معنی تغییریافته

حل جدول

انگلیسی به فارسی

altered structure

سازه تغییریافته


misoneism

دشمنی وعداوت با هر چیز نو وجدید یا تغییریافته

فرهنگ عمید

برگردیده

بازپس‌آمده،
تغییریافته،
واژگون‌شده،

گویش مازندرانی

ریرا

نامی برای زنان – تغییریافته ی لیلا

مترادف و متضاد زبان فارسی

مستحیل

استحاله، تغییریافته، دگرگون، مبدل، مستهلک، محال، ناممکن، مکار، حیله‌گر، محیل

فرهنگ فارسی هوشیار

وریز

(اسم) صمغ درخت انب است. توضیح بنظرمی آید انب محرف و تغییریافته کلمه نب نب باشد که یکی از گونه های اقاقیا است.

لغت نامه دهخدا

هواخورده

هواخورده. [هََ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فاسدشده. تغییریافته:
چاره ز می کن دل افسرده را
گرم نگه دار هواخورده را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).


مغیرة

مغیره.[م ُ غ َی ْ ی َ رَ](ع ص) مغیره. تأنیث مغیر. ج، مغیرات. دگرگون شده ها. تغییریافته ها: و از جمله ٔ مغیرات هنیز به معنی هنوز.(المعجم ص 231). ||(اصطلاح منطق) نزد منطقیان، به معنی معدوله است.(کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معدوله شود.


منزحف

منزحف. [م ُ زَ ح ِ] (ع ص) دورشونده از سمت معقولیت. || دورشونده از وزن صحیح. (غیاث) (آنندراج). شعری که وزن آن تغییریافته و از قواعد عروضی خارج شده باشد:
بیت فرومایه ٔ این منزحف
قافیه ٔ هرزه ٔ آن شایگان.
خاقانی.
گویند بیت مزاحف درست است و بیت منزحف منکسر. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47).


نوشده

نوشده. [ن َ / نُو ش ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) تازه شده. از صورت کهنگی به تازگی و نوی درآمده. || تغییریافته. دگرگون شده. تحول یافته. که تغییرصورت و ظاهر داده است. || حادث، برابر قدیم. (انجمن آرا) (آنندراج). نو. تازه. جدید. نوشو. (ناظم الاطباء):
نو شده ای نوشده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن.
ناصرخسرو.
کای نوشدگانی که می فزایید
یک روز بکاهید هم بر این سان.
ناصرخسرو.


دگرگونه

دگرگونه. [دِ گ َ گو ن َ / ن ِ] (ص مرکب، ق مرکب) دگرگون. دیگرگونه. دگرسان. متغیرشده. تبدیل شده. منقلب. از حال بگشته. || با وضعی دیگر. با وضعی غیر از وضع معهود. با وضعی متفاوت. با کیفیتی دیگر. مختلف با.... غیرموافق با.... از نوع و وصف و جنسی دیگر. بصورتی دیگر. بنوع دیگر. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف:
جهان آفرین داور دادراست
همی روزگاری دگرگونه خواست.
فردوسی.
همانا که یزدان نکردش سرشت
مگرخود سپهرش دگرگونه کشت.
فردوسی.
به تیزی برو چشم از او برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار.
فردوسی.
دل هر کسی بنده ٔ آرزوست
وز او هر کسی با دگرگونه خوست.
فردوسی.
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه برگشت جادو بچهر.
فردوسی.
کشانی و شکنی و زهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
برین نیز بگذشت چندی سپهر
وزآن پس دگرگونه بنمود چهر.
فردوسی.
یکی چاره سازم دگرگونه زین
که با من برادر نگردد بکین.
فردوسی.
تو زین گر دگرگونه داری بگوی
که از دانش افزون شود آبروی.
فردوسی.
چون قدم از منزل اول برید
گونه ٔ حجام دگرگونه دید.
نظامی.
کافر تاتار برون از شمار
کرددگرگونه بر اشتر سوار.
امیرخسرو (از جهانگیری).
و رجوع به دگرگون شود.
- اندیشه ٔ دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. به کیفیتی دیگر شده، غیر آنچه بود:
به هومان چنین گفت برگرد زود
که اندیشه ٔ من دگرگونه بود.
فردوسی.
- دگرگونه از، غیر از. بجز از. متفاوت با:
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین.
فردوسی.
- دگرگونه گفتن، مخالف گفتن. خلاف آنچه انتظار هست بازگفتن:
مبادا که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود.
فردوسی.
سپهدار ایران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشایدنهفت.
فردوسی.
- دل دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. با بددلی. با خلاف:
دگر نامور چون به مکران رسید
دل شاه مکران دگرگونه دید.
فردوسی.
- روز دگرگونه، روز غیرمتعارف و با وضع فوق العاده. روزگار دگرگونه. غیرمتعارف. غیرمعمولی. متغیر:
که امروز روز دگرگونه نیست
به باغ اندرون دیو واژونه نیست.
فردوسی.


برگردیده

برگردیده. [ب َ گ َ دی دَ / دَ] (ن مف مرکب) بازپس آمده. مراجعت کرده. (فرهنگ فارسی معین). مُلتاح. (