثه ٔ موسی بن بغا را محول داشت. الأصل. یاقوت گوید: قصه ٔ فوق را از خط ابراهیم بن اخی ابی الحسن علی بن عیسی نقل کردم. و هلال گوید که: احمدبن نصر بازیار دخترزاده ٔ ابوالقاسم علی بن محمدالحواری بود. و وقتی ابوالعباس صفری شاعر سیف الدوله را بعلت محاکمه ای که میان او و مردی از اهل حلب بودبند کرده بودند، او از زندان به ابن بازیار نوشت:
کذا الدهر بؤس مره و نعیم
فلا ذا و لا هذا یکاد یدوم
و ذوالصبر محمود علی کل حاله
و کل جزوع فی الأنام ملوم.
و هم از این قصیده است:
اترضی الطمای قاض بحبسه
اذا اختصمت یوماً الیه خصوم
و ان ّ زماناً فیه یحبس مثله
لمثلی زمان ما علمت لئیم
یکاد فؤادی یستطیر صبابه
اذا هب ّ من نحو الامین نسیم
هل انت ابن نصر ناصری بمقاله
لها فی دجی الخطب البهیم نجوم
و لائم قاض رد توقیع من به
غدا قاضیاً فالأمر فیه عظیم
و متخذ عندی صنیعه ماجد
کریم نماه فی الفخارکریم.
رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 122 و رجوع به ابن بازیار احمدبن نصر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن مالک بن هشام الخزاعی، مکنی به ابوعبداﷲ. مؤلف حبیب السیر آرد:در کتب علماء خجسته شیم مرقوم قلم فرخنده رقم گشته که چون واثق در مذهب اعتزال ثابت قدم بود و هرکس را که بخلق کلام ایزد تعالی اعتراف نمی نمود مخاطب و معاتب میگردانید طایفه ای از اهل سنت و جماعت در بغداد با احمدبن نصربن مالک که در سلک اهل حدیث انتظام داشت و درزمان مأمون چند گاهی بلوازم امر معروف و نهی منکر پرداخته بود ملاقات کرده شرط متابعت بجای آورده او رابر خروج باعث گشتند و بعضی از نوکران والی بغداد و اسحاق و ابراهیم نیز دست بیعت داده احمدبن نصر با اتباع خویش مقرر ساخت که در فلان شب باید که طبل زده خروج نمائید و بحسب اتفاق طایفه ای از بیعتیان در شبی که از شراب انگوری بی شعور بودند قبل از میعاد طبل ناهنگام زدند و هوشیاران از خانه بیرون نیامدند شحنه ٔ بغداد آغاز تفحص و حقیقت آن امر نموده بعضی از مردم بعرض رسانیدند که عیسی حمایتی از کیفیت واقعه خبر دارد و شحنه عیسی را گرفته بعد از تهدید و تخویف از او اقرار کشید که کدام طایفه با احمدبن نصر بیعت کرده داعیه ٔ مخالفت نموده اند، و همان شب احمد با سایر اصحابش را گرفتند روز دیگر مقید بسامره فرستادند و واثق در مجلسی که علماء معتزله حاضر بودند او را برجوع از مذهب اهل سنت و اعتراف بخلق قرآن و عدم رؤیت ایزد تعالی جل جلاله دعوت نموده و احمد بر مذهب خود مُصِر بود، واثق بنفس خویش برخاست و بشمشیر عمر معدی کرب که صمصام نام داشت زخمی براحمد زد و یکی از سرهنگان سرش از تن جدا کرد و دیگری بفرمان واثق آن سر را بدارالسلام برد. (ج 1 ص 292).
در صفهالصفوه آمده: احمدبن نصر الخزاعی مکنی به ابوعبداﷲ از کبار علماء آمرین بمعروف است و از مالک بن انس و حمادبن زید و هشیم و جز آنان حدیث شنیده است. واثق او را در مسئله ٔ قرآن امتحان کرد وی از اعتراف بخلق قرآن ابا کرد پس خلیفه وی را در روز شنبه ٔ غره ٔ رمضان سال 231 هَ.ق. در سرّمن رأی بکشت و جسد وی را در آنجا مصلوب کرد و سر او را به بغداد فرستاد و در آنجا نصب کردند و شش سال بدین حال ببود آنگاه سر و بدن اورا جمع آوردند و در جانب شرقی بغداد در مقبره ٔ معروف بمالکیه بروز سه شنبه ٔ سه روز گذشته از شوال سال 237 دفن کردند. داودبن سلیمان گوید: پدرم مرا حکایت کرد که شنیدم احمدبن نصر الخزاعی گفت: جن زده ای را دیدم افتاده، در گوش او قرآن خواندم از جوف وی جنیّه ای مرا آواز داد که: یا اباعبداﷲ بخدا سوگند مرا رها کن تا این مرد را بخبه بکشم چه او قائل بخلق قرآن است.
و ابوبکر مروزی گفته از ابوعبداﷲ احمدبن حنبل شنیدم که ذکر احمدبن نصر کرد و گفت:رحمه اﷲ ماکان اسخاه لقد جاد بنفسه. و ابراهیم بن اسماعیل بن خلف گفت: کان احمدبن نصر خلی فلما قتل فی المحنه و صلب رأسه اخبرت ان الرأس یقراء القرآن فمضیت و بت بقرب من الرأس مشرف علیه و کان عنده رجّاله و فرسان یحفظونه فلما هدأت العیون سمعت الرأس یقراء «الم. أحسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون » فاقشعر جلدی ثم رأیته بعد ذلک فی المنام و علیه السندس و الاستبرق و علی رأسه تاج فقلت ما فعل اﷲ بک یا اخی ؟ قال غفر لی وادخلنی الجنه الاّ انی کنت مغموماً ثلاثه ایام. قلت و لم ؟ قال: کان رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم مر بی فلما بلغخشبتی حوّل وجهه عنی فقلت بعد ذلک یا رسول اﷲ قتلت علی الحق او علی الباطل ؟ فقال انت علی الحق و لکن قتلک رجل من اهل بیتی فاذا بلغت الیک استحیی منک. و ابراهیم بن الحسن گوید: یکی از اصحاب ما احمدبن نصر را پس از کشته شدن بخواب دید از او پرسید: خدا با تو چه کرد؟ گفت: ما کانت الاغفوه حتی لقیت اﷲ عزوجل، پس بخندید. رحمه اﷲ. (صفهالصفوه جزء 2 ص 205 و 206). و رجوع بقاموس الاعلام و مجمل التواریخ و القصص ص 359 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن مرداس. آخرین کس از خاندان بنی مرداس از ملوک حلب. او پس از وفات پدر خود نصربن محمود بجای پدر نشست و تا 442 هَ.ق. حکم راند و درین سال صاحب موصل مسلم بن قریش، حلب را ضبط کرد و خاندان بنی مرداس منقرض شد. (قاموس الاعلام.)
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مکنی به ابوبکر زقاق کبیر. نشو و نمای او در مصر و از عرفای اواسط مائه ٔ سیم هجریه است، زمان متوکل و چند تن خلفای بعد از وی را دریافت و اوصاحب زهد و تقوی بوده و محل رجوع این طبقه و از اصحاب و اقران شیخ جنید بغدادی است و استاد شیخ ابوبکر برقی است. نقلست که وقتی دو نفر از اهالی سیر و سلوک بنزد او رفتند از او وصیتی خواستند گفت: چه بهتر ازین که در دنیا باشید و از آن دور و با اهل آن نزدیک باشید بظاهر و بباطن دور تا توانید ازبرای آنها منشاء خیری شوید یا دفع شری نمائید و با این حال هیچگاه حق تعالی را فراموش ننمائید. وفات او در حدود اواسط مائه ٔ سیم هجریه بوده است و چون خبر وفاتش بشیخ ابوبکر کتانی رسید گفت: انقطع حجه الفقرا فی دخولهم مصر؛یعنی بریده شد بهانه ٔ فقرا در آمدن بمصر که این جماعت ببهانه ٔ زیارت وی بمصر میرفته اند. از کلمات اوست که گفته: ثمن هذا الطریق روح الانسان، یعنی قیمتی که در طریق طریقت و فقر است جان آدمی است که جان باید داد تا این طریق وجود گیرد. و نیز گفته: طریق طریقت را آنچنان پیمائید که غیر بر آن واقف نگردد که در این راه خطرهای بیشمار است و حرامی بسیار که خوف جان و دیگر چیزهاست چون خود را از غیر نگه داشتی بسرمنزل حقیقت بسلامت خواهی رسید. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 103).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مکنی به ابوالحسن النحوی و معروف به المقوم. یاقوت گوید: وی از ابوعمر الزاهد روایت دارد و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابوعلی محمدبن الحسن بن المظفر البغدادی المعروف بالحاتمی آرد که: او یکی از اعلام مشاهیر مطبقین مکثرین است و ادب را از ابوعمر زاهد غلام ثعلب و جز او فراگرفته است و او راست: الرسالهالحاتمیه فی اظهار سرقات المتنبی والابانه عن عیوب شعره. و او در نصب و عداوت اهل بیت بغایت بود. رجوع بروضات الجنات ص 713 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر خزاعی. رجوع به احمدبن نصربن مالک بن هاشم الخزاعی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ناصربن طاهر حسینی حنفی، ملقب ببرهان الدین و مکنی به ابوالمعالی. متوفی به سال 689 هَ.ق. او راست: تفسیر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، ملقب به ذرّاع. محدث و ضعیف است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر السرای، مکنی به ابوبکر. متوفی به سال 730 هَ.ق. او راست: کتاب القراآت السبع.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نصراﷲ التتوی السنی. ذکر او در مجالس المؤمنین آمده و پدر او حنفی و قاضی بلده ٔ تته از بلاد سند بوده و او درک صحبت یکی از صلحاء عرب عراق کرد و بنور هدایت ارشاد یافت و صاحب مجالس او را دیدار کرده و از او اخباری نقل کرده است. (روضات ص 99).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصراﷲ بغدادی، ملقب بمحب الدین حنبلی. متوفی به سال 844 هَ.ق. او راست: نکتی بر شرح زرکشی بر صحیح بخاری.
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن نصر کاتب، مکنی به ابوعلی حلبی. متوفی به سال 352 هَ.ق. او راست: تهذیب البلاغه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر المروزی. از فقهای شافعی، و از اوست: کتاب اختلاف الفقهاءالکبیر. کتاب اختلاف الفقهاء الصغیر. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مشهور بالمقوم. رجوع به احمدبن نصر مکنی به ابوالحسن... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر نیشابوری، مکنی به ابوعمرو خفاف. محدث خراسان. وی از اسحاق بن راهویه حدیث شنیده است. وفات او به سال 299 هَ.ق. در نیشابور اتفاق افتاد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصیر دفوفی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ناصرالحق کبیر. رجوع به ابوالحسین احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نابت اندلسی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی جُبنی. محدث است.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن المؤید السمرقندی، ملقب بشهاب الدین. رجوع به شهاب الدین و لباب الألباب ج 2 ص 363 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الحمصی. وی چهار مقاله ٔ اول کتاب المخروطات ابلینوس حکیم ریاضی را ترجمه کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الخزاعی البصری، مکنی به ابوبکر. محدث است.
احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) منلا....) ابن موسی الخیالی. او راست: شرح قصیده ٔ نونیه ٔ خضربیک. حاشیه بر شرح العقایدالعضدیه ٔ علامه سیدشریف جرجانی. حاشیه بر شرح عقایدالنسفی. حاشیه بر صدرالشریعه. حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف بر شرح مختصر عضد.تعلیقه بر مقاصدالطالبین تفتازانی. و حاج خلیفه در ذیل شرح قصیده ٔ نونیه ٔ خضربیک وفات او را به سال 860هَ.ق. و در ذیل حاشیه ٔ شرح عقاید نسفی بعد از سنه ٔ 860 و در ذیل حاشیه بر شرح العقائدالعضدیه بعد از سنه ٔ 862 آورده است. و در کشف الظنون چ 1 اسلامبول در ذیل تعلیقه ٔ مقاصدالطالبین نسبت او الجبالی با جیم بجای خیالی با خاء آمده است. و رجوع بخیالی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی طبری. علامه و امام شیعه، مکنی به ابوالحسین. او راست: منیر فی الفروع علی مذهب الهادی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی العراوی. او راست: تاریخ اندلس. وفات او به سال 388 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الفقیه ابوبکربن المصری بن الرباب. وفات او پس از سنه ٔ 300 هَ.ق. است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی مردویه (حافظ...). محدث است. و رجوع به ابن مردویه احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی موصلی، مکنی به ابوالعباس. او راست دو کتاب در اختصار احیاءالعلوم غزالی. وفات او در 622 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الموفق، مکنی به ابوالعباس و ملقب بمعتضد. شانزدهمین خلیفه ٔ عباسی. خوندمیر در حبیب السیر ج 1 ص 297 آرد: المعتضد باﷲ ابوالعباس احمدبن الموفق بن المتوکل. بروایت مؤرخان معتمد، معتضد در ایام دولت معتمد شبی در خواب دید که شخصی در کنار دجله ایستاده و هرگاه که او دست بسوی شط دراز کردی جمیع آب دجله در مشت اومجتمع گشتی و چون کف بگشادی آب بدستور معهود روان شدی و در آن اثناء آن شخص از معتضد پرسید که مرا می شناسی ؟ جواب داد که نی، فرمود که منم علی بن ابیطالب، می باید که چون خلافت بتو رسد در حق اولاد من نیکوئی کنی، بنأعلی هذا چون معتضد بر سر حکومت نشست سادات عظام را مشمول نظر انعام و احسان گردانید و درباره ٔ ایشان اصناف الطاف بتقدیم رسانید، و در روضهالصفا مسطور است که والی طبرستان محمدبن زید العلوی هر سال سی هزار دینار به بغداد نزد تاجری میفرستاد که بر علویان تقسیم نماید نوبتی شحنه ٔ بغداد این معنی وقوف یافته آن وجه را از قاصد بستاند و کیفیت حال را بعرض معتضد رسانید و معتضد به استرداد زر فرمان داده گفت: من شبی در خواب دیدم که بجائی میروم ناگاه بجسری رسیدم و چون مشاهده نمودم که شخصی بر سر آن جسر نماز میگذاردبخاطر گذشت که آن شخص مردم را از عبور مانع خواهد آمد و چون از نماز فارغ گشت پیش رفته سلام کردم و او بیلی بمن داد گفت: زمین را برکن، چون بیلی چند زدم گفت: میدانی که من کیستم ؟ گفتم نی، گفت: من علی بن ابی طالبم بعدد هر بیلی که بر زمین زدی یکی از اولاد تو خلافت خواهد کرد میباید که رنج باولاد من نرسانی و فرزندان خود را وصیت کنی که ایشان را نیازارند آنگاه مرا راه داد که از جسر بگذشتم و بصحت پیوسته که معتضد بصفت شجاعت و جلادت اتصاف داشت بر سفک دماء حریص بوده هرگز هیچ مجرمی را لحظه ای زنده نمیگذاشت و بقدر امکان بخل و امساک میورزید و در هیچ قضیه ای رحم و رأفت پیرامن خاطرش نمیگردید و گناهکاران را بعقوبات متنوعه بقتل میرسانید و بصحبت نسوان و عمارت اظهار میل و رغبت مینمود. و خروج ابوسعید جنابی و قرمطیان در ایام دولت او بوقوع انجامید و فوتش در شنبه ٔ اواخر ربیعالاول سنه ٔ تسع و تسعین و مأتین (299) روی نمود. اوقات حیاتش چهل و نه سال بود و زمان اقبالش نه سال و نه ماه و کسری بود و بوزارتش عبداﷲبن سفیان اشتغال داشت و آن وزیر در ایام اختیار نقش رعیت پروری بر لوح ضمیر می نگاشت -انتهی. و هندوشاه در تجارب السلف آرد: کنیه ٔ او ابوالعباس است و نام و نسب ْ احمدبن الموفق طلحهبن المتوکل. مادرش کنیزکی بود. و با معتضد بیعت کردند در سنه ٔ تسع و سبعین و مأتین (279). و او مردی زیرک و عاقل و فاضل و پسندیده سیرت و گزیده طریقت بود.چون خلافت جهان روی در خرابی داشت و ثغور مهمل و لشکر بینوا و خزاین خالی، سعی های بسیار مردانه نمود تا خرابه ها آبادان شد و ثغور را بمردان کار محکم کرد و اطماع لشکر از رعیت منقطع گردانید و اهل فساد را سیاستهاء عظیم می فرمود و بآل علی نیکوییها کرد و در ایام او فتوق و فتن بسیار اتفاق افتاد و او بحسن کفایت و سداد فاسد را باصلاح می آورد و پراکندگان را جمع می گردانید، در عدل گستری و رعیت پروری هیچ دقیقه ای مهمل نگذاشت، لاجرم ممالک در عهد او مضبوط شد و خرابه ها معمور گشت و چون بمرد در بیت المال اموال بسیار بازماند.گویند بعد از معتضد پانزده هزارهزار دینار یا بیشتر در خزانه بود و در سنه ٔ تسع و ثمانین و مأتین (289) وفات یافت. گویند در رمضان معتضد شبی از خواب برآمددر وقت نیم شب و بانگ نماز شنید پرسید که چه وقت است گفتند که هنوز نیمه شب است بفرمود تا آن مؤذن را بیاوردند باو گفت: ای نادان در این وقت چنین بانگ نمازگفتی نیندیشیدی که مردم بآواز تو فریفته شوند و پندارند که صبح است از خانه ها بیرون آیند و شاید که زحمتی یابند و نیز چون رمضان است مردم از سحور خوردن بازایستند؟ هرآینه ترا ادب می باید کرد. مؤذن گفت: بانگ نماز بیوقت گفتن مرا سببی هست اگر فرمان امیرالمؤمنین باشد عرضه دارم. گفت: بگوی. مؤذن گفت: من در فلان مسجد بودم امشب نماز خفتن گزاردم و چندان در مسجدبودم که پاره ای از شب بگذشت پس بیرون آمدم تا بخانه روم عورتی در راه میگذشت ناگاه ترکی از بندگان امیرالمؤمنین برسید و آن عورت بکشید تا ببرد آن عورت گاه بفریاد و گاه بگریه و استغاثه می بود و گاه سوگندش می داد البته دل او نرم نشد و آن عورت را بخانه ٔ خود میکشید من چون آن حالت دیدم صبر نتوانستم کرد پیش اورفتم و شفاعت کردم نشنید. گفتم: از خدا بترس و از سیاست امیرالمؤمنین اندیشه کن مرا دشنام داد و التفات ننمود و زن را بکشید و در خانه برد و مرا هیچ حیلتی نبود که بدان واسطه در چنین وقتی این حکایت بامیرالمؤمنین رسد جز بانگ نماز بی هنگام گفتن. معتضد در حال بفرمود تا آن عورت را از آن ترک بازستدند و با معتمدی بخانه ٔ شوهرش فرستاد و گفت: کسان او را بگوی که این عورت را هیچ گناه نیست پس آن غلام را حاضر کرد واز او پرسید که اجرت تو در هر ماهی چند است ؟ گفت: چندین. گفت: بهای جامه چند است ؟ گفت: چندین و همچنین وظائف او را می شمرد و او معترف می شد تا مبلغی وافر برآمد. بعد از آن گفت: ای بدبخت از این همه وظائف آن قدر تدبیر نمیتوانی کرد که حلال بدست آری و از حرام دور باشی ؟ پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و بمیخ کوب فراشان چندانش بکوفتند که بمرد و مؤذن را گفت که: هرگاه منکری بینی همچنان اذان بی وقت بگوی تا مرا معلوم شود و آن منکر را دفع کنم. و این حکایت در بغداد فاش شد و آن مؤذن مشهور گشت بعد از آن هیچکس بر امثال این حرکات اقدام ننمود. اما این حکایت را وزیر نظام الملک طوسی در کتاب سیرالملوک از معتصم روایت می کند نه از معتضد، واﷲ اعلم.
حال وزارت در ایام او: معتضد چون خلیفه شد عبیداﷲبن سلیمان بن وهب را بر قرار وزارت داد و پیش از این از احوال او طرفی گفته ایم، و چون عبیداﷲ بمرد از او مال بسیار بماند معتضد خواست که اموال بستاند و وزارت بدیگری دهد قاسم بن عبیداﷲ دریافت پیش بدر معتضدی رفت و گفت: امیرالمؤمنین را بهزارهزار دینار خدمت میکنم که حلال بخزانه رسد که مردم نگویند بنده ای از بندگان خویش را مستأصل گردانید بدر چون این سخن عرضه داشت معتضد را موافق آمد از قاسم خطی باین مقدار بستد و وزارت بدو داد.
قاسم بن سلیمان بن عبیداﷲبن وهب: قاسم را فضایل بسیار بود از عقل وزیرکی و ادب و فضل و دها و اما با وجود این فضایل جبار بود و در دین مطعون، و عبداﷲبن المعتز شاعر با او دوستی داشت و در مدایح آل وهب این ابیات گفته است:
لاَّل سلیمان بن وهب صنایع
الی ّ و معروف لدی ّ تقدما
هُم ُ ذللوا لی الدّهر بعد شماسه
و هم غسلوا من ثوب والدی الدّما.
و هم ابن المعتز در مرثیه ٔ قاسم مذکور گوید:
هذا ابوالقاسم فی نعشه
قوموا انظروا کیف تزول الجبال
یا حارس الملک بآرائه
بعدک للملک لیال طوال.
و معتضد بمرد و قاسم وزیر بود. (تجارب السلف ص 194). و رجوع به معتضد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهدی بن ابی ذر النراقی الکاشانی. فقیهی از مردم نراق کاشان، جامع اکثر علوم از فقه و اصول و ریاضی و نجوم و غیرها و با جنبه ٔ فقاهت نیز شعر می گفت و صافی تخلص می کرد. و عظیم الجثه و بطین و متبدن بود و در شفقت برعیت و ضعفا و تحمل کفاف آنان سعی وافر داشت. وی بیشتر معلومات خویش از پدرخود ملا مهدی نراقی و قلیلی از دیگر علماء عراق فراگرفت و در وبای عام سال 1244 هَ.ق. بدان مرض بمولد خود نراق درگذشت. و جسد وی بنجف برده در جوار تربت مطهر بخاک سپردند. و او را تألیف بسیار است ازجمله: شرح تجریدالأصول پدر خود در چند مجلد ضخم و شرحی نیزبر کتاب حساب پدر خویش و شرح کتاب جامعالسعادات پدرخود موسوم بمعراج السعاده. و کتاب مناهج الوصول الی علم الأصول در دو مجلد و کتابی عین الأصول که آن را در جوانی خویش نوشته و کتاب اساس الاحکام فی تنقیح عمد مسائل الأصول بالاحکام و کتاب عوائدالایام و کتاب مختصر در اصول فقه موسوم بمفتاح الأحکام و کتاب فی مشکلات العلوم و کتابی به نام المستند در فقه استدلالی و آن کتابی مبسوط است در چندین مجلد و آن ناتمام مانده است و رساله ای بفارسی در عبادات و کتاب رد پادری موسوم بسیف الامه. و دیوان شعر او بفارسی و کتاب مثنوی او بفارسی موسوم بطاقدیس و کتاب الخزائن و آن نیز بشعر است و کتاب مشکول. و در حدود 1205 هَ.ق. بزیارت قبور ائمه ٔ عراق رفته و سفر دیگری نیز به سال جلوس فتحعلی شاه بعتبات عالیات مشرف گردیده است. و او را از شیخ جعفر نجفی اجازه ٔ روایت است و شیخ مرتضی شوشتری دزفولی از شاگردان احمد است. و رجوع به احمد نراقی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن النائب الانصاری رجوع به احمدبک شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهذب الدین ابوالحسن علی بن احمدبن علی بن هبل، ملقب به شمس الدین بن هبل و مکنی به ابوالعباس. وی به روز آدینه ٔ بیستم جمادی الاَّخره سال 548 هَ.ق. پیش از طلوع آفتاب از مادر بزاد. او بصناعت طب مشتغل و در ادب متمیز و مورد توجه دولت بود و ببلاد روم سفر کرد و صاحب روم ملک الغالب کیکاوس بن کیخسرو او را اکرام بسیار کرد و زمانی کوتاه نزد او ببود و هم بدانجا درگذشت. و جسد اوبموصل برده بخاک سپردند. و شمس الدین بن هبل را دو پسر بود که از اعیان فضلا و اکابر آنان بشمارند و هر دودر این زمان به شهر موصل مقیم باشند. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 306).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهل بانبی، از مردم بانب، قریه ای به بخارا. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهلهل بردانی. فقیه حنبلی از مردم بردان، دهی در اسکاف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا سلطان...) ابن میرزا سیدی احمد. مؤلف حبیب السیر (ج 2 ص 172) بنقل از روضهالصفا آرد: روزی میرزا سلطان احمدبن میرزا سیدی احمدبن میرزا میرانشاه میفرموده که دفتر سان صاحبقران گیتی ستان [امیر تیمور گورکان] پیش من است و از آن اوراق بوضوح می پیوندد که ملازمان آن حضرت در حین توجه بجانب ختای سیصد و هشتاد و دوهزار و ششصد و دوازده نفر در شماره آمده بودند و مجموع سپاه ظفر در اثر آن سفر بهشتصدهزار پیاده و سوار میرسید.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن میرزا عبداللطیف (میرزا...). مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 229): سلطان سعید [ابوسعید تیموری] چون... از جانب بلخ خبر خروج اولاد میرزا عبداللطیف رسید مصلحت توقف در خراسان ندید و در نهم شوال 861 هَ.ق. عنان بطرف ماوراءالنّهر گردانید جمعی از امرا و لشکریان را جهت دفع اعدا از پیش روان ساخت و ایشان در حوالی بلخ بمیرزا احمد ولد میرزا عبداللطیف که اسب مخالفت در میدان جلادت میتاخت بازخورده از جانبین دست باستعمال آلات نبرد بردند و میرزا احمد در معرکه کشته گشته برادرش میرزا محمد جوکی فرار نمود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میکال، مکنی به ابونصر. رجوع بترجمه ٔ یمینی ص 431 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میکال، ملقب بعبیداﷲ ابوالنصر و مکنی به ابوالفضل. او راست: مخزن البلاغه فی التاریخ.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میمون. از وزرای متقی و مکتفی عباسی. (دستورالوزراء ص 2 و حبط ج 1 ص 304).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میمون ابی الحواری، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمدبن ابی الحواری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف دمشقی. مورخ. متوفی به سال 1019 هَ.ق. او راست: کتاب اخبار الدول و آثار الاول که در سال 1007 یا 1008 تألیف کرده است. و رجوع بقاموس الاعلام شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف سندی حصکفی، ملقب بقاضی شهاب الدین. فقیهی از مردم حصن کیفا.او راست: کشف الدرر فی شرح المحرر در چهار جلد. و تحفهالفوائد لشرح العقاید و شرح طوالعالأنوار قاضی بیضاوی در کلام. وفات او به سال 895 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعتصم، ملقب به المستعین باﷲ و مکنی به ابواسحاق. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستعین و تجارب السلف ص 183 و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 25 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوکامل. رجوع به احمدبن محمد انبردوانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عمر... و ابن الصفار شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن عبداﷲ بلخی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن علی وزیر ابرقوهی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن علی بن بحر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم... رجوع به احمدبن محمدبن احمد عددی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن محمدبن عمر العتابی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن محمد الحسنی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم مستعلی. رجوع به مستعلی، ابوالقاسم احمد شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالکمال. رجوع به احمد قاسم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمد رانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالکمال کریدی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن احمد رسمی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمحامد. رجوع به احمدبن محمدبن مظفر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحمد. رجوع به احمدبن اسماعیل ابی ثابت... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به احمدبن عبدالقادر حنفی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمد مغفلی. رجوع به احمدبن عبداﷲ هروی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمود. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن هلال مقدسی و احمدبن ابراهیم مقدسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومروان. رجوع به احمدبن محمدبن (قاضی ابی عبداﷲ) بن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومصعب. رجوع به ابومصعب احمدبن ابی بکربن زراره... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمطرب. رجوع به احمدبن عبداﷲ مخزومی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل... رجوع به ابوالفضل احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن محمود ونکروذه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمظفر خوافی. رجوع به ابوالمظفر خوافی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمروبن حفص. صحابی است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ دمشقی. رجوع به احمدبن محمد ثعلبی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعبک. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن الحاج شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبید. رجوع به احمدبن محمدبن محمد هروی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به احمدبن اسماعیل... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به احمد بن افضل... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی رودباری. رجوع به ابوعلی رودباری احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی مسکویه. رجوع به ابوعلی مسکویه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن طالب... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عبدالملک اشبیلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعنایات. رجوع به احمدبن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن محمدبن شهمردان شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعیسی. رجوع به احمدبن علی منجم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفتح. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... و احمدبن علی بن برهان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفتح. رجوع به احمدبن علی مافروخی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به احمدبن علی مقری همدانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضائل. رجوع به احمدبن عبداللطیف... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن ابی سعید میبدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن سعید هروی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن علی شرغی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمظفر (شریف...) بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی، الملقب بالعلوی. ابوالفضل بیهقی آرد (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 201): حکایت کرد مرا شریف ابوالمظفر... در شوال سنه ٔ خمسین و اربعمائه (450 هَ.ق.) و این بزرگ آزادمردی است با شرف و نسب وفاضل و نیک شعر، و قریب صدهزار بیت شعر است او را دراین دولت [غزنوی] و پادشاهان گذشته رضی اﷲ عنهم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمعالی. رجوع به احمدبن عثمان بن عمر یقچی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲبن عاصم. رجوع به احمد انطاکی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) احول. رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونعیم حافظ اصفهانی. رجوع به ابونعیم احمدبن عبداﷲ... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالولید. رجوع به ابوالولید احمدبن ابی الرجا و احمدبن ابی الرجا... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی. رجوع به احمدبن علی بن مثنی و رجوع به ابویعلی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی. رجوع به احمدبن محمد بصری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی سجزی. رجوع به احمدبن حسن بن محمود... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابهری، ملقب بسیف الدین. وی حاشیه ای بر شرح مختصر عبدالرحمن بن احمد ایجی نوشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابیوردی. رجوع به احمد باوردی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) احمد حشاد. او راست: مجموعه بهیه مشتمله علی اربع رسائل سنیه: 1- تنویرالبصائر و دلیل الحائر. 2- الفتح المبین فی الاستغاثه بالاولیاء والصالحین. 3- القول المعتبر فی القضاء و القدر. 4- نقول الساده الثقاه فی ایصال ما یهدی من ثواب القرآن والاذکار للاموات. (مطبعه دارالتقدم 1323 هَ.ق./ 1906 م.) (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخسیکتی. نسب او چنین است: شیخ ابورشا احمدبن محمدبن قاسم بن احمدبن خدیوالاخسیکتی، ملقب بذوالفضائل. صاحب بغیه بنقل از یاقوت آرد که: وی ادیبی فاضل و بارع و در نحو و لغت و نظم و نثر ماهر بود و بسیاری از فضلاء خراسان از او علم آموختند. وی از ابوالمظفر السمعانی سماع دارد و او راست زواید شرح سقط الزند و التاریخ. و کتاب فی قولهم کذب علیک کذا و نیز او را ردودی است بر جماعتی از قدماء فضلا و منافراتی با فحول کبراء. مولد وی در حدود سال 420 هَ.ق. و وفات وی به مرو فجاءهً به سال 526. (روضات ص 71). رجوع به احمدبن محمدبن قاسم شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر کاشی. رجوع به ابونصر احمد کاشی معین الدین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخشیدی. پنجمین ِ امرای اخشیدی مصرو شام. او پس از وفات کافور اسود امارت مصر و شام یافت و دو سال امارت راند، سپس جوهر، قائد جیش معز لدین اﷲ فاطمی از جانب خلیفه بحرب او شتافت و مصر را تسخیر و ضبط کرد و نام خلفای عباسی از خطبه بیفکند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخفش اول. رجوع به احمدبن عمران بن سلامه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ادیب. رجوع به احمدبن محمدبن احمد مقری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اذرعی. رجوع به احمدبن حمدان بن احمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اردبیلی (شیخ...). رجوع به احمدبن محمد اردبیلی معروف بمقدس شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اردستانی، ملقب بجمال الدین. او راست: محبوب الصدیقین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارزنجانی، ملقب به برهان الدین. او راست: اکسیرالسعاده فی التفسیر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارسلان خازن. خازن سیمجوریان بوده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 207 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارسلان. چنانکه از تاریخ بیهقی برمی آید وی از مقربان امیر محمدپسر سلطان محمود، بود و عبارت بیهقی در این باب چنین است: از عبدالرحمن قوال شنیدم گفت: امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی میبود، چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی سوم روز احمد ارسلان گفت: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک بودن بس فایده ای نیست خداوند بر سر شراب و نشاط بازشود که ما بندگان می ترسیم که او را سودا غلبه کند، فالعیاذ باﷲ، و علتی آرد. امیر رضی اﷲ عنه تثبط فرانشاند (؟) و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من. و نیز از تاریخ مذکور برمی آید که احمد ارسلان از اعیان خدمتکاران محمد بوده و وقتی که امیر محمد گرفتار شد و او را از قلعه ٔ کوهتیز بقلعه ٔ مندیش میبردند احمد ارسلان با او هم زندان بوده است و او را بحکم بکتگین حاجب بند کرده اند. بیهقی در این معنی گوید: روز سیم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید تا آنجا نیکوداشته تر باشد... امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه ٔ کوهتیز باپیاده ای سیصد تمام سلاح با او... و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید خدای را عزوجل سپاس داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد. و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بوعلی او را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد. و دیگر خدمتکاران ِ او را گفتند (چون ندیمان و مطربان) که هرکس پی شغل خویش روید. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5 و 73 و 74 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر، نصرالدوله. رجوع به نصرالدوله ابونصر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر، ملقب بقطب الدوله و مشهور باحمد اول ابن علی. از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان (از حدود 401 تا 407 هَ.ق.). رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول ابن علی و رجوع به آل افراسیاب شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به احمدبن حسن... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن ابی الحارث... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمواهب. رجوع به احمدبن ابی الروح... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمواهب. رجوع به احمد علوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به ابوموسی احمد... و رجوع به یزیدیین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومنصور. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالنجم. رجوع به منوچهری احمدبن قوص... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. او راست: مُنیه فی القراآت. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم بن محمد السجزی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر قباوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن الاسبر تکسینی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر طالقانی. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم طالقانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن حامدبن محمد آلُه اصفهانی و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر احمدبن عبدالباقی. رجوع به احمدبن عبدالباقی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن ثابت... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن علی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن مجدالدوله شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن عمر العتابی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن مسعود وبری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر سامانی. رجوع به احمدبن اسماعیل سامانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ خولانی. رجوع به احمدبن غلبون... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمد انطاکی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسلیمان. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالسلام کواری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن بختیاربن علی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن جعفر راضی باﷲ شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن حسن بن قاضی الجبل حنبلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن خلف بن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن خلیل خوئی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن شهاب الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن صالح... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالرحمان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالسید اربلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمد بندنیجی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالعزیز فهری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ الجزائری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ صنعانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبیداﷲبن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبیداﷲ اصفهانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عثمان بن بناء... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی (امیر...) شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن تمات... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس (مولا...). رجوع به احمدبن اسماعیل کورانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمد مکنی به ابن القاص شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن موسی بن ارفع... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعامر. رجوع به احمدبن عبدالملک... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوشریف. رجوع به ابوشریف و رجوع به احمدبن علی مجلدی جرجانی و رجوع به مجلدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوشقیر. رجوع به احمدبن حسن... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوصالح. رجوع به احمدبن عبدالملک نیشابوری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطالب. رجوع به احمدبن ابی بکر العبدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی بن عمر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی مقری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن محمدبن العباس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر سفیانی ابن محمدبن اسماعیل بن صباح (از مردم سِفیان قریه ای به هرات) الهروی السفیانی. مولد 281 هَ.ق. وی از حسین بن ادریس الأنصاری و از او ابوبکر برقانی حدیث کند. وفات در حدود 380 هَ.ق. (تاج العروس ماده ٔ س ف ی).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمدبن احمدبن عبداللطیف شرجی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس احمدبن متوکل... و رجوع به معتمد علی اﷲ احمدبن متوکل... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابراهیم عینتابی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابراهیم نحاس دمشقی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی بکر حلوانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی حاتم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی القاسم بن خلیفه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی مرعشی حنفی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن معقل... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن هشیم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمد بریدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس اندلسی. رجوع به احمدبن علی بن ابی بکر عبدری... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد زاهد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد سامری شامی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد المنصوربن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به معتضد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به معتمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن ابی احمد طلحهبن الموفق بن المتوکل. رجوع به معتضد... و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 370 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن عطاء. رجوع به ابوالعباس بن عطاء احمد.. شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن محمدبن زکریا. درنامه ٔ دانشوران ج 2 صص 421- 422 آمده: اصلش از مردم نسای خراسان بوده ساکن مصر. نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری کرده اند و او مینویسد: شیخ عباس فقیر هروی او را بمصر دیده بود و شیخ عمو بمکه گوید: شیخ عباس ازبرای من حکایت کرد که همواره بر در سرای وی اسبان و ستوران بودی که مردمان بزیارت وی درآمدندی. و وقتی مرا گفت که: خیز و بر در سرای رو هرکس بدانجا آید ستور او را نگاه دار. بر دل من گذشت که کار نیکو بدست آوردم از خراسان به مصر آمدم که ستوربانی کنم مرا خود در خراسان فراغتی بود پس ازآن خیال در آن حال کسی آمد که شیخ ترا میخواند چون بنزد وی درآمدم گفت: یا هروی هنوز بکمال نرسیده ای زود بُوَد که در صدر نشینی بر در سرای تو نیز زود باشدکه ستوران بازدارند که کسی باید که آنان را نگاه دارد. گوید: من از آن خیال توبه کردم مدتها بر در سرای وی ستوران بودی که سلطانیان و مردمان دیگر بنزد وی آمدندی. وقتی از او پرسیدند این درجه را بچه یافتی ؟ گفت: در نزد بزرگان از ادب چیزی فروگذاشت ننمودم. سال وفات وی در اواخر حدود مائه ٔ چهارم هجریه بوده است -انتهی. و رجوع به ابوالعباس احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس خیاط. رجوع به احمد خیاط شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به حاکم بامراﷲ ابوالعباس احمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس سروجی. رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس سهروردی. از مشایخ مائه ٔ چهارم هجریه است. او زیاده بزهد و تقوی در میان این طبقه موصوف و معروف بوده و نامش احمد است و با جماعتی از بزرگان این طایفه صحبت داشته و با جماعتی از شیوخ در مکه مجاور بود مانند سیروانی و سرکی و ابواسامه و غیر ذلک از بزرگان این طایفه. خود حکایت کرده است که در روز عید اضحی جمعی انبوه نشسته بودند از این گروه و شیخ شیروانی نیز حاضر بود در آن حال قوّال چیزی برخواند شیخ سیروانی گریان گشت و برفت، قوم گفتند: این کار چه بود که کرد مگر بر سماع منکر شد با آنکه بزرگان از اهل حال و اعیان این طبقه سماع را جایز دانسته اند. شیخ ابوالحسن سرکی در میان جمع نشسته بودگفت: با خدای عهد کردم که اگر وی بر سماع منکر شده باشد من هرگز بسماع ننشینم و شیخ ابوالعباس گفت: من با تو موافقم و یک روز این هر دو تن برخاستند با جمعی دیگر و بسلام سیروانی شدند خواستند که از آن چیزی گویند گفت: روزگاری من بر ریگ خفتم و دست بالین میکردم و نشان سنگ بر پهلوی من بود بسماع می نشستم اکنون بر فرش می نشینم و آن سوختگی بدایت حال از من نرفته مرا کی حلال بود که با شما در سماع نشینم و آن حالات که از اهل سماع ظاهر میشود ببینم ؟ معنی این بیان این است که مرد سالک را اگر در بدایت حال سماع دست دهد بر او بحث و ایرادی نیست و اگر پس از کمال در مجلس سماع نشیند ازبرای وی حلال نبود و مورد طعن بزرگان از حال خواهد بود و تفصیل سماع در چند مورد در ترجمه ٔ این طبقه نوشته شده و اشارتی در شرح حال شیخ ابوالحسن خرقانی در این مقام رفت. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس شافعی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد فقیه... و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس المستنصر. رجوع به ابوالعباس احمد المستنصر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس المنصوربن محمد الشیخ. رجوع به ابوالعباس احمد المنصور... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبدالرحمان. رجوع به احمدبن شعیب و رجوع بنسائی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن ابی دواد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن سلیمان زبیری.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمدبن یعقوب... و رجوع به ابوعبداﷲ بریدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد رسّام حموی... و احمدبن ابی بکر حموی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد تیفاشی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی اندلسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قرشی بونی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قسطلانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قلقشندی مصری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمار مهدوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمربن اسماعیل بن محمد.. شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمران الصاغانی المقری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن فرح اشبیلی و رجوع به ابن فرح شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن قاضی جمال الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالرحمان... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد بونی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن عیسی.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن ولید... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد ابدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد اصبحی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد تلمسانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن علی بن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن یحیی بن یسار معروف بثعلب... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معدان بن عیسی بن وکیل التجیبی ثم الدانی الأندلسی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الاقلیشی. نحوی زاهد و ملقب بشهاب الدین. وی از شاگردان ابومحمد لغوی ادیب ملقب به ابن السید البلنسی است. او راست: کتاب الأنباء فی شرح الصفات و الاسماء. شرح الباقیات الصالحات فی بزور الامهات. انوارالاَّثار فی فضل النبی المختار. النجم من کلام سید العرب و العجم. شفاءالزمان فی فضل القرآن. الکوکب الدری المستخرج من کلام النبی العربی. سر العلوم و المعانی المستودعه فی السبع المثانی. و وفات او به سال 550 یا 549 هَ.ق. بوده است. و صاحب تاج العروس درماده ٔ قلش نام و نسب او را احمدبن معدبن عیسی بن وکیل التجیبی الأقلیشی الأندلسی مکنی به ابوالعباس آورده و گوید: ابوطاهر سلفی در معجم السفر خود گوید: او اهل معرفت بلغت و انحاء و علوم شرعیه بود و از مشایخ اوست ابومحمدبن سید البطلیوسی و ابوالحسن بن بسیطه الدانی، و وی را شعر نیکوست و به سال 546 باسکندریه آمد و نزد من بسیاری قرائت کرد و سپس بحجاز رفت و شنیدیم که بمکه درگذشت و صاغانی گوید او شیخ شیخ ماست.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معاویه. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 130 و 227).
احمد. [اَم َ] (اِخ) استاذ. رجوع به احمدبن صدر حریری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد امام طحاوی، مکنی به ابوجعفر. از صاحبان «شروط» است در چهل جزء.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشمونی حنفی نحوی. او راست لامیه ای موسوم به التحفهالادبیه فی علم العربیه. وفات وی 809 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصبحی عتابی، مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح تسهیل ابن مالک. وفات وی به سال 776 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الاصبعی القاضی البحرانی. رجوع بروضات ص 25 س 1 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، مکنی به ابوالریان. هندوشاه در تجارب السلف ص 247 آرد که: مولد و منشاء او اصفهان است و در کتابت توغلی نداشت اما مردی عاقل بود و عقل او جبر قلّت معرفت وی میکرد و در آخر ایام عضدالدّوله وزیر شد و چون عضدالدّوله وفات کرد و آن در روز دوشنبه ٔ نوزدهم شهرشوال سنه ٔ اثنتین و سبعین و ثلثمائه (372) هَ. ق.) بود، ابوالرّیان را بگرفتند و بند کردند و مدّتی درآن بماند، بعد از آن صمصام الدّوله و او را از بند بیرون آورد و بنواخت و وزارت باو تفویض کرد امّا مهلتی زیادت نیافت و دشمنان قصد او کردند و صمصام الدّوله او را بکشت. و گویند قصد ابوالرّیان مذکور محمدبن ابی محمدبن ابی عبداﷲبن سعدان کرد و چون ابوالرّیان را بگرفتند در آستین او رقعه ای بود این دو بیت نوشته:
ایا واثقاً بالدّهر غُرّاً بصرفه
رویدک انی بالزّمان اخو خبر
و یا شامتاً بالناس کم ذی شماته
یکون له العقبی بقاصمه الظهر.
این شخص که رقعه را یافت پیش ابن سعدان برد، او گفت این را پیش ابوالرّیان بر و بپرس که این دو بیت که نوشته است. چون رقعه به ابوالرّیان رسید گفت: این رقعه بخط ابوالوفا طاهربن محمد است که من قصد او کردم، او این ابیات بمن فرستاد در آن حال که او را بگرفتند، همین رقعه را پیش تو که ابن سعدانی می فرستم. ابن سعدان این سخن بشنید و اندوهناک شد و خاموش گشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، ابن ابوفیج. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، ملقب به غراب و مکنی به ابوعبداﷲ. محدث. او از غانم البرجی و از او علی بن بوزندان روایت دارد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمداغلبی، مکنی به ابوابراهیم. پنجمین از امرای بنی اغلب. وی پس از ابوعقال در سال 242 هَ.ق. امارت یافت و هفت سال در افریقیه حکم راند و بسال 249 درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الافریقی، المعروف بالمتیم مکنی به ابوالحسن. شاعرو ادیبی فاضل بود. ثعالبی گوید: او را به بخارا دیدم و در این وقت او پیری پریشان حال بود و از سیماء اوبی طالعی و تیره بختی نیک هویدا و شغل طبابت و هم اخترگوئی می ورزید. واین قطعه از شعر خویش مرا بخواند:
و فتیه ادباء ما علمتهم ُ
شبهتهم بنجوم اللیل اذ نجموا
فروا الی الراح من خطب یلم بهم ُ
فما درت نوب الأیام این هم ُ
و هم ابیات زیرین را از گفته های خویش انشاد کرد:
تلوم علی ترکی الصلاه حلیلتی
فقلت اعزبی عن ناظری انت طالق
فواﷲ لاصلّیت ﷲ مفلساً
یصلی له الشیخ الجلیل و فائق
لماذا اصلّی أین باعی و منزلی
و أین خیولی و الحلی و المناطق
اصلّی و لا فتر من الأرض یحتوی
علیه یمینی اننی لمنافق
بلی ان علی ّ اﷲ وسّع لم ازل
اُصلّی له ما لاح فی الجو بارق.
و نیز او راست در وصف ترکیّه ای:
قلبی اسیرُ فی یدی مقله
ترکیّه ضاق لها صدری
کانّها من ضیقها عروه
لیس لها زرّ سوی السحر.
رجوع به معجم الأدباء ج 2 ص 80 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد امین. او راست: فرائدالفوائد فی بیان العقائد طبع آستانه 1219 هَ.ق. (معجم المطبوعات).
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشبیلی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الحاج. او راست: کتاب الامامه. کتاب القوافی. کتاب السماع و احکامه. مختصر خصائص ابن جنی. شرح الکتاب سیبویه. شرح مستصفی تألیف حجهالاسلام غزالی در اصول فقه. وفات او را در چهار جا حاجی خلیفه به سال 651 و یک جا 650 هَ.ق. آورده است، لیکن ما قبلاً در ابن الحاج سال موت احمد را 501 نوشته ایم و مأخذآن را فعلاً نمیدانیم چه بوده است و نیز در آنجا اَهم تألیفات او را نقد او بر مقرب آورده ایم، اکنون اصل آن را نیز نیافتیم. و حاجی خلیفه کتاب دیگری نام می برد موسوم به المقبول علی البلغی (؟) و المجهول و آن را به احمدبن محمد اشبیلی مطلق نسبت میکند و نمیدانیم آیا مراد ابن الحاج است یا ابن الرومیه یا ثالثی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انبردوانی بصیر حنفی، مکنی به ابوکامل. او راست: المضاهات فی الاسماء والانساب.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اندلسی. او راست: شرح بر فصول الخمسین تألیف یحیی بن عبدالمعطی. وفات وی به سال 689 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انطاکی، مکنی به ابوحامد و منبوز به ابورقعمق. او مداح المعز ابوتمیم بن معدبن منصوربن قائم بن مهدی عبیداﷲ و فرزندان او و جوهر قائد و وزیر ابوالفرج یقعوب بن کلس بود. وثعالبی گوید وی نادره ٔ زمان و جمله ٔ احسان بود و درشام همان مقام را دارد که ابن حجاج بعراق. وفات وی بگفته ٔ مسبحی در 399 و بقولی 389 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انطاکی، معروف به بدیحی. رجوع به بدیحی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ایزدیار، معروف بفرید کافی وزیر. عوفی در لباب الألباب ج 1 ص 120 ببعد آرد: الصدر الاجل شرف الدوله و الدین سید الکتاب فریدالزّمان احمدبن محمد ایزدیار الکافی یعرف بفریدالکافی، در فنون هنر کافی بود. و با فضلی وافر وافی، بحری در هنر بی پایاب و قطبی در بزرگی مدارالباب، بیت:
اندر هر فن که بازجوئی او را
گوئی که بیامده ست آن فن او را.
و صاحب دیوان انشاء سلطان سعید غیاث الدنیا والدین محمدبن سام تغمده اﷲ برحمته و غفرانه بود و مکاتباتی که بمواقف مقدّسه ٔ امیرالمؤمنین الناصر لدین اﷲ الذی لا امام للمسلمین سواه نبشته است در آن حضرت مقدسه آن را شرف احماد ارزانی فرموده اند و باحسان و تحسین اختصاص داده و میان او و صدر اجل ّ جمال الدّین افضل العصر [افتخارالملک مکاتبات و مشاعرات بوده است و وقتی که افتخارالملک] از شغل استیفاء معزول گشت نامه ای نبشت بنزدیک او و این قطعه در اثناء آن نامه درج کرد و این دُردر آن دُرج مدفون گردانید. قطعه:
ای فاضل زمانه و معروف روزگار
هرگز بقصد جاهل مجهول کی شوی
در شغلت ار کشید جهاندار خط عزل
در عزل جز بمدحش مشغول کی شوی
از شغل پروقایع معروف گر شدی
از فضل پربدایع معزول کی شوی.
افتخارالملک سه بیت جواب این انشاء کرد و بخدمت او فرستاد، بیت:
تشریف فضل تو که طراز مکارمست
جائی عریض داد مرا در مقام عزل
هرچند اهل دولت در دور روزگار
پیوسته بدگوار شناسند جام عزل
با ذوق سلوتی که رسانید قاصدت
در کام عقل تلخ نیامد فطام عزل.
و هم شرف الدین فرید کافی راست:
من آخته قد بودم و باقوت و چست
گم گشت جوانی و دوتا گشتم و سست
جویان جوانیست قد من بدرست
مر گم شده را بجز دوتا نتوان جست.
و وقتی در نیشابور در مصاحبت سیدالکتاب جمال الدین علی لاهوری که صاحب دیوان انشاء ملک مؤید بود بساط سخن بسط کرده بودیم، در اثناء آن ذکر فریدالکافی رفت او بغلام دواتی اشارت کرد تا خریطه ای بیاورد و نامه ای بخط فریدالدین که جواب مکتوب اونوشته بود برون آورد، الحق خطی که ابن مقله آنرا برمقله نهادی و ابن البواب بدربانی او تن دردادی، مطلعآن یک قطعه ٔ تازی بود و بیت پس آن قطعه بپارسی نوشته. قطعه:
آمد ببام عاشق مهجور مستهام
مرغی ز آشیانه ٔ معشوق نامه نام
لفظش چو لعل منجمد ازخنده ٔ هوا
خطش چو دُرّ منعقد از گریه ٔ غمام
پرسیدم از عطارد کین نامه زآن ِ کیست
وز اهل فضل منشی این درج دُر کدام
گفت آنکه مبدعان نکات براعتند
با من که خواجه ٔ همه ام پیش او غلام
گفتم جواب نامه نویسم بطنز گفت
اقرار تو بعجز جوابست والسلام.
و چون حضرت فیروز کوه محط رحال و مهبط فضل و افضال شد و شعراء عالی سخن قبله ٔ حاجات خود آن را دانستندو فضلاء سامی مرتبت روی بدان آوردند هرچند شرف الدین فرید بفنی دیگر موسوم بود و کمال فضل او همگنان را معلوم گاه گاه از برای امتحان طبع و تشحیذ خاطر قصیده ای گفتی و بالماس بیان گوهر معنی سفتی و در بارگاه فلک پناه عرش و کرسی پایگاه آن قصیده بشرف احماد مشرف گشتی و این بیت که مطلع این قصیده است و تحریر [خواهد] افتاد در ظن بنده آن است که قاضی منصور راست و قصیده ای سخت غرّا و ابیاتی بغایت مطبوع در آن قصیده ایراد کرده است و خاطر او بدان مسامحت نموده و در فصل علماء و ائمه آن قصیده آورده خواهد شد و هر دو بزرگ در یک عصر بوده اند و در فضل و هنر آیتی و در لطف طبع بغایتی که رقم انتحال بر ایشان نتوان کشید یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب راانتحال عیب نباشد این معنی آورده شده تا خواننده ازین دقیقه غافل نباشد و این قصیده که مزاج چشمه ٔ تسنیم دارد و طراوت شمال و روح نسیم در مدح سلطان جهان غیاث الدنیا و الدین تغمده اﷲ برحمته و غفرانه گفته است و در هر بیتی از ابیات غزل گل و می که راح را رَوح روح خوانده و گل را قوت دل لازم داشته و در ابیات مدح در هر بیتی آفتاب و سایه مراعات کرده چه آن آفتاب سلاطین بحقیقت سایه ٔ رحمت رب ّالعالمین بود و این یک قصیده بر کمال فضل و علو سخن او گواه تمام است. شعر:
ای گل و می را برخسار و لب تو افتخار
چون گل میگون ببار آمدمی گلگون بیار
شکل گل چون شکل جام و رنگ می چون رنگ گل
هست گویی هر دو را از هم صفتها مستعار
باغ را بی گل کجا باشد درین هنگام قدر
جام را بی می کجا باشد درین موسم قرار
گل بمطرب چون همی گوید که از دستم منه
می بساقی چون همی گوید که بر دستم مدار
گل ز می جوید شعاع و می ز گل گیرد فروغ
با گل و می عیش کن بی زحمت خار و خمار
خاصه چون سلطان اعظم گل به پیش و می بدست
مطربان را خواند پیش و بندگان را داد بار
سایه ٔ یزدان غیاث دین و دنیا کآفتاب
زآن بیاراید چمن کز رای او دارد شعار
شهریاری کآفتاب ازسایه ٔ اقبال او
بر سپاه سعد و نحس اختران شد کامگار
آفتاب سایه دار است او جهان را گاه عدل
سخت نادر باشد الحق آفتاب سایه دار
سایه پروردست خصمش زآفتاب تیغ او
همچو سایه زآفتاب از بهر آن جوید فرار
ازبرای سایه ٔ او خاک را خدمت کنند
آفتاب اندر مسیرو آسمان اندر مدار
از پی فخر آسمان هر دم وصیت میکند
کآفتابا سایه ٔ رایات او را سجده آر
ور مثل صد شهر یارش باشد اندر روز کین
زآفتاب او را بسایه کی گذارد شهریار
همچو سایه از هما آمد همایون بر جهان
آفتاب دولتش کایمن بمانده ست از غبار
پیش رای آفتاب آیینْش خصم مملکت
سایه ٔ سنگی ندارد زآن چنان مانده ست خوار
ور همی خواهی قیاس شاه و خصم شاه کرد
سایه ٔ شب را به پیش آفتاب روز دار
گر بصورت آفتابی گردد آن کش دشمن است
سایه ٔ اعلام منصورش برآرد زو دمار
تا بود تفسیر سایه وآفتاب اندر سخن
طرّه ٔ گیسوی لیل و غرّه ٔ روی نهار
زیور بزم تو باد و خاک روب مجلست
آفتاب روی چرخ و سایه ٔ زلفین یار.
جواب معارضه ٔ رشیدالدین تاجر گوید از زبان فخرالدین مبارک شاه بر منوالی که در آن بحر شعر کم گفته اند اگر چه این قصیده از دایره ٔ متفقه است فأما بر تقطیع فاعلن فعولن پیش شعرکمتر گفته اند و سخت مصنوع است و نگاه داشت عروض او بغایت دشوار، میگوید:
حبذا بنظمی کآن شفاء جان شد
همچو راح روحش راحت جنان شد
آفتاب نوری کز طریق حاجت
یک رفیق راهش ماه آسمان شد
حورمنظری خوش خوب دلکشی کش
کز کمال خوبی دلبر جهان شد
کار دل که از دل گشته بود پیچا
جان و دل شد اما جان دل ستان شد
در تنی که از تن مانده بود بی دل
ناگهان درآمد یار مهربان شد
کل ّ او چو دیدم کان نمود ز اول
چونْش جزو کردم زادهاء کان شد
وقف از نثارش طبع پربدایع
حالی از نگارش دیده بوستان شد
گفتمش کرائی گفت من تراام
گفتم از کجائی زود پیش خوان شد
هر خطر که آمد از قضاء ایزد
در ضمیر مردان صدق کن فکان شد
دفع آن خطر را زآسمان معنی
اعدل سلاطین خسرو زمان شد
خسروی که اکنون از کمال عدلش
گرگ خون خورنده بر رمه شبان شد
بر عدوی ملکش خار خشک اول
گشت تیز پیکان بعد از آن سنان شد
ملک رای و خان را آب داد لطفش
باز باد عنفش هلک رای و خان شد
در زمان عدلش بر ستم رسیده
گشت خار خرما خاره پرنیان شد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برتی (قاضی...) مکنی به ابوالعباس. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برسوی. مدرس. او راست:تاریخ آل سلجوق. وفات او به سال 977 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برقانی خوارزمی، مکنی به ابوبکر و ملقب بحافظالکبیر. او راست: جمع بین الصحیحین ومسند الخوارزمی. وفات وی به سال 345 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برنسی فاسی مالکی، مکنی به ابوالفضل و معروف بشیخ زروق و ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعدالطریقه فی الجمع بین الشریعه والحقیقه و شرح الحکم العطائیه لابن عطأاﷲ. وفات وی به سال 899 هَ.ق. بود. و در تاج العروس (در ماده ٔ ب ر ن س) آمده است: بُرنس کقنفذ؛ قبیله من البربر، سمیت بهم مساکنهم و منهم الولی الشهیر ابوالعباس احمدبن عیسی [بجای محمد] الملقب بزروق استدرکه شیخنا.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشبیلی نباتی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن رومیه. و حاجی خلیفه کتاب دیگری به نام الروائع به احمدبن محمد اشبیلی اندلسی نسبت می کند و در اینجا اورا شهاب فاضل [ظ: شاب ّ] لقب میدهد و گوید آن را بسبک الدواهی و النواهی ابوبکربن العربی المالکی المغربی کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اسکندرانی. رجوع به ابن عطأاﷲ تاج الدین ابوالفضل احمدبن محمد اسکندری شود. و نیز تهذیب مدوّنه ٔ بردعی را مختصر کرده است، و حاجی خلیفه وفات او را به سال 719 هَ.ق. ذکر میکند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بستی، مکنی به ابوسلیمان خطابی. ادیب فقیه شافعی. وی در عراق از ابوعلی صفار و ابوجعفر رزاز و جز آنان حدیث شنید و حاکم ابن بیع صاحب تاریخ نیشابور و جمعی از بزرگان دیگر شاگردان اویند. وفات وی به سال 388 هَ.ق. بود.
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب الخازن الرازی، مکنی به ابوعلی و ملقب بمسکویه. رجوع به ابوعلی مسکویه یا مشکویه و رجوع بروضات الجنات ص 70 شود. و نیز اوراست: فوزالنجاه فی الاختلاف و کتاب الطهاره در اخلاق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هاله ٔ مقری، مکنی به ابوالعباس. یکی از فضلاء قراء شاگرد ابوعلی الحداد و ابوالعز الواسطی است و مردم بسیار نزد او قرآن درست کردندو او از حافظ اسماعیل بن محمدبن فضل و غانم بن ابی نصرالبرجی و جز آن دو سماع کثیر دارد. وفات او پس از بازگشت از زیارت خانه بحلّه زیدیه بسال 535 هَ.ق. بود. (معجم البلدان، در کلمه ٔ رنان قریه ای باصفهان).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هانی الاثرم، مکنی به ابوبکر. وی یکی از صاحبان سنن است. و رجوع به اثرم احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن مبارک بن المغیره العدوی الیزیدی. از عم خود ابراهیم بن یحیی بن مبارک روایت دارد. (روضات الجنات، ذیل یحیی بن المبارک ص 775).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی الجعفی. ابن عقده از او روایت دارد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بلدی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الثلاج. ازاهل موصل از شهر بلد. او در صناعت طب فاضل و در علم و عمل خبیر و نیکومعالجه و از اجل تلامذه ٔ احمدبن ابی الاشعث بود و سالها ملازمت وی داشت. او راست: کتاب تدبیر الحبالی و الاطفال و الصبیان و حفظ صحتهم و مداواه الامراض العارضه لهم، و این کتاب را برای وزیر ابوالفرج یعقوب بن یوسف معروف به ابن کلس وزیر العزیز باﷲدر دیار مصر کرد، و او بخط خویش کتب بسیار نوشته است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 247 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یزدادبن رستم طبری نحوی، مکنی به ابوجعفر. وی به بغداد سکونت گزید و خطیب گوید، او به بغداد از نصیربن یوسف و هاشم بن عبدالعزیز دو صاحب علی بن حمزه ٔ کسائی باسناد خوداز عبداﷲ مسعود روایت کرد که او گفت: من قراآت را شنیدم و آنان را نزدیک بیکدیگر یافتم شما در قرائت بهر یک از قراآت که خواهید توانید خواندن چه اختلاف آنان چنان است که کسی گوید هلم و دیگری گوید تعال. و عمربن محمدبن سیف کاتب نیز گوید: این روایت از ابن رستم به سال 304 هَ.ق. شنیدم. و محمدبن اسحاق الندیم گوید: از کتب ابن رستم است: کتاب غریب القرآن. کتاب المقصور والممدود. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب صورهالهمز. کتاب التصریف. کتاب النحو. و در کتاب الغایه ٔ ابوبکربن مهران نیشابوری که در قراآت کرده است خواندم که گوید: قرائت کردم نزد ابوعیسی بکاربن احمد المقری و او گفت: قرائت کردم نزد ابوجعفر احمدبن محمدبن رستم طبرانی [کذا] و او مؤدَّب خانه ٔ وزیر ابن الفرات بود و ما با وسائل و تدبیرها و شفیعان بخدمت این مردکه بصیر بعربیت و حاذق در نحو بود رسیدیم و او قرائت کرد نزد نصیربن یوسف ابوالمنذر نحوی صاحب کسائی و او قرائت کرده بود نزد کسائی. (معجم الأدباء ص 60).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یزید یتاخی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب، مکنی به ابوعبداﷲ و ملقب به بریدی. هندوشاه در تجارب السلف آرد که: او مردی متهور بود و شریف نفس و بلندهمت، در خدمات منتقل میشد و احوال او بعسر و یسر و عزل و تولیت منقلب میگشت تا آخر قوت نفس و علو همت او را بر آن داشت که لشکر جمع کرد و بصره و بلاد خوزستان را بگرفت و بعد از آن خواست که وزارت خلفاء کند، راضی وزارت باو داد و بعد از اندک مدتی معزول شد و وزارت بسلیمان بن حسن بن مخلد افتاد. رجوع به تجارب السلف ص 219 و تجارب الامم ج 5 ص 197، 258، 265- 267، 308، 309، 334، 335، 338، 368، 369، 394، 398، 403، 404، 409، 430، 432، 467- 470، 492، 494، 502، 504، 516، 518، 521، 523، 531، 540، 542، 544، 550، 553، 555، 557، 565، 567، 568، 571، 575 و رجوع به ابوعبداﷲ بریدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب بن القاص. رجوع به ابن القاص شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف اصفهانی. حمزه در کتاب اصفهان او را در جمله ٔ ادباء اصفهان آورده است و گوید، او راست: کتابی در طبقات بلغاء و کتابی درطبقات خطباء و هر دو کتاب بی مانند است و کتاب ادب الکتاب. و احمد راست درباره ٔ ولیدبن ابی الولید قاضی:
لعمرک ما حمدنا غب ّ ودّ
بذلنا الصفو منه للولید
رجونا ان یکون لنا ثمالاً
اذا ما المحْل اذوی کل ّ عود
و یحیی احمدبن ابی دؤاد
سلیل المجد و الشرف العتید
فزرناه فلم نحصل لدیه
علی غیر التهدد و الوعید
تورّد حوضه الاَّمال منا
فآبت غیر حامده الورود
یظل عدوّه یحظی لدیه
بنیل الحظ من دون الودود
رضینا بالسلامه من جداه
و اعفیناه من کرم و جود.
و هم احمد راست و آن ترجمه ٔ مثلی فارسی است بعربی:
انی اذا ما رأیت فرخ زنی
فلیس یخفی عَلَی َّ جوهره
لو فی جدار یخطّ صورته
لماج فی کف ّ من یصوره.
و در مردی که علوم اسلامی را ترک گفته و بعلوم فلسفی گرائیده است گوید:
فارقت علم الشافعی و مالک
و شرعت فی الاسلام رأی برقلس
و اراک فی دین الجماعه زاهداً
ترنو الیه بمیل طرف الأشوس.
و به یکی از دوستان نوشته است:
نفسی فداؤک من خلیل مصقب
لم یشفنی منه اللقاء الشافی
عندی غداً فئهتقوم بمثلها
ﷲ حجته علی الأصناف
مثل النجوم یلذ حسن حدیثهم
لبسوا باوباش ولا اجناف
او روضه زهراء معشبه الثری
کان الربیع لها بکیل واف
من بیت ذی علم یصول بعلمه
او شاعر یعصی بحد قواف
منهم ابوالحسن بن کلس دهره
و ابوالهذیل و لیس بالعلاف
و الهرمزانی الذی یسمو به
شرف اناف به علی الاشراف
فاجعل حدیثک عندنا یشفی الجوی
فنفوسنا وَلْهی ̍ الی الایلاف
و لن الجواب فلیس یعجبنی اخ
فی الدین شاب وفأه بخلاف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اسفراینی، مکنی به ابوحامد. او راست: التعلیقهالکبری فی الفروع.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف البزار الحافظ، مکنی به ابواسحاق. او راست: تاریخ هرات. رجوع به ص 235 کشف الظنون چ 1 استانبول ج 1 ص 235 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف الخطی، اصلاً البحرانی المقابی، منشاءً و تحصیلاً. صاحب روضات الجنات بنقل از شیخ یوسف بحرانی آرد که: وی علامه ای فهامه و زاهدی عابد و پرهیزکاری بزرگوار بود و در معقول و منقول و اصول و فروع متبحر بود و آثار او که با دقت نظر و حدت خاطر و فصاحت و بلاغت تنظیم شده بر علو مرتبه ٔ او در علم و دانش شاهدی عدل است و گوید بعقیده ٔ من او افضل علماء بحرین است و صاحب ذخیره برای مذاکره و استفاده هفته ای دو روز با وی خلوت میکرد و نیز هنگامی که محقق خونساری در اصفهان بخانه ٔ وی فرود آمده بود، هفته ای چند شب با اوخلوت میداشت. مجلسی، در اجازه ای که احمدبن محمدرا نوشته است، بعد از ذکر برخی از القاب او، گوید: «فوجدته بحراً زاخراً فی العلم لایساجل و القیته حبراًماهراً فی الفضل لایفاضل » و او شیخ شیخ سلیمان بن عبداﷲ ماحوزی بحرانی صاحب بلغهالرجال است و این شیخ سلیمان از او روایت میکند. او راست: ریاض الدلائل و حیاض المسائل در فقه و صاحب ریاض المسائل فی شرح النافع نام کتاب خود را از او گرفته است. رساله فی عینیه صلوه الجمعه و آن را در ردّ رساله ٔ سلیمان بن علی بن ابی ظبیه ٔ شاخوری نوشته است. رساله فی استقلال الأب بولایه البکر الرشید. رسالتان فی المنطق. رساله فی البداء و غیرها. و او با دو برادر خود، در حیات پدر، بسال 1102 هَ.ق. بمرض طاعون بعراق درگذشت و در جوار تربت کاظمین مدفون شد. رجوع به ص 24 و 306 روضات الجنات شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوله المیهنی، مکنی به ابوالحسن، منسوب بمیهنه قریه ای بخابران بین سرخس و ابیورد و پسر او ابوسعید فضل بن احمد صاحب کرامات است. اواز زاهر سرخسی و از او ابوالقاسم سلمان بن ناصر انصاری روایت دارد و در شهر خویش به سال 440 هَ.ق. وفات یافت و قبر او مزار است و حافظبن حجر در تبصیر باختصار ذکر او آورده است. (تاج العروس، ماده ٔ ی و ل).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد، ابوالحسین سهیلی. رجوع به احمدبن محمد سهیلی خوارزمی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اخسیکتی، مکنی به ابورشاد و ملقب به ذوالفضائل. او راست: شرح سقطالزند موسوم به الزوائد و کتاب تاریخ. وفات وی به سال 528 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ارّجانی قاضی، ناصح الدین ابوبکر. او در عنفوان شباب بمدرسه ٔ نظامیه ٔ اصفهان علم آموخت و در گفتن اشعار بزبان عربی مشهور گردید و دیوانی بزرگ داشت و بنیابت قضا در شوشترو عسکر مکرم منصوب بود. و رجوع به ارجانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اردبیلی، معروف بمقدس اردبیلی، در روضات الجنات مولی احمد مقدس آمده است. او از علماء و ثقات فقهاء شیعه است. و صاحب روضات الجنات گوید: بزهد وورع و امانت و دیانت وی، چون خلق نیکوی پیغمبر و شجاعت علی و بخشندگی حاتم، مثل زنند. و همو بنقل از لؤلوءهالبحرین گوید: چنوئی در زهد شنیده نشده است و بنقل از انوارالنعمانیه کراماتی بوی نسبت کند. مجلسی در بحارالأنوار، او را در شمار کسانی که امام عصر رادیده اند آورده. و نیز صاحب روضات، بنقل از صاحب لؤلوءهالبحرین، و او بنقل از سید نعمت اﷲ جزائری شاگرد مقدس اردبیلی گوید: اردبیلی در سالهای گرانی خوراک خویش را میان خود و بینوایان بخش میکرد و برای خود بخشی چون آنان میگذاشت. در یکی از سالها که چنین کرد زنش بر وی خشم گرفت و گفت: فرزندان ما را در چنین سالی فروگذاری تا دست بسوی مردمان دراز کنند؟ و مقدس زن را ترک گفته بقصد اعتکاف بسوی مسجد کوفه رهسپار شد و بروز دوم مردی بارهای گندم و آردی پاکیزه بخانه ٔ او آورد و گفت: خداوند خانه ای که در مسجد کوفه معتکف است فرستاده است و پس از آنکه اردبیلی از اعتکاف بازگشت زن او را گفت: آردی که با اعرابی فرستادی آردی نیکوست و مقدس اردبیلی خدای را شکر گفت و از سرّ آن امر بی خبر بود. و نیز صاحب روضات بنقل از حدائق المقربین گوید: غالباً اردبیلی، با ستور کرائی، بزیارت، از نجف بکاظمین می شد، در یکی از این سفرها خربنده با وی نبود هنگام بازگشت از کاظمین یکی از بغدادیان وی را نامه ای داد که بیکی از مردم نجف رساند و اردبیلی نامه بستد و در گریبان نهاد و لیکن پیاده براه افتادو میگفت از مکاری اجازه ٔ حمل این نامه ندارم و چهارپا تا نجف در جلو میراند و او پیاده میرفت. و نیز گویند هرگاه که اردبیلی برای زیارات مخصوص بحائر میرفت احتیاطاً نماز را بقصر و اتمام میگذارد. اردبیلی میگوید: ان طلب العلم فریضه و زیاره الحسین (ع) سنه فاذا زاحمت السنه الفریضه یحتمل تعلق النهی عن ضد الفریضه بها و صیرورتها من اجل ذلک سفر معصیه. وی در اسفار و رفت وآمدهای خود تا میتوانست از مطالعه ٔ کتب و تفکر در مشکلات علوم خودداری نمیکرد. و آورده اند که یکی از زوار نجف وی را براه بدید و بعلت جامه های مندرس وی او را نشناخت و از وی درخواست تا جامه های او بشوید و اردبیلی جامه ٔ او بدست خویش بشست و نزد خداوند آن برد در این هنگام صاحب جامه او را بشناخت و مردم او را از این کار ملامت کردن گرفتند و اردبیلی گفت: حقوق برادران مؤمن بیش از آن است که با شستن جامه برابر آید. اردبیلی گوید: بنا بآنچه از احادیث و اخباربرمی آید خداوند چنانکه صبر بر قناعت را هنگام سختی دوست دارد اثر نعمت خود را بر بندگان در هنگام آسایش نیز دوست میدارد. و هرگاه کسی از وی خواهش میکرد که جامه ای گرانبها پوشد ابا نمیکرد. اردبیلی علوم معقول و منقول را نزد بعضی از شاگردان شهید ثانی و فضلاء عراقین و مشاهد معظمه خوانده است. و نزد مولی جمال الدین محمود که از شاگردان مولی جلال دوانی است نیز تلمذ داشته است و در این درس مولی عبداﷲ یزدی و مولی میرزاجان باغ نوی با او همدرس بودند. او از سیدعلی صائغ تلمیذ شهید روایت کند و امیر فضل اﷲبن عبدالقاهر حسینی تفرشی نجفی و امیر علام از شاگردان او بوده اند و مؤلف مدارک و مصنف معالم و مولی عبداﷲ تستری از اجله ٔ تلامیذ اویند. اردبیلی معاصر شاه طهماسب و شاه عباس اول صفوی و شیخ بهائی است. و میان اردبیلی و بهائی حکایاتی میباشد و میان او و شاه عباس مکاتبات بود و شاه عباس در نامه های خود تقاضی داشت که اردبیلی بایران آید و او ابا میکرد. سیدنعمت اﷲ جزائری در کتاب مقامات خود نقل میکند که اردبیلی سفارش نامه ای در باب کمک بسیدی بدست خود سید بنزد شاه طهماسب فرستاد، هنگامی که نامه بشاه رسید باحترام و تعظیم آن از جای برخاست، و چون در آن نامه شاه را برادر خوانده بود، گفت: تا کفن وی را فراز آرند و نامه در میان آن نهاد و وصیت کرد که گاه دفن مکتوب را زیر سر او نهند تا بآن بر نکیر و منکر حجت آرد و گوید اردبیلی مرا برادر خوانده است. و نیز گویند مردی از کسان شاه عباس اول در خدمت تقصیر کرد و بمشهد امیرالمؤمنین التجا جست و از اردبیلی سفارش نامه ای برای شاه خواست. اردبیلی نامه ای مختصر بپارسی نوشت و بدست همان مرد فرستاده و عبارت نامه این است: بانی ملک عاریت عباس بداند اگرچه این مرد اول ظالم بود اکنون مظلوم مینماید چنانکه از تقصیر او بگذری شاید که حق سبحانه و تعالی از پاره ای از تقصیرات تو بگذرد، کتبه بنده ٔ شاه ولایت احمد الاردبیلی. و جواب شاه عباس باو این است: بعرض میرساند عباس که خدماتی که فرموده بودید بجان منت داشته بتقدیم رسانید امید که این محب را از دعای خیر فراموش نکنند، کتبه کلب آستانه ٔ علی، عباس. او راست: مجمع الفائده والبرهان فی شرح ارشاد الاذهان و زبده البیان فی شرح آیات احکام القرآن و حدیقهالشیعه در احوال پیغمبر و ائمه و اثبات امامت خاصه بزبان پارسی و شرح الهیات تجرید و تعلیقات بر شرح مختصر عضدی و تعلیقات بر خراجیه ٔ شیخ علی و حواشی و رسائل و جوابهای مسائلی. وفات او بماه صفر سال 993 هَ.ق. در نجف بود. رجوع به روضات الجنات صص 22-24 و هم رجوع به قصص العلماء شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ازدی. او راست: خلاصه ای در فرائض.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الأسدی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 34، 110، 129، 162).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بریدی، مکنی به ابوعبداﷲ. از جمله ٔ وزرای متقی. (مجمل التواریخ و القصص ص 379).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بستی خراسانی، معروف بخارزنجی. یکی از ائمه ٔ لغت. رجوع به احمدبن محمد البشتی... و خارزنجی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون النزلی النحوی. مکنی به ابوالفتوح. او از اقران ابویعلی ابن سراج و از شاگردان ابوالحسن علی بن عیسی الربعی است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حلاّبی. فقیهی است..
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جیلی اصفهبدی.وی دو شرح صغیر و کبیر بر العزی فی التصریف عزالدین ابوالفضایل ابراهیم بن عبدالوهاب زنجانی نوشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد چغانی، والی چغانیان. رجوع به ابوالمظفر چغانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حجازی، ملقب بشهاب الدین شاعر و ادیب. وفات او875 هَ.ق. بود. او راست: کتاب الحمقاءالمغفلین. النیل الرائد من النیل الزائد. قلائدالحور فی جواهر البحور تخمیس قصیده ٔ برده ٔ بوصیری. صوت الحکمه. کنزالحواری فی الحسان من الجواری. ندیم الکئیب و حبیب الحبیب. اختصار شرح مقامات شریشی. و صاحب کشف الظنون در یک موضع وفات او را879 آورده است. و نیز رجوع به شهاب حجازی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حدادی، مکنی به ابونصر. او راست: بساتین المذکرین و ریاحین المتذکرین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حریری، مکنی به ابومحمد. از اصحاب جنید بغدادی است. وفات او به سال 311 هَ.ق. بوده است. (قاموس الاعلام).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحسنی الحسینی القوبائی الاصبهانی (سید...)، مکنی به ابوالقاسم. از علمای قرن سیزدهم هجری. مؤلف رسالهالارشاد فی احوال الصاحب الکافی اسماعیل بن عباد است که آنرا1259 هَ.ق. تألیف کرده و این کتاب بسعی سیدجلال طهرانی در 1352 هَ.ق. در طهران ضمیمه ٔ محاسن اصفهان مافروخی بطبع رسیده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحسینی. سید فاضل متبحر نسابه صاحب کتاب شجرهالاولیاء. رجوع بروضات ص 442 س 7 بآخر مانده شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حفید تفتازانی. او راست حاشیه ای بر شرح العقائدالعضدیه. وفات وی به سال 906 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حلبی، معروف به ابن منلا. وفات در 1003 یا 1000 و یا 990 هَ.ق. باختلافاتی که در کشف الظنون هست. رجوع به ابن منلا شهاب الدین احمدبن محمدبن علی بن احمدبن یوسف و احمدبن محمدبن علی بن احمد... شود. او راست: شکوی الدمع المهراق من سهام قسی الفراق و عقودالجمان فی وصف نبذه من الغلمان.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الجلاء، مکنی به ابوعبداﷲ. او یکی از اکابر مشایخ طریقت بشام و از اصحاب ابوتراب نخشبی و ذوالنون مصری و ابوعبید بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحموی الحنفی. او راست: غمز عیون البصائر علی محاسن الاشباه و النظائر، و هو شرح علی کتاب الاشباه و النظائر لابن نجیم المصری. فرغ من تألیفه سنه 1097 هَ.ق. (فقه حنفی) در لکناو به سال 1284 و 1317 هَ.ق. در دو جزء و در آستانه به سال 1290 هَ.ق. طبع شد. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حمیری، مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب تذکره. وفات وی به سال 788 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین... شود. و نیز او راست: عنقودالنصیحه و منظومه ٔ مرآهالادب فی المعانی و البیان و غرهالسیر فی دول الترک و التتر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. رجوع به عتابی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. او راست: کنزالفتاوی و مجمعالفتاوی حنفی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خارزنجی بشتی.یکی از ائمه ٔ لغت، از مردم بشت شهری بخراسان. او راست: شرح ابیات ادب الکاتب ابن قتیبه و تکمله ای بر کتاب العین خلیل [تکملهالعین]. وفات او به سال 348 هَ.ق. بود. و رجوع به احمدبن محمد البشتی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخراسانی. یعقوب بن اسحاق کندی را کتابی است در مابعدالطبیعه که به نام احمدبن محمد خراسانی کرده است. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 213 س 17 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخزاعی، ملقب بامام فخرالدین و مکنی به ابوسعید. صاحب الفهرست او را خواهرزاده ٔشیخ ابوالفتوح حسین بن علی بن محمدبن احمد الخزاعی النیسابوری گفته است. رجوع به روضات ص 184 س 12 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الجوهری. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصرص 45، 51، 57، 71، 106، 111، 130، 136، 148، 164، 166، 179، 195، 197، 227، 241، 242، 247، 298، 361).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جرجانی شافعی، مکنی به ابوالعباس. وفات وی 482 هَ.ق. بود. او راست: المعاهات فی العقل. کنایات الادباء و اشارات البلغاء. تحریر فی الفروع. مغایات در فروع شافعیه. شافی فی فروع الشافعیه و آن کتابی بزرگ است در چهار مجلد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بسیلی. وی شاگرد ابن عرفه بود و تفسیر ابن عرفه را چنانکه شنیده نقل کرده است. وفات او830 هَ.ق. است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البوصیری، المقلب بشهاب. او راست: زوائد سنن ابن ماجه علی کتب الحفاظالخمسه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البشتی الخارزنجی. سمعانی گوید: خارزنج قریه ای است بنواحی نیشابور بناحیه ٔ بشت و مرد مشهور این قریه ابوحامد احمدبن محمد خارزنجی است و او بی مدافعی در عصر خود امام اهل ادب خراسان بود. و آنگاه که وی پس از سال 330 هَ.ق. بزیارت خانه شد ابوعمر زاهد صاحب ثعلب و دیگر مشایخ عراق بتقدم وی گواهی دادند و کتاب معروف او موسوم بتکمله برهانی بر تقدم و فضل اوست، وقتی وی به بغداد درآمد مردم بغداد ازمکانت عظیم وی در معرفت لغت متعجب شدند و گفته شد: این خراسانی هرگز ببادیه نشده است و با این همه یکی از ادیب ترین مردمان باشد و او گفت: من میان دو عرب بشت و طوس بوده ام [مراد مهاجرین عرب به این دو ناحیه است]. او حدیث از ابوعبداﷲ محمدبن ابراهیم فوشنجی شنیده و خود حدیث کرد و حاکم ابوعبداﷲ حافظ از وی روایت کند. وفات او در رجب سال 348 بود. یاقوت گوید: مسطورات قبل همه بنقل سمعانی از کتاب حاکم ابوعبداﷲ است. ازهری گوید: و کسانی از خراسانیان که بزمان ما جمع و تألیف لغت کرده و مرتکب تصحیف و تغییر بسیار شده اند یکی احمدبن محمد بشتی معروف بخارزنجی و دیگری ابوالأزهر بخاری است. اما خارزنجی کتابی کرده است بنام التکمله و از این نام مراد او اینکه با این کتاب کتاب العین منسوب بخلیل بن احمد را کامل کرده است و اما بخاری کتاب خود را حصائل نام داده و قصد او از این نام آن است که هرچه را خلیل از ذکر آن غفلت ورزیده او در این کتاب تحصیل کرده است. و من در دیباچه ٔ کتاب بشتی دیدم که اسامی کتبی را که کتاب خویش از آنها استخراج کرد، برده و گوید: من کتب خود از این کتاب بیرون آوردم و شاید بعضی عیب گیرند که من بی سماعی ازصحف این مؤلفین نقل میکنم لیکن این امر به آنکه غث از سمین بازشناسد و صحیح از سقیم تمیز کند ضرر و زیانی ندارد چه اخبار من بصورت اسناد از کتب مؤلفین مثل اخبار من از زبان آنان است و پیش از من دیگران نیز همین راه رفته و این طریق پیموده اند چنانکه ابوتراب صاحب کتاب الاعتقاب از خلیل بن احمد و ابوعمروبن العلاء و کسائی نقل آرد و او هیچیک از آنان را ندیده است.و یاقوت گوید: سپس ازهری بر این عمل بشتی اعتراضاتی کرده است که چون طولانی است از ذکر آن صرف نظر کردم. و خارزنجی را علاوه بر کتاب تکمله کتاب دیگریست التفصله و نیز کتابی به نام تفسیر ابیات ادب الکاتب. و رجوع بخارزنجی و معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 64 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بشیری. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بصراوی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بصری، مکنی به ابویعلی و معروف به ابن سوّاف. فقیه مالکی. وی مردی وَرِع و عارف بحدیث و رئیس مالکیه ٔ عراق بود. و بسن ّ نودسالگی در 490 هَ.ق. درگذشت.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد بغدادی، مکنی به ابوالحسین. رجوع به ابن قطان احمد... و رجوع بروضات ص 58 س 6 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البغشوری. رجوع به احمدبن محمد البغوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البغوی الهروی نوری، مکنی به ابوالحسین. رجوع به احمدبن البغوی و ابوالحسین نوری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بلدی. طبیبی مشهور از شاگردان ابوجعفر احمدبن محمدبن ابی الأشعث است. و ابوجعفر کتاب الادویهالمفرده را بخواهش احمد بلدی نوشته است. (عیون الانباء ج 1 ص 246 س 20). و رجوع باحمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبورانی، مکنی به ابوعلی بغدادی. وی محدث و محقق و حجت بود و وفات او به سال 498 هَ.ق. اتفاق افتاد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بیابانکی سمنانی، ملقب به علاءالدوله رکن الدین (659- 736 هَ.ق.) از عرفای نامی عهد ابوسعید بهادرخان است. وی در ابتدای جوانی در مشاغل دیوانی داخل بود سپس به مسافرت و حج پرداخت و در سال 687 لباس اهل تصوّف اختیار کرده و از 720 ببعد در خانقاهی منزوی گردیده و به ارشاد مردم مشغول شد. آنگاه که امیر چوپان در مشهد طوس امرای خویش رابه وفاداری نسبت به خود سوگند داد و با ایشان به سمنان آمد در آن شهر به زیارت شیخ رکن الدین علاءالدوله ٔسمنانی رفت و در مجلس او بار دیگر پیمان خود را با امرای همراه تجدید کرد و از علاءالدوله التماس کرد که ابوسعید را ملاقات کند و آتش غضب او را به آب نصیحت فرونشاند و مراتب وفاداری امیر را به عرض او برساند و از او بخواهد که محرکین قتل دمشق خواجه [پسر امیرچوپان] را به امیر چوپان بسپارد تا بوسیله ٔ سیاست ایشان آتش این فتنه خاموش شود. علاءالدوله التماس امیر چوپان را پذیرفت و نزد ابوسعید رفت و سعی بسیار کرد که میان سلطان و امیرالامراء را التیام دهد لیکن ابوسعید با این که علاءالدوله را باحترام پذیرفت مسئول او را اجابت نکرد. علاءالدوله را بیانات عالی و رباعیاتی شیرین به زبان فارسی است. رجوع بتاریخ مغول تألیف اقبال ص 337، 467، 509، 548 و علاءالدوله ٔ سمنانی... شود. او راست: فصول الاصول المشهوره بما لابد منه بزبان فارسی. وفات او به سال 736 بود. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جباره مرداوی مقدسی حنبلی، ملقب بشهاب الدین. او راست: شرحی بر عقیله اتراب القصائد فی اسنی المقاصد ابومحمد قاسم بن قیره الشاطبی. وفات وی به سال 728 هَ.ق. بود. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بیرونی. رجوع به ابوریحان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد التاریخی الرعینی الأندلسی. یاقوت در معجم الادبا نسب او بصورت مذکور آرد و گوید حمیدی آورده است که: احمد عالم باخبار بود و در مآثر مغرب کتب بسیار تألیف کرد و ازجمله کتابی سطبر که در آن مسالک و مراسی و امهات مدُن اندلس و اجناد سته ٔ آن دیار و خواص هر شهر را شرح داده است و ابن جریر ذکر او کرده و بر وی ثنا گفته است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 76 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تبریزی. او راست: تاریخ النوادر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تلمسانی، مکنی به ابوالعباس. وی مدونه فی فروع المالکیه ٔ عبدالرحمان بن قاسم و نیز فروع ابن حاجب را شرح کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تناء. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد التونی البشروی. وی برادر عبداﷲبن محمد التونی البشروی است.رجوع به عبداﷲ... و رجوع بروضات الجنات ص 368 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثالث. چهاردهمین از سلاطین عثمانی. رجوع به احمدبن محمد پسر محمد ثالث شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثعلبی یا ثعالبی، مکنی به ابواسحاق نشابوری. صاحب تفسیر معروف به تفسیر ثعلبی و کتاب عرائس المجالس در قصص انبیا. وفات او بسال 427 یا 437 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثعلبی، مکنی به ابوعبداﷲدمشقی، کاتب و مشهور به ابن خیاط. وی ادیب و شاعر بود و ابتدا کتابت بعض امرا با او بود، آنگاه مدح ملوک و اعیان میکرد. وفات او به سال 517 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هاشم بن خلف بن عمروبن سعیدبن عثمان بن سلیمان بن سلیمان القیسی القرطبی الأعرج، مکنی به ابوعمر. او از محمدبن عمربن لبابه و اسلم بن عبدالعزیز و احمدبن خالد سماع داشت و توجه و اعتنائی خاص بعلم نحو داشت و این فن در او بر دیگر علوم و فنون غلبه کرد و مردی مهیب و باوقار بود و نسبت باو یا در حضور او لاغ و دعابه میسر کس نبود و بعلت وقار وی او را قاضی لقب دادندی. وفات او به سال 345 هَ.ق. بود. ابن فرضی گوید محمدبن حسن ذکر او آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون رازی دُبیلی مقری حربی. از مردم دبیل موضعی بشام. خطیب وفات او را به سال 370 هَ.ق. گفته است. (تاج العروس، در ماده ٔ د ب ل).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خزرجی ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعدالمقامات. وفات وی به سال 875 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی. قاضی ابوالعباس بونی حنفی. صاحب مسند محدث و فقیه است. وفات او به سال 280 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمادبن علی العراقی المصری الهائم المقدسی الفرضی، مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین ومشهور به ابن الهائم. او راست: کتاب لمع فی الحساب و این کتاب را محمدبن محمدبن احمد سبط الماردینی شرح کرده است. کتاب مرشده الطالب الی اسنی المطالب. کتاب النزهه. شرح الاعراب عن قواعد الاعراب تألیف ابن هشام و هم آن را بنظم آورده است و در سال 795 هَ.ق. از آن فراغت جسته است. مفتاح فی الحساب. شرح مفصل زمخشری. فصول ابن الهائم. مقنع. المسمع فی شرح مقنع. قصیده ای مشتمل بر جبر و مقابله. حاجی خلیفه در ذیل نام کتاب مفتاح و شرح الاعراب عن قواعد الاعراب و مرشده الطالب و النزهه و مقنع و المسمع و مفتاح فی الحساب وفات ابن هائم را سال 815 گفته است و در لمع فی الحساب سنه ٔوفات را 387 (سبع و ثمانین و ثلاثمائه) و در فصول ابن الهائم 887 (سبع و ثمانین و ثمانمائه) آورده است !
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عماربن مهدی بن ابراهیم المقری المهدوی، مکنی به ابوالقاسم. حمیدی ذکر او آورده و گوید: از مردم مهدیه ٔ قیروان است و در حدود سال 430 هَ.ق. باندلس شد. او عالم بقراآت و ادب بود و یکی از علماء قراآت مرا از شعر احمداین قطعه روایت کرد و این قطعه در ظاآت قرآن است:
ظنت عظیمه ظلمنا من حظها
فظللت او قظها لتکظم غیظها
و ظعنت انظر فی الظلام و ظله
ظمآن انتظر الظهور لوعظها
ظهری و ظفری ثم عظمی فی لظی
لا ظاهرن لحظها و لحفظها
لفظی شواظ او کشمس ظهیره
ظفر لدی غلظ القلوب و فظها.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر، معروف بشهاب الدین خفاجی مصری.از بزرگان علمای دولت آل عثمان است. در ادب و فقه وسایر علوم از افراد عصر خود و از شاگردان علامه ابوالسعود صاحب تفسیر است. ابتداء قضای روم ایلی سپس قضای سلانیک و مصر داشته و پس از عزل در مصر بتدریس و تصنیف میپرداخت. وفات او در 1069 هَ.ق. بوده است و بیش از نود سال زندگانی کرد. او راست: عنایهالقاضی. حاشیه ٔ تفسیر بیضاوی. شرح الشفا. شرح درهالغواص. الریحانه. الرسائل الاربعین. حاشیه ٔ شرح الفرایض. کتاب السوانح و الرحله. شفاء الغلیل فیما فی کلام العرب من الدخیل. دیوان الادب فی ذکر شعراء العرب. طرازالمجالس و رسائل دیگر. و او اشعار و مقامات و منشآت نیکو دارد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمربن ورد تمیمی، مکنی به ابوالقاسم. او راست: شرح صحیح بخاری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر الحنفی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ناطقی. او راست: واقعات الناطقی و خزانه الواقعات فی الفروع و هدایه فی الفروع. مؤلف کشف الظنون ذیل واقعات الناطقی و هدایه فی الفروع وفات او را سنه ٔ ست ّ و اربعین و اربعمائه (446)، و ذیل خزانه الواقعات فی الفروع سنه ٔ اثنین و اربعین و اربعمائه (442) آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمرالعتابی، ملقب بالامام و مکنی به ابوالقاسم. یکی از شُرّاح زیادهالزیادات محمدبن حسن شیبانی است و نیز از اوست: کتاب زیادات و زیادات الزیادات و شرح الجامعالکبیرمحمدبن حسن شیبانی. وفات وی به سال 586 هَ.ق. بود. مؤلف کشف الظنون ذیل الجامعالکبیر فی الفروع کنیه ٔ او را ابونصر و ذیل کتب دیگر ابوالقاسم آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمران بابلی. او راست: اسئلهالقرآن و اجوبتهاموسوم به فتح الرحیم لکشف ما یلبس من کلامه القدیم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمروبن خره، مکنی به ابونصر. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی برلسی فارسی، مکنی به ابوالعباس و مشهور به احمد زروق. او راست: شرح اسمأاﷲ الحسنی. وفات وی به سال 899 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الهمدانی، معروف به ابن آل و ملقب بحافظ. یکی از صاحبان سُنن است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی القمی. رجوع به ابوجعفر احمدبن محمدبن عیسی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن غالب خوارزمی برقانی، مکنی به ابوبکر. او از حُفّاظ محدثین معدود است و اصلاً از مردم برقان است که قریه ای است از قراء کات در مشرق جیحون. مابین آن و جرجانیه که شهر مملکت خوارزم است دوروزه راه است. ولادت برقانی سال 336 در برقان بود و در آنجا نشو و نما کرد و بأخذ و تحصیل فنون علوم اشتغال جست، آنگاه از بلاد خود برای اکتساب علوم مسافرت اختیار کرده بشهرهای عدیده رفت و صحبت مشایخ را درک کرده از ایشان استفادت نمود. ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم در ترجمت احوال برقانی صاحب عنوان این عبارت آورده گوید: ولد سنه ست ّ و ثلثین و ثلثمائه و رحل الی البلاد و سمع بها الکثیر و انتقل من دار الی دار و نقل کتبه فی ثلثه و ستین سفطا و صندوقین و کان اماماً ثقه وَرِعاً متفنناً مثبتاً فَهِماً حافظاً للقرآن عارفاً بالفقه و النحو صنف فی الحدیث تصانیف و کان الازهری یقول اذ مات البرقانی ذهب هذا الشان و قیل له هل رأیت انفس منه قال لا؛ یعنی برقانی در سال 336 متولد گردید و بشهرها رحلت کرد مرویات بسیار در بلدان استماع نمود و احادیث بسیار مکتوب کرد و برای تحصیل علوم از جائی بجائی انتقال میجست کتابهای خود در میان شصت و سه جوال و دو صندوق حمل مینمود پیشوائی بود بحلیه ٔ وثوق و تقوی آراسته و بفنون عدیده از علوم مهارت داشت کلام اﷲ مجید را حافظ و بفن فقه و نحو دانا بود و در علم حدیث مصنفاتی چند بپرداخت. زهری میگفت هرگاه برقانی بمیرد فن حدیث از میان برود و زهری را گفتند آیا در علوم گرانمایه تر از برقانی دیدار کرده ای ؟ گفت: ندیده ام. هم ابن جوزی گوید: قال ابن ثابت حدّثنی محمدبن یحیی الکرمانی الفقیه قال ما رأیت فی اصحاب الحدیث اکثر عبادهً من البرقانی، یعنی خطیب ابوبکربن ثابت گفت: حدیث کردمرا محمدبن یحیی کرمانی فقیه گفت: در میان خداوندان حدیث کسی را که عبادتش بیشتر از برقانی باشد دیدار نکردم. یاقوت حموی در ترجمت اخبار برقانی گوید: سمع ببلده و ورد بغداد فسمع اباعلی الصواف و ابابکر القطیعی و سمع ببلاد کثیره مثل جرجان و خراسان و غیرها ثم استوطن بغداد و کتب عنه ابوبکر الخطیب الحافظ و غیره من الائمه قال الخطیب و کان ثقهً ورعاً متفنناً مثبتاً لم نر فی شیوخنا اثبت منه و صنف تصانیف کثیره و کان له کتب کثیره نقل من الکرخ الی قرب باب الشعیر و کان عدد اسفاط کتبه ثلثه و ستین سفطاً و صندوقین، یعنی برقانی در بلاد خود استماع حدیث کرد وارد دارالسلام بغداد شد از ابوعلی صواف و ابوبکر قطیعی حدیث استماع کرد و در شهرهائی بسیار مانند جرجان و خراسان و جز آنها حدیث شنید آنگاه در بغداد توطن اختیار کرده در آنجا مقیم گردید ابوبکر خطیب حافظ و جز وی از ائمه ٔ حدیث از برقانی حدیث استماع کرده نوشتند ابوبکر خطیب گفته: برقانی مردی موثق و خداوند تقوی بود بفنون عدیده معرفت داشت بحلیه ٔ وثوق آراسته بود در میان مشایخ خود اوثق از او ندیدم مصنفاتی بسیار بپرداخت و او را کتب بسیار بود کتابهایش را از کرخ بمحله ای که قرب باب الشعیر است نقل کرد عدد ظرفهای کتبش شصت وسه جوال و دو صندوق بود -انتهی. دیگران ضبط نموده اند برقانی روز چهارشنبه غرّه ٔ شهر رجب سال 425 داعی حق را لبیک گفت و او را در گورستان جامع بغداد بخاک سپردند.
ابوالفرج در منتظم گوید خبر داد ما را قزّاز گفت: حدیث کرد مرا احمدبن علی گفت حدیث کرد مرا محمدبن علی صوری گفت: چهار روز پیش از وفات برقانی برای عیادت بمنزل او رفتم مرا گفت: هذا الیوم السّادس والعشرون من جمادی الاَّخره و قد سئلت اﷲ تعالی ان یؤخّر وفاتی حتی استهل رجب فقد روی ان ّ ﷲ تعالی فیه عتقاء من النّار عسی ان اکون منهم، یعنی امروز روز بیست و ششم جمادی الاَّخره است من از درگاه حق تعالی مسئلت کرده ام که وفات مرا بتأخیر افکند تا هلال رجب طالع گردد چه روایت شده خدای تعالی را در شهر رجب آزادشده هائی است از آتش دوزخ شاید آنکه من نیز از ایشان معدود باشم. صوری گفته این سخن را برقانی روز شنبه گفت. صباح روز چهارشنبه ٔ غره ٔ رجب وفات یافت. (نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 142).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فرج الجیانی الاندلسی، مکنی به ابوعمر، و گاه نسبت او بجد کنند و احمدبن فرج گویند و همچنین برادر او را نیز باین نسبت خوانند. او شاعری بسیارشعر و ادیبی وافرالادب و معدود در سلک شعرا و هم علما باشد. او راست: کتاب معروف بکتاب الحدائق حکم المستنصر که در آن با کتاب الزهره ٔ ابن داود اصفهانی معارضه کرده است و کتاب المنتزین (کذا) و القائمین بالأندلس و اخبارهم. و حکم در آخر وی را بند کرد و حمیدی گوید گمان میکنم هم در آن زندان درگذشته است. (معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 77).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل بن جعفربن محمدبن محمدبن الجراح الخزاز، مکنی به ابوبکر. او از ابوبکربن درید و ابوبکربن السراج و ابوبکربن الأنباری سماع دارد و بسیاری از مصنفات آنان را روایت کرده است و به سال 381 هَ.ق. در گذشته است. او مردی ثقه، نیکوادب و فاضل و ادیب و نیکوخط بود و در خط علاوه بر نیکوئی اتقان ضبط داشت و با معیشت مرفه و ظاهرالثروه بود. و قاضی ابوالعلاء واسطی صیمری و تنوخی و ابوالحسین هلال بن محسن و اولاد صابی همگی بسیاری از کتب ادب را از او روایت کنند، این روایتها تا این زمان [زمان یاقوت]متصل است. و شیخ ما تاج الدین ابوالیمن از طریقه ٔ اوعده ای کتب ادبیه را روایت کند. ابوالقاسم تنوخی گوید: از ابن الجراح شنیدم که گفت: بهای کتب من ده هزار درهم است و دوات من نیز ده هزار درهم ارزد. باز تنوخی گوید: ابن الجراح با جنبه ٔ ادبی ماهر در فروسیّت بود، خفتان می پوشید و بمیدان میشد و سواران را میراند و پراکنده میکرد. (معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 78).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الفضل الأهوازی، معروف به ابن کثیر. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید ازجمله ٔ کتب اوست:کتاب مناقب الکتاب. و رجوع به ابوکبیر اهوازی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل دینوری، مکنی به ابوالفضل و مشهور به ابن خازن. وی شاعر واستاد یگانه ٔ خط در عصر خویش بود. دیوان او را نصراﷲ کاتب پسر او جمع کرده. او راست: کتاب القناعه. و ازشعر اوست در بستان و حمام حکیم ابوالقاسم اهوازی:
وافیت منزله فلم ار حاجباً
الاّ تلقّانی بسن ضاحک
والبشر فی وجه الغلام اماره
لمقدمات ضیاء وجه المالک
و دخلت جنته و زرت حمیمه
فشکرت رضواناً و رأفه مالک.
مولد او به سال 451 هَ.ق. و وفات وی 518 بود. و رجوع به ابن خازن ابوالفضل احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل نهاوندی، مکنی به ابوالعباس. از عرفای اواخر مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر است از خلفا با الطایعﷲ و از سلاطین با عضدالدوله و فخرالدوله ٔ دیلمی.اصلش از نهاوند است و نشو و نما در بغداد کرده و مرید شیخ جعفر خلدیست که از مشاهیر عرفاست و نسبت بدو درست کند و خود مرشد اخی فرج زنجانی و شیخ عمو است. صاحب تذکرهالأولیاء در عنوان شرح حال وی بدین سان عبارات در حق او آورده: آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن مایه ٔ اساس خردمندی شیخ وقت ابوالعباس نهاوندی یگانه ٔ عهد بود در تمکین و قدمی راسخ داشت و در معرفت و تقوی آیتی بود بزرگ بهر حال شیخ از معتبرین و متقیان این طایفه است و زیاده اهل حال و اهل صحبت بوده بیشتری از بزرگان این سلسله بنزد وی رفته بودند و استمداد همت از وی نموده نقلست که وی در اوایل حال از وجه کلاه دوزی معیشت نمودی هر روز کلاهی دوختی و دو درم فروختی یکی را انفاق نموده و یکی دیگر بنان داده و با یکی از فقرا صرف نمودی و بر همین حال روزگار خود میگذرانید و شیخ را مریدی بود روزی بدو گفت که: دیناری زکوه بر ذمه ٔ من بود حاضر کرده بگوئید کرا دهم گفت: بهر فقیری که امروز برخوردی بده مرید در عرض راه نابینائی را دیده دینار زر بدو داد روز دیگر از همان مکان عبور کرده نابینا را دید نشسته و ازبرای رفیق خود حکایت میکند که دیروز کسی دینار زر بمن داد بخرابات شدم و با فلان مطرب خمر خوردم مرید شیخ چون این بشنید تغییر بحالتش راه یافته بنزد شیخ رفته قبل از آنکه حرفی زند شیخ بدو گفت: بگیر این یک درم [کذا] زر بهر که نخست نزد تو آید بدو ده. مرید بگرفت و از سرای بیرون رفت اول کسی که بنظر درآورد مرد علوی بود دینار زر بدو داد و در عقب میرفت بجای خلوتی رسید آن علوی مرغی مرده را از جیب درآورده بدور انداخت. پیش رفته و بدان مرد علوی گفت: راست گوی که این چه حالست ؟ گفت گرسنگی من و عیال بحدی رسیده بود که در ما هیچ طاقت باقی نمانده بود و بر من ذل ّ سؤال بسیار سخت بود گذارم بخرابه ای افتاد این مرغ مرده را در خرابه دیدم بحکم ضرورت برداشتم چون این درم بدادی آن مرغ را بینداختم که شاید درمانده تر از منی او را بردارد.آن مرید عجب بماند بنزد شیخ آمد. او را گفت: این ارشادی است تو را که باهل ظلم معاملت ننمائی و آنچه منفعت از آنان تو را حاصل گردید بدانجای رفت که دیدی وچون از حلال حاصل گردید بمانند آن علوی باهل استحقاق خواهد رسید و از این حکایت ارشاد میشود مرید بر آنکه از طریق نیکو و حلال باید منفعت حاصل کرد و اجتناب از طریق حرام. حکایت شده است که مرد ترسائی شنیده بود که مسلمانان صاحب فِراست میباشند بامتحان برخاست مرقعی بزی ّ اهل تصوف درپوشید و عصائی در دست گرفت ابتدا بخانقاه شیخ ابوالعباس قصاب رفت شیخ چون او را دید فی الحال بدو گفت: ای بیگانه در کوی آشنایان چکار داری ؟ چون این کلام از وی بشنید از آنجای بیرون رفت و بخانقاه وی رفت و در آنجا مقام کرد شیخ او را اکرام کرده از مذهبش هیچ حرفی در میان نیاورده چهار ماه درخانقاه مهمان بود و در افعال و اعمال ظاهراً با اصحاب شیخ موافقت مینمود پس از آن مدت خواست برود شیخ بدو گفت: ای جوان نیکو نبود که بیگانه آمدی و اکنون بیگانه بروی حق نان و نمک چون شد؟ جوان ترسا چون این کلام از شیخ بشنید فی الحال مسلمان شد و سالها در خانقاه بسیر و سلوک مشغول بود تا بجائی رسید که پس از وفات شیخ بجایش بنشست و از بزرگان شد و از این حکایت توجه مرشد را نسبت بمرید خواهد رساند و فواید خلق را خواهد ظاهر سازد چنانکه خواجه علیه الرحمه فرماید:
بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر
بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
وقتی از او پرسیدند که: از ابتدای امر خود چیزی ما را گوی. گفت: در بدایت حال مرا این خیال در سر افتاد بگوشه ٔ عبادت بنشستم دوازده سال سر بگریبان فروبردم تا یک گوشه ٔ دل بمن نمودند. مراد ازین بیان طلب است و مجاهده در راه دین بدون آنگاه که شخص را خیال بجای دیگر باشد آنگاه طلب بدین حد رسید آنچه را که در خیال اوست بدان خواهد رسید. و از کلمات اوست که گفته: همه عالم در آرزوی آنند که یک ساعت حق ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا بمن دهند تا من بیندیشم که خود چه چیزم و کجایم این آرزویم برنمیآید. در ذیل این کلام عرفا گفته اند که طلب وی این حال را بنابر ضعف حال و تنگی حوصله ٔ وی بوده و اگر حوصله ٔ وی تنگ نبودی نطلبیدی مگر آنچه پیغمبر خدا صلی اﷲ علیه و آله و سلم طلبید که: اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین و لا اقل من ذلک، بارخدایا مرا یک چشم هم زدن بخود بازمگذارو کمتر از آن نیز هم. حاصل معنی آنکه مخلوق ضعیف راچگونه تواند شد که خالق او را بخود بازگذارد و لحظه ای از او غفلت کند. چه غفلت از مخلوق باعث فنای هر عضوی از اعضای اوست بجای خود و نیز گفته که هرکه از علم طریقت سخن کند و اﷲتعالی نه ازبرای مطالب او حجت بود و حق را فراموش کند خداوند خصم او بود. در ذیل این مطالب عرفا گفته اند که سخن کردن از حق بر سه وجه است: اول سخن کردن از ذات او و خواهد شنید گوش در آن از کتاب و سنت، دویم سخن گفتن از دین او و کتاب و سنت و اجماع و آثار صحابه، سیم سخن گفتن است از صحبت او که او را موجود بداند بی جسم و شنوا داند بی گوش و بینا داند بی چشم. ازو پرسیدند که ما را در طریق سلوک چه باید تا بمقصود رسیم ؟ گفت: با خدای بسیار نشینید و با خلق اندک. حاصل معنی آنکه با حق باید بود نه با خلق و روی دل همواره بسوی او باید باشد. ازو پرسیدند تصوف چیست ؟ گفت: پنهان داشتن حال است و بذل کردن مال و جاه ببرادران که این دو را چون چشم پوشیدی حقیقت گذشت آن است. و آن عارف کامل را سال وفات بدست نیامد همین قدر معلوم شد که مقارن بوده است با اواخر400 هَ.ق. واﷲ اعلم. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 141).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن فهد الاسدی، ملقب به جمال الدین. فاضل فقیه مجتهد زاهد عابد وَرِع تقی نقی. در سال 757 هَ.ق. تولد یافته در بلده ٔ حله نشو و نما کرد. چون درجه ٔ رشد و تمیز را قدم نهاد از پی تحصیل علوم و اکتساب معارف نگریست علی بن خازن جابری را که از شاگردان شهید اول بود باستادی برگزید، روزگاری در مدرس آن فقیه دانشمند باستفادت بگذرانید و در علوم فقه و فن حدیث مقامی بلند یافت، باقتضای علو همت بر آن مراتب قناعت نکرده در مدرس جمعی از محققین عراق که اسامی ایشان بشرح میگذرد: شیخ نظام الدین علی بن عبدالحمید نیلی و شیخ ضیاءالدین علی بن شهیداول و سید بهاءالدین علی بن عبدالکریم فرش تلمذ بگسترد و مدتی دراز باستفاضت بگذرانید تا آنکه از اقتباس فوائد آن مشایخ عظام بی نیاز شد و خود درجه ٔ استنباطاحکام و استخراج فروع را فایز گشته از حضیض تقلید باوج اجتهاد ارتقا جست، پس بتکمیل معنی انسانیت همت گماشته طریق فقر بپیمود تا از صفای ریاضات زنگ دواعی نفسانی و وساوس شیطانی از لوح خاطرش زدوده گشت و کمال معنوی با جمال صوری ضمیمت نمود، شریعت و طریقت با هم جمع کرده آنگاه در یکی از مدارس حله مسند افادت وافاضت بسط کرد، جویندگان انسان کامل از هر جای گرد وی درآمدند و بتعلیم و ارشاد آن فقیه فقیر و مجتهد مرشد در تکمیل مراتب علم و تحصیل مقامات عرفان مساعی جمیله مبذول داشتند، پس هر یک برحسب استعداد خویش بمقامی ارجمند رسیدند و چند نفر از فقهاء آن حوزه و عرفاء آن حلقه در اشتهار رتبتی بلند یافتند و نام ایشان در صفحه ٔ روزگار بیادگار بماند، من جمله شیخ زین الدین علی بن هلال جزایری است که در ترویج احکام و نشر فنون بدرجه ای بود که مانند محقق کرکی و ابن ابی جمهور احسائی در مدرس کمالاتش تربیت یافتند و دیگر سید محمدبن فلاح واسطی است که سلسله ٔ مشعشعیه را نخستین والی است و در ملازمت ابن فهد بر بعضی غرائب امور عجائب اعمال دست یافته بدان وسیله بر مملکت خوزستان مستولی شدو آن کشور بر او و اولادش مسلم گشت، هم شیخ علی بن محمد طائی است که خود از آن پیش که سعادت صحبت او دریابد قصیده ای در مدیحت استاد بنظم آورده بجانب حله روانه کرد و در مجلس افادت و حلقه ٔ افاضت ابن فهد انشادکردند. این چند بیت از آن قصیده انتخاب و ثبت شد:
معافَره الاوطان ذل و باطل
و لاسیما اِن ْ قارنتها الغَوائل
فلاتسکنن داء الهوان و لاتکن
الی العجز میّالاً فما سادَ مائل
و ما الاهل الا من رأی لک مثل ما
تراه و الا فالموده عاطل
اذا کنت لاتنفی عن النفس ضیمها
فأنت لعمری القاصر المتطاول
اذا مارضیت الذل فی غیر منزل
فانت الذی عن ذروه العز نازل
اری زمناً ما کان فی الکون مثله
و لاحدثت عنه القرون الاوائل
اری ان هذا الدهر لم یسم عنده
من الناس الا جافل العقل ذاهل
اخی شد سرج العزم من فوق سابح
یفوق الصبا عدواً علی الشد کامل
و خل بلاداً من وراک لمن تری
بسفک الدّما فی اشهر الصوم کافل
و عرج علی ارض العراق میمّها
الی بلد فیه الهدی و الافاضل
انخ بنواحی بابل بعراصها
و حی بها من للافاضل فاضل
جمال الوری رب الفوائد کاشف الَ
َغوامض مما لم نطقه الاوائل
تری حوله الطلاب ما بین مورد
لطائف ایجاب و آخر سائل
و سله اذا ما جئته دعواته
لذی وَلَه عزت علیه الوسائل.
حاصل مراد آنکه در وطن مألوف زیستن خود بتنهائی خواری دهد و ذلت بخشد خصوصاً اگر در آن مقام پیوسته با شکنج حوادث گرفتار باشی پس در کاخ مذلت ساکن مباش و عنان عزیمت بجانب عجز و ناتوانی منعطف مکن چه هیچکس با کجروی رتبت بزرگی درنیابد حب ارحام و اقوام ترا غرّه نسازد و از آهنگ ارتحال بازندارد چه اقارب و عشایر تو آن کسانند که ازبرای همان خواهند که تو خود برای خویشتن خواهی اگر نه چنان باشند دوستی در میان نباشد و اگر استراحت و تن آسائی تو را بر آن بدارد که مذلت و حقارت از خویش نگردانی قسم بجان خودم تو درباره ٔ خویش تقصیر و تطاول کرده باشی باآنکه ترا انتقال بدار عزت میسر شود، هرگاه در خطه ای بخواری بسر بری چنان است که بپای خویش از اوج عزت فرود آمده و در حضیض مذلت مقام گرفته ای همانا روزگاری می بینم که مانند آن دیده ای ندیده و گوشی نشنیده است چه از اصناف مردم در این زمانه جز سفلگان و بیخردان کسی پسند نیفتد ای برادر گرامی زین عزیمت بر آن بادیه پیمائی بنه که بر باد صبا مسابقت گیرد و این سرزمین بآن مردم واگذار که در ماه صیام خون مسلمانان بریزند در آهنگ عراق بشهری عطف عنان کن که در آنجا مقام هدایت و محط رحال افاضل است و در نواحی بابل در عرصه ٔ آن شهربار بگشای و بحضور سرآمد افاضل شتافته شرط تحیت بجای آر همان یگانه ای که بحلیه ٔ ذات مسعودپیکر بنی نوع انسان بیاراسته و فواید علمیه را بر ایشان بدان مثابه اظهار دارد که گوئی خداوند آنها است و با سرانگشت فکرت عقده ٔ اشکال از شبهات غوامضی باز کرده که دست قدرت دانشوران قدیم از گشودن آنها قاصر آمده چون بمحضروی درآئی طالبان علوم را بینی که در گرد وی جمعند برخی لطائف ابحاث وارد آورند و قومی از دقائق مطالب سؤال کنند اگر بدان آستان رسیدی این ارادتمند که تواتر عرایض را جسارت شناسد در خاطر بگذران و دعای خیر برای وی التماس کرده از آن انفاس شریفه استمداد کن. بالجمله در کتب سیر و مغازی مسطور است که چون قرایوسف ترکمان بمیران شاه گورکانی غالب آمد و مملکت آذربایجان و عراق عرب را تسخیر کرد میرزا شاهرخ به تعصب برادر بمدافعت برخاست حافظان کلام اﷲ را که پیوسته ملازمت داشتند فرمود تا برای استیصال خصم دوازده هزار نوبت سوره ٔ انا فتحنا را ختم نمودند چون از تأثیر آن قرائت قرایوسف از پای درآمد عراق عرب بفرزند وی میرزا اسپند مسلم گشت دوازده سال در آن سرزمین حکمرانی کرد، در سال 840 هَ.ق. ابن فهد را با گروهی از علمای امامیه از سایر بلاد که در حله بودند بخواست و از علمای عامه و متکلمین خاصه مجلسی ترتیب داد چنانچه شاه خدابنده سلطان محمد الجایتو برای تحقیق حق از آن دو گروه مجلسی بیاراست بالجمله میرزا اسپند ایشان را در مسئله ٔ امامت بسخن درآورد فریقین هریک بادله ٔ خویش بر خصم حمله آوردند و داد مناظرات و جدال بدادند و ازتأیید باطن اهل البیت سلام اﷲ علیهم اجمعین ابن فهد در آن مجمع بر حقیت مذهب جعفری براهین قاطعه اقامت نمود و چون حقیقت آن مذهب را کالشمس فی رابعهالنهار روشن کرد حقانیت تشیع بر خاطر میرزا اسپند مکشوف گردید از عقیدت اسلاف خود دست بداشت و ترویج تشیع را عازم گشت و بفرمود تا در بلاد عراق به نام ائمه ٔ اثناعشر علیهم السلام خطبه خوانند و از یمن اسامی متبرکه عنوان خطب و زیب صفحات دراهم و دنانیر کردند گویا رایت نصرت آیت فتح بدست میرزا اسپند افتاده از فتوحات پی درپی اطراف عراق را از وجود مخالفین صافی کرد چنانچه قاضی نوراﷲ گوید که میرزا اسپند را در ایام حکومت بغدادبا برادران و برادرزاده ها و بعضی امراء آق قویونلو که در آن سرحد بودند محاربه و منازعه بسیار واقع شد ودر اکثر ظفر او را بود بدان پایه که میرزا جهانشاه که والی آذربایجان بود با آنهمه عظمت از عهده ٔ او بیرون نمی آمد. بر طالبان دقایق علم رجال مستور نماند که در میان علمای امامیه رضوان اﷲعلیهم دو نفر باین اسم نام برده شوند که از جهات چند اشتباه حاصل آید، چون هر دو را نام احمد و انتساب بفهد است در عصر و روایت که از ابن المتوج آورند نیز اشتراک داشته اند و هم بر کتاب ارشاد علامه ٔ حلی هر کدام شرحی نوشته اند پس لازم دانستیم محض امتیاز و افتراق ایشان سخنی گوئیم. در کتب رجال چند قرینه برای تعیین مراد و رفع اشتباه مقرر شده است من جمله ابن فهدی را که اینک بشرح احوال وی پرداخته ایم در لقب و نسب جمال الدین علی اسدی گویند و آن یک را شهاب الدین احسائی مقری خوانند و دیگر آنکه کلمه ٔ فهد نام جد اعلای ابن فهد حلی بوده ولی ابن فهد احسائی پدرش فهد نام داشته و هم روایت ابن الخازن را قرینه ٔ امتیاز شناسند زیرا که ابن فهد حلی بدان معنی اختصاص یافته و دیگر در مؤلَّفات و تصانیف آن دو را تمیز گذارند چه فاضل احسائی صاحب کتاب خلاصهالتنقیح فی مذهب الحق الصحیح است و عارف حلی را مصنفات از قراری است که مذکور میداریم: کتاب عدهالداعی و نجاح الساعی. کتاب المهذب البارع فی شرح المختصرالنافع. کتاب المقتصر، شرح الارشاد. کتاب التحصیل فی صفات العارفین. کتاب الهدایه فی فقه الصلوه. کتاب الدّرالنضید فی فقه الصلوه. کتاب الدّرالفرید فی التوحید. کتاب اسرارالصلوه. کتاب الفصول فی الدعوات. کتاب المحرر. کتاب الموجزالحاوی. کتاب مصباح المبتدی و هدایهالمهتدی. شرح الالفیه للشّهید. کتاب کفایه المحتاج فی مسائل الحاج. رساله موجزه فی منافیات نیات الحج. رساله مختصره فی واجبات الصلوه. رساله فی تعقیبات الصلوه، من الادعیه و آدابها. المسائل الشامیات. المسائل البحرانیات. رساله اللمعه الجلیه فی معرفه النیه. از قراری که در لؤلوءه مضبوط است لفظ جلیه را که در اسم رساله ٔ اخیره آورده با جیم معجمه بر وزن نقیه باید قرائت کرد، بعضی تحریف نموده با حاء مهمله میخوانند و این خود غلطی است که از توهم انتساب آن رساله ببلده ٔ حله ناشی گردیده. ابن فهد گوید: درعالم واقعه دیدم که شریف مرتضی دست خویش در دست مبارک جدش امیرالمؤمنین علیه السلام نهاده در صحن روضه ٔ سیدالشهدا ارواحنا له الفداء میخرامند، شریف لباسهای حریر سبز در بر دارد، پس بحضور شتافتم و شرط تحیت بجای آوردم، شریف روی بمن نموده فرمود مرحباً بناصرنااهل البیت، یعنی خوشا بیاری دهنده ٔ خاندان رسالت، آنگاه از مصنفات من بپرسید من عرضه داشتم. پس گفت: کتابی تصنیف کن که بدان تحریر مسائل و تسهیل ادله و اصول بنمائی و در آغاز آن بگوی و بنویس: بسم اﷲ الرحمن الرحیم الحمداﷲ المتقدس بکماله عن مشابهه المخلوقات. چون از خواب برخاستم بموجب دستوری که شریف داده بود بتصنیف کتاب تحریر پرداختم. و از مصنفات وی رساله ای است که برای تلمیذ خود سید محمد فلاح ترتیب داده است کلماتی چند از عبارات معجز آیات امیرالمؤمنین علیه السلام که در صفین بعد از شهادت عمار یاسر فرموده اند بدست آورده و از تلمیحات و اشارات آن عبارات بلطف قریحت و سلامت ذهن خروج چنگیزخان و ظهور سلاطین صفویه را استنباط کرده است فلهذا در آن رساله بر سبیل وصیت میگوید حکام حویزه و ملوک خوزستان را که از نژاد ابن فلاحند لازم دانم که هنگام طلوع دولت صفویه اطاعت آن سلسله را در عهده شناسند و هر یک از سلاطین آن دودمان رادریابند بیدرنگ بخدمتش مبادرت کنند. و دیگر از مؤلفات ابن فهد کتابی است که در آنجا غرائب امور و عجائب اسرار را جمع کرده و آن کتاب نیز نصیب سید محمدبن فلاح مذکور گردیده چنانکه ملکزاده ٔ دانشمند وزیر علوم در اخبار متنبئین آورده که ابن فهد کتابی در علوم غریبه داشت و در حین احتضار آن را بیکی از خدمه داد که در فرات اندازد، سید محمدبن فلاح بحیله آن را از وی گرفته از رهگذر امور غریبه حدود خوزستان را مرید خود ساخت، بالجمله ابن فهد در سنه ٔ 841 هَ.ق. که روزگار زندگانیش بهشتاد و پنج سال رسیده بود سرای فانی را وداع کرده بجوار رحمت پروردگار شتافت و در جوار مشهد مطهر حضرت حسین بن علی سلام اﷲعلیهما مدفون گردید، اکنون بقعه ٔ وی در وسط بوستانی است که سابقاً باغ نقیب علویین بوده در جنب خیمه گاه سیدالشهدا واقع شده است. ارباب تقوی و قدس چون بخاک وی بگذرند شرط تعظیم بجای آورند و از باطن آن شیخ بزرگوار استمداد نمایند. کرامات چند از آن مزار شریف حکایت میشود که نگارش آنها موجب اطناب گردد. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 226). و رجوع بروضات ص 20، و ابن فهد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم یا محمدبن احمد، مشهور به ابوعلی رودباری بغدادی. رجوع به ابوعلی رودباری احمدبن محمدبن القاسم یا محمدبن احمد... و رجوع بروضات الجنات ص 59 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی یمنی. رجوع به ابن فلیته ابوالعباس شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الفیومی المصری ثم الحموی. او راست:المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر. وفات به سال 770 هَ.ق. (کشف الظنون). و مؤلف روضات تاریخ وفات او را هفتصد و هفتادواند گفته است. (روضات ص 91).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم بن اسماعیل بن سعدبن ابان. رجوع به ابوالحسن محاملی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی. رجوع به ابن خاتون و رجوع به احمدبن محمدبن علی بن محمدبن محمدبن خاتون العاملی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عتابی، مکنی به ابوالعباس. وی شرحی بر کتاب سیبویه نوشته است. وفات او بسال 776 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عثمان ازدی. رجوع به ابن البناء شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عثمان خلیلی مقدسی، ملقب بشهاب الدین. متوفی به 805 هَ.ق. او راست: تحقیق المراد فی ان ّ النهی یقتضی الفساد. القول الحسن فی بعث معاذ الی الیمن.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عراق، مکنی به ابوسعید. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه چاپ زاخاو ص 241 آورده: ابوسعید احمدبن محمدبن عراق در کبس ماههای اهل خوارزم معتضد باﷲ را پیروی کرد و شرح آن اینکه چون در بخارا از بند رهائی یافت و از زندان خود در بخارابپایتخت خویش بازگشت از محاسبینی که در دربار او بودند پرسید که روز اجغار چه روزی است، آنان شرح دادند.آنگاه از موضع آن در تموز پرسید، جواب او بازگفتند.ابوسعید آن را بخاطر سپرد تا پس از هفت سال همین سؤال کرد و چون همان جواب بشنید و از کبائس و احوال آنها آگاه نبود منکر این حساب شد پس باحضار خراجی و حمدکی و دیگر منجمین عصر مثال داد و حقیقت حال بپرسیدو آن بشرح بازگفتند و او را از کارهای ایرانیان و اهل خوارزم در مورد سالها آگاه کردند. ابوسعید گفت: کار ایشان تباه و فراموش شده و عامه ٔ مردم بر این ایام اعتماد دارند و بوسیله ٔ آنها مراکز فصول اربعه را پیدا میکنند بگمان اینکه این روزها ثابت و لایتغیر است و اجغار وسط تابستان است و نیمخب وسط زمستان است و ایشان ابعادی را از این ایام حساب کنند و بدان اوقات زراعت و فلاحت خویش تعیین کنند و نمیتوانند بکبیسه توجه کنند مگر پس از سالیان دراز و این امر موجب اختلاف در تعیین ابعاد از روزهای مذکور گردد چنانکه برخی گمان برند که وقت بذر گندم پس از شصت روز از اجغار است و بعضی به بیشتر و گروهی بکمتر قائلند و راه صواب آن است که چاره ای اندیشیده شود تا اجغار بر یک حال ثابت بماند و در اوقات غیرمختلفه سالها بر یک منوال پایدار باشد تا حساب زمان مختلف نگردد. گفتند که: راهی نیست جز آنکه مبادی ماههای خوارزمی را در روزهای مفروضه از ماههای رومی وسریانی قرار دهیم چنانکه معتضد نیز همین کار را کرده و کبیسه ٔ سالها مطابق کبائس آنان حساب شود، پس در سال 1270 اسکندری این کار را انجام دادند و بر آن متفق شدند که اوّل ناوسارجی روز سوم نیسان سریانی باشدتا همیشه اجغار در نیمه ٔ تموز واقع شود و اوقات فلاحت را منجمین مذکور طبق این تاریخ تعیین کردند چنانکه وقت چیدن انگور برای خشک کردن، از چهل روز تا شصت وپنج روز پس از اجغار و چیدن انگور و گلابی جهت آونگ کردن از پنجاه و پنج روز تا شصت و پنج روز پس از اجغار تعیین شد و همچنین همه ٔ اوقات زراعت و القاح و غرس و پیوند و غیره تعیین شد و چون سال نزد رومیان کبیسه باشد شش روز پس از اسپندارمجی کبیسه خواهد بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عطأاﷲ اسکندرانی. او راست: مفتاح الفلاح فی ذکراﷲ الکریم الفتاح. وفات وی به سال 709 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علویه، ملقب به رزّاز. محدث است.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمدبن علویه ٔ سیستانی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بریح و هم ملقب بجراب الدوله. وی طنبوری و بذله گو و ظریف و خوش دعابه است و به ایام مقتدر عباسی میزیست و ادراک دولت بنی بویه کرد و چون دیالمه بالقاب مختوم بدوله مباهات میکردند او به لاغ و مزاح لقب جراب الدوله بخود داد و جراب بمعنی انبان و نیز غلاف بیضتین باشد. و او راست: کتاب ترویح الارواح و مفتاح السرور و الافراح، یاقوت گوید: این کتاب در فن خود از حیث اشتمال بر فنون هزل و مضاحک بی مانند است. (معجم الادباء). و ابن الندیم گوید: نام دیگر کتاب ترویح، النوادر و المضاحک است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن الرفعه ٔ شافعی. او راست: رساله الکنائس و البیع. وفات وی به سال 710 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الاَّدمی، مکنی به ابوطالب بغدادی. از صاحب سیاق نقل شده که او امام در نحوو تصریف بود و به نیشابور شد و در آنجا اقامت گزید و افادت و استفادت کرد و او را با ائمه مقالاتست و درمناظرات نحو و ادب مشهور است و بعد از سال 450 هَ.ق. وفات کرده است. (روضات ص 71 س 12 بآخر مانده).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی العطار الدنیسری، مکنی به ابوالعباس. متوفی 794 هَ.ق. او راست: حسن الاقتراح فی وصف الملاح. المسلک الفاخر. قطع المناظر بالبرهان الحاضر. زهر الربیع فی التشابیه البدیع. کتاب بدیع المعانی فی انواع التهانی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن احمدبن ناقد، مکنی به ابوالازهر و ملقب به نصیرالدین. وزیر مستنصر خلیفه ٔ عباسی. هندوشاه در تجارب السلف ص 349 ببعد آرد: لقب و کنیه و نام و نسب او شمس الدین ابوالازهر احمدبن محمدبن علی بن احمدبن الناقد است و اصل و مولد و منشاء و مدفن وی بغداد است و پیش از شروع در حکایت احوال او بگوییم اگر کسی گوید در تبدیل القاب چه حکمت است گوییم عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبهً نام او برزبان نرانند کنیه ٔ او بگفتندی، اما القاب آیین سلاطین عجم است مثل بنی بویه و بنی سلجوق چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان بحضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن می دانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند اما عدول از لقبی بلقبی جهت آن کردند که نامها متفاوت است نام هست که از نامی بهتر است قال (ص): خیر الاسماء ما عبد و حمد. و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذؤیب است و کنیه ها نیز متفاوت است زیرا که ابوالقاسم و ابونصر و ابوالبرکات بهتر از ابوذؤاد و ابوبراقش و ابوذؤیب است و جاحظ گفته است که: ابوعبیداﷲ بزرگتر است از ابوعبداﷲ. و ادراک فرق بذوق صحیح توان کرد و همچنین القاب نیز متفاوت است یا بحسب معانی یا بحسب عذوبت الفاظیا بحسب فخامت یعنی بزرگی یا بحسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگ تر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین (؟) و تاج الدین هم از روی معنی و هم از روی لفظ اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد ومعزوما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و اما از جهت لفظ بذوق میتوان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز (؟) و تاج و این معنی را جز بذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی بیان گویند. بناءً علی هذه القاعده خلفاء چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمیبود ازبرای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اول و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده خرد نام او را تغییر کند و میشاید که این نوع را مطلقاً بارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ. پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. و بر سر حکایت وزیر نصیرالدین بن ناقد رویم، و گوییم اومردی بود از کفاه روزگار و عقلاء جهان، در سن کودکی بتحصیل ادب و شعر و انشا و ترسل و سیَر و تواریخ مشغول شد و در این اقسام بمرتبتی که از اکفاء و اقران درگذشت در ایراد سخن و وقوع حالات و قضایا او را مستشهدات غریب مثل آیتی از قرآن یا بیتی یا مثلی سایر یا حکایتی مناسب دست میداد و با این فضایل مذکور وقار وهیبت و تقوی و امانت عظیم داشت، بمال دیوان و رعیت هرگز طمع نکردی و تمامت متصرفان را بحسن تدبیر و ایصال وظایف از میاومات و مشاهرات و مسانهات از خیانت مانع شدی و اموال اعمال و قوانین و دواوین را ضبطی نهاد که دوست و دشمن بکفایت و شهامت و ملک داری او مقر شدند و محافظت بجایی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند و یکی از شعراء او را دو بیت هجو گفت در این معنی و بوزیر رسانیدند و او را خوش آمد زیرا که اگر چه مشتمل بود بر امساک و تنگ گرفتن بر نواب و خدم اما بر نزاهت نفس و کمال خبرت و علو همت او دلالت داشتندی و آن دو بیت این است:
وزیرنا زاهد و الناس قد زهدوا
فیه فکل عن اللذات منکمش
ایامه مثل شهر الصوم خالیه
من المعاصی و فیها الجوع و العطش.
چون امیرالمؤمنین مستنصر وزیر قمی را بگرفت ابن ناقد را بدارالخلافه خواند و خلعت وزارت فرمود و هرچه ازعادات و رسوم و اکرام و اعظام بود مرعی گردانید و چون از حضرت خلافت بیرون آمد اسبی با ساخت زر از مراکب خاص پیش کشیدند سوار شد و بدیوان رفت، چون بر مسند نشست رقعه ٔ انهاء بحضرت فرستاد و تشریف جواب یافت فرمان شد تا القابی که ازبرای ابن مهدی می گفتند ازبرای او همچنان گویند بر این صورت: المولی الوزیر الاعظم الصاحب الکبیر المعظم العالم العادل المؤید المظفر المنصور المجاهد نصیرالدین صدرالاسلام غرس الامام عضدالدوله مغیث الامه عمادالملک اختیار الخلافه المعظمه مجتبی الامامه المکرمه تاج الملوک سید صدور العالمین ملک وزراء الشرق و الغرب غیاث الوری الازهر محمدبن الناقدظهیر امیرالمؤمنین. این وزیر مردی مقبل و محظوظ بود و او را در ایام وکالت مستنصر پیش از وزارت اتفاقها میافتاد که همه دلالت بر سعادت داشت. وقتی در سرای او در بعضی از اعیاد سنبوسه ای ساختند و او بفرمود تاحشو هفتاد سنبوسه پنبه دانه کنند تا ندیمان و یاران خویش را با آن ملاعبتی کند و بامداد عید از جانب باب البستان که دری است از درهای دارالخلافه بحضرت رفت. مستنصر خادمی را گفت: با وکیل بگوی که اگر در سرای تو سنبوسه ساخته اند اینجا آرند، ابن ناقد خادمی را بسرای فرستاد تا هر سنبوسه که ساخته بودند بدرگاه آوردندو در این حالت که سنبوسه بحضرت رسیده بود او را یادآمد که حشو بعضی سنبوسه پنبه دانه داده بود خواست که از این بیم از هوش رود در حال سوار شد و بخانه دوانید و از زن بپرسید که سنبوسه هیچ مانده است ؟ زن گفت:نه و فلان کس آمد و تمامت تسلیم او کردیم. گفت: بهتربطلب که اگر هیچ نمانده است وای بر ما، زن در خانه رفت و تفحص کرد کنیزکان صد سنبوسه پنهان کرده بودند و از اتفاقات دولت و سعادت آن هفتاد سنبوسه محشو پنبه دانه باقی بود و یکی بدارالخلافه نبرده بودند، ابن ناقد شاد شد و از این اتفاقات فال نیکو گرفت و شکرانه ٔ آن را بمستحقان صدقات رسانید، و وقتی در دارالخلافه کوشکی بدید این ابیات انشاد کرد:
ﷲ من قصر الخلافه منزل
من دونه ستر النبوه مسیل
و رواق ملک فیه اشرف موضع
ظلت تحار له العقول و تذهل
تغضی لعزته النواظر هیبه
و یرد عنه طرفه المتأمل
حسدت مکانته النجوم فَوَدَّ لو
امسی یجاوره السماک الاعزل
وسما علواً ان یقبّل تربه
شفه فاضحی بالجباه یقبل.
در بغداد یکی از اواسطالناس بود که پیوسته ملاعبت و ظرافت کردی و وقتها مضحکات گفتی و پیش ارباب مناصب خاصه ابن ناقد باین واسطه تردد نمودی و ابن ناقد او را عُدَیل گفتی، روزی با او بازی می کرد او گفت: ای خداوند تا کی عدیل باشم نشاید که عدل شوم ؟ گفت: می خواهی که عدل شوی ؟ گفت: میخواهم و التماس کرد تا مطالعه ای در این باب نویسد، این ناقد بکراهتی تمام مطالعه نوشت مشتمل بر آن که شخص مردم زاده پیش بنده تردد میکند ومیخواهد که از عدول باشد فرمان نافذ شد که ملتمس اومبذول است کس بقاضی فرستد تا شهادت او مسموع دارد وزیر فرمان را بقاضی رسانید و قاضی نام عدیل را در زمره ٔ عدول ثبت کرد و تصغیر بتعظیم مبدل گشت. بعد از روزی چند وزیر از مشایخ عدول دو کس را طلب کرد اتفاقاً در آن حال عدیل حاضر بود و شخص دیگر، هر دو را بفرستاد، حاجب ایشان را بخدمت وزیر برد و گفت: دو عدل از دارالقضاه آمده اند عدیل در پیش افتاد و سلام کرد و چون نظر وزیر بر او آمد بانگ برآورد و گفت:
ویلک ای عدیل عدل شدی، آنگاه باستشهاد حال این دو بیت برخواند:
و مازالت بنوأسد تسامی
و تدخل فی ربیعه بالمزاح
الی ان صار ذاک الهزل جدّاً
و باح القوم بالنسب الصراح.
آنگه گفت: بیرون رو قبحک اﷲ و قبح وقتاً صرت َ فیه عدلا، یعنی زشت گرداناد خدای تعالی تو را و آن زمان که تو در او عدل باشی آنگاه مثال فرمود تا قاضی القضاه تمامت اسامی عدول بر جریده ای نوشت و بمطالعه ٔ وزیر رسانید، وزیر عدیل و چند کس دیگر را اسقاط فرمود و قلم در اسامی ایشان کشید. وقتی مستنصر بوزیر نوشت که حظیه ای درسرای داریم و میخواهیم او را بکسی دهیم مردی موافق بطلب. ابن ناقد گفت: مجیر بزاز دوست ماست و بر ما حق تردد و توددی ثابت دارد و بهیچوجه اتفاق مجازاتی نیفتاد و با این حظیه بی شبهه نعمتی و ثروتی عظیم باشد اگر فرمان شود او را به مجیر دهیم، خلیفه اجازه فرمود و وزیر بزاز را بطلبید و با او گفت و قضاه و شهود را احضار کردند و عقد نکاح منعقد شد و بعد از چند روز حظیه را با جهازی که قیمت عدل آن از بیست هزار دینار زیاده بود بمجیر داد چون از زفاف بپرداخت بسلام وزیر آمد تا اقامه ٔ شکری کند وزیر چون او را بدید گفت: زبان این حظیه همانا انشاد کرد:
و ما کنت من ابناء جنسی فتستوی
خلائقک السودی وحسن خلائقی
و لکن بنات الخیل وَ هْی َ مواصل
مطایا لأبناء الحمیر النواهق.
مجیر عامی بود پنداشت که وزیر او را می ستاید بدعا مشغول گشت.و شبی مستنصر بدیدن او آمد و تا وقت سحر بنشست و مسامره و محادثه میکردند چونکه خواست بازگردد وزیر ابیات احمدبن منن برخواند:
و هذه لیله جاد الزمان بها
قد عادلت کل ما افنیه من عمری
جاد الحبیب ندیمی فی دجنتها
الی الصباح بلا واش و لا کدر
حدیثه الدرّ یغنی عن کواکبها
و وجهه البدر یغنینا عن القمر
وددت لو أنها طالت و کنت اذن
امدّها بسواد القلب و البصر
و لم یکن عیبهاالاّ تقاصرها
و ای ّ عیب لها أشنی من القصر.
و در آخر ایام مستنصر نصیرالدین بن ناقد را مرضی بلغمی پیش آمد و مفاصل استرخا گرفت و افلاجی ظاهر شد چنانکه برنمیتوانست خاست و هر روز زیاده میگشت تا بجایی رسید که از سخن و کتابت عاجز شد و بحیله و زحمت نام خویش هم نمیتوانست نوشت معهذا هرگز خلیفه را بر دل نگذشت که او را معزول کند و مستنصر وفات یافت و وزیر بر این حالت بود و در عهد مستعصم مدتی بماند و هرگز اسم وزارت از او نیفتاد با آن که استطاعت هیچ کار نداشت تا آنگاه که اسهالی پیش آمد و بمرد در سنه ٔ اثنتین واربعین و ستمایه (642) و وفات او در دارالوزراء بودمقابل باب نوبی و در آن سرای از وزراء جز او کسی نمرد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن احمدبن یوسف بن حسین بن یوسف بن موسی الحصکفی الحلبی العباسی الشافعی، مشهور به ابن منلا. شرح اخبار وی در چند تاریخ منظور افتاده است و از ارباب سیَر و مصنفین معجمات هرکه ترجمت او در تألیف خویش درج کرده در صفتش کلمات بلند و القاب بزرگ بیاورده. وی از علمای امامیه با شیخ علامه بهاءالدین محمد عاملی و شرکاء آن طبقه ٔ عالیه معاصر بوده است. ولادتش در 937 هَ.ق. بوقوع پیوسته. مورخ محبی در عنوان حالات او میگوید: کان واحد الدّهر فی کل ّ فن ّ من فنون الأدب جمع بین لطف التحریر و عذوبه البیان و کان بالشهباء احد المشاهیر و من جمله الجماهیر نشاء فی کنف ابیه و قراء علی جماعه الاساتید. جامع روضات الجنات مینویسد: هو من علماء الدّیار الشامیه صاحب تحقیق و تدقیق و مهاره کامله فی توضیح مشکلات السلف بالفکر العمیق والاستدلال علی مطالبهم. اگرچه مشایخ ابن منلا بسیارند ولی بیشتر تحصیل او در حضرت امام علامه رضی الدین ابوالبقاء محمدبن ابراهیم بن یوسف بن عبدالرحمن بن حسن حلبی حنفی معروف به ابن الحنبلی مصنف تاریخ حلب اتفاق افتاد. از کتبی که در نزد او بخواند یکی رساله ٔ شرح نورالدین فی مسح القلتین است از تألیف وی و مخائل الملاحه فی مسائل المساحه که هم از مصنفات ابن حنبلی میباشد و دیگر شرح مواقف سید جرجانی و شرح عضدی بر مختصر ابن حاجب با حاشیه ٔ سعدالدین تفتازانی و تعلیقه ٔ شریف جرجانی و کتاب محلی در اصول و حاشیه ٔ آن مسماه بمشارفه و کتاب شمائل النبی صلی اﷲ علیه و آله از تألیفات ترمذی در حدیث. ابن منلا این کتاب را از لفظ رضی الدین استماع کرد و او را بدان بداشت که در معنی اقراء شمایل شعری گوید و از این بیت مشهورکه بر دو وزن مشتمل است لختی در آن تضمین کند که:
حاشا شمائلک اللطیفه ان تری
عوناً علی ّ مع الزمان القاسی.
این حنبلی گفته: پس من برحسب اقتراح شهاب الدین ابن منلا در خطاب حضرت رسالتمآب صلی اﷲ علیه و آله و سلم چنین گفتم:
یا من لمضطرم الاوا-
م حدیثه المروی ّ ری ّ
اروی شمائلک العظا-
م لرفقه حضروا لدی ْ-
ی علی انال شفاعه
تسدی لدی العقبی الی
حاشا شمائلک اللطیَ
َفه ان تری عوناً علی.
یعنی ای آنکه روایت سنت و نقل حدیث تو تشنگی افروخته دل را سیرابی بس عظیم است من شمایل بزرگوار ترا برای یاران چند که نزدیک من حاضر آمده اند روایت میکنم بامید آنکه شاید روز رستخیز بشفاعت تو فرارسم حاشا که اخلاق شریف و ملکات لطیف تو بر زیان من مددکار و با خشم پروردگار یار باشد. و ابن منلا در سال 954 بشهر حلب صحبت شیخ کامل و مرشد واصل علوان بن محمد حموی دریافت و یک ثلث صحیح بخاری از وی استماع کرد و در چند میعاد وی حاضر گشت و هم از برهان الدین عمادی حدیث بسند مسلسل اخذ نمود و از او اجازه ٔ روایت گرفت و در سال 958 در صحبت پدرش محمدبن علی بقسطنطینیه رفت و در آنجا رساله ٔ اصطرلاب از نزیل قسطنطینیه شیخ غرس الدین حلبی فراگرفت و با محقق نحریر سید عبدالرحیم عباسی گرد آمد و روایت کتاب بخاری را از او اجازت یافت و در ستایش آن دانشور بزرگ قصیده ای بقافیت سین بسرود و مطلع آن این بیت است:
لک الشرف العالی علی قاده الناس
و لم لا و انت الصدر من آل عباس.
یعنی ترا بر تمامت مهتران مردم شرافت است چرا چنین نباشد و حال آنکه تو صدر دوده ٔ بنی عباسی. و در این مسافرت کتابی تألیف کرد به نام روضهالوردیه فی الرّحله الرومیه و این قصیده بتمامها در آن کتاب مندرج است و چون از قسطنطینیه مراجعت جست وارد حلب شد و بدان بلد از فن تجوید بسیاری در نزد شیخ ابراهیم ضریر دمشقی نزیل حلب بخواند ودر سال 965 از مجود مذکور اجازت یافت بافادت و او را دو کرت دیگر بشهر دمشق مسافرت افتاد و در آنجا از بدرالدین غزی اکتساب علوم و اقتناء معارف کرده و در مجالس تدریس وی که بمدرسه ٔ برانیه ٔ شام منعقد میگشت حاضر میشد و هم به دمشق قطعه ای از صحیحین مسلم و بخاری در خدمت نورالدین نسفی بخواند و نیز در چند درس او از کتاب محلی و شرح بهجه حضور یافت و از او اجازه گرفت و در حضرت شیخ محب الدین تبریزی که مجاور تکیه ٔ سلیمانیه بود شرح منلازاده را بر هدایهالحکمه قرائت نمود و هم بعضی از تفسیر قاضی ناصر بیضاوی از وی بشنید و نیز بمدرس شیخ ابوالفتح شبستری مراودت آغاز نهادو دو قطعه ٔ کبیر از شرح تلخیص تفتازانی و کتاب علامه ٔ اصفهانی از او فراگرفت آنگاه منصب تدریس بلاطیه شهرحلب بناء حاج بلاط و داوار با ابن منلا تفویض رفت و او در خلال اشتغال بعمل آن مدرسه بامر تصنیف شرح کتاب مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب بپرداخت و بر آن نسخه شرحی برسم مزج برنگاشت در نهایت مقامات بسط و تفصیل و فوق مراتب اتقان و تحقیق مطالب شرح دمامینی و حاشیه ٔ شمنی و شواهد سیوطی را در آن تصنیف شریف بگنجانید و در هر عنوان از اصول مبحث و اطراف مسئله هیچ سخن فرونگذاشت. جامع خلاصهالاثر در صفت آن شرح میگوید: و هو فی بابه لا نظیر له یعنی این کتاب را در علم اعراب مانند نیست. صاحب روضات در مدح آن مینویسد و لایتصور فوق ذلک الکتاب المغنی شرح یعنی مغنی ابن هشام را بالاتراز این شرحی متصور نمیشود، ابن منلا نام این تصنیف منیف منتهی امل الادیب من الکلام علی مغنی اللبیب گذارده و از شرح باب اول که در مفرداتست قطعه ای لائق از خزانه ٔ ملکزاده ٔ دانشمند اعتضادالسلطنه وزیر علوم علیقلی میرزا که زمان میمونش یاد و روان مقدسش شاد باد بنظر رسیده در آغاز بتقریبی سخن در ترجمت احوال مصنف مغنی اللبیب ابن هشام انصاری و شارح دمامینی و محشی شمنی و حافظ سیوطی میراند میر معاصر جامع روضات گفته که من از نسخه ٔ نخستین مجلد اول را خود بخط ابن منلا دیده ام و در اطراف آن بخط سید علامه صدرالدین عاملی حواشی بسیار بود بالجمله ارباب معجمات باسم این ابن منلا چند تصنیفات سودمند آورده اند در فن ادب و منشآت عرب، از آنجمله است: رساله ٔ طالبه الوصال من مقام ذلک الغزال و نسج این رساله بر منوال عبره الکئیب و عشرهاللبیب است از تألیف صلاح الدین صفدی و دیگر کتاب شکوی الدمع المراق من سهم العراق و هم بر اسلوب استادش رضی الدین بن حنبلی در تصنیف مرتع الظباء و مربع ذوی الصبا کتابی وضع کرده مترجم بعقود الجمان فی وصف نبذهمن الغلمان. و در صناعت نظم نیز کلمات لطیف و اشعارملیح دارد و در این ابیات فکر بکری بمنصه ٔ ظهور نشانیده است، گوید:
نازع الخدّ عذار دائر
فوق خال مسکه ثم ّ عبق
قائلاً للخدّ هذا خادمی
و دلیل انه لونی سرق
فانتضی الطّرف لهم سیف القضا
ثم ّ نادی ماالذی ابدی الفرق
ایّها النّعمان فی مذهبکم
حجه الخارج بالملک احق.
یعنی در عارض محبوب خط در سرّ خال با خد بنزاع برخاست و بر وی دعوی عدوان و غصب نمود و گفت این هندوبچه که در چنگ تو افتاده چاکر منست بدلیل آنکه رنگ من بگرفته و گونه مشک بپذیرفته است دیده ٔ وی بداوری شمشیر برکشید و بانگ برداشت که در مذهب امام اعظم بینه ٔ خارج مقدم است در این مضمون بمسئله تعارض بینتین که فقها در کتاب قضا می آورند اشارت کرده میگویند اگردو کسی را بر ملکی مثلاً بطور تداعی تنازع افتد و هردو دعوی ملکیت کنند و بر طبق مدعی بینه ٔ شرعیه اقامت نمایند و از ایشان یکی داخل باشد و دیگری خارج میان فقها اختلاف است که آیا بینه ٔ کدامین باید بتقدم اولی داشت ابوحنیفه حجت خارج را پیش میدارد و در مثل این ماده خال را که مَدْعی ٌبه است بخدّ بازمیگذارد. ودیگر از اشعار ابن منلا این دو بیت ظریف که بر ایهامی لطیف مشتمل است بنظر رسیده، گوید:
ادّعوا ان خصره فی انتحال
فلذا بان قدّه الممشوق
و اقاموا الدّلیل ردفاً ثقیلاً
قلت مهلاً دلیلکم مطروق.
یعنی بلسان دعوی گفتند میان محبوب بسیار لاغر و نزار است واز این جهت بالای وی که بشاخه ٔ بان میماند باریک و کشیده است بدین مدعی سنگینی سرین را دلیل آورده اند گفتم خاموش که دلیل شما مدخول است. و هم ابن منلا هجای شریفی علوی نسب گفته و بشعری که سابقاً در قَدْح اشعار ابن شجری علوی بسته بودند تلمیحی ملیح نموده است:
المشهدی لسانه قد فل ّ کل مهنّد
ان رام انشاد القریض فقل له یا سیدی.
یعنی زبان این سید از شمشیر هندی بتیزی سبق گرفته است و چون بانشاد شعر خویش پردازد با او چنین خطاب کن که یا سیدی. و این کنایت است از شعری که در هجو ابن شجری و منظومات وی گفته اند که:
یا سیّدی والذی یعیذک من
نظم قریض یصده به الفکر
ما فیک من جدک النبی سوی
انّک لاینبغی لک الشعر.
یعنی ای مهتر من بخدائی که ترا از بستن شعری که آیینه ٔ فکر را زنگ آلود میسازد در پناه خویش میدارد سوگند یاد میکنم که از خصائص نیای بزرگوارت پیغمبر ترا هیچ نصیب نیفتاده مگر همین که شعر گفتن ترا سزاوار نیست چنانکه او را (ص). محبّی میگوید نظم ابن منلا در این معنی بر شعر مخلد موصلی بمراتب مرجح است، او گفته:
یا نبی اﷲ فی الشعر و یا عیسی بن مریم
انت من اشعر خلق اﷲ ان لم تتکلم.
یعنی ای آنکه در شعر چون محمدبن عبداﷲ صلی اﷲ علیه و آله میباشی و در نژاد چون عیسی بن مریم، تو از تمامت آفرینش شاعرتری بشرط این که هیچ سخن نکنی. حاصل آنکه نه شعر گفتن ترا رواست نه بپدری نسب رسانیدن و اصل این نکته راثعالبی در کتاب الشکایه والتعریف آورده و گفته: اذاکان الرّجل متشاعراً غیر شاعر قالوا فلان نبی فی الشعر، یعنی چون مرد شاعر نباشد و بتکلف سخن بنظم کشد گویند وی در شعر پیغمبر است. ابن منلا بر هیکل مردم کل در سر موی نداشته کسی او را بدان عیب سرزنش آورده بوده است، وی بپاسخ آنکس گفته:
یعیبنی ان ّ شعر الرأس منحسر
منّی فتی قد عری من حله الادب
و لیس ذلک الاّ من ضرام هوی
یبری الی الرّأس منه ساطع اللهب
اقصرعدمتک ذا داء بمبعره
فالعیب فی الرأس دون العیب فی الذّانب.
یعنی جوانی عاری از کسوت ادب مرا بنابودی موی سر عیب گفت و حال آنکه این از زبانه ٔ آتش عشق است که مرا بسر سرایت کرده و موی آن بتمامت بسوخته الا ای عیب جوی هرزه گوی که ترا ناخوشی در دبر است سخن کوتاه کن و خاموش نشین که عیب در سر به که تا عیب در دُم و دیگر در صحبت هدیه ای بدوستی نوشته و از حقارت آن تحفه معذرت خواسته:
اقبل هدیّه مخلص
فی ودّه و ثنائه
و اجبر بذلک کسره
و اغنم جمیل دعائه.
یعنی ارمغان کسی را که در دوستاری و ستایشگری تو بس ساده و بی آمیغ است بپذیر و بخلوص وی شکستگی خاطرش پیوند ده و دعاء نیکش در حق خویش غنیمت شمار. هم در این معنی است:
قد بعثنا الیک اکرمک اللَّ̍
َه ببرّ، فکن له ذا قبول
لاتقسه الی ندی کفک الغمَ
َر و لا نیلک الکثیر الجزیل
و اغتفر قلّه الهدیه منی
ان ّ جهدالمقل غیر قلیل.
یعنی بسوی تو که خدایت گرامی فرماید تحفه ای فرستادیم آن را قبول فرمای و بعطای خویش قیاس مکن و برکمی آن پرده بکش که چون مرد نهایت طاقت خود را مبذول دارد و برحسب وسع و مکنت خویش بدانچه قدرت یابد تقدیم نماید کم نباشد. ابن اثیر در نهایه میگوید: الجهد بالضم ّ الوسع والطاقه و منه حدیث الصدقه: ای الصدقه افضل قال جهدالمقل ای قدر ما یحتمله حال القلیل المال. وفات ابن منلا در سال سه پس از هزار هجری افتاده است. مورّخ محبّی در خلاصه میگوید: او را فلاحین قریه ٔباتشا از عمل معرّه نسرین بستم بکشتند. قبرش در جوار مزار جد مادریش خواجه اسکندربن ایجق است بکوهی که در آن الکاء واقع شده. حصکفی بفتح حاء و سکون صاد مهملتین و فتح کاف و کسر فاء نسبت است بحصن کیفا و آن حصاری عظیم میباشد مشرف بر دجله در میان میافارقین وجزیره ٔ ابن عمر از خطه ٔ دیار بکر. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 320). و رجوع به ابن منلا شهاب الدین... و رجوع به روضات الجنات ص 93 شود. و صاحب کشف الظنون در ذیل شرح مغنی اللبیب وفات او را به سال 979 هَ.ق. آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن ثابت ازجی دنّابی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن محمدبن محمدبن خاتون العاملی العیناثی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بجمال الدین و پدر او محمد شمس الدین لقب داشت. وی از مشاهیر مشایخ اجازات است و شیخ شهید الثانی رحمه اﷲ از او روایت دارد و در اجازه ٔ کبیره ٔ مشهوره ٔ خود القاب او را چنین آورده است: الامام الفاضل المتقن خلاصه الاتقیاء والفضلاء و النبلاء. و او از شیخ علی بن عبدالعالی الکرکی روایت کند باآنکه وی با احمد در قرائت بر پدر او محمد عیناثی و نیز در روایت او از شیخ جمال الدین احمدبن الحاج علی العیناثی شرکت داشت و صاحب روضات گوید: من صورت اجازه ٔ او را به شیخ علی محقق دیدم. پس روایت شیخ محمدبن خاتون العاملی العیناثی از شیخ علی رحمه اﷲ چنانکه در امل آمده یا از آنجاست که وی را با محمدبن احمدبن محمد آتی الذکر یا مردی دیگر از این شجره ٔ میمونه اشتباه کرده است و یا مبنی بر قصور مؤلف آن کتابست در تحقیق درجات و انساب کما لایخفی علی اولی الالباب. (روضات ص 21). و رجوع به ابن خاتون شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بجائی. او راست: صدق المقلتین فی شرح بیتی الرحمتین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بخاری. محدث است و نسبت او به بخار عود است که وی در خانات بخور میکرد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بغدادی حنفی، مکنی به ابونصر. او راست: فرائض ابی نصر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی جوهری. سید علیخان در سلافه ذکراو کرده است. ولادتش در مکه بود و بدانجا پرورش یافت و در شعر و ادب برآمد. در عنفوان جوانی بهندوستان رفت، بیست و پنج سال در آنجا بگذرانید، پس از آن بمکه و از آنجا به ایران آمد و چندی بدینجا اقامت کرد و لیکن روزگار مساعدتش نکرده ناچار بهندوستان بازگشت وتا آخر عمر (1069 هَ.ق.) در آنجا بود. او راست:
قل للذی یبتغی دلیلا
من غیر طول علی المهیمن
ماذره فی الوجود الا
فیها دلیل علیه بیّن.
###
لما بدا لبدر یجلو
دجی الظلام و اسفر
ذکرت وجه حبیبی
والشی ٔ بالشی ٔ یذکر.
###
و اسمح الناس کفا
من لایقول و یفعل
و اعذب الشعر بیت
یرویه عذب المقبل.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی شافعی حجازی مصری شاعر، ملقّب به شهاب الدّین. وفات 875 هَ.ق. او راست: مجموعه ای ادبیه موسوم بروض الاَّداب. الدرر المنظومه من النکت المفهومه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم بن احمدبن خدیو الاخسیکثی، مکنی به ابورشاد و ملقب بذوالفضائل، از مردم اخسیکت و آن شهریست بفرغانه و آن را با تاء و ثاء هر دو گویند. ولادت او در حدود سال 466 هَ.ق.و وفات بمرو در شب دوشنبه ٔ چهار شب از ماه جمادی الاَّخر مانده در سال 528 بود. او و برادرش ذوالمناقب محمد دو ادیب مروند بی مدافعی و قدماء مرو و سکان آن ناحیت تا گاه مرگ آن دو بدین معنی مقر و همداستان بودند. و ذوالفضائل صاحب ترجمه شاعر و ادیب و مصنف و کاتب و مترسل دیوان سلاطین بود و او را تصانیفی است، از آنجمله: کتاب فی التاریخ. کتاب فی قولهم کذب علیک کذا. کتاب زوائد فی شرح سقطالزند و غیرذلک. یاقوت گوید:در دیوان شعر او بخط خود او خواندم که مینویسد: آنگاه که این قطعه ٔ ابوالعلاء معری را خواندم که گوید:
هفت الحنیفه و النصاری ما اهتدت
و مجوس حارث و الیهود مضلله
اثنان اهل الأرض ذوعقل بلا
دین و آخر دین لاعقل له.
در جواب او گفتم:
الدّین آخذه و تارکه
لم یخف رشدهما و غیّهما
رجلان اهل الارض قلت فقل
یا شیخ سوء انت ایهما.
و سمعانی احمد اخسیکثی را در مشیخت خویش آورده و گوید: اخسیکثی ادیب فاضل و بارع و صاحب باع طولی ̍ در معرفت نحو و لغت و ید باسطه در نظم و نثر است واو را بر گروهی از قدماء فضلاء مناقضات و با جماعتی از فحول کبراء مشاعرات و منافرات است و بیشتر فضلاء خراسان ادب نزد وی خوانده و تلمذ وی کرده اند و او خودباخسیکث از ابوالقاسم محمودبن محمد صوفی و بمرو از جد من ابوالمظفر سمعانی حدیث شنیده و من کتاب الاَّداب و المواعظ قاضی ابوسعد خلیل بن احمد سجزی را از او شنیدم و او از محمود صیرفی و او از ابوعبید کروانی و او از مصنف شنیده بود. ولادت او در حدود سال 466 هَ.ق. و وفات وی بفجاءه شب دوشنبه ٔ چهار شب مانده از جمادی الاَّخره ٔ سال 528 بود. (معجم الأدباء ج 2 ص 110). و رجوع بروضات ص 71 و رجوع به ابورشاد احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم رودباری. رجوع به ابوعلی رودباری احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون بردعی، مکنی به ابوالعباس. از عرفای مائه ٔ چهارم هجری است. ابوبکر طاهری و ابومحمد مرتعش را دیده و نسبت به ابومحمد مرتعش رساند. و از کلام اوست که گفته:که از دیدارش منفعت نبری از سخنش سود نخواهی برد. هم از کلمات اوست که گفته: لایصلح الکلام الاّ لرجل اذا سکت خاف العقوبه بسکوته، روا نیست سخن کردن شخصی را مگر گاهی که ترسد بر خاموشی عقوبت و مؤاخذت مترتب گردد. بردعی بفتح باء موحده و راء مهمله و دال مهمله و عین مهمله و یاء نسبت است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی الفوات. مؤلف حبیب السیر آرد: در روضهالصفا از احمدبن محمدبن موسی بن الفوات منقولست که گفت: پدرم در سلک عمال احمدبن الخصیب الوزیر انتظام داشت و میان ایشان نقاری پیدا شد، روزی یکی از خدام دارالخلافه با من گفت که وزیر اعمال پدرت را بفلان کس مفوض ساخته و فرمود که او را گرفته بمالی عظیم مصادره نمایند و من نزد پدر شتافته آنچه شنوده بودم عرض کردم پدرم از غایت ملالت سر بر وساده نهاده بخواب رفت و فرحناک بیدار شده گفت: در خواب چنان دیده ام که احمدبن الخصیب الوزیر در این موضع ایستاده میگوید که: مستنصر خلیفه بعد از سه روز دیگر خواهد مرد و من گفتم: مستنصر پیش از این بساعتی در میدان گوی می باخت. آنگاه با کل طعام مشغول شدیم و هنوز فارغ نشده بودیم که شخصی از اعیان درآمده گفت وزیر را در سرای خلافت متغیر دیدم و از وی سبب تغیر پرسیدم جواب داد که: خلیفه بعد از گوی باختن بحمام رفت و از آنجا بیرون آمده در بادگیرخانه خواب کرده و هوا او را دریافته اکنون تبی محرق دارد و من بر سر بالین او رفته معروض داشتم که بعد از کثرت تعب حمام اختیار فرموده ای و گرم بیرون آمده ای و در ممر آب تکیه کرده ای و از هوا در بدن مبارک تأثیری واقع شده از این عارضه محزون نباید بود. مستنصر گفت: ای احمد از فوت خایفم زیرا که دوش در خواب دیدم که شخصی مرا گفت: مدت حیات تو بیست و پنج سالست. وفات مستنصر در پنجم ربیعالاول سنه ٔ ثمان و اربعین و مأتین (248 هَ. ق.) اتفاق افتاد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ملوک. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصوربن ابی القاسم بن مختاربن ابی بکر الجذامی الاسکندری المالکی، المکنی به ابن المنیر. صاحب بغیه گوید: او امام نحو و ادب و اصول و تفسیر بود و در علم بیان و انشاء یدی طولی داشت و از پدر خویش و ابن رواج سماع دارد وابوحیان و غیر او از او روایت کنند و در اسکندریه خطیب بود و در جامع الجیوشی و غیر آن متولی تدریس بودو زمانی نایب قاضی بود و سپس خود تولیت قضا داشت و از آن منصب عزل و مصادره شد و کرّت دیگر منصب قضا بوی محول داشتند. و او در صدد برآمد که ردی بر احیاء نویسد و مادر او وی را از آن کار بازداشت و گفت: بس نبود آنهمه زد و خورد با زندگان که خواهی با مردگان نیز درافتی. او راست: کتاب تفسیر و کتاب الانتصاف فی تفسیر الکشاف. کتاب الاقتفا فی فضائل المصطفی. کتاب اسرارالاسرار. کتاب مختصر تهذیب بغوی و مناسبات تراجم البخاری و غیر آن. و وفات او به سال 683 هَ.ق. بوده است. رجوع بکشف الظنون و رجوع بروضات الجنات ص 83 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصور الاشمونی الحنفی النحوی. ابن حجر گوید او در عربیت و فنون فاضل بود و در نحو لامیه ای کرد که از آن مکانت وی در فضل شناخته آید و خود آن را شرحی مفید کرده است و در فضل لااله الااﷲ کتابی تصنیف کرد و در 28 شوال سنه ٔ 809 هَ.ق. درگذشت. (روضات ص 83 س 3 بآخر مانده).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منیر. رجوع به احمدبن محمدبن منصور... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن بشیربن جناد یا حمادبن لقیط الرازی الأندلسی. ابن الفرضی گوید: اصل وی از ری است و پدر او زبان آور و اهل خطابه بود و باندلس نزد امام محمد شد و احمد دهم ذی الحجه ٔ سال 274 هَ.ق. بأندلس بزاد و دوازده شب از رجب سال 344 گذشته درگذشت. ابونصر الحمیدی ذکر او آورده و گوید او راست از کتب: کتاب فی اخبار ملوک الاندلس و کتابهم و خططها علی نحو کتاب احمدبن ابی طاهر فی اخبار بغداد. و کتاب فی انساب مشاهیر اهل اندلس فی خمس مجلدات ضخم من احسن کتاب و اوسعه. کتاب تاریخه الاوسط. کتاب تاریخه الاصغر. کتاب مشاهیر اهل الاندلس فی خمسه اسفار من جید کتبه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن العباس، مکنی به ابومحمد. ابن جوزی در منتظم ذکر او آورده است و گوید: او توجه بامراخبار و تواریخ داشت و تولیت حسبه ٔ سوق الرقیق می کرد. ابن جوزی از وی روایت کرده است. وفات احمد در محرم سال 324 هَ.ق. بوده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 66).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن عطأاﷲ، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن العریف صنهاجی اندلسی مرّی صوفی (481- 536 هَ.ق.). وی از کبار صالحین و اولیاء و میان او و قاضی عیاض مکاتباتی بوده است. علی بن یوسف بن تاشفین بسعایت دشمنان او را بمراکش خواست و وفات او بدانجا به سال 536 اتفاق افتاد. وی را در طریقت تآلیفی است و ازجمله ٔ کتب اوست: مجالس.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی الاهوازی. رجوع بروضات الجنات ص 584 س 16 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مؤید. او راست: تحفه الاخیار فی اقسام الاخیار [کذا، و ظاهراً فی اقسام الاخبار صحیح است].
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن المظفر خوافی، مکنی به ابوالمظفر. رجوع به ابوالمظفر خوافی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن میمون. رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲبن میمون قداح شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن میمون، مکنی به ابوالخیر. وزیر متقی خلیفه ٔ عباسی و او را از وزارت جز نام نبود و بزودی معزول شد. (تجارب السلف ص 219). و ابن الطقطقی گوید: ثم استوزر [المتقی] اباالخیر احمدبن محمدبن میمون و لم یکن له سوی الاسم من الوزاره و لم یکن له سیره تؤثر ثم جرت امور اَدت الی القبض علیه و الی عزله. (الفخری ص 211).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نباتی. گیاه شناس و محدث. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصر. رجوع به ابونصر قباوی... و احمدبن محمدبن نصر قباوی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصر جیهانی، مکنی به ابوعبداﷲ. وزیر نصربن احمدبن نصر سامانی صاحب خراسان. او مردی ادیب و فاضل بود. محمدبن اسحاق ندیم ذکر او آورده و گوید: او راست از کتب: کتاب آئین. کتاب العهود للخلفاء والامراء. کتاب المسالک والممالک. کتاب الزیادات فی کتاب آئین من المقالات. و احمدبن ابی بکر کاتب این قطعه در هجاء او گفته است:
ایا رب فرعون لمّا طغی
و تاه و ابطره ما ملک
لطفت و انت اللطیف الخبیر
فأقحمته الیم ّ حتی هلک
فمابال هذا الذی لاأرا
یدور بما یشتبهه الفلک
الست علی اخذه قادراً
فخذه و قد خلص الملک لک
فقد قرب الأمر من ان یقا -
ل ذا الامر بینهما مشترک
و الاّ فلم صار یملی له
و قد لج فی غیّه و انهمک
و لن یصفو الملک مادام فیه
شریک و ان شک.
و ابیات فوق را ابوالحسن محمدبن سلیمان بن محمد درکتاب فریدالتاریخ فی اخبار خراسان آورده است و هم دیگری در قدح او گفته و ظاهراً شاعر آن لحّام است:
لا لسان لا رواء
لا بیان لا عباره
لا و لا ردّ سلام
منک الاّ باشاره
انا اهواک و لکن
أین آثار الوزاره.
و گوید: سپس السدید منصوربن نوح درگذشت و الرضی ابوالقاسم نوح بن منصور بجای او نشست و جیهانی همچنان بر وزارت باقی بود و بعد از آن در ربیعالاَّخر سنه ٔ 367 هَ.ق. وی را خلع کردند و وزارت به ابوالحسین عبداﷲبن احمد عتبی دادند. و رجوع به جیهانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصرالقباوی، مکنی به ابونصر. وی در سنه ٔ 522 هَ.ق. تاریخ بخارا تألیف نرشخی را از عربی بزبان پارسی ترجمه و اختصار کرد و محمدبن زفربن عمر در سنه ٔ 574 مجدداً آنرابرهان الدین عبدالعزیز از صدور بخارا اختصار و اصلاح کرد. (تعلیقات آقای قزوینی بر لباب الالباب عوفی ج 1 ص 334 حاشیه). و رجوع به ابونصر قباوی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نعمان بن محمد ایجی دمشقی حنفی. اصلاً از مردم ایج یکی از قراء فارس، و جدّ او محمد به سال 920 هَ.ق. به دمشق رفته و متوطن شده است. احمد از بزرگان علمای دمشق بروزگار خود بودو از دست سلاطین عثمانی مناصب مختلفه یافت و در دارالحدیث احمدیه درس می گفت. وفات او به سال 1063 بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نوح قابسی غزنوی حنفی، ملقب به جمال الدین. او راست: الحاوی القدسی فی الفروع و مؤلف کشف الظنون گوید: در ظهر نسخه ای دیدم که مصنف آن محمد غزنوی است. وفات صاحب ترجمه در حدود 600 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ولیدبن محمد، معروف بولاد. او از خاندان علم است و یاقوت ذکر و ترجمه ٔ پدر و جد ولاد را در معجم آورده است. و کنیت او ابوالعباس است و چنانکه زبیدی در کتاب خود گوید وفات اوبه سال 302 هَ.ق. بوده است. و گوید: او در نحو بصیر و استوار و سادّ و صوابگفتار بود و از موطن خویش مصر به بغداد رحلت کرد و درک مصاحبت ابراهیم زجاج و جز او کرد. و زجاج وی را بر ابوجعفر نحاس تفضیل می نهاد و تقدم میداد. و این دو از شاگردان او بودند و این استاد تا آخر عمر همیشه این شاگرد را می ستود و هرگاه یک تن مصری را به بغداد می دید می گفت شاگردی از من نزد شماست و چنین و چنانست و چون می پرسیدند آیا مراد تو ابوجعفر نحاس است می گفت نه مقصود من ابوالعباس بن ولاد است. و یکی از ملوک مصر ابن ولاد و ابن نحاس رابخواند و آن دو را بمناظره داشت، ابن نحاس ابن ولاد را گفت: از رمیت چگونه بر صیغه ٔ افعلوت بنا کنی ؟ ابن ولاد گفت: گویم ارمییت. ابن نحاس گفت: این خطا باشد چه از کلام عرب افعلوت و افعلیت هیچیک نیامده است. ابن ولاد گفت: تو از من درخواستی تا بنائی تمثیل کنم و من چنان کردم و ابوجعفر در این سؤال ابن ولاد را تغفیل کرده بود. زبیدی گوید ابن ولاد در قیاس خویش بتبدیل واو بیاء دانش خویش بنموده است. و ابوالحسن سعیدبن مسعده ٔ اخفش امثله ای بنا کند که در کلام عرب نیامده است. و ابن ولاد راست: کتاب المقصور و الممدود. کتاب الانتصار السیبویه فیما ذکره المبرد. و رجوع به ابن ولاد شود. و در بعض مآخذ وفات او بسال 332 آمده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مفرج بن ابی الخلیل النباتی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الرومیه اموی اندلسی اشبیلی. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء آرد: وی از اهل اشبیلیه و از اعیان علماء و اکابر فضلای آن شهر بود و در علم نبات و معرفت اشخاص و ادویه و قوا و منافع و اختلاف اوصاف و تباین مواطن آنها اتقان داشت و ذکر شایع و نام نیکو داشت و بسیارخیر و موصوف بدیانت ومحقق در امور طبیه بود و نفس خویش بفضائل بیاراست واز ابن حزم و جز او علم حدیث بسیار شنود و در سنه ٔ 613 هَ.ق. بدیار مصر شد و در مصر و سپس شام و عراق در حدود دو سال اقامت کرد و مردم از او انتفاع بردند. وی با سماع حدیث پرداخت و نبات بسیار را که در مغرب نمیروید، در این بلاد معاینه و در منابت و مواضع خویش مشاهده کرد. و چون از مغرب به اسکندریه شد سلطان ملک العادل ابوبکربن ایوب رحمه اﷲ نام او بشنید و از فضل و جودت معرفت وی به نبات آگاه شد و در این وقت ملک العادل بقاهره بود پس او را از اسکندریه بخواست و ملاقات و اکرام کرد و جامگی و جرایه فرمود. و وی نزد او مقیم بود و بکاری مشغول نبود و گفت من از شهر خویش آمدم، تا انشأاﷲ حج بگزارم و بخاندان خویش بازگردم. و مدتی نزد او بماند و حوائج تریاق کبیر را گرد آورد و سپس بحجاز روی آورد و چون ادای حج کرد بمغرب بازگشت و در اشبیلیه اقامت گزید. و او راست: تفسیر اسماء الادویه المفرده من کتاب دیسقوریدس و مقاله فی ترکیب الادویه. (عیون الانباء ج 2 ص 81). و نیز او راست: ذیلی کبیر بر کامل ابن عدی الحافل فی تکمله الکامل و مختصر الکامل. وفات او به سال 637 هَ.ق. بود. (کشف الظنون). و در نامه ٔ دانشوران آمده است که: در شهر محرم الحرام سنه ٔ 561 و بقولی 567 هَ.ق. در شهر اشبیلیه تولد یافت، او از اعیان فقهاء و محدثین و از ارکان اطبا و معالجین است، در فنون علوم فقه و حدیثش مقامی بکمال بود و در صنایع علمیه و اعمال عملیه ٔ طبیه درجه ٔ اعلی داشت و این دو فن شریف را که اشرف علوم دانند بمنزله ٔ دو ذی فن کامل دارا بود و کمتر کسی راجز آن عالم بی نظیر در دوره ٔ اسلامیه چنین رتبت و مقامی بوده، علم فقاهت و فن طبابت را بدرجه ٔ کمال با هم جمع داشته باشد و مرجع و معتمد هر دو طایفه از فقهاء و اطبا گردد. و آن دانشمند بیمانند در زمان سلطنت و اقتدار بنی هود که خود حالات آنها در کتب سیَر مضبوطاست و در عداد ملوک الطوائف اندلس معدودند رایت فقاهت و علم طبابت برافراشت. علامه ٔ مقری آورده است که: وی در بدایت روزگار تحصیل در شهر اشبیلیه و سایر بلاد اندلس باخذ مقدمات و علوم ادبیت اشتغال ورزید و در زمره ٔ تلامیذ ابوذر حبشی و ابن الجد و ابن غفیر که از فضلا و ادبای آن مملکت بودند درآمد، پس از تحصیل مقدمات و تکمیل علوم ادبیت علم فقه را بر طریقه ٔ مالک که خود نیز آن طریقه را داشت ابتدا از ابن زرقون ابوالحسین اندلسی اخذ نمود و سالها او را مصاحب و در زمره ٔ تلامیذ خاصش مخصوص بود سپس موافق بذل جهد و استفراغ وسعی که در طریق تحصیل و تکمیل فقه می نمود طریقه ٔ ظاهری اختیار کرد و در میان فقهای آن مذهب ابن حزم ظاهری فقیه را برگزید و سالها بقدم ارادت در زمره ٔ تلامیذ وی بتحصیل فقه اشتغال می ورزید و چون در ترویج مذهب ظاهری جدی وافی و جهدی کافی داشت جماعتی او را حزمی خواندند و بر همین طریقه روزگارش تا انقضای زندگانی میگذشت و ما در ترجمت ابن حزم در این کتاب طریقه ٔ ظاهری را خواهیم نگاشت و در بعضی از کتب سیَر مسطور است که آن فاضل بیمانند پس از یکچند تحصیل بجهه فراگرفتن و تکمیل علم حدیث، و پیدا کردن حشایش از اندلس بمملکت دیگر رحلت نمود چنانکه علامه ٔ مقری در تاریخ خویش ترجمت او را در باب مرتحلین از اندلس آورده است. و در ایام سیاحت و مسافرت یکچند در دمشق در نزد علمای فن حدیث مثل ابن خرستانی و ابن ملاعب و ابن عطار و غیره باستماع و اخذ احادیث مشغول گشت و از آنجا به بغداد مسافرت کرد و بدان قدر که شاید از معتبرین علمای آن شهر نیز استماع احادیث نمود تا خود مقامی منیع ودرجه ای رفیع یافت و صیت فقاهتش گوشزد علما و فقهاء گردید از آنرو در هر شهر که یکچند رحل اقامت می افکندجماعتی بمحضر وی حاضر گشتند و از وی علم فقه و حدیث استفادت مینمودند، من جمله زمانی دراز در مصر بساط تدریس بگسترده و در آن شهر گروهی از وی استماع احادیث مینمودند و نیز علم فقه استفاضت میکردند چنانکه جماعتی کثیر در مدرس تدریس وی بدرجه ٔ کمال رسیدند و احمدبن ابی اصیبعه که خود با وی معاصر بوده و ملتزم است که جز آنان که در فن طب مهارت داشته باشند در تاریخ خویش ننویسند در ترجمت وی آورده که او در فنون صناعات طبیه از علم و عمل بصیرتی کامل وخبرتی وافی داشت خاصه در علم صیدله و اتخاذ و التقاط ادویه که خود یکی از متفنّنین آن فن است و بیشتر از آن کسان که در فن شناسائی ادویه مشهور و معروفند بشاگردی وی موصوفند من جمله ابن بیطار است با آنهمه شهرت و شأن که در نزد اطبای اروپا و ایران دارد همواره باستعانت وی بیشتر از ادویه را پیدا کرده و تجربت نمود و ابن بیطار در مؤلفات خویش زیاده او را میستاید و بر اقوال وی استشهاد مینماید و کتبی را که در مفردات ادویه پرداخته است بیشتر از تصنیفات او نوشته خاصه در جامع صغیر و کبیر که نقل اقوال متقدّمین و متأخرین را نموده نام وی زیاده مذکور است و اطبای اروپا که در تکمیل علم ادویه باقصی الغایه کوشیده اند در آن فن او را ستوده اند و ادویه ای را که بتجربت رسانیده بدان اعتماد تام دارند چنانکه توضیح آنرا در ذیل این ترجمت آنچه در شرح حال وی در تاریخ الحکمای فرانسوی مسطور است مرقوم خواهیم داشت. برزالی که یکی از اساتید و اساطین اطبا است و در کلیه ٔ علم ادویه ٔ مفرده او را مهارتی بکمال است و از تاریخ اندلس چنان مستفاد میشود که در ترجمت اطبا کتابی پرداخته است و در حق وی زیاده بتوصیف و تعریف لب گشوده، بهر حال وی مدتی متمادی بعد از تکمیل طب و تحصیل فقه بجهه اتخاذ و تجربت ادویه به اکثری از بلدان رفته و در هر شهر جماعتی که از امکنه ومحل روئیدن حشایش و غیره اطلاع داشتند با خود یار کرده باخذ اقسام ادویه از خشب و ازهار و اصول و بذور وتجربت آنها مشغول گردید و در همان ایام که بسیر بلدان و سیاحت ممالک میرفت کتابی مبسوط در ادویه ٔ مفرده برنگاشت که بدانگونه تألیف و حسن ترتیب و جودت بیان و تحقیق عبارات و سلاست معانی از مؤلفات متقدمین دیده نگشت و اسامی آن را بترتیب حروف تهجی نهاد و بسیاری از ادویه را که خود پیدا کرده و بتجربت رسانده بود در آن کتاب مندرج ساخت و هم ماهیت و خواص مذکور داشت و آن را کتاب جامع نام نهاد. نقل است در آن ایام که وی بجهه اتخاذ حشایش و غیره بسر برد و بسیاحت ممالک مشغول بود باسکندریه ٔ مصر گذار کرد یکچند در آن ملک رحل اقامت افکند و آن اوان زمان سلطنت و حکمرانی ابوبکربن ایوب ملک عادل بود و در مصر که مقر سلاطین آن طبقه بود بلوازم پادشاهی قیام مینمود چون صیت حذاقت و فضائل آن عالم بی نظیر در نزد آن پادشاه بعرصه ٔ ظهور و بروز رسید او را از اسکندریه بشهر قاهره طلب کرد و زیاده از اندازه اش بنواخت و اکرام بسیارش نمود و مکانی نیکو ازبرایش مقرر فرمود و نیز سایر حوائج او را درخور شان و رتبه اش مرتب داشت و شهریه ٔ کافی ازجهت وی معین کرد از آنکه پادشاه را یک چند میگذشت که استقامت مزاجش بانحراف تبدیل یافته بود از وی رفع آن علت را بخواست تا بصحت و اعتدالش معاودت دهد و آن سلطان اصلاح مزاج خود را منوط بتدابیر طبیه ٔ وی نمود بزمانی قلیل دیگر علتی در خود ندید و افعال بدنیه اش چنانکه اصحا را باید بر وفق سلامت گردید. و آن فاضل یگانه چنانکه نگارش یافت در فن ادویه ٔ مفرده سرآمد اطبای عصر بود بفرمود تا چند وزن ادویه تریاق فاروق رافراهم کرده بترکیب آن بپردازد وی اطاعت آن امر را همت برگماشت و اصل ادویه را از هر قسم از اقسام پیدا کرده بر رسم معمول ترکیب کرد چون ملک عادل بدان دوای بزرگ مداومت نمود بر مزاجش سازگار آمد زمانی برنیامد که انحراف مزاجش استقامت یافت ملک را در حق وی حسن اعتماد و اعتقادی تازه پیدا گشت هر لحظه بر احترامات و تشریفاتش میافزود پس او یکچند که در حضرت پادشاه بسر میبرد و زمان سیاحت وی بطول انجامیده بود از اقامت آن ملک دلتنگ گردیده رخصت انصراف بشهر خود حاصل نمود ملک او را رخصت داد و چون زمان حج نزدیک بود حج گزارده آنگاه بموطن اصلی خود معاودت کرد و آن هنگام که دیگرباره بشهر اشبیلیه رفت زمان عمرش بهفتاد سال رسیده و چهل سال زمان سیاحت وی امتداد یافت. در تاریخ اندلس نگارش یافته: پس از آنکه ابن رومیه سیاحت را تکمیل کرده بشهر اشبیلیه آمد بساط تدریس و افادت بگسترد و از هر سوی بجهه اخذ علوم فقهیه و صنایع طبیه تلامذه روی بحضرتش مینهادند و در مجلس تدریس وی استفادت مینمودند امراء و ارکان سلطنت هرچند خواستند که با وی مراودت و اتحاد پیدا نمایند راضی نگشت و همواره از مجالست آن طبقه احتراز داشت و تا معاش خویش فراهم کند دکانی بجهه فروختن حشایش در معبر عام باز کردبعد از فراغ از مباحثت و تدریس در همان دکان به بیعحشایش وقت میگذرانید و هرگاه مجال یافتی در دکه ای که در جنب دکان بود نشسته و بانتساخ کتب و تألیف خودرا مشغول میداشت و با آنحال در نزد عموم خلایق و جمهور امراء سلطان مکرم و محترم میزیست و او را در انظار زیاده وقعی و مهابتی بود چنانکه علاء مقری آورده است که: امیر عبداﷲبن هود پادشاه اندلس را میل زیاده بمجالست وی بود و او تمکین بمراودت و رفتن نزد سلطان نمی نمود وقتی امیر با تجمل تمام و اسباب سلطنت بر دکه ٔ وی میگذشت و آن عالم بیمانند بمطالعت کتب و انتساخ و جمع و تألیف اشتغال داشت چون امیر بدکه ٔ وی رسید و او را بشناخت اسب خویش نگاه داشته بر وی سلام کرداو رد سلام کرد و از اشتغالی که داشت خاطر منصرف ننمود و همچنانکه سر بزیر داشت و مطالعت کتب را مینمود سر بالا نکرد و توجه بسلطان و اصحابش نشد. سلطان زمانی طویل اسب خویش نگاه داشت بلکه احترام سلطنت را منظور کرده و پادشاه را بمکان خویش دعوت کند و آن امر سبب ازبرای مراودت و دوستی گردد امیر چون از توجه وی مأیوس گشت اسب خویش براند و از دکان او برگذشت پس از چند روز در یکی از مجالس انس ذکری از وی رفت امیر زیاده او را بستود خاصان امیر بر آن مطلب انکار آوردند و بعرض رسانیدند کسی که در نزد سلطان بدان سان طریقه ٔ ادب مرعی ندارد توصیف سلطان را چگونه سزاوار باشد؟ امیر گفت: مردان خدا را حالت این و طرز و رفتار چنین است که بر تجمل ظاهری دنیا ایشان را توجه و میلی نباشد. گویند هم در آن زمان امیر عبداﷲبن هود مبلغی زر برسم هدیه نزد وی فرستاد آن عالم کامل از قبول آن سر پیچیده و گفت: کسی را که مئونت از طریق کسب و رنج بازو فراهم گردد و نیز قناعت را شعار خود نموده و آفتاب عمرش قریب الافول باشد ازو دور است که خود را آلوده بزخارف دنیوی نماید فرستاده ٔ سلطان وجه را بازپس آورده و از نظر سلطان بگذرانید و آنچه را که وی گفته بود بعرض رسانید امیر گفت: او را بحالت خود گذاشتن بهتر است که ببعضی از تکلیفات رنجه داشتن. بالجمله وی در این مرتبه که بشهر اشبیلیه معاودت نمود دیگرمسافرت اختیار ننمود و روزگارش بر همان وتیره که مسطور افتاد میگذشت تا در سلخ ربیعالثانی سنه ٔ 637 هَ.ق. داعی حق را لبیک اجابت درداد. موافق این تاریخ از عمر وی هفتاد و شش سال گذشته بود، صاحب نفح الطیب نوشته در آن هنگام که وی را اجل موعود دررسید از هر طبقه تلامیذ بسیار داشته و در وفاتش مرثیتها گفتند و نیز در تعریف وی رسائل و کتب زیاد پرداختند و از موت وی ساکنین اندلس را اندوه فراوان دست داد و در تشییع جنازه اش جمعی کثیر حاضر گشتند و در خارج شهر اشبیلیه مدفونش ساختند. در تاریخ الحکمای فرانسوی که تألیف دکتر لوسین لکلرک است در ترجمت آن فاضل بی نظیر شرحی از مقاماتش مینگارد و چون آن ترجمت بر شئون فضائل و فنون طبیه ٔ او دلیلی محکم است حاصل بعضی از آن ترجمت را می نگاریم تا قدر و رتبه ٔ او در فنون علوم بر بینندگان مشهود و معلوم گردد چنین گوید که: ابوالعباس بن رومیه از اطبای مائه ٔ سیزدهم م. است به نباتی از آنروی معروف و مشهور گشت که در علم معرفت نباتات سرآمد امثال خویش و اقران عصر بود و بعضی از مورخین که او را منسوب به نباتا کرده اند اشتباه لفظی نموده اند و وی در شهر اشبیلیه در سنه ٔ 561 هَ.ق. / 1161 م. تولد یافت و در جمیع فنون مختلفه ٔ علم طب از جزء نظری و عملی آگاه خاصه در فن شناسائی ادویه که او را کمتر عدیل و نظیری بوده قواعد و قانون اطبای متقدمین را یک سو نهاده و از طریقه ٔ دیسقوریدوس و جالینوس و غیره انحراف جست و در تجربت ادویه طرزی دیگر و روشی تازه گذاشت و ادویه ای را که پیشینیان بتجربه رسانیده بودند بر اقوال آنها اعتماد ننموده خود چنانچه باید از اختلاف ماهیت و تجربت دقیقه ای فروگذاشت نکرد و از اسپانیا مخصوصاً محض پیدا کردن ادویه مسافرت نمود و بسیاری از مکانها و شهرها را میدانیم که در آنجا بسیاری از نباتات را بدست آورده تجربت نمود و نیز گوید: ابوالعباس بن رومیه ٔ نباتی زیاده با فضل بوده و در فن شناسائی ادویه تلامیذ بسیار داشته، من جمله ابن بیطاراست که یکی از اعاظم گیاه شناسان است و این فن بزرگ را از وی اخذ نموده و همواره با وی بتفتیش نباتات وقت میگذرانید و جمیع طرق متعلقه ٔ بادویه را در نزد وی تکمیل کرد و در کتب خویش در همه مقام ابوالعباس را باستادی میستاید و چون بقدری که باید در اسپانیا تفتیش و تفحص در پیدا کردن نباتات کرد و از آن ملک در آن عمل فراغت پیدا نمود بسمت مشرق زمین رحلت کرد و بسیاری از ادویه که الاَّن معمول و متداول بین اطباست پیدا نمود ازجمله سورنجان که از دواهای بزرگ است در آن زمان یافت و در بسیاری از اوجاع مفاصل تجربت کرده مفید افتاد و نیز دوائی دیگر که در خواص و ماهیت بابونه را میمانست، در بعضی از شهرهای مصر پیدا نمود و هم در تونس نوعی از صدف پیدا کرد که زیاده در امراض عین مثل جرب و بیاض و دمعه مفید گشت و از آنجا باسکندریه رفت و ملک عادل او را بقاهره طلب کرد و زیاده احسان نمود و بجهت وی چند وزن از تریاق فاروق بساخت و هم طرز صنعت و ترکیب آن را بملک عادل بیاموخت. در آن هنگام که وی بخیال مصر و شام و عراق بجهت پیدا کردن ادویه سیر میکرد ابن بیطار نیز با وی بود و در هیچ مقام از وی منفک نمیگشت تا ترقیات کامل حاصل نمود و هم او مسطور داشته که ابن رومیّه با کمال تقوی و قدس بود و علم احادیث را در نزد اساتید مختلفه فراگرفت سپس بخیال تکمیل علم طب افتاد. ابوالعباس بن رومیه بمثابه ای در علم گیاه شناسی استاد قابل بود که هیچیک از گیاه شناسان را چنان رتبه و مقام حاصل نگردید و قبل از وی جماعت اعراب ادویه را بدان سان که در کتب قدما مثل جالینوس و غیره ماهیت و خواص آن ضبط بود عمل مینمودند و او اول کسی است که در عرب مقنن قانون فن ادویه گردید و بسیاری از ادویه را که اکنون معمول و متداولست پیدا کرده و بتجربت رسانید و اسامی آن دواها در تاریخ الحکماء فرانسوی مضبوط است و در اطبای متأخرین که در میان عرب ظهور و بروز نمودند مثل سلیمان بن جلجل و غیره که در ادویه ٔ مفرده کتب پرداخته و دراسماء ادویه و مواضع آنها و اصل و بدل از ادویه تحقیقات نموده اند غرض از آن جماعت نقل از اقوال متقدمین بوده نه آنکه فی حدنفسه خود تجربتی نموده باشند یا آنکه درصدد پیدا کردن دوائی وقت خود را مصروف نمایند.و نیز گوید ابن رومیه علاوه بر آنکه اول شخص دانشمندو محققی بود در عرب بسیاری از مطالب در علم گیاه شناسی و هم بسیاری از اختلاف امزجه ٔ ادویه بواسطه ٔ وی مکشوف گشت و بعد از مراجعت از سیاحت و رفتن اشبیلیه که پایتخت قدیم اندلس و شهر معمور و آباد بوده آنقدر از ادویه که در ایام سیاحت پیدا کرده و بتجربت رسانیده بود بنگاشت و آنرا کتاب الرحله نام نهاد و نیز در مفردات تألیفی دیگر نمود آن را مسمی بکتاب المسافره فی المشرق نموده و آن کتاب را ما بدست نیاوردیم ولی در نسخ و مؤلفات ابن بیطار آنچه از آن کتاب نقل کرده دیده ایم. بعلاوه ٔ آنکه از طب گفتگو مینماید بیانات مفیده ٔ دیگر نیز آورده است و بسیاری از نباتات را که بطور تحقیق اطلاع از آنها نبوده وی ماهیت و خواص آن را از روی تحقیق نگاشته و گیاهی را که اکنون پاپیروس [پیزر] از وی میسازند در یکی از بنادر ایطالیا پیدا نمود و نیز از این قبیل نباتات در بسیاری از ممالک پیدا کرده که مشروحاً در تاریخ الحکمای فرانسوی مسطور است و در این مقام از بیم اطناب بنوشتن آن مبادرت نرفت و آن فاضل و طبیب بیمانند را در مطالب کلیه ٔ طبیه و معالجات امراض بیانات مفیده بسیار است در این مقاله چند فقره از آنرا که خالی از فائدتی نیست برشته ٔ تحریر درمی آوریم. گوید: هرگاه طبیب در مرض یرقان وعلاج آن خواهد مریضش بحسن عافیت و صحت منتهی گردد درابتدای مرض احتراز مشروبات و حقن مبرده نماید چه اکثر حدوث این مرض را سبب سده در مجاری است و گاهی از اعتقال طبع و تراکم از سفلهای در امعا پدید گردد و بسا هست که التهاب و عطش مریض طبیب را بر آن میدارد که استعمال مبردات نماید در این صورت صاحب یرقان دوچار نخواهد شد الاّ بسوء عاقبت و وخامت خاتمت، پس بر طبیب لازم است که در بدایت امر ادویه ٔ ملطفه ٔ مفتحه بکار برد و عطش مریض را با آب گرم و عرق کاسنی و گاوزبان بنشاند و نیز گفته در ابتدای هر جنس از اجناس حمی طبیب از استعمال ادویه از مشروب و غیره اجتناب کند و تا سه روز غیر از اغذیه ٔ لطیفه و آب گرم و بعضی ازاشربه ٔ معرقه استعمال نکند چه دفع منافی را طبیعت که خود مدبر بد نیست مینماید و در اوایل مرض که طبیب مبادرت در استعمال ادویه نمود طبیعت انسان را تحیر دست دهد و اگر مغلوب مرض نگردد لااقل اخلاط را زمان نضج امتداد پیدا نماید و در اکثر این است که حمی متشبث بعضو شود یا آنکه منتقل به بعضی از اوجاع و دمامیل وبعضی از امراض مهلکه گردد و نیز گفته است: هرگاه دربدن آثار ورم ظاهر گردد اگر چه ورم دموی باشد طبیب در معالجت مبادرت بفصد نکند چون خون کم کردن در این مقام سبب ازبرای آن گردد که ماده در تحت جلد نضیح نگردد و مایه ٔ فساد عضو و بعضی مفاسد دیگر میشود، و نیز گفته: طبیب را تا ممکن است در امزجه ٔ بیماران بحبوب مسهله و بعضی از ادویه ٔ قلیل المقدار معالجت نکند تا تواند مطبوخات استعمال کند از آنکه غائله ٔ مطبوخات کمتر از حبوبست و بسیار در بدن نمیماند بلکه بزودی اخلاط را قطع و غسل داده با خود دفع مینماید و باعث کرب و غشی و معاودت اسهال بعد از اتمام عمل نمیگردد. و از نوادر حکایاتی که در کتب مؤلفات خود آن دانشمند بیمانند آورده آن است که وقتی در هنگام سیاحت بخیال دیدن بعضی از حشایش بیکی از بلاد افریقا گذار کردم از آنکه مرا در آن روزگار خیالی بجز تجربت و پیدا کردن حشایش نبود و هم بجهت آنکه معینی در کارهای خود داشته باشم در خانه ٔ مردی صیدلانی که در فن شناسائی ادویه رتبتی بکمال داشت منزل نمودم از اتفاقات آنکه درآن ایام نوبه های بلغمی و هم نوب مرکبه ٔ ردیه شیوعی داشت و در اکثر آنان که مبتلا میشدند از علامات ظاهره که مشاهده میکردم گمانم این بود که اگر آن قسم از حمی منتهی بموت نگردد لااقل زمان مرض امتداد پیدا کند ولی یک دو روز که میگذشت بسیاری از آن جماعت را که باردائت حال و سوء احوال دیده بودم با صحت قرین و با سلامت توأم میدیدم. مرا از آن حال تعجب دست داد چه این برخلاف رسم و قانون و قواعد طبیه بود از آنروی که دور نوبه ٔ بلغمی و هم نوبه ٔ مرکبه را زمان بسیار است پس درصدد تفحص و تفتیش آن برآمدم که رجوع این جماعت بکیست و چگونه بدین قسم علاج میشوند بالاخره پس از تجسس و تفحص معلوم گشت که رجوع آن جماعت در این مرض بمردی خیاط است و بدستور و علاج وی رفتار مینمایند آنگاه وی را طلب کردم و بمنزل و مأوایش پی بردم پس از ملاقات و مقالات دیدم که ازعلم طب بهره ندارد و بسی عامی و بی ادراک است بعد از یکچند مرافقت و اتحاد وقتی را از وی سؤال نمودم از معالجتی که آن جماعت از مرضی را مینمود. چند روزی از گفتن انکار آورد آخرالامر دانست که چون مرا در آن شهر خیال توقف نیست و در فراگرفتن آن معالجت جز فائده ٔ علمی غرضی ندارم، گفت: معالجت اینگونه از نوب چنانکه مشاهده نمودید بدینگونه است که در حوالی این شهر چشمه ٔ آبی است و جماعتی از اجداد من که در صناعات طبیه مهارتی کامل داشتند و بتجربه رسانیدند که آب آن چشمه در نوبه های مرکبه همچنین در حمی دایر بلغمی تأثیر کلی دارد و اکنون مرا از علم بهره ای نیست ولی آنچنانکه سابق بتجربت رسانیدند من نیز در همان مورد آن آب را در مزاج این قبیل از مَرْضی ̍ تجویز مینمایم و از تربد و گل بنفشه مساوی با عسل ترکیب کرده غباً بدانها میخورانم چنانکه دیدید اثری از آن مرض در مزاج آنکسان که بدین قسم از آن نوب مبتلا بودند نمیماند. گوید: چون این تقریر از آن مردخیاط شنیدم از او درخواست کردم تا مرا بدانجا برد که آن چشمه را مشاهده نمایم وی قبول کرده بموافقت او بدان مکان شتافتیم دیدم آب آن چشمه زیاده از اندازه گرم و طعم آن در نهایت شوری است و نیم تلخی از آن احساس میشود و در اطراف آن موضع شقایق بسیار روئیده دانستم که آن تأثیر بواسطه ٔ ملح و گوگرد و اجزای مخدره ای است که در آب آن چشمه است پس از آن شخص معذرت خواسته و اظهار امتنان نمودم و بمنزل معهود مراجعت نمودیم و چون آن تأثیر را از آن آب دیدم و دانستم که منفعت آن در نوبه از چه راه است معلوم گشت که اگر ترکیبی بدین ترتیب از خارج شود همین تأثیر را خواهد داشت پس ترکیبی از گوگرد و نمک و جوز ماثل مرتب نموده بدین میزان نمک ده مثقال گوگرد ده مثقال جوز ماثل چهار مثقال و هر سه دوا را مدبر کرده حب نمودم و بمقدار معین بهمان اشخاص که بنوبه های مرکبه و بلغمی مبتلا میشدند میخورانیدم و تنقیه ٔ خلط بلغم مینمودیم یک دوروز نمی گذشت اثری از آن مرض در مزاج اشخاصی که بنوبه مبتلا بودند باقی نمیماند. روزگاری دراز هرگاه اینگونه از نوب را که میدیدم بهمین حب معالجت مینمودم و فوائد کلی از این تجربت حاصل کردم هو اﷲ الموفق و المعین. و از کلمات آن فاضل دانشمند است که گفته: چون سه چیز در طبیب یابی بگاه عروض مرض از رجوع بوی در حذر باش اول آنکه حریصش بینی بجمع و زیادتی مال دویم آنکه مبتلا باشد بسوء افعال و اقوال سیم آنکه متصدی بودنش بمناصب و اشغال. کتب مؤلفات و مصنفات آن فقیه و طبیب دانشمند در فقه و طب از این قرار است: کتبی را که در فقه و حدیث پرداخته: اختصار کتاب موسوم بکامل که آن کتاب از احمدبن عدی بوده است در علم حدیث و رجال. کتاب موسوم بمعلم که در آن کتاب بعضی اضافات آورده از مسلم بخاری. اختصار کتاب دارقطنی که آن کتاب در غرائب و مشکلات احادیث مالک بوده. کتاب بحرالاَّثاردر علم حدیث. کتاب عیون الاخبار. کتاب الحافل فی تکمله الکامل که بجهه ابن عدی تألیف کرده و آن کتابی است مبسوط در علم حدیث چنانکه ابن ابار، که از فحول فقهاء بوده حکایت کرده است از شیخ و استاد خود ابوالخطاب بن واجب که گوید همواره میشنیدم از وی تعریف و توصیف آن کتاب را و زیاده بحسن ترتیب و جودت تحقیق آن اعتماد و اعتقاد داشت و پیوسته بمطالعت آن کتاب میپرداخت. ایضاً اختصار کتاب کامل که بجهه احمدبن عدی نوشته در دو مجلد. کتاب کنزالاخبار در حدیث. کتاب الانساب.کتاب معیارالفقهاء. کتاب البر در فقه. کتاب الحج. کتاب الصدقه. کتبی را که در علم طب و مفردات ادویه پرداخته بدین شرح است: کتاب در جزء نظری و عملی طب. کتاب در علاج امراض صدر کتاب در خواص ادویه ٔ شلیشا. کتاب در ادویه ٔ مرکبه. کتاب جامع در ادویه ٔ مفرده بترتیب حروف معجم و این کتاب از اجل تصانیف آن دانشمند فاضل است و بیشتر از ادویه ٔ مفرده را که بعد از وی اطبا در کتب خود مسطور داشته اند نقل آن از این کتاب شده و اطبای اروپا را نیز بر این کتاب اعتماد و اعتقادی تام بوده و هست و علامه ٔ مقری در تاریخ اندلس زیاده از این کتاب ستایش نموده و ابن بیطار در جامع کبیر خود که در ادویه ٔ مفرده پرداخته بسیاری از ادویه را از این کتاب نقل نموده. کتاب الرحله در ادویه ٔ مفرده. کتاب المسافره فی المشرق در ادویه ٔ مفرده. و کتاب در ادویه ای که خود پیدا نموده. کتاب در علم صیدله. کتاب درادویه ای که خود در بعضی از امراض تجربه کرده. رساله در ادویه ای که در اطفال رضیع استعمال آنها جایز است. رساله در منافع زیتون. و رجوع به ابن رومیه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مظفربن مختار رازی، مکنی به ابوالمحامد و ملقب به بدرالدین. او راست: مقامات بدرالدین شامل 12 مقامه که به سال 700 هَ.ق. از تألیف آن فراغت یافته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن قطان، معروف به ابن قطان. فقیه شافعی. رجوع به ابن قطان ابوالحسین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن محمد القیسی القرطبی النحوی المقری الزاهد، مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن حجه قرطبی. صاحب طبقات گوید: ابن عبدالملک آورده است که: احمد از اکابر استادان مقری متقدم نحوی محقق محدث حافظ و مشهور بفضل و از اهل زهد و ورع و تواضع بود و شعرهای متوسط میگفت و قرائت را از ابوالقاسم السراطوری فراگرفت و از ابومحمدبن حوطاﷲ وابن مضا و ابوالحسن بن نخبه بسماع روایت دارد و ایشان او را اجازه ندادند، وی قرائت قرآن را در قرطبه اقراء و حدیث را اسماع کرد و سپس بهنگام تغلب دشمن بر آنجا باشبیلیه رفت و متولی قضاء و خطابت شد و تسدیداللسان را در نحو و الجمع بین الصحیحین و جز آن را تألیف کرد و سپس بکشتی نشست و بسوی سبته رفت. او و خانواده ٔ وی را اسیر کردند و بمنورقه بردند. اهل آنجا سربهای آنان بدادند و وی سه روز بدانجا درنگ کرد وهم بدانجا درگذشت و گفته اند که وفات وی در دریا پیش از وصول بمنورقه اتفاق افتاد و آن به سال 643 هَ.ق. بود و مولد وی بسنه ٔ 562 بوده است -انتهی. و او جزقاضی ناصرالدین احمدبن محمدبن محمدبن محمدبن عطأاﷲاست. (روضات الجنات ص 87). و رجوع به ابن حجه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن کثیر الفرغانی. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیبسک ص 78) آرد که: وی یکی از منجمین مأمون و صاحب المدخل الی علم هیئه الافلاک و حرکات النجوم است و آن کتابی لطیف الجرم عظیم الفایده و دارای سی باب و محتوی جوامع کتاب بطلمیوس است با الفاظ عذب و عبارات واضح -انتهی. وفات او به سال 247 هَ.ق. بود. و هم قفطی در تاریخ الحکماء ص 286 ذیل ترجمه ٔ محمدبن کثیر الفرغانی آرد که او منجم فاضل صانع در علم حدثان [وقایع جهان] و کثیرالاصابه ٔ در آن بود و در سهم الغیب سهمی صائب داشت و در صناعت نجوم مقدم بود. او راست: کتاب الفصول و کتاب اختصارالمجسطی و کتاب عمل الرخامات.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن متوکل کاتب، از ساکنین مصر. بعربی شعر هم می گفته است. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن ابی الاشعث الفارسی، مکنی به ابوجعفر. طبیب و فیلسوفی از مردم فارس صاحب تألیفات کثیره در حکمت و طب. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید: احمد را عقلی وافر و رائی سدید بود با تفقه در دین و محب خیر بود و سکینه و وقاری تمام داشت و در علوم حکمیه متمیز و فاضل بود. و اصل او ازفارس است و باوّل عمر تظاهری در طب نمی کرد و آن شغل نمی ورزید و بناحیتی از فارس سمت متصرفی داشت و وی را مصادره کردند و او از موطن خود بگریخت و برهنه و گرسنه با پریشانترین احوال بموصل رسید. و در آن ایام پسری از ناصرالدوله بیمار بود که طبیبان هرچه بیشتر در علاج او کوشیده بودند بیماری وی گرانتر و صعب تر شده بود. احمد تلاش بسیار کرد تا وی را ببالین مریض رخصت کردند و وی بیمار را بدید و تشخیص کرد و مادر طفل را گفت: من وی را علاج کنم و خطاهای پزشکان را در تدبیر بازنمود و مادر بمعالجت او رضا داد و او بمداوات پرداخت و درایستاد تا آنگاه که کودک شفا یافت و ناصرالدوله و زوجه ٔ او احمد را عطا دادند و احسان کردند و از آن پس در موصل اقامت گزید و تا آخر عمر آنجا ببود. و در آنجا شاگردان بسیار بر وی گرد آمدند و پسر وی محمدبن احمد طبیب مشهور و اقدم و اجل ّ تلامیذ او ابوالفلاح و جابربن منصور السکری الموصلی و احمدبن محمد بلدی و محمدبن ثواب و عده ٔ کثیر دیگر از مشاهیر اطباء شاگردان اویند، و ابن ابی اصیبعه گوید: میان فرزندان او تنها محمد صناعت پدر داشت و در این فن مشهور بود. و احمد در علوم حکمیه نیز متمیز و فاضل بود و در آن علوم تصانیف بسیار کرد که بر علو منزلت وی در علوم عقلی دلیل کند، ازجمله کتاب اوست در علم الهی و آن کتاب در نهایت جودت است و ابن ابی اصیبعه خود این کتاب را بخط ابن ابی الاشعث دیده است. و هم بکتب جالینوس عالم و خبیر و بر آن آگاه بود چنانکه بسیاری از کتب جالینوس را شرح کرد و هم اوست که هر یک از کتب ستهعشر جالینوس را بجمل و ابواب و فصول کرد و در این تقسیم او متفرد است و کس پیش از او نکرده است و این تقسیم اعانتی است طلاب و شاغلین کتب جالینوس را، چه هرچه طلبند آسان یابند و بخش های کتاب و محتویات و اغراض آن بازشناسند و همین تفصیل و تبویب در بیشتر کتب ارسطو و غیر او کرده است. و همه ٔ مصنفات احمد در صناعت طب و دیگر اقسام حکمت کامل و تمام و در جودت بی مانند است و علاوه بر کتب نام برده، او راست: کتاب الادویهالمفرده در سه مقاله و آن را بدرخواست جمعی از شاگردان نوشته است و در اول این کتاب گوید: سألنی احمدبن محمد البلدی ان اکتب هذاالکتاب و قدیماً کان سألنی محمدبن ثواب فتکلمت فی هذا الکتاب بحسب طبقتهما و کتبته الیهما و بدأت به فی شهر ربیعالاوّل سنه ثلاث و خمسین و ثلاثمائه (353 هَ. ق.)، و هما فی طبقه من تجاوز تعلم الطب و دَخَلا فی جمله من یتفقه فیما علم من هذه الصناعه و یفرع و یقیس و یستخرج و الی من فی طبقتهما من تلامذتی و من ائتم بکتبی فان ّ من اراد قراءهکتابی هذا و کان قد تجاوز حد التعلیم الی حدّ التفقه فهو الذی ینتفع به و یحظی بعلمه و یقدر ان یستخرج منه ما هو فیه بالقوه مما لم اذکره و ان یفرّع علی ما ذکرته و یشید و هذا قولی فی جمهور الناس، دون ذوی القرائح الأفراد، التی یمکنها تفهم هذا و ما قوه بقوهالنفس الناطقه فیهم، فان هولاء تسهل علیهم المشقه فی العلم و یقرب لدیهم ما یطول علی غیرهم -انتهی. و کتاب الحیوان. و کتاب فی العلم الالهی مقالتان، فرغ من تألیفه فی ذی العقده سنه خمس و خمسین و ثلثمائه. و کتاب الجدری و الحصبه و الحمیقاء مقالتان. و کتاب فی السرسام و البرسام و مداواتهما، ثلات مقالات. وبرای شاگرد خویش محمدبن ثواب موصلی نوشته و بلفظ خود بر او املا کرده و از نسخه ٔ خط خویش بدو نویسانیده و تاریخ املاء و کتابت آن برجب سال 355 هَ.ق. بوده است. و کتاب القولنج و اصنافه و مداواته و الادویه النافعه منه، دردو مقاله. و کتاب فی البرص و البهق و مداواتهما، در دو مقاله. و کتاب فی الصرع. و کتاب فی الاستسقاء. و کتاب آخر فی الصرع. و کتاب فی ظهور الدّم، در دو مقاله. و کتاب فی المالیخولیا. و کتاب ترکیب الادویه در یک مقاله. و مقاله فی النوم و الیقظه، کتبها الی احمدبن الحسین بن زیدبن فضاله البلدی بحسب سوءاله علی لسان عزوربن الطیب الیهودی البلدی. و کتاب الغاذی و المتغذی، و آنرا بقلعه ٔ برقی ارمینیه در صفر سال 348 کرده است، در دو مقاله. و کتاب امراض المعده و مداواتها. و کتاب شرح کتاب الفرق لجالینوس در دو مقاله، و از آن برجب سال 342 فراغت یافته است. و احمد عمری طویل یافت و در سیصدوشصت واندی از هجرت هم بموصل درگذشت. رجوع به عیون الانباء ج 1 صص 245- 247 و ج 2 ص 142 و 143 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن احمد غزالی طوسی، مکنی به ابوالفتوح، برادر ابوحامد محمد غزالی صاحب احیاءالعلوم. زاء غزالی به تشدید است نسبت به غزّال بعادت اهل خوارزم و جرجان که در نسبت بقصار و عطار و امثال آن قصاری وعطاری و مانند آن گویند و بعضی گفته اند بتخفیف است منسوب به غزاله نام قریه ای از قراء طوس و ابن خلکان گوید: قول اخیر خلاف مشهور است. وی واعظی ملیح الوعظ ونیکونظر و صاحب کرامات و اشارات است و او فقیه بود جز اینکه بوعظ رغبت کرد و فن وعظ بر وی غلبه کرد. و آنگاه که برادر او ابوحامد از روی زهادت و تقوی تدریس مدرسه ٔ نظامیه را ترک گفت وی بنیابت برادر بدانجا درس تدریس کرد. و احمد مائل بتصوف بود و سفرهای بسیار کرد و صوفیه را بنفس خویش خدمت کرد و مرید ابوبکر نساج است. و در فن وعظ و خطابه موقعیتی تمام داشت چنانکه وقتی در محضر محمود مجلس گفت و محمود وی را هزار دینار داد و ذهبی برای میل او باهل طریقت در وی طعن کرده است و متصوفه کرامات و مقامات بوی نسبت کنند.وفات او بقزوین به سال 520 هَ.ق. بوده است و صاحب حبیب السیر وفات او را 519 گفته و گوید قبر او در قزوین است و اشعار فصیح دارد و ازجمله گفته های اوست:
چون چتر سنجری رخ بختم سیاه باد
با فقر اگر بود هوس ملک سنجرم
تا یافت جان من خبر از ذوق نیم شب
صد ملک نیم روز بیک جو نمی خرم.
او راست: رساله ٔ یمینیه. کتاب الذخیره فی علم البصیره. کتاب سوانح العشاق. کتاب مجالس الشیخ احمد. کتاب الحق و الحقیقه. کتاب لباب الاحیاء یا احیاء و آن اختصار کتاب احیاءالعلوم ابوحامد محمد غزالی است. و قبر او بقزوین تا مائه ٔ نهم هجری معروف و مزار بوده است. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 205 س 25 و غزالی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن جزری، ملقب بشیخ شمس الدین. وی شرح حال پدر خویش را نوشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن حسن بن علی بن یحیی بن محمدبن خلف اﷲبن خلیفه القسطنطینی الحنفی، ملقب به تقی الدین و معروف بشمنی و مکنی به ابوالعباس. مؤلف روضات الجنات (ص 92) آرد: وی صاحب حاشیه ٔ مدونه ٔ مشهوره به ایدی الطلبه است و آن حاشیه ای است بر مغنی ابن هشام، بمقابله ٔ شرح بدرالدین محمدبن ابی بکربن عمربن ابی بکر قرشی دمامینی و این شرح زمانی دراز نزد من بود و عده ٔ سطور آن تخمیناً بشماره ٔ سطور اصل کتاب و ثلث آن است و شامل فوائد نادره در احوال علماء و جز آنان میباشد که بر سبیل استطراد یاد کرده و من شبیه ترین ِ کتب به کتاب تصریح خالد ازهری یافتم. شمنی ازجمله ٔ مشایخ عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی مشهور است و سیوطی در ثنای وی در کتاب خویش از اول تا آخر چندان مبالغه کرده که درباره ٔ احدی چنان نگفته است و ازجمله ٔ آنچه که در باب او گفته این است: شمنی، بضم معجمه و میم و تشدید نون، قسطنطینی حنفی و پدر و جدش مالکی بودند. او فقیه مفسر اصولی متکلم نحوی بیانی محقق و امام نحاه در زمان خویش و شیخ علماء بروزگار خود بود، عاکف و بادی را از علوم خویش برخوردار ساخت واز بحار دانش خود تشنگان را سیراب کرد، اما فی التفسیر فهو بحره المحیط و کشاف دقائقه بلفظه الوجیز الفائق علی الوسیط و البسیط و امّا الحدیث فالرحله فی الروایه والدرایه الیه والمعول فی حل ّ مشکلاته و فتح مقفلاته علیه و اما الفقه فلو رآه النعمان لانعم به عیناً او رام احد مناظرته لانشدوا الغی قوله کذبا و مینا و اما الکلام فلو رآه الاشعری لقرّبه و قربه و علم انه نصیرالدین ببراهینه و حججه المهذبه المرتبه و اما الاصول فالبرهان لایقوم عنده بحجه و صاحب المنهاج لایهتدی معه الی محجه و اما النحو فلو ادرکه الخلیل لاتخذه خلیلاً او یونس لاَّنس بدرسه و شفی منه غلیلاً و اما المعانی فالمصباح لایظهر عنده نور عند هذا الصباح و ماذا یفعل المفتاح مع من القت الیه المقالید ابطال الکفاح الی غیرذلک من علوم معدوده و فضائل مأثوره مشهوره:
هو البحر لا بل دون ما علمه البحر
هو البدر لا بل، دون طلعته البدر
هو النجم لا بل دونه النجم رتبهً
هو الدّر لا بل دون منطقه الدر
هو العالم المشهورفی العصر والذی
به بین ارباب النهی افتخر العصر
هو الکامل الاوصاف فی العلم و التقی
فطاب به فی کل ما قطر الذکر
محاسنه جلت عن الحصر و ازدهی
باوصافه نظم القصاید والنثر.
مولد او باسکندریه در رمضان سال 810 هَ.ق. بود. وی با پدر خویش بقاهره رفت و پدر او از علمای مالکی بود. احمد نزد زراینی تلاوت کرد و از شمس شنطونی علم بیاموخت و ملازمت قاضی شمس الدین بساطی کرد و از او در اصلین و معانی و بیان بهره مند شد و از شیخ یحیی سیرافی و علاء بخاری فقه آموخت و از شیخ ولی ّالدین عراقی اخذ حدیث کرد و در فنون براعت حاصل کرد و پدر او بکودکی او را مورد توجه و عنایت خویش قرار داد و بسیاری مطالب از تقی زبیری و جمال حنبلی و صدر ابشیطی وشیخ ولی الدّین و غیرهم بر او فراخواند و از سراﷲ بلقینی و زین عراقی و جمال بن ظهیره و هیثمی و کمال دمیری و حلاوی وجوهری و مراغی و دیگران اجازت یافت. و خرج له صاحبنا الشیخ شمس الدین سخاوی مشیخه و حدث بها وبغیرها و خرجت له جزء فیه الحدیث المسلسل بالنحات وحدث به. و او امام علامه ٔ مفنّن منقطعالقرین، سریعالادراک بود و تفسیر و حدیث و فقه و عربیت و معانی و بیان و اصلین و غیر آنها را اقراء میکرد و گروهی بسیاراز او بهره مند گشتند و در محضر او تزاحم و به اخذ علم از او افتخار میکردند. و علاوه بر آن نیکوکار و دانا و متواضع و باشهامت و نیکوشکل و باابهت بود و از اهل دنیا انجماع [کذا] داشت و مدتی در جمالیه اقامت داشت و سپس تولیت مشیخت و خطابت در تربت قاتبای چرکسی قرب جبل و مشیخت مدرسه لالا یافت و از او خواستند تا قضاء حنفیان قاهره را به سال 868 بپذیرد و او امتناع ورزید. وی شرح مغنی ابن هشام و حاشیه ٔ بر شفا و شرح مختصرالوقایه در فقه و شرح نظم النخبه در حدیث تألیف والد خویش را تصنیف کرد. [شرح مذکور بر مغنی موسوم است به المنصف من الکلام علی المغنی ابن هشام]. و او را نظم نیکوست از آن جمله:
یقول خلیلی العدی اضمرت
اذا مات ذلک یسوء الوری
فقلت سل اﷲ ابقأه
و یکفینا الظاهر المضمر.
و من قطعه ٔ بزرگی از مطوّل شیخ سعد و توضیح ابن هاشم را بنحو قرائت تحقیق بر او خواندم و در حدیث اجزایی از او شنودم و حضر علیه فی الاولی ولدی ضیاءالدین محمد اشیاء ذکرتها فی معجمی و کتب تقریظاً علی شرح الالفیه و جمع الجوامع تألیفی و قلت امدحه:
لُذ بمن کان للفضائل اهلا
من قدیم و منذ قد کان طفلا
و بمن حاز سؤدداً و ارتفاعاً
و مکاناً علی السماک و اعلا
عالم العصرمن علا فی حدیث
و زکی فی القدیم فرعاً و اصلا.
تا آنکه، پس از نوزده بیت رائق گوید:
جمع اﷲ فیک کل جمیل
و بک اﷲ ضم ّ للعلم شملا.
و شاعر عصر، شهاب منصوری این ابیات او مرا انشاد کرد:
شیخ الشیوخ تقی الدین یا سندی
یا معدن العلم بل یا مفتی الفرق
انت الذی اختاره الباری فزیّنه
بالحسن فی الخلق و الاحسان فی الخلق
کم معشر کابدوا الجهل القبیح الی
ان علموا منک علماً واضح الطرق
وقیتهم بالتقی و العلم ما جهلوا
فانت یا سیدی فی الحالتین تقی.
و نیز درباره ٔ او گفته:
غیر شیخ الشیوخ فی الناس فضله
فلذا لانزال نشکر فضله
لاتری غیر ما یسرک منه
جمع اﷲ بالمسرّات شمله
التقی النقی دیناً وعرضاً
الجلیل الجمیل قدراً و خصله
فکثیر فی الناس فیض نداه
و قلیل ان تنظر العین مثله
کل حبر عین لکل زمان
یتلقّاه وَ هْوَ للعین مقله.
و پیوسته شیخ با من محبت میورزید و در بزرگداشت جانب من میکوشید و تمجیدبسیار میکرد. وی قرب عشاء شب یکشنبه هفدهم ذی الحجه سال 872 وفات کرد و در روز یکشنبه او را دفن کردند وخلق بر او نماز گذاردند و بر مرگ او سوگواری کردند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن سلیمان بن الحسن بن الجهم بن بکربن اعین بن سنسن الشیبانی، معروف به ابوغالب زراری. رجوع به ابوغالب احمد... در روضات ص 13 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد، معروف به ابن عباس قاری و ملقب بشهاب الدین. او راست: ورقات المهره فی تتمه القراآت العشر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن عبدالواحدبن صباغ، مکنی به ابومنصور. او راست: مکارم الاخلاق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد الجزری الشافعی، مکنی به ابوبکر. او راست: شرح المقدمهالجزریه ٔ پدر خویش محمد جزری به نام الحواشی المفهمه لشرح المقدمه. و وفات پدر او به سال 833 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن المظفربن محتاج چغانی. رجوع به ابوعلی احمدبن محمدبن المظفربن محتاج چغانی و رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 ص 27 س 9 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد شافعی. نزیل دمشق. او راست: وفاء العهود فی وجوب هدم کنیسه الیهود و نفیس النفائس فی تحری مسائل الکنائس و کشف ما للمشرکین فی ذلک من الدسائس. وفات او بسال 879 هَ.ق. بود.
احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد مصری، معروف به ابن الصّاحب و ملقب به فخرالدین. او راست: شرحی ناتمام بر مقامات حریری. وفات او به سال 788 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد هروی، مکنی به ابوعبید. او راست: الغریبین (یعنی غریب القرآن و الحدیث). وفات او بسال 401 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمود غزنوی. ابوالفضل بیهقی آرد: در شب امیر محمد را حسب الحکم آورده بودند از قلعه ٔ نغز و بقلعه ٔ غزنین برده و سکزی امیر حرس بر وی موکل بودو چهار پسرش را آورده بودند: احمد و عبدالرحمن و عمر و عثمان در شب بدان خضراء باغ فیروزی فرود آورده بودند و دیگر روز سلطان [مسعود] بنشاط شراب خورد ازپگاهی و وقت چاشتگاهی مرا بخواند و گفت پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان را از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند و تو نزدیک ما بازآی تا پسر سکزی ایشان را در سرائی که راست کرده اند بشارستان فرود آورد. برفتم تا باغ فیروزی در آن خضرا که بودند هر یکی کرباسی خَلَق پوشیده، و همگان مدهوش و دلشده، پیغام بدادم بر زمین افتادند و سخت شاد شدند و سوگندان نسخت کردم و ایمان البیعه بود یکان یکان آن رابزبان راندند و خطها را زیر آن بستدم و پس خلعتها بیاوردند قباهای سقلاطون قیمتی ملونات و دستارهای قصب و در خانه شدند و بپوشیدند و موزه های سرخ و بیرون آمدند و برنشستند و اسبان گرانمایه و ستامهای زرین و رفتند و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بگفتم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمود یزدی. رجوع بروضات ص 265 س 16 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مرزوق تلمسانی مالکی، مکنی به ابوعبداﷲ. متوفی بسال 781 هَ.ق. او راست: شرح کتاب الشفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف قاضی عیاض بن موسی یحصبی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مروان بن الطیب السرخسی. رجوع به احمدبن الطیب السرخسی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مسروق، مکنی به ابوالعباس. از عرفای مائه ٔ سیم هجریه است، زمان معتضد و مکتفی و مقتدر را دریافته. اصل وی از طوس بوده از آنجا به بغداد نقل کرده و در آن ملک در میان این طبقه مشهور و معروف گردید. از شیخ جنید نقل شده که گفت: وی از استادان شیخ اجل ابوعلی رودباری است و شاگرد حارث محاسبی و سری سقطی است و بامحمدبن منصور و محمدبن حسین برجلانی صحبت داشته، وی را در عداد طبقه ٔ ثانیه نوشته اند و از بزرگان قدماء مشایخ و محل اعتناء این طایفه است. شیخ الاسلام که در کتاب خود شرح حال وی را نوشته گوید که ابوالعباس بن مسروق بغدادی گفته است که: در شب شنبه نشسته بودمی و پدر و مادر من بر من میگریستندی از ریاضاتی که من کشیده بودم و بخدمت بسی پیران رسیده و سخنانی که از ایشان شنیده. از این بیان خواهد واضح نماید آنکس که بمقام معرفت قدم ننهاد خود چه داند که اهل ریاضت ازبرای چه بر خود رنج را بر راحت اختیار مینمایند و سختی را بر لذت چون چنین حالتی در کس دیدند آن را سوء حال و بدی احوال گمان کنند. و آن عارف کامل روزگار زندگانی را در شهر بغداد میگذرانید تا در سال 299 هَ.ق.در بغداد وفات کرد، بعضی در صفر المظفر 298 نوشته اند. از کلمات اوست که گفته: من ترک التدبیر عاش فی راحته، یعنی کسی که واگذاشت تدبیر خود را در امر زندگانی و دانست که تقدیر تغییرپذیر نیست و خود را با تقدیر موافق ساخت زندگانیش براحت گذرد چه هیچ حادثه ای ناملائم ازبرای وی نیست. سئل عن التصوف فقال: خلو الأسرار مما منه بدّ و تعلقها بما لیس منه بدّ. یکی او را پرسید از تصوف که آن چیست ؟ گفت: تهی شدن دل است ازآنچه از آن گزیر بود و پیوستن بآنچه ناگزیر بود و ناگزیر که ممتنعالانفکاک است جز حق نیست از آنروی که ماعدای وی سبحانه و تعالی در معرض زوالند. ازو پرسیدند آنکس که روزگارش بخوبی گذرد و عاقبتش نیکو بود کیست ؟ گفت: آنکس که از حد خود تجاوز نکند و در نزد بزرگان ادب نگاه دارد. وقتی کسی از او وصیتی خواست، گفت:جهدی کن که اگر حق بین نشوی خودبین نیز نباشی چه هرکس خود را دید او را دیگر توفیق رفیق و سعادت یار نخواهد گردید. مسروق بفتح میم و سکون سین مهمله و راء مهمله و واو و قاف و برجلانی بضم باء موحده و سکون راءمهمله و ضم جیم است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 397).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مسعود وبری حنفی، مکنی به ابونصر. او راست شرحی ممزوج بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه در دو مجلد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خزاعی انطاکی. رجوع به خاقانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخضری. او راست: الفتوحات الاوحدیه و المنحات الاحمدیه که در مطبعه الخیریه1308 هَ.ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المظفر الورّاق التمیمی، مکنی به ابومنصور. مافروخی که در مائه ٔ پنجم هجری میزیسته است در کتاب محاسن اصفهان، او را از شعرای فارسی معاصر خود نام می برد. (محاسن اصفهان چ طهران ص 33 س 15).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابوسعد. یکی از مشایخ متصوفه. او به بغداد میزیست و رباط و خانقاهی مشهور و مریدان داشت و نظام الملک و امراء وقت او را مکرم میداشتند. وفات او به سال 479 هَ.ق. است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ناطقی حنفی، مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 446 هَ.ق. او راست: کتاب الأجناس فی الفروع. و کتاب الأحکام در فقه حنفی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدالنامی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به نامی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نباتی، مکنی به ابوالعباس و نسب او احمدبن محمدبن مفرج الاندلسی النباتی است معروف به ابن الرومیه. او جامع فضائل و عارف بمفردات گیاه و هم محدث است و از ابن زرقون سماع دارد و در طلب حدیث رحلت و ابن نقطه رادیدار کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نحاس، مکنی به ابوجعفر نحوی مصری. او ازاخفش و زجاج و ابن انباری و نفطویه و سایر ادبای عراق علم نحو و ادب فراگرفت و از نسائی حدیث آموخت. وفات او در مصر بود و در علّت وفات وی آورده اند که مردی او را دید بر کنار نیل نشسته و شعری تقطیع میکند وپنداشت که احمد جادوگر است و ورد او آب نیل را زیان رساند لگدی بر وی زد و او را در نیل افکند به سال 338 هَ.ق. و از تألیفات اوست: تفسیر قرآن. کتاب اعراب القرآن. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتاب التفاحه در نحو. کتاب فی الاشتقاق. تفسیر ابیات سیبویه. کتاب ادب الکتاب. کتاب الکافی فی النحو. کتاب المعانی. کتاب الوقف والابتداء. کتاب طبقات الشعراء و غیر اینها، و هم معلقات سبع و ده دیوان از شعرای عرب را شرح کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن اسماعیل شود. و نیز او راست: شرح المفضلیات و الوقف و الابتداء و شرح مقامات حریری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد النوری (شیخ...) بغوی، مکنی به ابوالحسین، اصل او از بغشور و مولد وی بغداد است. یکی از کبار مشایخ طریقت از اقران جنید. وی صحبت سری و ابن ابی الحواری را دریافته بود و در ویرانه ها مسکن داشت و جز بروز جمعه بشهر درنمی آمد. وفات وی به سال 295 هَ.ق. بوده است. رجوع به احمدبن محمد البغوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نهاوندی. یکی از راصدین و ریاضیین مائه ٔ دوم هجری و معاصر یحیی بن خالد برمکیست و در حدود سال 170 هَ.ق. در جندیشاپور رصدی کرد. و او راست زیجی موسوم بزیج مشتمل که خلاصه ٔ ارصاد خود را در آن ضبط کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابواسحاق و مشهور به ثعلبی. او یکی از مشاهیر فقها و مفسرین است. مولد او به نیشابور و وفات در 427 هَ.ق. بوده است. او راست تفسیر مشهور او معروف به تفسیر ثعلبی و تاریخ الأنبیاء و تاج العرائس و جز آن.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابوالحسین. فقیه حنفی. وی از ابوالحسین کرخی فقه فراگرفت و بزمان خود رئیس فرقه ٔ حنفیه بود و دیری قضاء حجاز داشت. وفات او به سال 351 یا 353 هَ.ق. است. او راست: تفسیر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد... و احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم و میدانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المیم [ازین جا در لباب الألباب عوفی چ لیدن چند سطری تباه شده است]. وی ازشعراء آل سلجوق بوده و قصیده ٔ ذیل بر منوال شعر مختاری اختیار شده است:
ای باغ روی دوست به نسرین مغرقی
وز نو بهار باغ ارم برده رونقی
از رخ بگاه جلوه بهاری ملونی
وز لب بگاه بوسه شرابی مروقی
گه چون فلک بتاج مرصع متوجی
گه چون چمن بقرطه ٔ رنگین مطرقی
ماه تمام بر فلک سبزپوش نیست
چون عارض تو پیش خط سبز فستقی
هرگه که در علاقه ٔ زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی
نی طوطی و نه کبک و نه قمری ّ و صلصلی
لیکن بطوق غبغب هر یک مطوقی
با چهره ٔ تو کآتش لاله ست آب و گل
زهد است ز ابلهی و صلاح است ز احمقی
با جزعت از چه روی توان بود پارسا
با لعلت از چه نوع توان زیست متقی ؟
گر شهد را به بوسه بری ذوق منصفی
ورمشک را به طره کنی طیره بر حقی
نقاش روی خوب تو انصاف روی تو
داد آنچنانک حرفی نگذاشت مابقی
گر در کمال عشق تو مطلق شدم رواست
کز غایت جمال در آفاق مطلقی
غرقم درآرزوی تو از پای تا بسر
کآبم بدست نی و تو جویای برحقی [کذا].
از لباب الألباب ج 2 ص 412- 413.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الواسطی، ملقب بجمال الدین. او راست: مصباح الواقف علی رسوم المصاحف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد واعظ، مکنی به ابوالعباس. یکی از مشاهیر ادبای اندلس. وی در علم و ادب و وعظ مشهور و اصل وی از اشبیلیه بود و سپس بمصر هجرت کرد و در 684 هَ.ق. درگذشت. او راست:
من انت محبوبه من ذا یعیّره
و من صفوت له من ذا یکدّره
هیهات عنک ملاح الکون تشغلنی
والکل اعراض حسن انت جوهره.
(قاموس الاعلام).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد، والی چغانیان، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به فخرالدوله.نخستین ممدوح فرخی. رجوع به ابوالمظفر چغانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الوتری. رجوع به رفاعی (احمدبن محمد) و معجم المطبوعات شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد هائم، ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعد منظومه. وفات وی به سال 887 هَ.ق. بود. و در کشف الظنون باز به نام احمدبن محمد هائم کتابی نزههالحساب آمده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد هروی، مکنی به ابوعبید. رجوع به ابوعبید احمدبن محمد هروی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد همدانی. رجوع به ابن فقیه همدانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد یشکری، ملقب به ابوالعباس. او راست: الیشکریات.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود. او راست: اختصار عین الحقائق عثمان بن علی زیلعی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد میمون البریدی، مکنی به ابوالحسین. یکی از وزرای متقی عباسی. (مجمل التواریخ و القصص ص 379).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد میدانی. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد... و میدانی و احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم شود. و او راست: کتاب الامثال. السامی فی الاسامی. مأوی الغریب و مرعی الادیب. نزههالطرف فی علم الصرف. شرح المفضلیات. مصادر.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود سیواسی، ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 803 هَ.ق. او راست: عیون التفاسیر للفضلاء و السماسیر. رسالهالنجاه من شر الصفاه [ای الذمیمه]. شرح مصباح مطرزی. شرح فرائض. سجاوندی محمدبن محمد عبدالرشید.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المصری (الشیخ الزاهد) بن سلیمان. المتوفی سنه 819 هَ.ق. و دفن بجامعه بمصر و قبره یزار. او راست: منظومه الستین مسئله (فقه الشافعی). انظر العقدالثمین بشرح منظومه الستین مسئله تألیف النووی الجاوی. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کثیر فرغانی. یکی از منجمین مأمون خلیفه. او راست: مدخل در علم هیئت و نجوم مشتمل بر سی باب و آن حاوی همه ٔ مطالب مجسطی است.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد کرابیسی هندی. او راست: کتاب شرح اقلیدس. کتاب حساب دور و وصایا، و این کتاب را حاجی خلیفه بار دیگر باسم کتاب الوصایا ذکر کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کلاباذی بخاری، مکنی به ابونصر. متوفی به سال 398 هَ.ق. او راست: اسماء رجال صحیح البخاری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کنانی، مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابن عیاش شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کنبناری ابن ابی عبداﷲ محمد، مکنی به ابوالعباس، از اهل اشبیلیه. عارف بصناعت طب و از فضلا و متمیزین آن دیار. وی طب از عبدالعزیزبن مسلمه الباجی و سپس ابوالحجاج یوسف بن موراطیر در مراکش فراگرفت و در اشبیلیه اقامت گزید و خدمت ابوالنجاهبن هود صاحب اشبیلیه را اختیار کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 81).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد لغوی خارزنجی، از مردم بشت شهری بخراسان. رجوع به احمدبن محمد بشتی و خارزنجی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد لیث، شحنه ٔ بخارا. رجوع به حبط 1 ص 324 و 325 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد محاملی شافعی، مکنی به ابوالحسن. اوراست: کتاب القولین و الوجهین. کتاب المقنع فی فروع الشافعیه. لباب الفقه کبیر. لباب الفقه صغیر. عدّه المسافر و کفایهالحاضر. وفات او415 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المدبر. او را هفتاد ورقه شعر است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مصری، معروف به ابن ولاد، فقیه نحوی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابن ولاد ابوالعباس احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المهلبی، مکنی به ابوالعباس. محمدبن اسحاق الندیم گوید: وی مقیم مصر و معروف به برجانی بود و وی را تصانیف است ازجمله: کتاب شرح علل النحو. کتاب المختصر فی النحو. یاقوت گوید: در همین زمان مصری نحوی دیگر هست معروف بمهلبی که نامش علی بن احمد است، و ما ترجمه ٔ او را در باب خود آورده ایم و اگر این علی بن احمد مهلبی با احمدبن محمد مهلبی صاحب الفهرست یکی باشد صاحب الفهرست در نام وی بغلط افتاده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 58).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معصوم (سید) بن نصیرالدین بن ابراهیم، پدر سید علیخان صاحب تصانیف معروفه. مردی ادیب و فاضل بود. مولد او بطائف از بلاد حجاز بسال 1027 هَ.ق. و در 1055 باستدعای شاهنشاه عبداﷲبن محمد قطب شاه حیدرآباد عازم آن شهر شد و پادشاه دختر خود بوی داد و پس از فوت شاه میرزاابوالحسن مردی ایرانی که از مقربین شاه بود بر ملک دست یافت و صاحب ترجمه را که نیز داعیه ٔ سلطنت داشت دستگیر و زندانی کرد تا در 1086 بحیدرآباد درگذشت. اشعار او بزبان عربی در سلافه و خلاصهالاثر مذکور است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مقدسی حنبلی، ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح الفیه ٔ ابن معطی. وفات وی به سال 728 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مقدسی شافعی، مکنی به ابومحمود و مقلب بشهاب الدین. او راست: مثیرالغرام الی زیاره القدس و الشام. وفات وی به سال 765 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المکی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 39، 71، 79، 159، 203، 219، 364، 367).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المنشوری، مکنی به ابوسعد. از شعرای دربار محمودبن سبکتکین، و صاحب چهارمقاله نام او را جزو شاعران آل ناصرالدین (غزنویان) آورده است و رشید وطواط در حدائق السحر گوید: منشوری در صنعت تلون از صنایع لفظیه ٔ بدیع یعنی شعری که ممکن باشد در دو بحر یا زیاده خوانده شود مختصری ساخته است و خورشیدی آن را شرح کرده. رجوع بحواشی چهارمقاله چ لیدن ص 134 و حدائق السحر ص 129 و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد منصوری. رجوع به هائم ابوالعباس احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد منوفی هروی. او تاریخ ابن اعصم کوفی را ترجمه کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد موصلی نحوی فقیه، مکنی به ابوالعباس و مشهور بأخفش خامس. ابن جنی از شاگردان اوست. او راست: کتاب فی تعلیل القراآت السبع. (روضات الجنات ص 55 س 10).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مؤید، مکنی به ابوالنصر و ملقب بامام. او راست: عدهالسالکین و عمدهالسائرین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود، مکنی به ابوالفضل. مافروخی در محاسن خود (ص 33) ذکر او در زمره ٔ متقدمین اهل ادب اصفهان آورده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود شمعی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الکاتب. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 61 و 350).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود، ابوالفضل ترکستانی. شیخ حنفیه بعراق و مدرس مسند ابوحنیفه. وفات 610 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستکفی. رجوع به حاکم بأمراﷲ ابوالعباس، احمدبن المستکفی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستنصر، مکنی به ابوالعباس. نام دو پسر مستنصر خلیفه ٔ عباسی که یکی ملقب بامیرکبیر و دیگر امیر اوسط است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مستنصربن ظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی عبیداﷲ، مکنی به ابوالقاسم و ملقب بمستعلی (469- 495 هَ.ق.). رجوع به مستعلی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود زَنتری. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مستنصر حفصی، ابوالعباس بن ابی عبداﷲ یکی از امرای بنی حفس تونس. جلوس وی در 772 هَ.ق. بود.و او امیری عاقل و شجاع بود و مجدِّدِ شوکت و دولت بنوحفص میباشد، او اطراف مملکت را تحت انضباط و انقیاد درآورد و در تلمسان ابوسامل مرینی را دیدار کرد و جهازات مردم جنوه و فرانسوی را بشکست و منهزم ساخت وپس از 24 سال سلطنت در 796 درگذشت. (قاموس الاعلام).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسرور. وی بخلافت مقتدر در سال 307 هَ.ق. بر جامع الاصفهان الیهودیه بسیاری بیفزود. (مجمل التواریخ و القصص ص 524).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسرور بغدادی، مکنی به ابونصر. او راست: المفید فی علم القراآت العشره. وفات به سال 442 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسروق. رجوع به احمدبن محمدبن مسروق و ج 2 نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 397 و صفهالصفوه ج 4 ص 104 و روضات ص 59 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعودبن حسن بن ابی نمی، از خاندان شرفای مکه. شاعر و ادیب. او امام یمن محمدبن القاسم وسلطان مرادخان عثمانی را مدح گفت و خواست بمساعدت آنان بامارت حجاز نائل گردد ولی میسر او نگشت. وفات او به سال 1041 هَ.ق. بود و در قصیده ای که در مدح سلطان مرادخان سروده است خود را تشبیه بسیف ذی یزن و سلطان را تشبیه بکسری کرده و از او مدد خواسته است:
فقد نزل ابن ذی یزن طریدا
علی کسری فانزله شماما
اتی فرداً فآب یجرّ جیشا
کسا الاَّکام خیلاً و الرغاما.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مُزدی یا مُسدی. محدث حرم است. (منتهی الارب).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود خزرجی قرطبی انصاری، مکنی به ابوالعباس. متوفی بسال 601 هَ.ق. او راست: تقریب الطالب فی الأصول و کتاب الاختیار فی علم الأخبار و کتاب القوانین فی اصول الدین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود قونوی، ملقب بجمال الدین و معروف به ابن سرّاج و مکنی به ابوالعباس. او راست: القلائد. و شرح الجامعالکبیر محمدبن حسن شیبانی و این شرح ناتمام مانده و سپس پسر احمد، ابوالمحاسن محمود پس از پدر آن را بپایان رسانیده است. وفات احمد به سال 770 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی بلالی. ادیب و فقیه، از تلامیذ مولی سعدی. وی در مائه ٔ نهم هجری میزیست. او راست: فرائض اللاَّلی. قوانین الصرف. صورفتاوی مولی سعدی استاد خود که به سال 940 هَ.ق. گرد کرده است. شرح عربی و شرح ترکی قصیده ٔ برده ٔ بوصیری و شرح ترکی را به سال 1001 بپایان رسانیده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی طاش کبری زاده، مکنی به ابوالخیر و ملقب به عصام الدین. مولد به سال 901 هَ.ق. بشهر بروسه و وفات در سنه ٔ 968 ومدفن او بجوار تربت سید ولایت در محله ٔ عاشق پاشاست.او یکی از علمای آسیهالصغری و صاحب اخلاق حمیده و متواضع و از دعوی و مکابره مجتنب بود. پدر وی مصطفی مدرس بود و اصل این خاندان از مهاجرین یمن باشند. و چندی نیز تولیت قضاء حلب میکرد. مصطفی، فرزند خویش احمد را در خردی با عائله ٔ خود بانگوریه (آنکارا) برد وپس از مدتی به بروسه بازگشتند و سپس باسلامبول رفته اقامت گزیدند، و در آنجا احمد از پدر خویش و از سیدی محمد قوچو و میرم چلبی و شیخ محمد تونسی به کسب علوم ادبیه و ریاضیه و هیئات و علوم شرعیه و تفسیر و حدیث پرداخت و سپس بدو اجازه ٔ تدریس دادند. در اول در دیمتوکه در اوروج پاشا سپس در اسلامبول در مولانا محیی الدین ابن حاجی حسین و در اسکوب بمدرسه ٔ اسحاقیه و باز در اسلامبول بمدرسه ٔ قلندریه و مدرسه ٔ مصطفی پاشا و در ادرنه در یکی از دو مدرسه ٔ متجاور و باز در اسلامبول در یکی از مدارس ثمان تدریس میکرد و در آخر به ادرنه مدرسی مدرسه ٔ سلطان بایزید مستقلاً بدو محول شد. و در 952 مولویت بروسه و بعد از آن منصب قضاء اسلامبول بدو دادند و آنگاه که وی از دو چشم نابینا شد ازمنصب خود استعفا جست و بقیه ٔ عمر را به تبییض مسودات تألیف پیش و تألیف چند کتاب دیگر پرداخت. مشهورترین مصنفات وی الشقائق النعمانیه فی علماء دوله العثمانیه است و آن کتاب شامل تراجم احوال پانصد و بیست تن علماء مشایخ عثمانی از ابتدا تا زمان سلطان سلیمان خان قانونی یعنی زمان خود مؤلف است. کتاب دیگر او مفتاح السعاده و مصباح السیاده یا موضوعات العلوم است وآن کتاب حاوی تعریفات کافه ٔ علوم و فنون و اسامی کتب و ترجمه ٔ احوال مختصر مؤلفین میباشد. و این دو کتاب را بعربی نوشته است. و کتاب موضوعات العلوم را پسراو کمال الدین محمد بترکی ترجمه کرده است، و بکتاب شقایق النعمانیه ذیل های بسیار نوشته اند و مشهورترین آنها، ذیل عشاقی و ذیل شیخی و ذیل نوعی زاده است، و ذیل نوعی زاده کاملترین کتابی است در تراجم علما و مشایخ میان سال 965 که طاشکپری زاده کتاب خود را بدان سال ختم کرده و سال 1042 که انتهای ذیل نوعی زاده میباشد.و نیز او را تألیف دیگری است تاریخ کبیر، و آن کتاب وفیات ابن خلکان است بعلاوه ٔ تراجم بسیاری از صحابه و حکما و دیگر مشاهیر و آن را زمانی که در اسکوب مدرسی داشت نوشته و در 938 بپایان رسانیده است و سپس آن را خلاصه کرده و تاریخ انبیاء را بر آن افزوده است. و احمد را برعده ٔ کثیری از کتب تدریس زمان شروح و حواشی است، ازجمله: شرح عوامل المائه ٔ شیخ عبدالقادر جرجانی. شرح دیباچه ٔ هدایه. شرح دیباچه ٔ طوالع. حاشیه ٔکشاف. حاشیه ٔ تجرید شریف. شرح فوائدالغیاثیه قاضی عضدالدین ایجی. شرح قسم ثالث مفتاح. حاشیه بر شرح مفتاح سید شریف. شرح جزرین در علم قراآت. معلام در علم کلام. الجامع در منطق. متن و شرح در فرائض. مختصر در علم نحو. اللواءالمرفوع فی حل مباحث الموضوع. رساله الشهودالعینی فی تحقیق مباحث الوجود الذهنی. رسالهالاستیفاء لمباحث الاستثناء. مسالک الخلاص فی مهالک الخواص.رسالهالانصاف فی مشاجره الاسلاف. المحاکمات بین المولی لطفی و المولی عذاری فی ایراد السبعالشداد. رسالهالعنایه فی تحقیق الاستعاره بالکنایه. رساله فی صناعات الخمس. رساله ٔ قضا و قدر. رساله ٔ طاعون. الرسالهالجامعه فی وصف العلوم النافعه. اجل المواهب فی معرفه وجودالواجب. نزههالألحاظ فی عدم وضع الالفاظ. رساله التعریف والأعلام فی حل مشکلات الحدّ التام. القواعدالجلیات فی تحقیق مباحث الکلیات. فتح الأمر المغلق فی مسئله المجهول المطلق. رساله فی تفسیر آیهالوضوء. رساله فی قوله تعالی، هوالذی خلق لکم ما فی الأرض جمیعاً. واز کتب او که بطبع رسیده است: شقایق النعمانیه و ترجمه ٔ موضوعات العلو. او را یک دختر و پنج پسر آمده است و کمال الدین محمدبن احمد سمت قاضی عسکری داشت و چهار تن دیگر منصب قضا داشته اند و آنگاه که مبتلا بعمی شد ابیات ذیل را بتحسر محرومیّت از بصر سروده است:
حرمت من الأحباب لذه نظره
فواحسرتا ان لم افق قبل موتتی
و لاتجزعی یا نفس من نازل جری
بتقدیر خلاق ال̍ه البریّه
فان الرضا والصبر فی کل محنه
من اخلاق اصحاب النفوس الرضیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی القادین خانی. او راست: هدایهالمرتاب فی فضائل الاصحاب و در آستانه به سال 1892 م. طبع شده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصلح الدین (شیخ)، مشهور بمرکز. او راست: عصمهالانبیاء و تحفهالاصفیاء.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مطرف بن اسحاق القاضی المصری، مکنی به ابوالفتح. وی در دولت مصریه بروزگار الحاکم میزیست و او را تآلیفی است در ادب، ازجمله: کتاب النوائح، کتابی بزرگ در لغت. رساله ای در ضاد و ظاء و آن کتاب به نام شریف ابوالحسن محمدبن قاسم حسینی عامل تنیس کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مطرف عسقلانی، مکنی به ابوالفتوح. او تولیت قضاء دمیاط داشت و به سال 413 هَ.ق. درگذشت ومولد وی در سیصدوبیست واند است. وی ادیبی فاضل بود وکتب بسیار در ادب و لغت و غیر آن تألیف کرد و دیوان شعر خود را بدو نسخه گرد کرده یکی مُعْرَب و دیگری مجرد از اعراب و آن نزدیک هزار ورقه است. یاقوت گوید: تمام مسطورات فوق را بوعبداﷲ صوری حافظ گفت و بازصوری گفت که: وی مرا قطعه ای از شعر خویش بخواند و بقیه ٔ دیوان خویش را با اذن روایت آن بمن داد و همچنین در روایت سائر مصنفات خویش مرا رخصت کرد. و از آن قطعه که خود او برای من خواند این بیت بخاطر دارم:
علمی بعاقبه الأیام یکفینی
و ما قضی اﷲ لی لابدّ یأتینی.
و باز در همان قطعه است:
و لا خلاف بأن ّ الناس مذ خلقوا
فیما یرومون معکوسوالقوانین
اذ ینفق العمر فی الدنیا مجازفه
والمال ینفق فیها بالموازین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مظفر رازی قاضی، مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب حل ّ مشکلات قدوری. کتاب شرح مقامات حریری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستضی ٔ، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ناصر لدین اﷲ و تجارب السلف ص 319 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان مؤدب، مکنی به ابومسهر. وی از اهل رمله از علمای لغت است و بروزگار متوکل عباسی میزیست و او گفته است:
غیث و لیث فغیث حین تسأله
عرفاً و لیث لدی الهیجاء ضرغام
یحیا الأنام به فی الجدب ان قحطوا
جوداً و یشقی به یوم الوغی الهام
حالان ضدّان مجموعان فیه فما
ینفک ّ بینهما بوسی و انعامی
کالمزن یجتمع الحارات فیه معاً
ماء ونار و ارهام و اضرام.
(معجم الأدباء ج 2 ص 115).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود، مشهور بقاضی زاده. ادیب و متکلمی ماهر در فنون حکمت و ریاضی. او راست تعلیقاتی لطیفه بر تفسیر قاضی و بر الهیات شرح تجرید و بر شرح حکمهالعین و بر رساله ٔ اثبات واجب محقق دوّانی و غیر آن و از تعالیق او فاضل باغنوی در حاشیه ٔ شرح حکمهالعین بسیار نقل کند. (روضات الجنات ص 99). و نیز اوراست حاشیه ای بر شرح مفتاح سید شریف جرجانی تا آخر فن ثانی. وفات وی 989 بود. و رجوع به قاضی زاده شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود العمودی الهمدانی، مکنی به ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمد عمودی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر صابونی بخاری حنفی، مکنی به ابوبکر و ملقب به ابوالمحامد نورالدین. او راست: کفایه فی الهدایه در علم کلام. ملخص کفایه. وفات وی به سال 580 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمودبن علی بن ابیطالب، ملقب بشهاب الدین. او راست: فرائض شهاب الدین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ادیب، ملقب بشمس الدین. او راست: شرح عمدهالمفید و عدهالمجید فی معرفه لفظ التجوید علی بن محمد سخاوی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود اصم. رجوع به احمدبن محمود قرامانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود برسوی، معروف به ابن اخ منلا عربشاه. او راست: حاشیه بر شرح مفتاح سعدالدین.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ثقفی، مکنی به ابوطاهر. محدث اصفهانی. وفات 455 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود جندی، ملقب به شیخ الامام. او راست: المقالید. عقودالجواهر فی علم التصریف.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود سمرقندی، معروف بخشاب و ملقب برضی الدین. او راست: نفائس الکلام و عرائس الأقلام در انشاء فارسی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود عمر خجندی، ملقب بتاج الدین. او راست: الاقلید، شرح مفصل زمخشری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود قرامانی اصم (شیخ...). متوفی به سال 971 هَ.ق. او راست: لطائف نامه بترکی. تفسیرالتفسیر و آن حاشیه ای بر تفسیربیضاوی است. متمم ِ صحائف فی التفسیر محمد سمرقندی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان دینوری مالکی، مکنی به ابوبکر. او راست: مناقب الامام مالک و کتاب المجالسه. وفات 310 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود مفتی. رجوع به احمدبن محمود مشهور بقاضی زاده و قاضی زاده شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ونکروذه، مکنی به ابوالفضل. ذکر او در محاسن اصفهان مافروخی در زمره ٔ شعرای فارسی اصفهان آمده. رجوع بمحاسن اصفهان مصحح آقا سید جلال طهرانی ص 33 شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن مختار ابومبشر. ادیبی است از مردم اسکندریه و آن قریه ای است بر کنار دجله نزدیک واسط.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) المدبر، والی مصر. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 109 س 12 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المدبر الکاتب. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 349). ابن الندیم کنیه ٔ او را ابوالحسن آرد و گوید: بعربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. و هم او راست: کتاب المجالسه و المذاکره. و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن المدبر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مراد. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مرکز (شیخ...). وی قاموس فیروزآبادی را به نام البایوس بترکی ترجمه کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان ابومسهر. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 14). و رجوع به احمدبن مروان مکنی به ابومسهر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان بن دوستک ابونصر کردی حمیدی، ملقب به نصراالدوله، صاحب میافارقین و دیار بکر بروزگار القائم باﷲ عباسی. او پنجاه و دو سال پس از برادر خویش ابوسعید منصوربن مروان امارت داشت (401- 453 هَ.ق.). وی امیری نیک بخت و عالی همت و با حزم و حسن سیاست بود. گویند او در مدت دولت خود کسی را مصادره نکرد و با انهماک در لذات، عبادات وی ترک نشد. ابن مغربی صاحب دیوان شعر و رسائل و مصنفات دیگر است و هم فخرالدولهبن جهیر چند گاه وزارت او داشتند و شعراء بسیار مدح او کرده و صلت یافته اند. وفات او بسن 77 سالگی در سال 453بوده است. و رجوع بحبط 1 ص 308 و عیون الانباء شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کاتب مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب الخراج. وفات بسال 270 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قیسی قرطبی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خطابی، مکنی به ابوسلیمان بستی. فقیهی از مردم بست، متوفی به سال 388 هَ.ق. او راست: کتاب الجهاد. کتاب معرفه السنن و الاَّثار. کتاب اعجازالقرآن. کتاب اصلاح غلط المحدثین. کتاب شرح اسمأاﷲ الحسنی. کتاب غریب الحدیث، و این کتاب و کتاب ابوعبیده و ابن قتیبه امهات کتب این فن باشند. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سوسی، مکنی به ابوالعباس. او راست تألیفی در طبقات صوفیه. وفات وی به سال 396 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سجستانی جراب الدوله. رجوع به احمدبن محمدبن علویه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سرخسی، مکنی به ابوالعباس. طبیب وعالم ریاضی و حکمت. متوفی به سال 86؟ او راست: کتاب الموسیقی الکبیر و الموسیقی الصغیر. کتاب الأرتماطیقی فی الأعداد. کتاب فی ارکان الفلاسفه. کتاب فی برد ایام العجوز. کتاب الشطرنج. فضائل بغداد و اخبارها. کتاب الأعشاش. کتاب فی احداث الجوهر. مدخل الی علم النجوم. نزهه الفکر الساهی فی المغنین و الغناء المنادمه. المجالسه و الجلساء. کتاب زادالمسافر در طب. کتاب اللهوواللعب. کتاب النفس. کتاب النوم و الرؤیا. کتاب الوحدهالالهیه. کتاب فی وصایا فیثاغورث. کتاب معرض فی الطب. کتاب العشق. کتاب العقل. کتاب الغاذی و المغتذی. کتاب الفال. کتاب شرح کتاب الفرق جالینوس. رساله فی الشاکین و اعتقاداتهم. رساله فی الصابئین و وصف مذاهبهم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سرخسی، مکنی به ابوحامد. او راست جزئی در حدیث.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد السری، ابن الصلاح. رجوع به احمدبن محمدبن السری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سلفی اصفهانی، مکنی به ابوطاهر. مولد او به سال 472 هَ.ق. و وفات 576 بوده است. او راست: کتاب اربعین. کتاب مشیخهالبغدادیه. کتاب السلماسیات. کتاب سداسیات فی الحدیث.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سمرقندی، ملقب بحاکم و مکنی به ابونصر. از مصنفین علم شروط است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سمنانی، ملقب بشیخ علاءالدوله. او راست: العروه لأهل الخلوه و الجلوه بفارسی که به سال 721 هَ.ق. باتمام رسیده و مقالات. رجوع به علاءالدوله سمنانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سنجری، مکنی به ابوسعید. او راست: کتاب احکام الاسعار در برهان. الکفایه در نجوم و آن مختصر تحویل سنی الموالید ابومعشر است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سهیلی خوارزمی، مکنی به ابوالحسن. محمودبن محمد اسلامی در تاریخ خوارزم آرد که: سهیلی یکی از اجلّه ٔ خوارزم و از خاندان ریاست و وزارت و کرم و مروت بود، و ثعالبی گوید: او وزیربن الوزیر است:
ورث الوزاره کابراً عن کابر
موصوله الأسناد بالأسناد.
و چنانکه اسلامی گوید وفات او در 418 هَ.ق. بسرّمن رأی ̍ بود. و باز ثعالبی گوید او میان آلات ریاست و ادوات وزارت جمع کرده بود و در علوم و آداب صاحب سهام فائزه بود و در کرم و حسن شیم حظوظ وافره داشت. او راست: کتاب روضهالسهیلیه در اوصاف و تشبیهات و بأمر و درخواست وی حسن بن حارث حسونی کتاب السهیلی را در دو مذهب شافعی و حنفی نوشت. وی شعر میگفت و از اشعار اوست این قطعه که معنی آن بی سابقه است:
الا سقّنا الصهباء صرفاً فانها
اعزّ علینا من عتاق الترحل
و انی لاقلی النقل حبّاً لطعمها
لئلا یزول الطعم عند التنقّل.
و او راست در نیازک ها:
فالشهب تلمع فی الظلام کأنها
شرر تطایر من دخان النار
فکأنها فوق السماء بنادق الَ
َکافور فوق صلایهالعطار.
و هم از اوست در شعاع ماه در آب:
کأنما البدر فوق الماء مطّلعاً
و نحن بالشط فی لهو و فی طرب
ملک رآنا فاهوی للعبور فلم
یقدر فمدّ له جسر من الذهب.
وی به سال 404 از خوارزم به بغداد شد و در آنجا اقامت گزید و وزارت خوارزمشاه ابوالعباس مأمون بعلت هراسی که از وی داشت ترک گفت و چون به بغداد درآمد فخرالملک ابوغالب محمدبن خلف که در این وقت والی عراق بود اکرام وی کرد و با روی خوش بپذیرفت وآنگاه که فخرالملک درگذشت او از ترس مال خویش از بغداد بگریخت و بغریب صاحب بلاد علیاء تکریت و دجیل و نواحی آن پیوست و تا هنگام مرگ نزد وی ببود و آنگاه که وفات یافت بیست هزار دینار ترکه ٔ او را غریب ببازماندگان وی تسلیم کرد. (معجم الأدباء ج 2 ص 102). ابوعلی بن سینا در شرح حال خود گوید: و دعتنی الضروره الی الاتحال عن بخارا و الانتقال الی گرگانج و کان ابوالحسین السهیلی المحب لهذه العلوم بها وزیرا. و ابوعلی کتاب قیام الارض فی وسط السماء و کتاب التدارک لأنواع خطاء التدبیر را به نام او نوشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زیلی سیواسی، مکنی به ابوالثناء. او راست: حل المعاقد.شرح الاعراب ابن هشام که به سال 967 هَ.ق. تألیف کرده است. زبدهالاسرار که به سال 974 بپایان رسیده.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد السیواسی، ملقب بشمس الدین. او راست: گلشن آبلا در تصوف. مناسک شمس الدین. عمده فی لغات الفرس. منظومه ٔ سلیمان نامه بترکی. الصفائح فی التوحید. هشت بهشت. شرح غزلیّات سلطان مراد ثالث. عبرت نما. دیوان الهیات. مناقب خلفأالأربعه. کتاب الحیاض من صوب غمام الفیاض در مناقب ابوحنیفه. و آنرا به سال 1001 هَ.ق. تألیف کرده است.دائرهالأصول. مولودیه، منظومه ای بترکی. نقدالخاطر وآن تفسیر سوره ٔ کهف است. منظومه ای به نام مرآت الأخلاق و مرقات الاشواق و حاجی خلیفه در ذیل نام این کتاب اخیر وفات او را به سال 1006 آورده و در ذیل نام کتاب نقدالخاطر مینویسد او تا سال 1064 زنده بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شارکی هروی شافعی، مکنی به ابوحامد و متوفی به سال 355 هَ.ق. او راست: تخریج بر صحیح مسلم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شافعی، معروف به ابن یقظان و مکنی به ابوالحسین. او راست: فروع فی مذهب الشافعی. وفات او به سال 359 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الشافعی الحکیم الطبیب و المحامی. او راست: بلاغ الامنیه بالحصول الصحیه فیه وصف الداء و بیان طرق التحفظ و الاتقاء و در مطبعه ٔ شرف بسال 1305 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شافعی، ملقب به نجم الدین و معروف به قمولی. او راست: موضح الطریق در شرح اسمأاﷲ الحسنی. وفات به سال 737 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شاه) ابن محمد شاه هندی (1160- 1165 هَ.ق.). او ابومنصور خان را بوزارت برکشید. غازی الدین خان بن نظام الملک احمدشاه را بگرفت و میل کشید و عزالدین محمدبن معزالدّین بن بهادرشاه را از حبس برآورده بجای او بسلطنت نشانید. رجوع بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 79، 95 تا 98، 304، 306 و 334 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شقانی. او در اواخر مائه ٔ چهارم هجریه بوده است و معاصر است با غزنویان و باشیخ اجل ابوسعید و ابوالحسن خرقانی همعصر. صاحب نفحات الانس نقل احوال وی را از کتاب کشف المحجوب نموده میگوید: وی در فنون علوم چه اصول و چه فروع امام وقت بود و مشایخ بسیار را دیده و صحبتشان را دریافته بود و از بزرگان اهل تصوّف بود. صاحب کتاب کشف المحجوب که شرح حال او را نوشته گوید که: مرا با وی انسی عظیم بود و وی را با من شفقتی صادق و در بعضی علوم استادمن بود و هرگز از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را تعظیم کند همچنانکه او میکرد و پیوسته از دنیا و عقبی نفور بودی و میگفتی: اشتهی عدماً لا عود له، میل به نیستی دارم که در آن نیستی بازگشتن بوجود نبود و هم بپارسی گفتی: هر آدمی را بایست مجالی باشد و مرا سربایست مجالی است [کذا] که بیقین نخواهد بود و آن آن است که می باید خداوند تعالی مرا بعدمی میبرد که هرگز آن عدم را وجود نباشد از آنروی هرچه هست از مقامات و کرامات جمله حجاب و بلا میباشند و آدمی عاشق حجاب خودشده نیستی در دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق تعالی هستی ای است که عدم بر وی روا نباشد چه زیان دارد در ملک وی که من نیستی گردم که هرگز آن نیستی را هستی نباشد و نیز از صاحب کشف المحجوب نقل شده است که گفت: روزی بنزد آن عارف کامل درآمدم دیدم که میخواند ضرب اﷲ عبداً مملوکاً لایقدر علی شی ٔ و میگریست و نعره میزد پنداشتم که از دنیا بخواهد رفت گفتمش یا شیخ این چه حالت است ؟ گفت: یازده سال است که تا دردم اینجا رسیده است و از این مقام در نمیتوانم گذشت و حال معنی آیت رسانیدن ضعف حاصل بنده و عدم قدرت ویست در تصرفات بمملوکی که وی را قدرت نباشد بر تصرف تا ازمالکش مأذون نگردد. نقل است که وقتی شیخ اجل ابوسعیدبن ابی الخیر در نیشابور در خانقاه خود نشسته بود وسید اجل که از اکابر سادات آن شهر بود بسلام شیخ آمده بود و در پهلوی وی نشسته در آن حال آن عارف کامل درآمد ابوسعید وی را بالای دست سید اجل جای داد سید ازآن حال رنجه شد شیخ بفراست دریافت و گفت: یا سیدی شما را که خلق دوست دارند از برای پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله وسلم است و اینها را باید دوستار بود ازبرای خدای تعالی از آنروی که اینها در راه شریعت و طریقت رنجهابرده و زحمتها کشیده اند و بمقام پیری رسیده اند. سیدرا از کلام شیخ آن حالت برفت و آن گرفتگی از وی زایل گردید. از حکایتهائی که خود او نقل کرده این است که گفت: روزی بخانه درآمدم سگی زرد دیدم بجائی خفته گمانم رفت که در را باز گذاشته اند از کوی درآمده است قصد راندنش کردم در آن حال بزیر دامن من درآمد و ناپدید شد، بعضی از عرفا در شرح این بیان گفته اند که آن سگ صورت نفس بوده که مجسم شده که خود را در نظر شیخ درآورد و او را متنبه نماید. شقانی بفتح شین معجمه وقاف و نون و یاء نسبت منسوب است بشقانیان که طایفه ای بوده اند از محدثون. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 422).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شبلی. او راست: حاشیه بر شرح اجرومیه ٔ خالد ازهری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شمنی. او راست: منهج السالک فی الکلام علی الفیه ابن مالک. کمال الدرایه فی شرح النقایه. حاشیه شفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف عیاض بن موسی به نام مزیل الخفا عن الفاظ الشفا و المنصف من الکلام علی مغنی ابن هاشم. وفات 872 هَ.ق. و رجوع به شمنی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سجاوندی [یا محمدبن طیفور]. متوفی بسال 560 هَ.ق. او راست: ذخائر نثار فی اخبار السید المختار. و رجوع به مجدالدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زوزنی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صابونی حنفی، مکنی به ابوبکر. او راست: هدایه فی الکلام و البدایه. وفات به سال 508 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دمشقی. رجوع به ابن الخیاط شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخطیب الشافعی القسطلانی، مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 923 هَ.ق. او راست: امتاع الاسماع و الأبصار. تلخیص ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری. شرح صحیح بخاری. مناهج الهدایه. شرح صحیح مسلم موسوم به منهاج الابتهاج. نزههالابرار فی مناقب الشیخ ابی العباس احمد الحدار. المواهب الدینیه بالمنح المحمدیه [در سیرت رسول صلوات اﷲعلیه]. تحفه السامع و القاری بختم صحیح البخاری. الروض الزاهر فی مناقب الشیخ عبدالقادر. الکنز فی وقف حمزه و هشام علی الهمزه. زهرالریاض. رساله فی الربع المجیب. فتح المواهبی فی مناقب الشاطبی. السنیه فی شرح المقدمهالجزریه. کتاب الأنوار فی الأدعیه والاذکار. لوامعالأنوار. شرح قصیده برده بوصیری. شرح قصیده حرزالأمانی در قراآت سبع. نفائس الأنفاس فی الصحبه و اللباس.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خلال بغدادی، مکنی به ابوبکر حنبلی. او راست: کتاب جامعالعلوم احمدبن حنبل. وفات او311 هَ.ق. بوده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خوارزمی بیرونی. رجوع به ابوریحان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خوارزمی. رجوع به برقی ابوبکر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خولانی. رجوع به ابوجعفربن ابار شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خیاط، مکنی به ابوالعباس. نایب عمادالدولهبن بویه. رجوع بتجارب السلف ص 223 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دارمی، مکنی به ابوالعباس مصیصی و معروف به نامی. شاعر عرب در دربار سیف الدوله حمدانی و از مدّاحان او بود. وی در طبقه ٔ ابوالطیب متنبی محسوب است. وفاتش به سال 399 یا 371 هَ.ق. بحلب اتفاق افتاد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد درویش. او راست: السیرهالاحمدیه فی تاریخ خیرالبریه که در بولاق بسالهای 1314-1315 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دله، مکنی به ابوالمکارم. او راست: المبهر فی القراآت العشره و منظومه ای موسوم به المجهره فی القراآت العشره. وفات 653 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دنیسری بن عطار، مکنی به ابوالعباس مصری. شاعر. او راست: المآنس فی هجا بنی مکانس و عنوان السعاده فی المدائح النبویهو فرائدالاعصار فی مدح النبی المختار. وفات بسال 794هَ.ق. و در مورد دیگر حاجی خلیفه 798 گفته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زراری. رجوع به ابوغالب احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دینوری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دینوری، مکنی به ابوالعباس. از عرفای اوائل مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر است با مستکفی و المطیع ﷲ عباسی، بکرامت و زهد در میان این طبقه معروف و به بیان نیکو در عداد این سلسله موصوف بود. مردی زاهد و عابد و اهل حال و نیکوطریقت و با استقامت احوال بود. مولد و منشاء وی دینور و در اطراف آن شهر و بغداد مدتی در سیر و سلوک بوده و خود نسبت در عرفان بیوسف بن حسین رساند و شیخ عبداﷲ خراز و ابومحمد جریری و ابن عطار و رویم را دیده و با پیران و مشایخ دیگرنیز صحبت داشته بود. پس از تکمیل مقامات معرفت و عرفان و تهذیب نفس مسافرت اختیار کرده از عراق عرب به نیشابور رفت و در آنجا باب موعظت و ارشاد بگشاد، مدت زمانی به خوبترین بیان و نیکوترین زبان بموعظت خلایق اشتغال داشت و گروهی بسیار و جماعتی بیشمار از موعظت وی ارشاد گشته میل بطریق حق نمودند، پس از آنجا میل برفتن بشهر ترمذ نمود و چون خواست بدان شهر درآید خواجه محمدبن حامد که از تلامیذ شیخ ابوبکر وراق و ازجانب وی در آن شهر بارشاد خلایق مشغول بود بجهت دیدار آن عارف از شهر بیرون شد و بوسه بر رکاب وی داد شاگردان او را خوش نیامد چنین حرکتی از شیخ. او را گفتند: چرا چنین کردی که چون تو شیخی جلیل چنین کند مردمان عامی بدو بسیار گروند و این خود از طریق طریقت دور است. گفت: چنین است که میگوئید اما این کار من دوجهت داشت اول اینکه استاد مرا زیاده به نیکی می ستاید دویم آنکه خود مردی با زهد و تقوی است و از متقی وزاهد خلاف رسم سر نخواهد زد. شاگردان کلام او را پسندیده ساکت شدند پس از یک چند اقامت به ترمذ بشهر سمرقند رفته در آن شهر نیز مدت زمانی بارشاد و موعظت مشغول بود تا آنگاه که زمان عمرش بانتها رسیده در همان شهر داعی حق ّ را لبیک اجابت درداد و مقارن بود سال وفاتش با سنه ٔ 340 هَ.ق. و در قبرستان آن شهر مدفون گردید. وقتی از آن عارف کامل پرسیدند که خدای را بچه شناختی ؟ گفت: بآنچه که نشناختم، یعنی بعجز و قصور خود در این راه معترفم. و از کلمات اوست که گفته: ادنی الذکران ینسی مادونه و نهایه الذکر ان یغلب الذکر فی الذکر عن الذکر و یستغرق بمذکوره عن الزّجر الی مقام الذکر فی الذکر و هذا حال فناء الفانیه، فرودترین ذکر آن است که از یاد بیرون کند غیر آن را و آخرین مرتبه ٔ ذکر و آگاهی بیرون کردن از یاد است غیر ذکر رابگاه ذکر از ذکر و فانی گشتن در مذکور بدان سان که رجوع نکند بملاحظه ٔ ذکر که عمل وی از نظرش مرتفع گرددو این حال فناء فناء است که عبارت است از سقوط شعوراز غیر اگرچه آن غیر سقوط سقط و شعور باشد و نیز گفته بسه چیز پیروی مرشد را توان نمود و اخذ مقامات عالیه از آن توان کرد: اول اطاعت بقسمی که در هیچ امر و فرمان او تعلل جایز نداند و سبب نپرسد دویم افعال و اعمال او را از برای خود حجت داند و هیچیک را منکرنگردد سیم در سیر و سلوک ْ آن کند که او کند و اعمال و افعال خود را مطابق با اعمال و افعال او کند و درهمه ٔ این حالات منظور دارد رضای حق تعالی را. (نامه ٔدانشوران ج 4 ص 61). و رجوع به روضات الجنات ص 246 س 31 ذیل ترجمه ٔ حسین بن موسی بن هبهاﷲ الدینوری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رازی، مکنی به ابوزرعه. نشو و نمایش در ری بوده است و در مائه ٔ چهارم هجریه میزیسته و در میان این طبقه معروف است. شیخ الاسلام خواجه ٔ اجل عبداﷲ انصاری نگاشته که من سیزده تن از این طبقه را دیده ام که وی را دیده اند و او شاگرد عارف اجل شبلی بوده است ونسبتش بدوست و او زیاده خوش رو و مزّاح بوده است. اورا گفتند: این چه حالت است که همه روز و همه وقت راطیبت میکنی ؟ گفت: دانسته باشید که مرا هیچ بهره و مایه نیست بجز این که درویشان از سخن من بخندند. هم اونگاشته که پس از مرگ او را بخواب دیدند گفتند حال تو چون شد؟ گفت: پس از وفات مرا پیش خود خواند و خطاب کرد توئی که زره پوشیدی در دین من با خلق من و جهادکردی ؟ گفت: هلا وکلت خلقی الی ّ و اقبلت بقلبک علی ّ؛ چرا خلق مرا با من نگذاشتی و روی دل بسوی من نداشتی یعنی جهاد با نفس اولی است از جهاد کردن با کفار.
جهاد اکبر با نفس کردن است جهاد
بدان تو اصغر آن را جهاد با کفار.
و هم او نقل کرده است که در پایان زندگانی همواره گفته است: بدنیا آمدی چه کردی و چون بارسفر آخرت بندی چه خواهی کرد؟ و هم ازوست که میگفته که: روزگار جای تن آسائی نیست بهتر آنکه زودتر روی بسرای آخرت بگذارید و راحت ابدی را دریابید. شعر شیخ اجل سعدی شیرازی بمضمون این بیان نزدیک است که میفرماید:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا بجهان داشتن ارزانی نیست.
و هم ازوست که گفته: روزگار را سهل گیرید تا بر شما سهل و آسان بگذرد. و زرعه بضم زاء معجمه و سکون راء مهمله و فتح عین مهمله. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 273).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رعینی اشبیلی، مکنی به ابوالعباس. مقری و ادیب. وفات در 604 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رودباری.یکی از مشایخ صوفیه. رجوع به ابوعلی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رومی حنفی. او راست: القول الاصوب فی الحکم بالصحه و الموجب. وفات به سال 717 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زاهد یا زاهدی، ملقب بشهاب الدین. وفات 818 هَ.ق. او راست: هدیهالناصح. مسائل الستین. رسالهالنور. هدایهالمتعلم و عمدهالمعلم.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زبیدی، مکنی به ابوعمرو. او راست: کتاب الاحتفال و آن منتخب اخبارالفقهاء حسن بن محمد زبیدی است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الزبیری. نسب او چنین است: احمدبن محمدبن محمدبن محمدبن عطأاﷲبن عوض الاسکندرانی الزبیری قاضی، ملقب بناصرالدین. ابن حجر درباره ٔ او گوید: او بر اقران خویش در عربیت فائق بود و تولیت قضاء شهر خویش داشت، سپس بقاهره شد و فضائل او در آنجا آشکار گردید و تولیت قضاء مالکیه بدو دادند و او باکمال دانش و نزاهت بدان کار قیام کرد و بدرالدین دمامینی نیابت او کرد و درباره ٔ او گوید:
و اجاد فکرک فی بحار علومه
سیحا لأنک من بنی العوام.
و گوید: کان عاقلاً متودداً موسعاً علیه فی المال سلیم الصدر طاهرالذیل قلیل الکلام لم یؤاخذ احداً بقول و لافعل و عاشر الناس بجمیل فاحبوه. واو راست: شرح تسهیل و مختصر ابن حاجب و در رمضان سال 810 هَ.ق. درگذشت. (روضات ص 87 س 10).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شنکبائی. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صاغانی، مکنی به ابوحامد. او از بزرگان منجمین و علماء ریاضی قرن چهارم هجری است. وی براعتی تمام در اسطرلاب داشته واز اینرو به اسطرلابی مشهور است و معاصر با طائع باﷲعباسی و القادر باﷲ و در علم هندسه و هیئت در زمان خود مسلم بوده، اصلاً از اهل صاغان [چغانی] قریه ای از مروروذ خراسان میباشد ولی تحصیلات وی در بغداد بودو در بغداد میزیست و در ساختن اسطرلاب و آلات رصدیه ماهر گردید بطوریکه در آلات رصدیه ٔ قدماء تصرفاتی کرد و اضافاتی آورد و در علوم ریاضی بمقامی عالی رسید.
صاغانی را از واضعین قانون در علم نجوم میتوان شمرد و سالها در بغداد بتدریس اشتغال داشت و چون شرف الدوله پسر عضدالدوله به بغداد درآمد و شروع برصد کواکب کرد و ابن رستم کوهی را بر آن کار گماشت صاغانی نیز یکی از راصدین و علمائی بود که شهادت بصحت رصد ابن رستم داد و نزول شمس را در رأس سرطان و رأس میزان بنا بر رصد ابن رستم کوهی تصدیق کرد و از جمله ٔ قضات و هیئت شهود بود. سلاطین آل بویه و خلفای عباسی وی را احترام میکردند. وفات صاغانی در ذیقعده یا ذیحجه ٔ 379 هَ.ق. در بغداد واقع شد. وی راشاگردی چند بود که هر یک افتخار باستفادات از وی مینمودند. و رجوع بتاریخ الحکمای قفطی ص 53 و 79 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قیسی حناوی مالکی، مکنی به ابوالعباس شهاب الدین. متوفی به سال 838 هَ.ق. او راست: الدرهالمضیئه فی علم العربیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الفارسی، مکنی به ابوالعباس، نزیل قاهره، محدث معمر. وی از ابوالوقت سجزی روایت دارد. وفات او بسال 656 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عقیقی. رجوع به عقیقی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد علفی حنفی، ملقب بسری الدین. او راست: کفایهالاریب عن مشاوره الطبیب.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا) ابن محمد علی میرزا، صدر دیوان اعلی، ملقب بصدرالممالک. از بزرگان عهد کریمخان. رجوع به بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 314 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عمری حنفی. او راست: تشنیف المسمع علی المجمع، که بسال 896 هَ.ق. آن را باتمام رسانیده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عمودی لغوی همدانی، مکنی به ابوعبداﷲ. عالمی لغوی از مردم شهر همدان. شیرویهبن شهردار ذکر او آورده و گوید: او از عبدالرحمان بن همدان الجلاّ ب و ابوالحسین محمد حریری صاحب ابوشعیب حرانی و غیر آن دو روایت کند و ابوعبداﷲ الامام و بعض دیگر از او روایت کنند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد العیالی. رجوع به عیالی ابوجعفر... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد غزنوی حنفی. او راست: المقدمهالغزنویه فی فروع الحنفیه. وفات به سال 553 هَ.ق.
احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) قاضی...) ابن محمد الغفاری. او راست: تاریخ جهان آرا.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد غنیمی انصاری خزرجی، ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 1044 هَ.ق. او راست: شرح ام البراهین موسوم به بهجهالناصرین و تسدید فی بیان التوحید و الشذرهاللطیفه فی شرح جمله من مناقب الامام ابی حنیفه و نقش تحقیق النسب علی صحائف الذهب.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الفارسی، مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر فارسی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عسقلانی. او راست: مناقب الشیخ ابی العباس احمد الحرار بنام نزههالابرار.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد فناکی. یکی از فقها. رجوع بتاج العروس ماده ٔ فنک شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قازانی. او راست: ایقاظالحنفاء باخبار الملوک و الخلفاء.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری و قدوری... شود. و او راست: مختصر القدوری فی فروع الحنفیه الکتاب فی المذهب و شرحی بر مختصر الکرخی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قراریطی، مکنی به ابواسحاق. او وزیر متقی عباسی بود و در 331 هَ.ق. ناصرالدولهبن حمدان، او را گرفته و جای او را به ابوالعباس احمدبن عبداﷲ الاصبهانی داد. در متن مجمل التواریخ بجای القراریطی، القرامطی آمده. رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 379 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قرطبی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قرطبی. بزرگترین ِ مشایخ ابن حزم. وفات او401 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قسطلی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قمولی مصری، ملقب به نجم الدین. او راست: البحرالمحیط فی شرح الوسیط. جواهرالبحر. شرح بر کافیه ٔ ابن الحاجب موسوم به تحفهالطالب در دو مجلد. و تکمله بر تفسیر کبیر امام فخر وفات او به سال 727 هَ.ق. بود. و رجوع بروضات الجنات ص 87 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قومسانی، مکنی به ابوعلی. صاحب کرامات. قبر او به انبط قریه ای بهمدان است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عسکری. او راست: شرح تلقین ابن جنی که به سال 369 هَ.ق. در حیات مصنف از آن فارغ شده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد العروضی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 24 و 92).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصاوی (1175-1241 هَ. ق.). العارف باﷲ الشیخ احمدبن محمد الصاوی المالکی الخلوتی. مولده فی صاع الحجر بشاطی النیل من اقلیم الغربیه بمصر و کان والده من کبار الاولیاء. حفظ القرآن فی بلده ثم انتقل الی الجامع الازهر فی طلب العلم و ذلک سنه 1187. و او را مؤلفات عدیده ٔ غیرمطبوعه است و از جمله کتب مطبوعه ٔ اوست:
1- الاسرار الربانیه و الفیوضات الرحمانیه علی الصلوات الدردیریه، و آن در مطبعه المیمنیه به سال 1305 هَ.ق. بطبع رسیده است. 2- بلغه السالک لأقرب المسالک، و آن حاشیه ای است بر شرح الصغیر اقرب المسالک سیدی احمد الدردیر[فقه مالک] در بولاق به سال 1289 و در مصر1299 در دو جزء و در المطبعه الخیریه بسالهای 1310 و 1323 هَ.ق. بطبع رسیده است. 3- حاشیه بر تفسیر الجلالین - أولها: الحمد ﷲ الذی انزل الفرقان مصدقاً لمن بین یدیه هدی و بشری للمتقین و بحاشیه ٔ آن تفسیر مذکور درچهار جزء که در بولاق به سال 1295 و نیز در چهار جزءدر مطبعهالشرفیه به سال 1327 هَ.ق. بطبع رسیده است. 4- حاشیه علی شرح الخریده البهیه للشیخ احمد الدردیر، چاپ سنگی در مصر به سال 1285 و طبع حروفی بسال های 1291 و 1303 و در مطبعه ٔ عبدالرزاق به سال 1307 هَ.ق. بطبع رسیده است. 5- حاشیه لشرح تحفه الاخوان فی علم البیان. انظر البولاقی (الشیخ علی). تبیان البیان علی حاشیه العلامه الصاوی لشرح تحفه الاخوان. 6- شرح منظومه الدردیر لأسمأاﷲ الحسنی، و آن در مصر... بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبیب، مکنی به ابوجعفر متطبب. متوفی به سال 360 هَ.ق. او راست: کتاب مالیخولیا. مقاله فی النوم و الیقظه. کتاب ترکیب الادویه. کتاب البرص و البهق. کتاب الجدری و الحصبه. کتاب الاستسقاء. کتاب الحُمَّیات و آن شرح کتاب الحُمَّیات جالینوس است. کتاب السرسام والبرسام و مداواتهما. کتاب القولنج و انواعه و مداواته. کتاب الصرع. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصخری الخوارزمی، مکنی به ابوالفضل. ابومحمد محمودبن ارسلان در تاریخ خوارزم گوید: او یکی از مفاخر خوارزم است و در اواخر سال 406 هَ.ق. کشته شده است. وی ادیبی کامل و عالمی ماهر و کاتبی بارع و شاعری ساحر بود. و ابومنصور ثعالبی در کتاب خود گوید: او را ظرافت حجازی و خطعراقی و بلاغت جزله ٔ سهله و مروءه ظاهره و محاسن متظاهره و شعر بسیار است و در شعر خود دو جنبه ٔ اسراع وابداع را گرد کرده و دو طرف اتقان و احسان را حائز آمده است و برای سرعت خاطر و سلامت طبع و در دست داشتن ازمّه ٔ قوافی در بدیهه و ارتجال فرد رجال است و درعنفوان شباب آئینه ٔ خاطر وی صیقل استادی چون صاحب اسماعیل بن عباد یافت و از نور او اقتباس و از بحر او اغتراف کرد و سپس باوطان خویش بازگشت و در خدمت سلطان در سلک اجله ٔ کُتّاب و وجوه عُمّال درآمد و او اکنون از اخص جلساء امیر و اقرب ندماء و افضل کُتّاب و اجل شعرای اوست و هیچ مجلسی از مجالس انس امیر از وی خالی نباشد و سحائب جود امیر پیوسته بر وی باران است و غالباً امیر معنیی بدیع پیش کشد و از وی نظم آن خواهد و او ببدیهه فی الوقت در حضور امیر آن را شعر کند و بعرض رساند و من [ثعالبی] شبی شرف حضور یکی از این مجالس داشتم و بدان شب ذکر ابوالفضل بدیعالزمان همدانی و اعجاز لطائف و خصائص او در ارتجالات و سرعت اتیان و اثبات اقتراحات او میرفت و گفته شد که منظوری را طرح کرده و از او میخواستند تا آن منظور از سطر آخر آغاز کرده و بسطر اول بپایان رساند و او آن را مستوفی الالفاظ والمعانی بأحسن وجوه و املح صور می نگاشت. صخری گفت: من نیز از عهده ٔ این نادره ٔ غریبه ٔصعبه توانم برآمدن و ابوالحسین سهیلی گفت تا نامه ای بدهخدا ابوسعید محمدبن منصور الحوالی کند و در آن آرد که: اخبار او در محاسن ادب و بدیع تألیفات وی پیوسته بما میرسد و ما را بآرزوی دیدار وی میدارد الخ.و خوارزمی قلم و کاغذ برگرفت و در اول سطر آخر را که منتهی بأنشأاﷲ تعالی میشد بنوشت و بهمین صورت ازعجز بصدر و از سفل بعلو رفتن گرفت تا اواخر نامه رابأوائل آن بپیوست و نامه ٔ مقترح علیه را با جودت و سهولت الفاظ و حسن مطالع در زمانی کوتاه بپایان آوردو در حالیکه سورت شراب در وی گرفته و دستش از کار رفته بود. و این نامه در آن مجلس موقعی نیکو یافت و در عداد دیگر محاسن وی بشمار آمد. او راست: کتاب رسائل مدونه ٔ او و نیز کتاب دیوان شعر. و از منثور کلام اوست: الشیخ اصدق لهجه و ابین فی الکرم محجه من ان یخلف برق ضمانه و لایمطر سحاب احسانه فلیت شعری ما الذی فعله فی امر ولیه القاصر علیه امله و هل بلغ الکتاب اجله و قد استهل الشهر الثامن استهلالاً و لا بدی لأفق مواعده هلالا. و نیز: طبع کرمه اغلب من ان یحتاج الی هزّ و حسام فضله اقطع من ان یهز لحز. و نیز: اما انی لاارضی من کرمه العد ان تجر اولیاؤه علی شوک الرد فیحق مجده المحض الذی فاق به اهل الارض ان یرفع عن حاجتی قناع الخجل و لایقبر املی فیها قبل حلول الاجل و هذاقسم ارجو ان یصونه عن الحنث و عهد اظن انه لایعرضه للنکث. و نیز: لاادری أهنی ٔ الشیخ بعوده الی مرکزه و مستقر عزه سالماً فی نفسه التی سلامتها سلامه المعالی و المکارم و هی اجسم المتاع و انفس الغنائم ام اهنی ٔالحضره به فقد عاد الیها ماؤها و رجع برجوعه حسنهاو بهاؤها ام اهنی ٔ الملک ثبت اﷲ ارکانه کما نضر بمکانه منه زمانه فقد آب الیه رونقه و زال عن امره رنقه ام اهنی ٔ الفضل فقد کان ذوی عوده اخضر و اورق و هوی نجمه ثم انار او اشرق ام اهنی ٔ جماعه الاولیاء و الخدم و کافه کُتّاب الانشاء فقد عاشوا و انتعشوا و ارتاشوا و ارتفعت نواظرهم بعد الانخفاض و انشرحت صدورهم غب الانقباض و انا اعد نفسی من جملتهم و لا انحرف مع طول العهد عن قبلتهم. و نیز او راست: کتابی و قد عرتنی عله منعتنی من استغراق المعانی و استیعابها و اشباع الکلم فی وجوهها و ابوابها فاختصرت و قصرت و علی النبذ الیسیره اقتصرت و ما اَعرف هذه العله الا من عوادی فراقه و دواعی اشتیاقه و ان کانت النعمه بمکانه خارجه عن القیاس غیر خافیه من جمیعالناس انها ازدادت الاَّن ظهوراً ان لم یکن قدرها مستوراً و قدر النعمه لایعرف الا بعد الزوال و لایتحقق الامع الانتقال اهلنا اﷲ لعودها لنحسن جوارها بشکرها و حمدها و اصحبه السلامه حالاً و مرتحلاً و مقیماً و منتقلاً انه خیر صاحب یصحب کل غائب. و هم او راست: وصل کتاب الشیخ فیما حلانی به من صفاته التی هو بها حال و انا منها خال و قد کان اعارنی منها عاریه وجدت نفسی منها عاریه لکنه نظر الی ّ بعین رضاه و شهد لی بقلب هواء فلاینظرن بعین الرضی فنظرتها ربما تجنح و لایشهدن بقلب الهوی فانها شهاده تجرح. و نیز از اوست: کل من ورد جناب الشیخ من امثالی انما ورد بأمل منفسح ثم صدر بصدر منشرح اذا ما امتدت الیه ید فارتدت عاطلاً و لاتوجه تلقأه رجاء فعاد باطلاً و انا اجله ان یفسخ من بینهم ذریعه رجائی و ینسخ شریعه ولائی بل اظن أن لم یفضلنی علیهم فی المراتب لم ینقصنی عنهم فی الواجب ثم لیس طمعی فی ماله فکفانی ما شملنی من افضاله بل کفاه ما تکلفه فی هذا الوقت من کلفه المروه التی تنوء بالعصبه أولی القوه و لکن طمعی فی جاهه و من ضن ّ به ملوم اذا البخل به لؤم.
و از اشعار اوست در مدح ابوالعباس خوارزمشاه:
اشبه البدر فی السنا و السناء
و حوی رقه الهوی و الهواء
و اتی الشیب بعدها منفذاً لی
عن ید الدهربالبلی و البلاء
و اذا شاء بالندی الملک العا-
دل فی المجد و العلی و العلاء
ابدل الشین منه سیناً و اوطا-
نی الثریا من الثری و الثراء.
و نیز او راست در هجا:
ایا ذا الفضائل و اللام حاء
و یا ذا المکارم و المیم هاء
و یا انجب الناس و الباء سین
و یا ذا الصیانه و الصاد خاء
و یا اکتب الناس و التاء ذال
و یا اعلم الناس و العین ظاء
تجود علی الکل و الدال راء
فأنت السخی و یتلوه فاء
لقدصرت عیباً لداء البغاء
و من قبل کان یعاب البغاء.
و او راست در تقاضای گلاب:
یا من حکی الورد الطری بعرفه
و بظرفه و بلطفه و بهائه
ان شئت والافضال منک سجیه
اهدیت لی قاروره من مائه.
و هم او راست از قصیده ای در مدیح ابوالفتح بستی:
نسب کریم فاضل انسی به
من کان معتمداً علی انسابه
قد کنت فی نوب الزمان و صرفه
اذ عضّنی صرف الزمان بنا به
فالیوم جانبت الحوادث جانبی
اذ قد نُسِبْت الی کریم جنابه.
و او راست در مدیح ابوالحسین السهیلی:
نفس مصدقه جمیع عِداتها
لکن مکذبه ظنون عُداتها
همّاته حکمت علی هاماتها
ان أصبحت للوحش من اقواتها
یا احمدبن محمد یا خیر من
ولی الوزاره عند خیر ولاتها
مادامت الایام فی الغفلات عن
عرصات مجدک فاغتنم غفلاتها.
و او راست از قصیده ای:
لئن بخلت باسعادی سعاد
فانی بالفؤاد لها جواد
و ان نفد اصطباری فی هواها
فدمع العین لیس له نفاد
اری ثلجاً بوجنتهاو نارا
لتلک النار فی قلبی اتقاد
فهب من نارها کان احتراقی
فلم بالثلج مابرد الفؤاد
لاجتهدن ّ فی طلب المعالی
بسعی ما علیه مستزاد
فان أدرکت آمالی و الاّ
فلیس علی ّ الاّ الاجتهاد.
و او راست در مدح یکی از صدور:
جمعت الی العلی شرف الابوه
و جزت الی الندی فضل المروه
اتیتک خادماً فرفعت قدری
الی حال الصداقه و الاخوه
فما شبّهتنی الا بموسی
رأی ̍ ناراً فشرّف بالنبوه.
و او راست از قصیده ای:
اسمعت یا مولای دهَ
َری بعد بعدک ما صنع
اخنی علی ّ بصرفه
فرأیت هول المطلع.
رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 96 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصغانی. رجوع به احمدبن محمد صاغانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصلحی، مکنی به ابوالخطاب. او ادیبی فاضل و کاتبی نیکوخط و صاحب شعری رقیق و سائر در السنه است. ابوسعد در مذیل ذکر او آورده و این دو بیت از اشعار اوست:
یا راقد العین عینی فیک ساهره
و فارغ القلب قلبی فیک ملاَّن
انی اری منک عذب الثغر عذّبنی
و اسهر الجفن جفن منک وسنان.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصوفی. او یکی از مشایخ اهل طریقت و از شیوخ قشیری است. و صاحب روضات الجنات گوید: ظاهراً این شیخ همانست که قشیری او را بعنوان احمد اسود دینوری در ذیل مشایخ معاصر خود آورده است. (روضات الجنات ص 60 س 15).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صوفی، مکنی به ابوالحسین نوری. او راست: مقامات القلوب. وفات 295 هَ.ق. (کشف الظنون). و رجوع به ابوالحسین نوری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صینی حلبی صنوبری. از اشعار اوست در گل:
زعم الورد أنه هو ابهی
من جمیع الانوار و الریحان
فأجابته أعین النرجس العقَ
َس بذل من فوقها و هوان
ایما أحسن التورد أم مقَ
َله ریم من فضه الاجفان
ام فماذا یرجو بحمرته الخدْ-
د اذا لم یکن له عینان
فزها الورد ثم قال مجیبا
بقیاس مستحسن و بیان
ان ورد الخدود أحسن من عیَ
َن بها صفره من الیرقان.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
اء رأیت أحسن من عیون النرجس
أم من تلاحظهن ّ وسط المجلس
درر تشقق عن یواقیت علی
قضب الزمرد فوق بسط السندس
اجفان کافور خففن بأعین
من زعفران ناعمات الملمس
فکأنها اقمار لیل احدقت
بشموس افق فوق غصن املس.
و قال أیضاً:
یا ریم قومی الاَّن ویحک فانظری
ما للربا قد اظهرت اعجابها
کانت محاسن وجهها محجوبه
فالاَّن قد کشف الربیع حجابها
ورد بدا یحکی الخدود و نرجس
یحکی العیون اذا رأت احبابها
و نبات باقلاّ یشبه نوره
بلق الحمام مشیله اذنابها
و السرو تحسبه العیون غوانیا
قدشمرت عن سوقها أثوابها
و کأن احداهن من نفح الصبا
خود تلاعب موهناً اترابها
لو کنت أملک للریاض صیانه
یوماً لما وطی ٔ اللئام ترابها.
و قال أیضاً:
یخجل الورد حین لاحظه النر-
جس من حسنه و غار البهار
فعلت ذاک حمره و علت ذا
صفره و اعتری البهار اصفرار
و غدا الاقحوان یضحک عجباً
عن ثنایا لثامهن نضار
نم نم النمام و استمع السو-
سن لما أذیعت الاسرار
عندها أبرز الشقیق خدودا
صار فیها من لطمه آثار
سکبت فوقها دموع من الطلَْ
َل کما تسکب الدموع الغزار
فاکتسی ألبنفسج الغض أثوا-
ب حداد دخانها الاصطبار
و أضر السقام بالیاسمین الََ
َغض حتی آذی به الاضرار
ثم نادی الخیری فی سائر الزهَ
َر فوافاه جحفل جرار
فاستجاشوا علی محاربه النر-
جس بالجحفل الذی لایبار
اتوافی جواشن سابغات
تحت سجف من العجاج یثار
ثم لما رأیت ذا النرجس الغضَْ
َض ضعیفا ما ان لدیه انتصار
لم أزل اعمل التلطف للور-
د حذار أن یغلب النوار
فجمعناهم ُ لدی مجلس فیَ
َه تغنی الاطیار و الاوتار
لوتری ذا و ذا لقلت خدود
تدمن اللحظ نحوها الابصار.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
بدر غداً یشرب شمساً غدت
و حدها فی الوصف من حده
تغرب فی فیه ولکنها
من بعد ذا تطلع فی خده.
و له أیضاً فی عینیه:
و لم انس ما عاینته من جماله
و قد زرت فی بعض اللیالی مصلاه
و یقراء فی المحراب و الناس خلفه
ولاتقتلوا النفس التی حرم اﷲ
فقلت تأمل ْ ما تقول فانه
فعالک یامن تقتل الناس عیناه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطالقانی، مکنی به ابوبکر. او بعربی شعر میگفت و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطبری ترنجی، مکنی به ابوالحسن، از مردم طبرستان و عالم بصناعت طب. وی طبیب امیر رکن الدوله بود. او راست: الکُنّاش معروف به المعالجات البقراطیه و آن از اجل و انفع کتب فن است که در آن امراض و مداوات آنها را استقصا کرده و حاوی مقالات بسیار است. (عیون الانباء ج 1 ص 321).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبری، مکنی به ابوعمرو حنفی. متوفی به سال 340 هَ.ق. او راست: شرح الجامعالکبیر و شرح الجامعالصّغیر تألیف محمدبن حسن شیبانی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبیب سرخسی، مکنی به ابوالعباس. متوفی 286 هَ.ق. او راست: کتاب الجبروالمقابله. کتاب المسالک و الممالک. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عرافی [کذا]، مکنی به ابوالقاسم. او راست: حل الرموز و فتح اقفال الکنوز.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طحاوی، فقیه حنفی، مکنی به ابوجعفر. او راست: قسم الفی ٔ و الغنائم. محاضرات. کتاب الوصایا. عقودالمرجان. قلائد عقود الدرر والمرجان فی مناقب ابی حنیفه النعمان. الروضه العالیه المنیفه فی مناقب الامام ابی حنیفه. نوادر، در ده جزء. نوادر فی القرآن، نزدیک هزار ورق. الحکایات، در بیست واند جزء. مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه، و آن دو باشد یکی کبیر و دیگری صغیر. وفات وی 371 هَ.ق. بود. و رجوع به طحاوی و ابوجعفر طحاوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطرفی. وی کاتب نسخه ٔ نفیسه ای از میزان الحکمه است که در بندر هرمز استنساخ کرده است. (حاشیه ٔ ص 161 از تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدطوخی، ملقب بشهاب الدین. او راست: نظم منهاج نووی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طوسی، مکنی به ابومحمد. محدّث. حاکم گفته است: او در حفظ و وعظ یگانه ٔ عصر بود و صحیحی بوضع صحیح مسلم کرده است. وفات وی بسال 339 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طوفی. وی نخبه ٔ ابن حجر را نظم کرده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالقادربن مکتوم حنفی، مکنی به ابومحمد و ملقب بتاج الدین. وی یکی از شُرّاح شافیه ٔ ابن حاجب است. وفات او به سال 749 هَ.ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عتابی، مکنی به ابوالعباس. او راست: شرحی بر الکتاب سیبویه. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عتابی، مکنی به ابن نصر بخاری حنفی. متوفی به سال 582 یا 586 هَ.ق. او راست: جوامعالفقه معروف بفتاوی عتابیه. شرح الجامعالصغیر محمدبن حسن شیبانی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عجمی، نزیل مصر، ملقب بشهاب و خاتمهالمحدثین، پدر ابوالعز محمد. او راست ذیلی بر لب اللباب سیوطی. (تاج العروس، ذیل کلمه ٔ عجم).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ازدی، معروف بقصار و مکنی به ابوالعباس. او راست شرحی بر قصیده ٔ برده ٔ بوصیری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسحاق افندی (خواجه). رجوع به احمدبن خیرالدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالملک اشعری تبریزی، مکنی به ابوخلیل. او راست: سراج القلوب.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غرناطی. رجوع به ابن بادش و رجوع به احمدبن علی بن احمدبن خلف... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی بن خلف. رجوع به احمدبن ابی الروح... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی العکلی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 42، 364).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیناثی. رجوع به احمدبن محمدبن علی بن محمد... خاتون عاملی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عینتابی. رجوع به احمدبن ابراهیم عینتابی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عین الزمان. رجوع به احمدبن منیربن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عینی ملقب به شهاب الدین. او راست: حاشیه ٔ شرح العقائد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غافقی. رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن السید... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غرس الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم حلبی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غزالی. رجوع به احمدبن محمدبن محمدبن احمد غزالی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمّی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن معلی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غسانی.رجوع به احمدبن علی بن ابراهیم بن الزبیر و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... و روضات الجنات ص 76 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غضائری. رجوع به احمدبن حسین بن عبیداﷲ و رجوع بروضات الجنات ص 13 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) غفاری (قاضی...). او راست: تاریخ جهان آرا.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الغنیمی ملقب به شهاب الدین انصاری، متوفی بسال 1044 هَ. ق. او راست: ارشادالاخوان الی الفرق بین القدم بالذّات و القدم بالزمان. و شرح مقدمه ٔ عبدالوهاب شعرانی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه سیدی...) غیاث الدین بن خواجه نظام الدین احمد شیرازی. مؤلف حبیب السیر در ج 2 ص 208 آرد که: او در علو قدر و شرف خاندان و رفعت منزل پدران از امثال و اقران امتیاز داشت و آنجناب در ماه صفر سنه ٔ ثمان و ثلثین و ثمانمائه (838 هَ. ق.) در امر وزارت با خواجه غیاث الدین پیراحمد شریک شده رایت نصفت برافراشت. در روضهالصفا مسطور است که: خواجه سیدی احمد در ایام وزارت روزی بجهت مهمی بخانه ٔمولانا فصیح خوافی که وزیر میرزا بایسنغر بوده تشریف حضور ارزانی فرمود مولانا چند طبق تتماج بی دنبه کشیده خواجه سیدی احمد بچشم عبرت در آن آش نگریست و روی بمولانا فصیح آورده بزبان عتاب گفت که: مردم حرام خورند و چنین خورند و در آن اثنا دست خواجه بر طبقی خورده مقدار شوربا بر دستار خوان ریخت. و روز دیگر مولانا بر سر دیوان بوقتی که خواجه سیدی احمد حاضر بود بابعضی مردم گفت که: دیروز خواجه بخانه ٔ ما آمده بودند دستار خوان را چرب ساختند و خواجه سیدی احمد این سخن شنوده گفت: مولانا خاطر مشوش مدار که در آن آش آن قدر روغن نبود که از ریختن آن دستارخوان چرب شود. وفات خواجه سیدی احمد در بیستم شعبان سنه ٔ تسع و ثلثین و ثمانمائه (839 هَ. ق.) در قراباغ اران اتفاق افتاد و فرزند ارجمندش خواجه شمس الدین محمد نعش او را به هرات نقل کرده در جوار مزار پیر مجرد خواجه ابوالولید بخاک سپرد. و نیز رجوع بحبط ج 2 ص 179 و 293 و رجوع به سیدی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فائد وفات 1300 هَ. ق. معلم علوم فیزیک و شیمی در مدرسه ٔ مهندسخانه خدیویه. او راست: الاقوال المرضیه فی علم بنیه الکره الارضیه. تألیف بوبه نیره [معرب]. چاپ بولاق بسال 1257 هَ. ق. و تحرک السوائل فی منافیذ والانابیب تألیف بیلانجه. [معرب]. بسال 1264. و کتاب الجیولوجیا. [معرب]. چاپ بولاق بسال 1257. و الدره السنیه فی حسابات الهندسیه طبعمطبعه المهندسخانه بسال 1269. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارس. رجوع به فارس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارس. رجوع به شدیاق احمد فارس شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارسی شیرازی. رجوع به احمدبن عمربن سریج و رجوع بروضات الجنات ص 57 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی بک طبیب اُسبیتالیه ٔ مجاذیب عباسیه [القاهره]و طبیب الأمراض الباطنه در مستشفی عباسی. او راست: أمراض النساء و معالجتها وصفاً و جراحه، تألیف صموئیل یوتسی (معلم امراض النساء بمدرسه الطب فی باریس) [معرب]، بار سوم، چاپ مطبعه الاَّداب و المؤید بسال 1328 و 1326 هَ. ق. / 1910 و 1908م. و صحهالمراءهفی ادوار حیاتها، چاپ مصر بسال 1904 م. و کتاب التفسره یعنی استدلال باحوال البول علی المرض، مطبعه الاعتماد بسال 1335 هَ. ق. / 1917م. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) العمری. او راست: سهام السهم الخارقه فی الغرفه الملحده الزنادقه [اهل الطرق]، طبع مطبعه الوطنیه بسال 1295 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاسی سمرقندی. او راست: کتاب الجدل.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عفیفی. رجوع به عفیفی (احمد) شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزّت پاشا. یکی از وزرای دولت عثمانی در نیمه ٔ دوم مائه ٔ دوازدهم هجریست. اصل او از کوتاهیه و از نسل کرمیان بیک است. او از برآوردگان بابعالی است و سپس مقام کدخدائی صدارت عظمی داشت و پس از آن مدتی او رانفی کردند و سپس آزاد شده و امانت ترسخانه [جیبه خانه] و ضرابخانه بدو محول شد. و در 1184 هَ. ق. بمأموریت وی را بمصر فرستادند و پس از بازگشت کرّت دیگر رتبه ٔ کدخدائی صدارت یافت و آنگاه که سرعسکر بکرش محمد پاشا بقتل رسید او را درجه ٔ سرعسکری دادند و برای شجاعت و درایتی که از وی بظهور پیوست متعاقب یکدیگر حکمرانی و دین، ارزروم و حلب بدو مفوّض آمد و سپس بمحافظی مدینه منصوب شد و چون در وقایع سال 1191 در انجام وظائف خویش قصور ورزید معزول و بمتصرفی قدس شریف معین گردید و در 1193 آنگاه که والی حلب بود عزل و اموال وی مصادره شد و باز متصرفی قدس به وی تفویض گردید و بعد از آن والی سلستره شده و در 1195 در وقتی که سمت محافظی ده خوتین داشت بدانجا وفات کرد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزالدین. رجوع به احمدبن احمدبن مهدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزالدین بن قراصه. رجوع به احمدبن فیومی قرصی... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) عزیزالدین. رجوع به احمدبن حامدبن محمد آله اصفهانی و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسقلانی. رجوع به احمدبن مطرف شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسقلانی. رجوع به احمدبن حجر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسکری. رجوع به احمدبن سعد اندرشی و روضات الجنات ص 84 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عطار. ملقب به شهاب الدین (شیخ...). او راست: بدیعیه و فتح الالی فی مطارحه الحلی.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عطاش. رجوع به احمدبن عبدالملک عطاش شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علاءالدوله. رجوع به علاءالدوله احمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمر الاسکندری. او راست: انتقاد کتاب تاریخ آداب اللغه العربیه. وانتقاد کتاب تاریخ العرب قبل الاسلام و این دو کتاب در مجموعه ای بنام انتقاد کتاب تاریخ التمدن الاسلامی بقلم شمس العلماء الشیخ شبلی النعمانی به مطبعه ٔ المنارچاپ شده است، بسال 1330 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علاءالدوله ٔ سمنانی. رجوع به احمدبن محمد بیابانکی و علاءالدوله ٔ سمنانی شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) علاءالدین. رجوع به احمد خجندی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علامه. رجوع به احمدبن کمال پاشا... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) العلمی. او راست: النخبه الجلیه فی تعلیم البلطجیه، چاپ سنگی به مصر. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علوی. مکنی به ابوالمواهب. او راست: شفاالغرام فی اخبار الکرام.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علی قوم یوسف ثری. ساکن مکه ٔ شریفه. او راست: برهان المؤمنین علی عقائد المضلین، طبع حیدرآباد بسال 1291 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) علی نوشتگین. وی از سالاران و امراء زمان مسعود غزنوی است. ابوالفضل بیهقی گوید: احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طاب طاب [شاید: طبطاب] یگانه ٔ روزگار بود و هنگامی که، در سال 422 هَ. ق. امیرمسعود از هرات به بلخ آمد و لشکری با حاجب جامه دار یارق تغمش بمکران فرستاد، و کرمان نیز آرام نبود احمدعلی نوشتگین را که در این وقت سالاری و ولایت نواحی خلم و پیروز و نخجیر داشت، برای تصرف و ضبط امور کرمان، بدانجا فرستاد احمد کرمان را بتصرف درآورد لکن پس از مدتی آنجا را از دست بداد و به نیشابور گریخت. و بیهقی گوید: بدان وقت که امیر مسعود از هرات به بلخ آمد و لشکری با حاجب جامه دار بمکران فرستاده بود... منهیان که بولایت کرمان بودند امیر را باز نمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. امیر را همت بزرگ برآن داشت که آن ولایت را گرفته آید چه کرمان بپایان سیستان پیوسته و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمانبرداران و حشم این دولت داشتند، در این معنی به بلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمدحسن و چند روز در این حدیث بودند تا قرار گرفت که احمدعلی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه سالار باشد و بوالفرج فارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت و سخت نیکو خلعتی راست کردند والی را کمر و کلاه دو شاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند و تجملی سخت نیکو بساختند و امیر جریده ٔ عرض بخواست و عارض بیامد و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند و دوهزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد. چون این کارها راست شد امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدمان زرین کمر بروی بگذشتند آراسته، و با سازتمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدمان را، و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند وکرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، از این حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت و جواب رفت که آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و برما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیرالمؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی خداوند و تیمارکش به بینیم بگیریم. امیر بغداد در این باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود، جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد واین حدیث فرا برید و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی که لشکرهای ما برآن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هرجای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند پسر مافنه و نامه های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند: این لشکر خراسان غافل اند و بفساد مشغول فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیت دست برآرد و باز رهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار و در راه مردی پنجهزار دل انگیز با ایشان پیوست و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند بنرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان و احمدعلی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواص خویش و لشکر سلطان از راه قاین به نیشابور آمدند و فوجی بمکران افتادند و هندوان بسیستان آمدند واز آنجا بغزنین، من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صدهزاره، مقدمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه ٔ بزرگ که دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت می آورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زده چنانکه خون در آن خانه روان شد و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم و این خبر بامیر رسانیدند. گفت: این کتاره بکرمان بایست زد، و بسیار بمالیدشان وآخر عفو کرد و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر لشکر بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد چون خجلی و مندوری بود...و هنگامی که طوسیان و باوردیان، در غیاب سوری سپاه سالار قصد نیشابور داشتند، احمدعلی نوشتگین به نیشابور بود و در دفع آنان کمر بربست. بیهقی گوید: و از نشابور نیز نامه ها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غائب است قصد خواهند کرد و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را... و هم بیهقی در جای دیگر گوید: و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوال از نشابور مبشران رسیدند با نامه ها از آن احمد علی نوشتگین و شحنه که میان نشابوریان و طوسیان تعصب بوده است از قدیم الدهر و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند، و از اتفاق احمد علی نوشتگین از کرمان براه تون بهزیمت آنجا آمده بود واز خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه باز آید، پیش تا برفت این مخاذیل بنشابور آمدند و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده... پس بساخت پذیره شدن طوسیان را و طوسیان از راه بژخرو و پشنقان و خالنجوی درآمدند بسیار مردم بیشتر پیاده و بی نظام که سالارشان مقدمی بود تارودی از مدبران بقایای عبدالرزاقیان. و با بانگ و شغب و خروش میامدند دوان و پویان راست چنانکه گوئی کاروان سرایهای نشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع تا کاروان مکوس (؟) خویشتن را برکار کنند و بارکنند و بازگردند. احمد علی نوشتگین آن شیرمرد چون براین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت: بدیدم اینها بپای خویش بگورستان آمده اند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب نکنید. گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمانبرداریم و مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید که اگر از شما فوجی بی بصیرت پیش رود طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند اگر تنی چند از عامه ٔ ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم، و برجای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است. احمد سواری سیصدرا پوشیده در کمین بداشت در دیواربستها و ایشان را گفت ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرند چون بگذشتند برگردم و پای افشارم، چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره ٔ نشابوریان بشنوید کمینها برگشایید و نصرت ازایزد عز ذکره باشد که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمین گاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره ٔ میدان عبدالرزاق است، و پیاده و سوار خویش تعبیه کردو میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقه و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدمه و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر وقرآن خواندن برآمد و در شهر هزاهزی عظیم بود طوسیان نزدیک نماز پیشین در رسیدند سخت بسیار، مردم چون مور و ملخ و از جمله ٔ ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیاده پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت. یافت مقدمه ٔ خویش را با طلیعه ٔ ایشان جنگی قوی پیش گرفته پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هردو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد می آمد، احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود، تا تن بازپس دادند و خوش خوش می بازگشتند و طوسیان چون بر آن جمله دیدند دلیرتر درمی آمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمین گاه بگذشت دورپس ثباتی کرد قویتر، پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سخت تر شد فرمود تا بیک بار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا بیک بار خروشی بکردند چنانکه گفتی زمین بدرید و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدندکه می آمدند و بیش کس مرکس را نایستاد و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حد و اندازه نبود که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها افکندند خویشتن را سلاحها بینداختند و نشابوریان برز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشانرا می بریدند چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند و احمد علی نوشتگین با سواران خیاره تر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند و دیگر روز فرمود تادارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند وگروهی را که مستضعف بودند رها کردند و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست وامیر رضی اﷲ عنه بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
بیهقی درشرح هزیمت احمد علی نوشتگین از کرمان و آمدن او به نیشابور گوید: و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد. و درجای دیگر گوید:... و روز یکشنبه دو روز مانده از این ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور رحمهاﷲ علیه و لکل اجل کتاب و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 246، 423، 426 تا 432 و 476 و تاریخ ابن الاثیر حوادث سال 422 و 425 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان) عمادالدین بن شاه شجاع.رجوع به احمدبن شاه شجاع و به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 415، 426، 431، 432، 434، 438- 442 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمادالدین واسطی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن عبدالرحمان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاروقی. عزالدین ابوالعباس احمدبن ابراهیم فاروقی واسطی شافعی صوفی. شیخ عراق. او خرقه از دست شهاب الدین سهروردی پوشید و در حرمین و دمشق و عراق بسیاری از او حدیث شنوده اند و در سال 691 هَ. ق. بدمشق رفت. مشیخت دارالحدیث ظاهره و مناصبی از قبیل تدریس و اعادت داشت و کتب بسیار فراهم کرد پس از آن بعراق شد و بسال 694 هَ. ق. بواسط درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاشانی. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عراقی ملقب بولی الدین. او راست: ذیلی بر ذیل پدر خویش العبر فی خبر من عبر. و مؤلف کشف الظنون وفات او را بسال 726 هَ. ق. آورده است ولی این تاریخ اشتباه است چه خود او در موضع دیگر ازکشف الظنون گوید: او ذیلی بر ذیل پدر خود زین الدین عبدالرحیم بن حسین العراقی متوفی 806 هَ. ق. نوشته است. (کشف الظنون چ 1 استانبول: العبر فی خبر من عبر).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی. او راست: رساله ای در شرح جلال دوانی بر تهذیب المنطق و آنرا بدمشق در 953 هَ. ق. نوشته است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی زاده. رجوع به احمدبن محمود مشهور بقاضی زاده شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی النفیس. رجوع به احمدبن عبدالغنی قرطبی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاهری. رجوع به احمد تیفاشی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قباوی. رجوع به ابونصر قباوی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری و روضات الجنات ص 66 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قرافی. رجوع به احمدبن ادریس صنهاجی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قرطبی. رجوع به ابن مضاء و رجوع بروضات الجنات ص 83 شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) قره حصاری. از خوشنویسان بلاد عثمانیست.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی (شیخ...) عالم زاهد. معاصر کیخاتوخان. مؤلف حبیب السیر در ج 2 ص 48 آرد که: او در زهد و عبادت درجه ٔ عالی داشت و درسنه ٔ 609 هَ. ق. علم عزیمت بعالم آخرت برافراشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی رشید. رجوع به احمدبن علی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی رازی معروف به ابن فارس و مکنی به ابوالحسین. او راست: فقه اللغه ٔ صاحبی و آنرا بنام صاحب کرده است. و رجوع به ابن فارس شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قسطلانی. او راست: النور الساطع فی مختصر الضوء اللامع.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدوله. رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول بن علی و آل افراسیاب شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین. رجوع به احمدبن حسن غالی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین (قاضی...). رجوع به احمد امامی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین. برادر صدر جهان خواجه صدرالدین احمد خالدی زنجانی، قاضی القضاه و متولی موقوفات بزمان ارغون خان. رجوع بحبط ج 2 ص 46 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطری. رجوع به قطری شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطیعی. رجوع به احمدبن جعفربن حمدان... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قعود. رجوع به احمدبن ابی بکر نسفی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی زاده. رجوع به احمدبن فورد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی الجماعه. رجوع به احمدبن عبدالرحمان لخمی... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) فاضل (مولی...). رجوع به فوزی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فضلی یوزباشی نزیل ژاپن.او راست: سر تقدم الیابان. طبع مطبعه التقدم بسال 1321 هَ. ق. / 1911 م. والنفس الیابانیه [معرب از زبان ژاپنی] چاپ مصر سال 1910م. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فتح الدین. رجوع به احمدبن قاضی جمال الدین..... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن حسن... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن علی بن فصیح همدانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن محمدبن محمد مصری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین بن محمد. وی برادر شیخ الاسلام جمال الدین ابراهیم بن محمد طیبی ملقب به ملک اسلام بود که در زمان کیخاتو، از سال 692 هَ. ق. فارس را برّاً و بحراً بمقاطعه داشت و پس از قتل کیخاتو، بایدو فارس را بقاعده ٔ سابق در مقاطعه ٔ شیخ جمال الدین قرار داد و شیخ برادرخود فخرالدین احمد را بضبط سواحل فرستاد و در مدّتی اندک از تجارت دریا و اداره ٔ فارس اموالی بیشمار بدست آورد و تا مدتی آن حدود را از دستبرد عمال ستم پیشه آسوده ساخت. چون رکن الدین مسعود برادر خود نصرت را با زوجه اش کشت و بر هرموز استیلا یافت. یکی از غلامان زوجه ٔ رکن الدین مسعود بنام بهاءالدین ایاز از این حرکت رکن الدین برآشفته عصیان کرد و رکن الدین را مغلوب ساخت و هرموز را بتصرف خود گرفت. مسعود بپادشاه کرمان التجا برد و بکمک لشکری او بهاءالدین ایاز رااز هرموز براند بهاءالدین بشیخ جمال الدین ملک اسلام توسل جسته بمدد او مسعود را شکست داد. مسعود بار دیگر اعتباری بهم زده مدعی ایاز شد. لشکریان ایاز و ملک اسلام از طرف هرموز و کیش رسیده مسعود را شکست دادندو بهاءالدین ایاز در هرموز مستقر گردیده بنام ملک فخرالدین احمد برادر ملک اسلام خطبه خواند و سکه زد.
در سال 695 هَ. ق. ملک اسلام بسرکشی عازم سواحل و جزایر شد ولی در این تاریخ بین لشکریان فخرالدین احمد و بهاءالدین ایاز نزاع در گرفت اماایاز حق نعمت ملک اسلام را فراموش نکرد و بخدمت او شتافت و عذر حرکت ناپسند لشکریان خود را خواسته بار دیگر بمقام سابق برقرار شد. رجوع به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 397 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین قضاعی. رجوع به احمدبن سلاّمه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فراج احمد الازهری المنیاوی. او راست: روح العمران، طبع مصر بسال 1332 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فریغونی. رجوع به احمدبن مأمون بن احمد و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوالحرث... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فزاری شافعی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن سماع... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فندرسکی. یکی از حکام استرآباد از دست شیبک خان بسال 914 هَ. ق. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 164 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) القاضی (الشیخ...). او راست: الرحله القادیه، طبع الجزائر بسال 1878 م.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فهری. رجوع به احمدبن یوسف بن علی بن یوسف و روضات الجنات ص 83 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فوزی پاشا (فراری...). او برادر ابراهیم آغانامی بود و در قایقی که او داشت قایقچی بود.وقتی که ابراهیم آغا وفات کرد بتوسط علی آقا بخدمت سرای همایون درآمد و در وقعه ٔ خیریه جزو عسکر شد و بمدد بخت برتبه ٔ میرآلایی سواری نائل آمد و سپس مقام یاوری سلطان محمودخان ثانی را احراز کرد و بعد از آن بارتبه ٔ وزارت مشیر مابین شد و در 1253 هَ. ق. بدرجه ٔ کاپیتان دریا ارتقا یافت و سال بعد با جهازات دولت عثمانی بدریای سفید درآمد و درگاه وفات سلطان محمودخان با اینکه مسئله ٔ مصر انجام یافته بود برای اینکه جهازات را باسکندریه سوق کرد و مسئله ٔ مصر تجدید شدو جهازات را از وی بازستدند بمصر گریخت و تا گاه مرگ بدانجا ببود و بسال 1258 هَ. ق. در مصر درگذشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فهمی الباجوری. معلم ریاضی در مدرسه ٔ پرنس عزیزپاشا حسن در زقازیق مصر. او راست: الفهمیات فی علم الحساب. طبع مصر بسال 1322 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فهمی محرم (دکتر...) (وفات 1305 هَ. ق.). او راست: القواعد الأساسیه فی معالجه الکولیر الأسیوته. طبع مطبعه ٔ المقتطف بسال 1320 هَ. ق. / 1893م. والنصوح الودود فی الخلق المحمود. طبعمطبعه الاعلام بسال 1304 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) فیومی. رجوع به احمدبن محمدبن علی... و روضات ص 91 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قائم بامراﷲ.رجوع به قائم بأمراﷲ شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قابض (خواجه درویش...). خوندمیر در دستورالوزراء ص 453 آرد که:در مبادی حال در سلک ارذال عمال منتظم بود و اکثر اوقات بصاحب جمعی و قابضی قیام مینمود و بعد از آن ترقی کرده، امیر تومان دارالسلطنه ٔ هراه شد و چند گاهی در آن منصب اوقات گذرانیده، در سنه ٔ احدی عشر و تسعمائه که جناب وزارت مآب خواجه صاین الدین علی در دیوان پادشاه عالی شأن سلطان حسین میرزا مهر زد در خلوتی شمه ای از تصرفات آن ذات دنائت سمات که مورد حقد و حسدو فساد و مصدر لجاج و عناد بود بعرض رسانید و پادشاه عدالت نهاد باخذ او فرمان داده، خواجه صاین الدین علی بندی گران بر پایش نهاد و چون در آن زمان مدار امور ملک و مال بر امیرمحمد ولی بیک بود خواجه این صورت را بی استصواب او از حیز قوت بفعل رسانید. امیرمحمد کینه ٔ خواجه صاین الدین در دل گرفته، در مقام حمایت درویش احمد قابض شد و خواجه صاین الدین علی را بتصرف و تقصیر کثیر متهم دانسته، مزاج صاحب تاج و سریر را بروی متغیر گردانید و خاطرنشان کرد که: آنچه خواجه ٔ مشارالیه درباره ٔ درویش احمد قابض بعرض رسانیده محض افترا و بهتانست و امیرمحمد ولی بیک درین باب آن مقدار مبالغه نمود که سلطان صاحبقران بند درویش احمد را برداشته، صاین الدین علی را بهمان بند مقید گردانید ومنصب او را بدرویش احمد مفوض گردانید و اختر طالع درویش احمد بدگهر از حضیض ادبار به اوج اقبال رسیده، متکفل آن منصب عالی شد و حکم همایون صادر گشت که او را مِن بعد قابض نگویند، بلکه درویش احمد کافی نامند و آن بدکنش بسبب شرارت نفس و طبیعت ناپاک آغاز بی ادبی کرده، ابواب ظلم و تعدی بر روی رعایا که ودایع حضرت خالق البرایااند گشاد و بر مظلومان ستم دیدگان تحمیلات گران کرده، انواع فتنه و فساد بنیاد نهاد. از صبح تا شام در فکر آن بود که آیا کدام بیچاره را در قید بلا اندازد؟ از شام تا بام در آن خیال بسر می برد که بچه سان بی گناهی را آواره و سرگردان سازد و اگرچه برسبیل رشوت مبلغها از مردم گرفتی، اما بساختن مهم ایشان نپرداختی، بیشتر اضطراب نمودندی. آنچه بنام ایشان نوشته بودی مضاعف ساختی. بواسطه ٔ شرارت آن سرخیل ارباب خباثت دود از دودمانها برآمد و چندین خاندانها بآتش جور و بیداد سوخته و ناچیز شد. و چون در یازدهم ذی الحجه سنه ٔ احدی عشر و تسعمائه سلطان صاحبقران بجوار مغفرت رحیم رحمن درپیوست و بدیعالزمان میرزا بشرکت مظفر حسین میرزا برتخت سلطنت نشست آن مصور نگارخانه ٔ تسویل و محرر کارخانه ٔ تحصیل خواست که در دیوان هردوپادشاه مهر زند و چون این مدعا بغایت نامعقول بود او را میسر نشد. اما صاحب دیوان مظفر حسین میرزا گشته، بدستور پیشتر بلکه بیشتر به اشتعال نایره ٔ ظلم و عدوان اشتغال نمود و از کثرت جور و بیدادش فریاد از نهاد عباد برآمد و از وفور فتنه و فساد او افغان از جان طوایف انسان بگوش ساکنان هفتم آسمان رسید. شعر:
ز جورش دل دردمندان خراب
ز آسیب ظلمش جگرها کباب.
اهل صلاح و تقوی دست بدعا برداشتند و بتضرع و زاری از حضرت باری دفعشر آن بداختر را مسئلت نمودند. عاقبت تیر دعای مستمندان کارگر گشت و سؤال ستمدیدگان بعز اجابت مقرون شد. رباعی:
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
وین بی سببی خلایق آزردن تو
تیغیست بدست اهل حق خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو.
و در ذی حجه ٔ سنه ٔ اثناعشر و تسعمائه در شبی که آن بداختر در خانه ٔ امیریوسف علی کوکلتاش که از قبل مظفر حسین میرزا حاکم هراه بود بشرب خمر اقدام مینمود میان او و برادر مشارالیه ترخانی بیک مباحثه واقع شد و آن جوانمرد حسام خون آشام از نیام انتقام بیرون کشیده بیک ضربت روح خبیث او را بصدر جهنم رسانید و عالمی رااز شرارت نفس شومش رهانید. صباح روز دیگر که این خبر بهجت اثر مشهور گشت عقد [کذا] فرح و انبساط اهالی شهر هرات از اوج سماوات درگذشت و هردو کس که بیکدیگر میرسیدند مانند ایام عید مراسم تهنیت و مبارکباد بجای می آوردند و هرجماعت که یک جا می نشستند از ظلم وبیداد آن بدنهاد یاد نموده، هزار لعنت بروح پلید اومیکردند. بیت:
بلعنت کسی را سزاوار دان
که زحمت رساند بخلق جهان.
و چون توهم آن بود که اگر چشم عوام بر جنازه ٔ او افتد هجوم و ازدحام نموده بزخم سنگ جسد آن بی فرهنگ را متلاشی سازند سه روزدر طویله ٔامیر یوسف علی ماند و در آن ایام سایسان امیر مشارالیه مردمی را که میخواستند که بنظرعبرت در آن کم سعادت نگرند یک یک و دودو در خانه گذاشته از ایشان برسم رونما چیزی می ستاندند و مبلغی کلی ازین ممر بحصول پیوست. بالاخره نیم شبی جسد مُتَعفّن آن مدبر را در سریری نهاده و از شهر بیرون برده، در مغاک انداختند و از وهم مردم گورش را ظاهر نساختند.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قادرباللّه (381- 422 هَ. ق.). بیست وپنجمین خلیفه ٔ عباسی. مکنی به ابوالعباس. رجوع به قادر باللّه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاری. محمدبن حسن راکتابی است بنام: مسائل احمد القاری. (کشف الظنون).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزت. او راست: فصل القضاء فی الفرق بین الضاد و الظاء، طبع بغداد بسال 1328 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عربی حلّی. رجوع به روضات الجنات ص 649 س 2 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلقشندی. رجوع به احمدبن عبداﷲبن محمد قلقشندی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین مؤید. رجوع به احمد شهاب الدین بن مؤید... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد سمرقندی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد عطار شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد عینی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به شهاب الدین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین بن المؤید السمرقندی. عوفی در لباب الالباب ذکر او آورده و گوید: شهاب آسمان معالی و خلاصه ٔ ایام و لیالی مه در مسیر مشیر خاطر وقاد او و مهر بر فلک در مهر ضمیر نقاد او، لطایف اشعار او بحسن صنعت و لطف عذوبت موسوم است و تقدم او در صناعت ارباب براعت را معلوم و مطلع دیوان او به این قصیده که حسن بیان و لطف از اثناء [آن] لایح است آراسته است. قصیده:
بر در مخلوق بودن عمر ضایع کردن است
خاک آن در شو که آب بندگانش روشن است
زآن گریبان هرکه سربرکرد روزی یا شبی
آسمان برپای او بوسه زنان چون دامن است
آنکه اندر کشت سبز آسمان از فضل او
هم عطارد خوشه دار و هم قمر باخرمن است
گنبد گردان بپیش امر او همچون رهیست
رستم دستان بدست قهر او همچون زن است
از من و تو کهنه تر بنده ست حکمش را سپهر
و آنگهش بنگر که طوق ماه نو بر گردن است
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفاء او دل احرار ارزن ارزن است
خوش هواصحنی است لیکن شیر شرزه درقفاست
بانوا گنجیست لیکن اژدها در مکمن است
زخم احداث زمان بی مرهم آسایش است
بیت احزان جهان بی مونس پیرامن [کذا] است
در ریاضت کوش کاندر عصبه های راه دین
سبزخنگ چرخ با تیزی چو کُرّه ی ْ توسن است
تن زنی در سایه چون خورشید باشد در اسد (؟)
زیر شیر شرزه ای مسکین چه جای مسکن است
مرد دینی درد دین را باش و کام دل بمان
زآنکه دین و کامرانی همچو آب و روغن است
حله ٔ جنت کسی دوزد که امروزش ز سوز
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کین بیشه را هر روبهی شیرافکن است
هرکجا نوریست در عالم اسیر ظلمت است
هرکجا سوریست در گیتی قرین شیون است
بفکند دیهیم ملک ارچند والا پادشاست
برنهد سردود مرگ ارچند عالی روزن است (؟)
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است
از شبیخون اجل شام (؟) شبی ایمن نخفت
قلعه را گر باره از خاره ست و در از آهن است
هرکرا شست اجل افتاد در گرداب عمر
خسته گرددگرچوماهی روز و شب با جوشن است
تیرگی این صفه روشن تر شود لیکن هنوز
چشم عبرت بین ما را سرمه اندر هاون است
گرد آن چون چنبر غربیل برگشتن خطاست
کآسمان چشمه چشمه رزق را پرویزن است
بر سر کوی قناعت حجره ای خواهم گرفت
جان برشوت میدهم حالی و باقی بر من است
کافرم گر رنج خود بر یک مسلمان افکنم
نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است.
و این قصیده ازامهات قصاید اوست:
بناگوش تو ای ترک سمن سیمای سیمین تن
سمن را خاک زد در چشم و گل را چاک پیراهن
زنخدان تو چون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن
اگر طره بیفشانی وگر رخساره بنمائی
زهی درد شب تیره خهی شرم مه روشن
ز عکس لب میی دادی بما کز جرعه ٔ جامش
میان چشم مردمها چو مستانند در گلشن
فراقت راست با عمرم مزاج شیر با شکر
وصالت راست با جانم خلاف آب با روغن
زبانت می نیاساید ز تلخ عاشقان گفتن
چو از مدح سر سادات یک ساعت زبان من
ستوده ناصردین خسرو سادات شرق و غرب
که دستش جود را کان است و طبعش فخر را مسکن
خداوندی که دستش کرد رنج دوستان راحت
عدوبندی که تیغش کرد سور دشمنان شیون
بمیدانش کمین بنده مه از بهرام خنجرکش
در ایوانش کمین مطرب به از ناهید بربطزن
سنانش را کمربندی بنهمت نیزه ٔ خطی
کفش را گوش سوراخی برغبت گوهر معدن
چو تیغ از صحبت دستش ظفر یابد برزم اندر
سترون گردد از هیبت همه شبهای آبستن
چنان عاجز شد از عدلش جهان کاندر همه صحرا
نه خفتان است با لاله نه ژوبین است با سوسن
ورای دشمنان تو کسی ایمن نمی خسبد
همین ماهست بامغفرهمین ماهیست باجوشن
ایا عادل جهانداری که اندر عرصه ٔ گیتی
فروماندند ظلم و فتنه با مردیت همچون زن
بماند گر رسد نهیت سپهر از قوت دوران
درآید گر بود امرت جهان در چشمه ٔ سوزن
اگر خدمت کند گیتی ببخشش دامنش پر کن
وگر گردن کشد گردون بکوشش گردنش بشکن
شود مهر تو در هر دل چو حکم چرخ بر هرکس
رسد جود تو در هر در چو نور مه به هر روزن
چنان از کشور دشمن زراعت مندرس کردی
که در وی کس نمی بیند بجز در گرد مه خرمن
در آن روزی که از هیبت ز بیم ناچخ و خنجر
فروشد دم باژدرها برآمدجان اهریمن
ظفر جنبان شده در آب چون سیماب در آتش
جهان سوزان شده پنهان چو آتش در دل آهن
همی جوشید خون از حلقه ٔ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب از نار پالائی بپالاون
سنان و رمح خون خواران چو فقر و فاقه سینه خور
سر شمشیرعیاران چو آب (؟) باده مردافکن
زبان تشنگان در کام همچون نعل بر آتش
بزیر خود مغز سر شده چون سرمه در هاون
چو اندر رزم دل بستی بدان کوپال کوه آسا
چو اندر کینه پیوستی بدان شمشیر شیراوژن
بجست از کاسه ٔ سر کعبتین دیده ٔ گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهره گردن
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند ازو روزه وحوش از کشته ٔ دشمن
حسام تو اجل کردار در صف جان ربا گشته
اجل سرگشته و حیران همی گشتی بپیرامن
بنامیزد تو میدانی نمودن چشم عالم را
ببخشش نعمت قارون بکوشش قوت قارن
خداوندا بزرگان اند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن
فلک با کلکشان عاجز، قضا با حکمشان قاصر
روان بر نظمشان عاشق، خرد با لفظشان الکن
ندانم تا کجا رفتم همی دانم کنون باری
چو کم عقلان درافکندم بمیدان کره ٔ توسن
مثال بنده و صدر تو دراثناء آن خدمت
همان بیوه ست وباز شاه و باز انداختن ارزن
الا تا بهر شام و صبح سازد چرخ مشاطه
گهی مر ماه را یاره گهی خورشید را گرزن
بشمشیر از طریق عمر راه دشمنان بربند
بانصاف از زمین ملک بیخ دشمنان برکن.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین حموی حنبلی. او راست: تذکره قلوب الاحیاء.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین حنبلی. رجوع به احمدبن عبدالرحمان مقدسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین (شیخ...). رجوع به احمد براسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین ناصر. رجوع به شهاب الدین احمد ناصر شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد زاهد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ نصر. جامی در نفحات الانس (چ هند ص 184) آرد: وی از کبار مشایخ بوده معاصر شیخ ابوالعباس قصاب و حصری را دیده بود در آن وقت که شیخ ابوسعید ابوالخیر از میهنه عزیمت زیارت و صحبت شیخ ابوالعباس کرده بود شیخ احمد نصر درشهر نسا بود در خانقاهی که بر بالای شهر است بر کنارگورستانی که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست [؟]. چون استاد ابوعلی دقاق رحمهاﷲ علیه به نیشابور آمدبزیارت تربت مشایخ صوفیان را بقعه ای نبود آن شب بخفت مصطفی را صلی اﷲ علیه و آله و سلم بخواب دید فرمود که برای صوفیان بقعه ای بسازد که اکنون خانقاه است. اشارت کرد و خطی گرد آن کشید که چندین باید ساخت. بامداد استاد ابوعلی برخاست بر آن موضع آمد آن خط که مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم کشیده بود همچنان ظاهر بود و همگنان بدیدند و استاد بر آن خط خانقاه نهاده تمام کرد و در گورستان بر آن کوه که پهلوی آن خانقاه تربت چهارصد پیر است از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا وبدین سبب نسا را شام کوچک گفتند به این معنی چندانکه بشام تربت انبیاست صلوات الرحمن علیهم اجمعین، بنساتربت اولیاست قدس اﷲ تعالی ارواحهم که ابوعلی دقاق آنجا خانقاهی بنا کرده است باشارت مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم. چون شیخ ابوسعید نزدیک شهر نسا رسید بشهر نسا درنیامده و بزیر شهر در ده ها بگذشت و روی به بسمه کرد که دیهی است که قبر محمد علیان آنجاست. ناگاه شیخ احمد نصر از صومعه که در آن خانقاه داشت سر بیرون کرد و با جمعی صوفیان که آنجا بودند گفت: هرکرامی باید که شاه باز طریقت را بیند اینک میگذرد به بسمه باید شد تا وی را از آنجا دریابد و احمدنصر بِست حج گذارده بیشتر احرام از خراسان بسته بود یک روز در حرم از اسرار و حقایق این طایفه چیزی در عبارت اصحاب طامات بازگفت. دویست و هشتاد تن از پیران حرم بودند. گفتند: تو این سخن چرا گفتی ؟ وی را از حرم بیرون کردند در همان ساعت حصری از خانه ٔ خود در بغداد بیرون آمد و خادم را گفت: آن جوان خراسانی که هرسال می آیدچون بیاید راهش ندهی. چون احمد به بغداد آمد بدرخانه ٔ حصری شد. خادم گفت: شیخ در فلان روز و فلان وقت بیرون آمد و گفت: وی را راه ندهی. احمد چون آن بشنید بیهوش افتاد و از آن چند شبانه روز بگذشت. آخر روزی حصری بیرون آمد احمد نصر را گفت: آن ترک ادب که بر تو گذشت غرامت آنرا باید که بروم شوی و یکسال روزه داری و خوکبانی کنی و شب در آنجا در طرسوس که کافران از مسلمانان گرفته اند و ویران کرده تا بروز نازکی (؟) وزنهار یک ساعت نخسبی شاید که دلهای پیران ترا قبول کند. احمد چون صادق بود فی الحال بآنچه شیخ فرمود قیام نمود بعد از آن بدرخانه ٔ شیخ آمد. خادم گفت: زود بیا که امروز شیخ هفت بار بطلب تو بیرون آمده است. ناگاه شیخ بیرون آمد و گفت: یا احمد و یا ولدی و قره عینی. وی از شادی لبیک زد و روی بحرم نهاد. پیران حرم استقبال وی کردند و گفتند: یا ولداه و قره عیناه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام. رجوع به احمدبن محمدبن صاعد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام. رجوع به احمدبن محمدبن جریر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام هروی. رجوع به احمدبن یحیی بن سعدالدین مسعود... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ جام یا شیخ جامی. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریر... شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) شیخ زاده. رجوع به احمد (مولی...) شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (مولی...) شیخ زاده. او راست: رساله فی تفسیر قوله تعالی: فلاتجعلوا للّه انداداً.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ زاده ٔ لاهیجان ملقب به محیی الدین از فضلا و رسول از جانب شاه اسماعیل نزد محم-دخ-ان شیب-ان-ی. رج-وع بحب-ط ج 2 ص 353 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ زاهد. رجوع به احمدبن قریبه شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد زروق... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد رسام حموی.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الفقیه. رجوع به احمدبن محمدبن اقبال... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عمر هندی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عامر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبدالسلام شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲبن محمد قلقشندی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ اندلسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ العامری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبدالوهاب نویری.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عثمان بن ابی بکر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن علی بن منصور الحمیدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن علی قسطلانی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن قریبه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد خفاجی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن مجدی.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد ابدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن هلال مقدسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد جباره... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد اندلسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد حجازی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ عمیره. رجوع به احمد براسی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیرازی. رجوع به احمدبن عمربن سریج... و رجوع بروضات الجنات ص 57 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن عمار. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 27، 104، 243، 250، 280).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید) عاصم. مکنی بابوالکمال. او برهان قاطع را بزمان محمودبن عبدالحمیدخان سلطان عثمانی ترجمه کرد و در رمضان 1220 هَ. ق. به ترجمه ٔ ترکی قاموس شروع کرده و در ذی القعده ٔ سال 1225 هَ. ق. آنرا بپایان رسانیده است و نام این ترجمه الاوقیانوس البسیط فی ترجمه القاموس المحیط است. و این ترجمه ای است بی عدیل و حاکی از کمال فضل و احاطه ٔ مترجم. رحمهاﷲ علیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طغان. وزیر ابوالحرث محمدبن علی بن مأمون خوارزمشاه. رجوع بتاریخ بیهقی ص 690 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الطلاوی (الشیخ) احمدبن حسین الخمیس الطلاوی. او راست: البرهان علی بطلان غایه التبیان [در فقه شافعی] ألیف 1318 هَ. ق. طبع مصر. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طنبری یا طبشری. رجوع به احمدبن محمدبن عددی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طوسی. رجوع به احمد... غزالی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طولون. طولون یکی از غلامان امرای سامانیست و او را حکمران سامانی بخارا بمأمون بخشید و طولون نزد مأمون ببغداد بمناصب عالیه رسید و پسر او احمد در 240 هَ. ق. بجای پدر منصوب گردید و در 254 به نیابت حکومت بمصر رفت و در آنجا دعوی استقلال کرد و در 264 شام را نیز ضمیمه ٔ خطه ٔحکمرانی خویش کرد و مصر و شام تا 292 در تحت حکومت این سلسله بود و القطایع [میان فسطاط و قاهره] کرسی حکومت آنان بود و مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد (ص 519) که: بیرون از شهر مصر بقرب میلی احمد طولون از بهر نشستنگاه خود چند بنا ساخته است. و آنرا قطایعگویند و آنجا درختان بسیار از خرما و کشتها باشد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) طویل. او راست: ترکیب الاَّلات. طبع سنگی بولاق بسال 1257 هَ. ق. و میکانیقه یعنی علم الحیل. بمعاونهحمد بیومی طبع سنگی بولاق سال 1257 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طویل. یکی از حکمرانان مازندران بعصر سامانیان. رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 138 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ظهیرالدین. رجوع به احمدبن اسماعیل ابی ثابت... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عاملی. او احمدبن ابی جامع العاملی جدّ شیخ عبداللطیف بن علی بن احمدبن ابی جامع و یکی از علماء عصر خویش است. (روضات الجنات ص 362).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طرابلسی. رجوع به احمدبن منیربن احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عاملی. رجوع باحمدبن محمدبن علی بن محمد...بن خاتون... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباس (الشیخ...). او راست: المجله [معرب] طبع مطبعهالادبیه بسال 1302 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباسی. خلیفه ٔ عباسی. ناصرلدین اﷲ. رجوع به ناصرلدین اﷲ شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباسی. حاکم بامراﷲ ابوالعباس. یکی از کسانی که پس از معتصم در مصردعوی خلافت کرد. وی چهل سال و چندماه این دعوی داشت و در 701 هَ. ق. درگذشت و قرب مقبره ٔ سیده ٔ نفیسه مدفون گردید و پس از وی پسرش مستکفی مدعی خلافت بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبدالرؤوف مفتی زاده ٔ انطاکی یکی از علماء مائه ٔ سیزدهم. او راست: المجموعه الاخویه در فرائض و منطق و علم آداب البحث و بیان، چاپ بولاق بسال 1300 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) عبدالعزیزمعلم علم فیزیک و شیمی در دارالعلوم مصر. او راست: تاریخ الطبیعی فی علم الحیوانات الجزء الاول فقط که با وفات مؤلف ناتمام مانده است، چاپ بولاق سال 1313 هَ. ق. و المختصر المفید فی الاشیاء و الموالید بمعاونهابراهیم ماجد، طبع بولاق سال 1312. و الوسائل الجلیهللدروس الطبیعیه، چاپ بولاق سال 1306. و وضوح البرهان فی حلوان، چاپ بولاق سال 1311. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 231).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبدی مشهور بابوعبید هروی. رجوع بابوعبید احمد... و رجوع بوفیات الاعیان ابن خلکان و طبقات النحاه سیوطی و روضات الجنات ص 67 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) عبید. او راست: تعلیم الخیل و مناوراتها طبعبولاق سال 1284 هَ. ق. تعلیم البیاده و مناوراتها طبع بولاق ؟ و تعلیم السواری طبع بولاق سال 1284 و رسالهفی تعلیم الشرخجیه طبع بولاق بسال 1287 و قانون القلاع و القشلاق طبع بولاق بسال 1287. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طشت دار. از خواص سلطان مسعود غزنوی که روزی پیغامی از او به برادرش امیر محمد رسانید. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طحاوی. رجوع به احمدبن محمدبن سلامه ازدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صائب بک. او راست: وقعه السلطان عبدالعزیز بزبان ترکی و محمد توفیق جانا آنرا تعریب کرده، طبع مطبعه ٔ هندیه بسال 1319 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صلاح الدین. رجوع به احمدبن عبدالسید اربلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصابونی. رجوع به صابونی (احمد) شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صاحب. رجوع به احمدبن محمد ملقب بشهاب الدین شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صاعدی (قاضی...) از سرداران امیر قرایوسف. و او پس از قتل سلطان معتصم در اصفهان عصابه ٔ عصیان بر پیشانی بسته ابواب شهر بر روی میرزا اسکندر نگشاد بنا بر آن خرابی تمام در ظاهر آن بلده روی نموده و در آن اثنا میرزا رستم بحدود شهر رسید قاضی احمد با سایر سرداران دارالملک عراق آن جناب را استقبال کرده بشهر درآوردند و او مدت دوماه بفراغ بال گذرانید و چون خواجه احمد بخلاف رای صواب نمایش مهمات آنجائی را بفیصل میرسانید معروض تیغ سیاست میرزا رستم گشت. رجوع بحبط ج 2 ص 186 و 190 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صالح. مدرس جغرافیا در دارالعلوم مصر. او راست: علموا الاطفال... طبع بولاق سال 1312 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصاوی. او راست: بلغه السالک لأقرب المسالک و آن حاشیه ای است بر اقرب المسالک الی مذهب مالک، تألیف احمد الدردیر. وفات 1241 هَ. ق.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه...) صدرالدین خالدی زنجانی ملقب بصدر جهان. وزیر ارغون خان در سال 691 هَ. ق. و برادر او قطب الدین احمد قاضی القضاه و متولی موقوفات بود. رجوع بحبط ج 2 ص 46 و رجوع به احمد خالدی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صدرالشریعه حنفی. رجوع به احمدبن عبیداﷲ... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صفی الدین. ممدوح حکیم ضیاءالدین محمود کابلی:
صفی دین معین ملت استاد ملوک احمد
توئی والا خداوند فلک چاکر غلام انجم.
رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 416 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صفی الدین بن صالح یمنی معروف به ابن ابی الرجال. او ادیبی عالم بود و در صنعا میزیست. او راست: مطلع البدور و مجمع البحور. و خطابت و انشاء خطبه بزمان امام متوکل علی اﷲ اسماعیل بن قاسم با او بود. و از مقربین امام و ملازم حضرت او بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صماقووی کشفی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طبسی. ملقب به نظام الدین (مولانا...) معلم طهماسب میرزا. خوندمیر در حبیب السیر (ج 2 ص 379) آرد: در آن اثنا نزد نواب پایه ٔ سریر اعلی بتحقیق انجامید که معلم شاهزاده ٔ صاحب تأیید طهماسب میرزا مولانا نظام الدین احمد طبسی که در خدمت امیرخان تقرب تمام داشت بطمع آنکه پیشوائی ارباب عمایم من حیث الاستقلال تعلق بدو گیرد پیوسته محاسن افعال امیر غیاث الدین محمد را در صورت قبایح اعمال فرا مینماید و عمال آن حضرت را بتصرف در اموال اوقاف متهم داشته در خلوت زبان بغیبتشان میگشاید بنابر آن امیرخان نسبت بآن صدر عالیشأن طریق کم التفاتی مسلوک میدارد و اکثر مهمات را بخلاف رأی صوابنمایش فیصل داده سخنش را معتبر نمیدارد. لاجرم حکم همایون بتجدید صدور یافت که امیرخان جمیع امور و مهام ملکی و مالی و دیوانی و وقفی ممالک خراسان را باستصواب آن عالیجناب صدارت مآب مقطع دهد و منصب معلمی شاهزاده رانیز مفوض بدان سید عالی جاه دانسته مولانا نظام الدین احمد را از آن امر معاف دارد. -انتهی. و نیز احمد طبسی در زمره ٔ امرای خراسان بدرگاه شاه اسماعیل احضار و بدیوان یرغو حاضر گردید. رجوع بحبط ج 2 ص 385 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) صنهاجی. یکی از مشاهیر علمای مغرب است. او راست کتاب الدیباج و قریب چهل کتاب دیگر. مولد او بسال 963 و وفات در 1032 هَ. ق. بود. رجوع به بابا تنبکتی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصیادی الرفاعی، عزالدین احمدبن عبدالرحیم بن عثمان بن حسن الحسینی الصیادی الرفاعی. در فهرست دارالکتب المصریه چاپ اول وفات او بسال 670 هَ. ق. در نودوشش سالگی آمده است. او راست: المعارف المحمدیه فی الوظائف الاحمدیه طبع مطبعه ٔ محمد المصطفی سال 1305 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الضبی. مکنی بابوالعباس. رجوع به ابوالعباس ضبی و کتاب محاسن اصفهان مافروخی ص 85 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ضیأالدین. رجوع به گموشخانه لی شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَم َ] (اِخ) ضیاءالملک بن خواجه نظام الملک وزیر محمدبن ملکشاه. خوندمیر در دستورالوزراء (ص 185) آرد که: او در زمان سلطان محمد رایت وزرات برافراخت و مدت چندسال از روی استقلال بلوازم آن امر پرداخت. چون آفتاب اقبالش بسرحد زوال رسید بسببی از اسباب نسبت به سیدابوهاشم همدانی که در تمول قارون ثانی بود آغاز عداوت نمود. پیوسته نزد سلطان زبان بغیبت جناب سیادت منقبت گشاده معایب و مقابح راست و دروغ آن جناب را معروض میداشت و چون مزاج سلطان با سید ابوهاشم همدانی متغیر گشت ضیاءالملک قبول نمود که اگر سید را به او سپارند مبلغ پانصد هزار دینار بخزانه رساند و سلطان بدین معنی همداستان شده، ابوهاشم از کیفیت واقعه خبر یافت و از طریق غیر مشهور بیک هفته خود را از همدان به اصفهان رسانید و در همان شب بیکی از خواص سلطان که او را قراتگین می گفتند ملاقات نموده، مبلغ ده هزار دینار پیشکش کرد و گفت: ملتمس آن است که مرا امشب بملازمت سلطان رسانی که دو سه کلمه معروض دارم و قراتگین که نزد سلطان بغایت مقرب و گستاخ بود علی الفور سیدرا بملازمت سلطان رسانید و سید پادشاه را دعای خیر گفته دُرّی که قیمت آنرا مقومان ذوی البصیره نمیدانستند پیش سلطان نهاد و از روی تضرع و تخشع بعرض رسانید که مدتهاست که ضیاءالملک وزیر قصد مال و جان فقیر دارد و شنیدم که در این ایام بنده را بپانصد هزار دینار خریده است و حال آنکه مناسب نیست که پادشاه دین پناه فرزندزاده ٔ رسول را بفروشد و بدنامی ابدی جهت خود حاصل کند. اکنون اخراجات لشکر محقری ضرورتست من مبلغهشتصد هزار دینار بخزانه ٔ عامره فرود می آورم، مشروطبر آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد. سلطان را حب زر بر حفظ وزیر غالب آمد و التماس سید را قرین اجابت گردانید و سید مقضی المرام از مجلس پادشاه اسلام بیرون خرامیده، متوجه همدان گردید و غلامی از خازنان سلطان ازعقب او توجه نمود، تا آن وجه را قبض نماید و چون غلام به همدان رسید خواست که در سرای سید نزول نماید، روزی بقنلغه و علفه بگذراند. سید پیغام فرستاد که: منزل تو کاروانسرا یا صحراست و مقام تو در همدان چندانست که زر شمرده، تسلیم نمایند. غلام از استماع این خبر برآشفته بخانه ٔ سید آمدو خواست که پای از حد ادب بیرون نهد ابوهاشم گفت: گرد بی ادبی مگرد و الا فرمایم که ترا از در سرای بیاویزند و صدهزار دیگر بخزانه جرمانه فرود آورم، تا هزارغلام سیم اندام که در صورت و سیرت بهتر از تو باشند بخرند و غلام متقاعد شده، در عرض یک هفته بی آنکه قرض کند یا متاعی فروشد آن مبلغ را تسلیم نمود، اما فلسی بغلام نداد و غلام بتعجیل بازگشته، مال را بنظر سلطان رسانید. حسب الحکم ضیاءالملک را بملازمان ابوهاشم سپردند. بعضی از مورخان گفته اند. سید با وزیر بفحوای:
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا.
عمل کرد و برخی برآنند که بمقتضای کلمه ٔ: «و جزاء سیئه سیئه مثلها» را بحیزظهور آورده. و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 385 و حبیب السیر ج 1 ص 377 و 378 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طالشی جیلی. او راست: حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف بر تجرید.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طالقانی. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم طالقانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طاهر. رجوع به طاهر الحامدی شود. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) طبرسی. رجوع به احمدبن علی بن ابیطالب... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلانسی. او راست: تهذیب الواقعات در فروع حنفیه.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلقشندی. او راست: صبح الاعشی فی کتابهالانشاء و این کتاب را در 791 هَ. ق. به انجام رسانیده و در 13 مجلد بزرگ بسال 1331 هَ. ق. در مطبعه ٔ امیریه ٔ قاهره بطبع رسیده است. و رجوع به احمدبن علی قلقشندی مصری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن سیف الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجار استرآبادی (شیخ...). جامی در نفحات الانس (ص 204) آرد که: شیخ الاسلام گفته که وی شیخ خراسان است و با شبلی و مرتعش صحبت داشته است.
احمد. [اَم َ] (اِخ) ناصر. رجوع بشهاب الدین احمد ناصر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصربن المرتضی. او پس از برادر خویش ابوالقاسم محمد قایم مقام او در امامت زیدیه ٔ یمن گردید. رجوع بحبط ج 1 ص 300 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصرالدین. رجوع به احمد ترمذی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصر رسولی. هشتمین از رسولیان یمن (803- 829 هَ. ق.).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصر رسی. چهارمین از ائمه ٔ رسی در سعدای یمن (301- 324 هَ. ق.).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصر لدین اﷲ. رجوع به ناصر... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناطقی. رجوع به احمدبن محمدبن عمر الحنفی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نامی. ابوالحاج عبدالرحمان نامی الارزنجانی الاصل. وی مفتش ورق آلتمغا بمصر بود. او راست: التهانی الحمیدیات و آن شامل قصائدیست در مدیح سلطان عبدالحمید عثمانی در پیروزی وی در جنگ با یونان و ذیل آن مقاله ای است در موضوع انشاء سکه ٔ حدیدیه ٔ حجازیه، طبع مطبعه الاداب و المؤید بسال 1320 هَ. ق. (معجم المطبوعات).
احمد.[اَ م َ] (اِخ) النجاری. الشیخ احمدبن احمد النجاری الدمیاطی الحقناوی الشافعی الخلوتی المصیلیحی. او راست: انوارالبصائر فی الصلوه علی أفضل القبائل و العشائر. طبع مصر سال 1260 هَ. ق. و حاشیه علی شرح الاجرومیه للشیخ حسن الکفراوی، طبع مصر بسال 1282. و نیز در هامش شرح الاجرومیه للشیخ حسن الکفراوی در بولاق بسال 1284 بطبع رسیده است. و سعاده الدارین منحه سیدالکونین و آن قصیده ای است طویل و مطلع آن این است:
الحمدللّه أهل العشق ما انفصلوا
ثم الصلاه علی المختار ما اتصلوا.
طبع مطبعه العلمیه سال 1310. والعطیه المحمدیه فی قصه خیرالبریه. چاپ سنگی مطبعه ٔ شرف بسال 1313. و قره الابصار بشرح منطومه الاستغفار که سید مصطفی البکری آنرا منظوم کرده است، چاپ سنگی مصر بسال 1281. قصه مولد المصطفی المسماه بأنظر العقود علی بهجه الودود فی فضل اشرف مولودو آن حاشیه ای است بر رساله ای از خود مؤلف، چاپ سنگی مصر بسال 1283. نور البصائر و کشف الکروب فی مولد و شمائل و معجزات الحبیب المحبوب، طبع بولاق سال 1296. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نائب قریب ویسی شاعر. او راست: قراضه الذهب فی علمی النحو و الادب که در 1049 هَ. ق. از تألیف آن فارغ شده است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجاشی مکنی به ابوالحسین یا ابوالعباس یا ابوالخیر. (روضات الجنات ص 17). رجوع به احمدبن علی بن احمدبن العباس و نجاشی احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به احمدبن محمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین کبری خیوقی. رجوع به نجم الدین کبری و ابوالجناب و احمدبن عمر خیوقی و روضات الجنات ص 81 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین نقچوانی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) نجیب. صاحب جریده ٔ المنظوم و مفتش و امین عموم آثار المصریه. او راست: الاثر الجلیل للقدماء وادی النیل. طبع بولاق بسال 1311 هَ. ق.و طبع ثانی بسنه ٔ 1312 هَ. ق.1895/م. التحفه البهیه فی الهندسه الوصفیه. طبع مصر بسال 1312. تهذیب التحفه السنیه فی الاصول الهندسیه لصادق بک شنن. ترجمه ٔ احمد بک نجیب، طبع مطبعه المدارس بسال 1295. و حانات الطرب فی متنزهات الادب که مؤلف آنرا در کتابخانه ٔ پدر خود یافت و شرح و طبع کرد، چاپ مصر بسال 1312. والعقد النظیم فی مآخذ جمیع الحروف المصریه من اللسان القدیم [معرب از هنری برکش]، طبع مطبعه المدارس بسال 1289. و القول المفید فی آثار الصعید و آن رحله ای است بعض طلبه ٔ دارالعلوم الخدیویه را در اخذ معلومات اثریه طبع بولاق بسال 1310. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجیب الدین ابیوردی. رجوع به احمد باوردی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نحّاس. رجوع باحمدبن محمدبن اسماعیل و رجوع بروضات الجنات ص 60 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نحاس دمشقی. رجوع باحمدبن ابراهیم نحاس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصح الدین. رجوع به ابوبکر ناصح الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) المیهی. رجوع به میهی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نراقی و او احمدبن مهدی بن ابی ذر کاشانی نراقی متخلص به صفائی است. وی بحری مواج و استادی ماهر و عماد اکابر و ادیب و شاعر و از اکابر دین و عظماء مجتهدین و جامع اکثر علوم و خصوصاً اصول و فقه و ریاضی و نجوم و مردی بزرگ و عظیم الجثه و بزرگ منزلت و بطین و وقور و غیور و دارای شفقت بر رعیت و ضعفا و صاحب همت عالیه بود و پدرش ملامهدی فقیهی استادبود و او نزد پدر خویش و هم نزد بعض علمای عراق عرب فقه آموخت ولیکن بیشتر بمطالعه و کوشش شخصی و قریحه و استعداد فطری بر اکثر علوم واقف گردید. وی در کاشان میزیست و در سال 1244 هَ. ق. بقریه ٔ نراق بمرض وبا درگذشت. از کتب او بفارسی یکی معراج السعاده است در اخلاق و آن شرح جامعالسعادات پدر اوست که چند بار بطبع رسیده و مشهور است و کتاب طاقدیس منظومه ای است مثنوی و کتاب خزائن و آن کشکول مانندی است مشتمل بر اشعار و نوادر و حکایات و مطالب علمی و رساله ٔ فارسیه فی العبادات و از کتبی که بعربی نوشته است: کتاب مستند در فقه استدلالی که کتابی است مبسوط و کبیر و اساس الاحکام در فقه و شرح تجریدالاصول پدر خود در مجلدات بسیار و مناهج الوصول و عین الاصول و مفتاح الاحکام در علم اصول و شرح کتابی از والد خود در حساب و عوائدالایام در قواعد کلیه ٔ فقهی و مختصری در اصول فقه که آنرا مفتاح الاحکام نامیده و کتاب فی الرد علی الفادری النصرانی المورد فی هذه الاواخر علی دین الاسلام بالشبهات المشبهه للامر علی العوام و آنرا سیف الامه نامید و جز آن. رجوع به روضات الجنات ص 27 شود. و از اشعار اوست:
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ٔ ما کاش بمیخانه دری بود
یک دیده بروی تو گشودیم و ببستیم
چشم از دو جهان وه چه مبارک نظری بود
آزادیم از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مراکاش باینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود.
و نیز:
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جائی که در آن میکده بنیاد توان کرد.
و نیز:
بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم رادوا کرد.
رجوع بمجمعالفصحاء ج 2 ص 330 و احمدبن مهدی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن محمدبن العباس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) منشوری. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعد شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) منشی منصوری. او راست: سمط اللاَّلی فی امضاآت الموالی. وفات وی بسال 1037 هَ. ق. بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) المنصور. سیزدهمین از امرای ارتقیه ٔ ماردین. (765- 769 هَ. ق.).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) منصور مکنی به ابوالعباس بن محمد الشیخ. یکی از شرفای حسنی مراکش در 986 هَ. ق. رجوع به ابوالعباس احمد المنصور... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) منوچهری دامغانی. رجوع به منوچهری احمدبن قوس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موصلی. مؤلف صفهالصفوه (جزء 4 ص 161) آرد که: از احمد المیمونی از ولد میمون بن مهران روایت است که گفت: احمد الموصلی نزد ما آمد و من نزد او رفتم. مرا گفت: یا احمد ان تعمل قد عمل العاملون قبلک، و ان تعبد فقد تعبد المتعبدون قبلک، اولئک الذین قربوا الاَّخره و باعدوا الدنیا اولئک الذین ولی اﷲ اقامتهم علی الطریق فلم یأخذوا یمیناً ولا شمالاً و لو سمعت نغمهمن نغماتهم المختمره فی صدورهم المتغرغره فی حلوقهم لغیبت علیک عیشک و لطردت عنک البطاله ایام حیاتک.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موصلی. رجوع به احمدبن یوسف بن حسن... کواشی موصلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی.... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن قاسم بن خلیفهبن یونس... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن یوسف بن حسن... کواشی موصلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) میکالی. رجوع به احمدبن علی بن اسماعیل میکالی و احمدبن علی میکالی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) مولانازاده. رجوع به احمدبن رکن الدین ابی یزید... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) مولانازاده بن محمود هروی بیاتی. او راست: شرحی بر دو قسمت طبیعی و الهی هدایه ٔ اثیرالدین ابهری.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) مؤید. رجوع به شهاب الدین احمد مؤید... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) المهدی. پنجمین از ائمه ٔ صنعاء. وی پس از محمد المجید و پیش از محمد الهادی امامت داشت.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) مهذب الدین. رجوع به احمدبن حاجب... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) مهیلی (شیخ...) ملقب به امیر نظام الدین. خوندمیر در حبیب السیر (ج 2 ص 258) آرد: امیر نظام الدین علیشیر بعد از چند گاهی که بلوازم امر مهرداری پرداخت از آن منصب استعفا نمود و التماس فرمود که امیر نظام الدین شیخ احمد مهیلی مهردار باشد، خاقان منصور [سلطان حسین میرزا] این ملتمس را بعز اجابت اقتران داد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) میتنی مکنی به ابونجاح. یکی از فضلا و ادباء عصر خویش. او راست: منظومه ای در شرح انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب ِ سیوطی. رجوع به کشف الظنون چ 1 استانبول ج 1 ص 161 و رجوع به میتنی و معجم المطبوعات شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) میدانی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد... میدانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) میکائیل. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 535 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) ندی. وی معلم موالید الثلاثه در مدرسه الطنیه ٔ مصر و معلم فن ّ زراعت در مدارس الحربیه بود. او راست: الاَّیات البینات فی علم النباتات، طبع بولاق بسال 1283 هَ. ق. و الاقوال المرضیه فی علم طبقات الارضیه و آن جزء سوم از تاریخ طبیعی است، طبع بولاق بسال 1288. الحجج البینات فی علم الحیوانات، [معرب]، طبع بولاق بسال 1284. و حسن البراعهفی علم الزراعه تألیف الدکتور فیجری بک دو جزء، طبع مصر سال 1283. و حسن الصناعه فی علم الزراعه دو جزء نظری و عملی، طبع مصر سال 1291. و الروضه البهیه فی زراعه الخضراوات المصریه تألیف المعلم کرتوجیرا. طبع بولاق بسال 1290. و علم الحیوانات، طبع مصر بسال 1284. و نخبه الاذکیاء فی علم الکیمیاء تألیف جاستنل بک دو جزء، طبع مصر بسال 1286. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نسائی. رجوع به احمدبن زهیر ابوخیثمه... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (ملک مظفر ابوالسعادات...). هشتمین از ممالیک برجی. آنگاه که پدر او ملک مؤید شیخ محمودظاهر وفات کرد او یکسال و نیمه بود و برحسب وصیت پدر او را در 824 هَ. ق. بسلطنت برداشتند و وصی ملک مؤید محمود که مدیر ملک بود اتابک طاطر پس از هفت ماه احمد را از سلطنت خلع و خود بر اریکه ٔ ملک نشست.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) هروی. رجوع به احمدبن محمدبن محمد عبدی فاشانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نهرجوری. شاعر عروضی مکنی به أبواحد. او را در عروض تصانیفی است و وی بدانش عروض عارف و حاذق است و در آن علم در مرتبت ابوالحسن عروضی و عمرانی و امثال آنان است معهذا در شعر از طبقه ٔ متوسط باشد و از اهل بصره است. یاقوت گوید: ابوالحسن از علی بن محمدبن نصر کاتب مرا روایت کرد و گفت: من دربصره بسال 399 هَ. ق. بدانگاه که در جمله ٔ ابوالحسن بن ماسرجیس بودم احمد نهرجوری را دیدم و ما عزیمت رفتن بأرّجان نزد بهاءالدوله داشتیم و نهرجوری نیز با ما قصد آن صوب کرد و در ارّجان بخدمت بهاءالدوله پیوست و تا اواخر سال 402 بدانجا ببود و چون در این وقت ابوالفرج محمدبن علی الخازن را تقلد بصره دادند نهرجوری بصحابت وی به بصره بازگشت و من در ذیقعده ٔ سال 403 در خدمت شاهنشاه اعظم جلال الدولهبن بهاءالدوله ببصره شدم و چند ماه از این پیش نهرجوری به بیماری عجیب درگذشته بود. و بیماری آن بود که شپش در جسم او پیدا آمد و آنقدر تن خویش بخارید تا بمرد. و او پیری کوتاه بالا و گندمگون مائل بسیاهی و بدجامه و جملهً شوخگن و بددین و متظاهر بالحاد بود و بتمام عمر زن نکرد و فرزند نیاورد. و در فلسفه و علوم اوائل سخت استاد و از طبقه ٔ عالی و در علوم عربیه متوسط و شعر او از علم او نازل تر بود. و وی نسبت بمردمان بدزبان هجّاء و ثلاب بود و بکسانی که با وی احسان می کردند کم سپاس بود و شعر بسیاری از خود مرا انشاد کرد از جمله:
من عاذری من رئیس
یعدّ کسبی حسبی
لما انقطعت الیه
حصلت منقطعاً بی.
و این شعر او ابوالعباس بن ماسرجیس بشنید گفت: در این شعر تدلیس کند و مرا هجا کردن خواهد و کلمه ٔ من رئیس در اصل شعر او من وزیر و من عاذری من عذیریست. و آنگاه که نهرجوری بمرد مسودات وی به ابوالعباس برداشتند و او این قطعه در میان بیافت و بمن بنمود و همچنان بود که ازپیش حدس زده بود. و نهرجوری راست که در هجاء ابوالوفأبن الصیقل گوید:
ما استخرج المال بمثل العصی
لطالبیه من ابی الغدر
الیس قد اخرج موسی بها
لقومه الماء من الصخر.
و نیز از اوست:
صاح ندیمی و شفه الطرب
یا قومنا ان ّ امرنا عجب
نارا اذا الماء مسّها زفرت
کأنها لألتها بها حطب.
و اوراست در هجاء طبیبی از مردم اُبُلّه موسوم بأبوغسان:
یا طبیباً داوی کساد ذوی الاکَ
-فان حتی اعادهم فی نفاق
ان تکن قد وصلت رزقهم فیَ
-ها فکم قدقطعت من ارزاق
وقع اﷲ فی جبینک للأر-
زاق ان ودعی وداع الفراق.
و نیز او راست در هجای طبیب مذکور:
یا ابن غسان انت ناقضت عیسی
فهو یحیی الموتی و انت تمیت
یشهد القلب انه یقدم الغا-
سل او ان دسته تابوت.
و در مدح ابواسحاق صابی گوید آنگاه که بمصر بود:
لایذهبن علیک فی العوّاد
ضعف القوی و تفتت الاکباد
لاتسألی عنی سواک فانما
ذکراک انفاسی و حبک زادی
یا سمحه بدمی علی تحریمه
فیما یظن اصادق و اعادی
حاشاک ان القاک غیر بخیله
او ان اری ما لاترین رشادی.
و گویند وسخ و قذارت وی از تنگدستی و فقر نبود چه حال او نیکو بود بلکه عادتاً شوخگن بود. و مردمان از بذائت لسان وی بپرهیز بودند. ابن نصر گوید: وقتی او ابوالفرج منصوربن سهل مجوسی عامل بصره را مدحی گفت و او وی را صلتی نیکو داد و حواشی بوالفرج در وی آویختند و هریک از این صلت سهمی میخواستند. او پاره ای کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و به یکی از داخلین داد تا ابوالفرج را دهد:
اجازنی الاستاذ عن مدحتی
جائزه کانت لاصحابه
و لم یکن حظّی َ منها سوی
جهبذتی یوماً علی بابه.
و چون شعر بابوالفرج رسید، فی الحال کس بیرون فرستاد تا حواشی را از وی بازدارد و زرهای داده را واپس گرفت و بدوداد و بهمراه وی برفت و او را بخانه ٔ خود رسانید. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 120 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نیشابوری. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم ثعلبی... و روضات الجنات ص 68 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) واسطی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن عبدالرحمان... شود.
احمد.[اَ م َ] (اِخ) وفقی. رجوع به احمدبن رمضان شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ولی الدّین. رجوع به احمدبن عبدالرّحیم... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ولی الدّین. رجوع به احمد ابوزرعهبن زین الدین... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) هادی بن نظام الدین مقصودی. او راست: الاستفتاح فی القواعد الصرفیه العربیه طبع قازان بسال 1898 م. والاستکمال فی القواعدالنحویه طبع قازان بسال 1896. و دروس شفاهیه فی الصرف والنحو طبع قازان بسال 1901. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) هبهاﷲ جبرانی نحوی مقری. از مردم جِبرین و ابن نقطه آنرا بفتح گفته، و آن دهی است بناحیه ٔ غزاز، و این نسبت بر غیر قیاس است. رجوع به منتهی الارب چ ایران ج 1 ص 154 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) هزاراسپی. یازدهمین اتابک هزاراسپی لرستان (از حدود 780تا 815 هَ. ق.). رجوع به نصرهالدین احمد... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نُوَنْدی. از مردم دروازه ٔ نُوند مَحَله ای بسمرقند. محدث است.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) هکاری. رجوع به ابن خلکان و روضات الجنات ص 87 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) الهلالی. او راست: شرح علی خطبه مختصر الخلیل. و در هامش آن شرح الزرقانی بر شرح اللقانی بر الخطبه [فقه مالک] و آن در فاس بسال 1309 هَ. ق. به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) همدانی. رجوع به احمدبن حسین بن یحیی بن سعید... بدیعالزمان و روضات ص 66 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) همدانی. رجوع به احمدبن محمدبن سعید... و ابن عقده و روضات ص 58 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) یحیی بن سلیمان بن عاشق پاشا (درویش...). او راست: تاریخ آل عثمان.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) یحیی منیری ملقب به شرف الدین. رجوع به یحیی منیری... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) یساول (مولانا...) که او را مولا مقصود هم میگفتند. از جمله ٔ معتمدان میرزا علاءالدوله و میرزا بابر. رجوع بحبط ج 2 ص 217، 222، 226، 228- 231 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) یک دست. ابن خلیل نقشبندی جوریانی. یکی از مشایخ صوفیه ٔ نقشبندیه. او در مکه ٔ مکرمه مجاور بوده است و اهل طریقت آن نواحی را بدو اعتقاد نیکو بوده و کرامات بدو نسبت میکردند. وفات وی در 1119 هَ. ق. بمکه ٔ مکرمه بود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ینالتگین. وی از سالاران دوره ٔ غزنوی است. نخست خازن سلطان محمود و در همه سفرهای این پادشاه با او بود و خدمتهای نیکو کرد سپس در زمان سلطان مسعود در دوم شعبان سنه ٔ 422 هَ. ق. خلعت سالاری هندوستان پوشید و خواجه احمد حسن میمندی با این احمد ینالتگین دشمنانگی میورزید و او را اغوا کرد و بمخالفت بوالحسن علی قاضی شیراز واداشت و عاقبت این مرد با ترکمانان بساخت و سر بطغیان برداشت و فتنه ها برپا کرد و بالاخره تلک هندو مأمور سرکوبی او شد و بدست تلک کشته گردید و سرش را نزد سلطان فرستادند. در تاریخ بیهقی درباره ٔ احمد ینالتگین چنین آمده است: و پس از این بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بی سالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده ای که این شغل را بشاید، و شغل سخت بزرگ و با نام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایه ٔ او، هرچند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده. امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هرچند که شاگردی سالاران نکرده است خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته. خواجه زمانی اندیشیدو بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید بارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا در این روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند. خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید، و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چندبار امیر محمود گفته بودچنانکه عادت وی بود که: تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند، اینک یکی قاضی شیراز است، و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود... در این مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید و لکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که به گروگان اینجا یله کند. امیر گفت: همچنین است، تا خواجه او را بخواند و آنچه واجب است در این باب بگوید و بکند. خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد، و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت: دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا در این سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیزباقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین را بوسه دادو گفت: بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز می بیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان میفرماید و خداوند خواجه ٔ بزرگ صواب بیند. وزیرگفت: سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم تر از آن حدیث هندوستان که گفت: آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید، سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و چون پرسیدم که خداوند همه ٔ بندگان را شناسد که را میفرماید؟ گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار میگیرد. و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو باز نمودم وفرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گوئی ؟ احمد زمین بوسه داد و برپای خاست و گفت: من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی باز راند و گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریاق را که سالار هندوستان بود ساختند، و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید تا بزودی برود و بسرکار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند طبل و علم وکوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزار گانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گذاردند، و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه ٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و ازآنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشورو مواضعه [و] جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت وبر امیر عرضه کردند و بدوات دار سپردند و خواجه وی را گفت: آن مردک شیرازی بناگوش آکنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبداﷲ قراتگین سر و کار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار می راند. ترا که سالاری، باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال واموال سخن نگوئی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ توننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش اِنها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم می رسد. و رای عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس، و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیل توانَد، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو، و چون به غزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و برایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. و بوالقاسم بوالحکم در این باب آیتی است. سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است در این تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت و چون بسرکار رسیدی حالهای دیگر که تازه میشود می باز نمائید هرکسی را آنچه درباره ٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد برآن کار میکند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد و بازگشت. خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هرچندسلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم درنتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده ٔ تو. احمد جواب داد که: فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا درآن است که خواجه ٔ بزرگ بیند و فرماید. و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پسر بواجبی بساخت، و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. چون کارها بتمامی راست کرد دستوری خواست تا برود و دستوری یافت و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم و در مهد پیل بود و بر آن دکان بایستاد و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر و طراده ها برسم غلامان سرای و بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمازه. امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دارو خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. جواب داد که آنچه واجب است از بندگی بجای آرد و خدمت کرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت و کان آخرالعهد بلقائه که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس از این آورده آید بجای خود. و باز بیهقی در موضع دیگر گوید: و هم دراین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه ٔ خراسان و قوت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضأاﷲ عز ذکره آن بود و هر کاری را سببی است. خواجه ٔ بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش از این بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی و مصادره، و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیرمحمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید و در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسه ٔ امیرمحمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و ولادت وی و امیرمحمود سخنان گفتندی، و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای عزوجل داند. و این مرد احوال و عادت امیرمحمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن، چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت: سالاری عبداﷲ قراتگین را باید داد و در فرمان او بود. احمد گفت: بهیچ حال نباشم، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبداﷲ بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت، و آن حدیث دراز کشید، و حشم لوهور و غازیان احمدرا خواستند و او بر مغایظه ٔ قاضی برفت با غازیان و قصد جای دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیرمسعود خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را گفت: صواب چیست در این باب ؟ گفت: احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید جواب قاضی بازباید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است، احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت و پس بغزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و مابین الباب و الدار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب بر این جمله نبشتند و احمد ینالتگین سخت قوی دل شدکه خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین وچنان نبشت و جواب چنین و چنان رفت و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و برچپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن، لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر وجواهر یافتند و بمراد بازگشتند، و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست دیوانه شود. قاصدان مسرع فرستاد بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراج گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد معتمدان من با وی بوده اند پوشیده، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب برید نیزبودند و هرچه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی برآن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد، و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آوردند و دیگر دمادم است، و ترکمانان را که اینجا اند همه را با خویشتن یار کرده و از راه ببرده و بر حالهای او کس واقف نیست که گوید: من پسر محمودم. بندگان بحکم شفقت آگاه کردند. رای عالی برتر است.این نامه ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس برآن واقف نگردد. و دمادم این مبشران رسیدند و نامه های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت، و بندگان نامه ها از اندر دربندی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش خوش می آمدند و آنچه رفته بود باز نموده بودند...
و در این میانها نامه ها پیوسته میرسید که احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان، و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد و اگر شغل او را بزودی گرفته نیاید کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزت وی زیادت است. امیر در این وقت بباغ صد هزاره بود خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه ٔ این خارجی وعاصی چنانکه دل بتمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه سالار گفت: احمد را چون از پیش وی بگریخته بود نمانده بود بس شوکتی و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره ٔ او رود بآسانی شغل او کفایت شود که بلوهور لشکر بسیار است و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن برود در هفته ای، هرچند هوا سخت گرم است. امیر گفت: بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن که بخراسان فتنه است ازچند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است هرچند وزیر رفته و وی آنرا کفایت کند ما را چون مهرگان بگذشت فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت ما باید رفت سالاری فرستیم بسنده باشد، سپاه سالار گفت: فرمان خداوند راست و سالاران و گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاهند، کدام بنده را فرماید رفتن ؟ تلک هندو گفت: زندگانی خداوند درازباد، من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر وی را بنواخت و بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت: چه گوئید؟ گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تیغ و مردم و آلت دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. امیر گفت: بازگردید تا در این بیندیشم. قوم بازگشتند و امیر با خاصگان خویش فرودسرای گفته بود که هیچکس از این اعیان دل پیش این کار نداشت و بحقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت: برما پوشیده نیست از این چه تو امروز گفتی و خواهی کرد و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند اکنون تو ایشان را باز مالیدی ناچار ما ترا راست گوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هرچه ممکن است در این باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بیشمار و عده تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالفت برافتد بی ناز و سپاس ایشان و تو وجیه تر گردی که این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند و در برکشیدن تو اضطراب کنند اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی و این خطا که رفته است بگفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد. تلک زمین بوسه داد و گفت: اگر بنده بیرون شدِ این کار بندیدی پیش خداوند در مجمعی بدان بزرگی چنین دلیری نکردی اکنون آنچه درخواست است در این کار در خواهم و نسختی کنم تا بر رای عالی عرضه کنند و بزودی بروم تا آن مخذول را برانداخته آید. عراقی بیامد و این حال بازگفت. امیر گفت: سخت صواب آمد بباید نبشت و عراقی در این کار جان برمیان بست و نسختی که تلک مفصل درباب خواهش خود نبشته بود بر رای سلطان عرض داد و امیر دست تلک گشاده گردانید که چون از پژ پژان بگذرد هرچه خواهد کند از اثبات کردن هندوان و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامه های تلک بباید نبشت، و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی سخت تمام کردی در هر چه خداوندان تخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی هرچه نبشتنی بود نبشته آمد و اعیان درگاه را این حدیث سخیف می نمود و لیکن رمیه من غیر رام افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود چنانکه بیارم بجای خود.
و نیز در بزرگ شمردن کار این احمد و ترقی تلک بمقامات بلند در تاریخ بیهقی چنین آمده است:... تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان می نشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکل امر سبب... و نیز آمده:... و نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیارمردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه ٔمندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی خراب میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور... و نیز آمده: و روز سه شنبه عید کردند و امیر رضی اﷲ عنه فرمود تا تکلفی عظیم کردند و پس از آن خوان بنهادند... و ملطفه ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی اما خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی به این جانب دارد این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او، امیر هم در شراب خوردن این ملطفه ها که بخواند نامه فرمود به تلک هندو و این ملطفه ها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید و نامه را امیر توقیع کرد و بخط خویش فصلی زیر نامه نبشت نیکو و سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه، و مخاطبه ٔ تلک در این وقت از دیوان، المعتمد بود، و بتعجیل این نامه را بفرستادند. و در ذکر خروج مسعود از غزنه بجانب بست و خراسان و جرجان آمده است:... و نامه ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجد پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد چنانکه دل یکبارگی از کار وی فارغ گردد، و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت و در راه مبشران رسیدند و نامه ٔ تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامه های تلک و قاضی شیراز و منهیان برآن جمله بود که تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند بگرفتند مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند از این سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان خواستند و از وی جدا شدند و کار اعمال و اموال مستقیم گشت و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگهاو دست آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و می آمدند و جنگی قوی تر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصگان خود و تنی چند که گناهکارتر بودند سواری سیصد بگریختند و تلک از دم او بازنشد و نامه ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فرو گیرند و نیک احتیاط کنند که هرکه وی را یا سرش را نزدیک من آرد وی را پانصد هزار درم دهم و جهان بدین سبب بر احمد تنگ شده بود و مردم از وی بازشد وآخر کارش آن آمد که جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند و یک روز بآبی رسیدند و احمد بر پیل بود خواست که بگذرد جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند و بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش جتان نگذاشتند پسرش بر پیلی بود بربودند و تیر و شل و تبر و شمشیر در وی نهادند و وی بسیار کوشید آخرش بکشتند و سرش ببریدندو مردم که با وی بودند نیز بکشتند یا اسیر کردند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردند و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک و دور نبود و این مژده بداد. تلک سخت شاد شد و کسان درمیان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید، حدیث پانصد هزار درم میرفت. تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی که سلطان را کرده اید ثمر آن بشما رسید مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد تا بر صدهزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیت کارها را نظام دهد پس بدرگاه عالی شتابد هرچه زودتر باذن اﷲ عزوجل.امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش... و نیز آمده: چون بار بگسست و من ایستاده بودم حدیث احمد ینالتگین خاست و هرکسی چیزی میگفت. حدیث هارون و خوارزم نیز گفتن گرفتند. حاجب بوالنصر گفت:کار هارون همچون کار احمد باید دانست و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: الفال حق انشأاﷲ تعالی که چنین باشد... و نیز درباره ٔ شوریده بودن هندوستان در تاریخ بیهقی آمده است: خواجه گفت: هرچند احمد ینالتگین برافتاد هندوستان شوریده است... و نیز آمده: و سالار تلک بمرو الرود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود امیر وی را بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را و بر بالائی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته و نیکو لشکری بود و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از مکران امیر را سخت خوش آمد این لشکر... تلک بواسطه ٔ از میان بردن احمد ینالتگین نزد امیر مسعود منزلت یافت و نیکوئیها دید چنانکه در تاریخ بیهقی آمده: و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینه دار را گفت: طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند بیاوردند امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوئیها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض صص 267-271، 400- 402 و 404 و407 و 423 و 432- 434 و 437 و 438 و 445 و 494 و 497 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نهاوندی.رجوع به احمدبن حسین بن احمدبن زنبیل نهاوندی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نقادی. رجوع به احمدبن صالح... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نسائی. رجوع به احمدبن شعیب و رجوع به نسائی و معجم المطبوعات شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد مهیلی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) نسیم. شاعر حزب الوطنی. او راست: دیوان احمد نسیم دو جزء. طبع مطبعه الاصلاح بسال 1326هَ. ق. 1908/م. و وطنیات احمد نسیم و آن شامل مقالاتی است که در جریده اللواء و الصاعقه و مصر الفتاه و غیر آن منتشرشده بود، در دو جزء، طبع مطبعه الهلال سال 1910 م.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصرالدوله. رجوع به احمدبن مروان و نصرالدوله ابونصر شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصرهالدین. رجوع به احمدبن یوسف شاه الب ارغون... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصیبی. رجوع به احمدبن مبارک نصیبی و روضات ص 84 شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نطاحه. رجوع به احمدبن اسماعیل نطاحه شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمدبن داود... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین (امیر...). رجوع به احمد سهیلی (شیخ...) شود.
احمد. [اَم َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد طبسی... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد گیلانی شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید...) نظام الدین. مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 221): میرزا محمد [بن بایسنقر] مقرون بعز و ناز بشیراز درآمد و از اشراف آن ولایت سید نظام الدین احمد را بنابر استدعاء میرزا عبداﷲ باصطخر فرستاد.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) نظیم (1311 هَ. ق.) ناظر مدرسه ٔ خدیویه. او راست: التحفه البهیه فی اصول الهندسه. طبع بولاق بسال 1306 هَ. ق.1892/م. و تحفه الطلاب فی علم الحساب. طبع مصر بسال 1310هَ. ق./ 1897م. (معجم المطبوعات).
احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان سید...) نظام الدین بن امیر خاوندشاه. مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 268): [از سوی بدیعالزمان میرزا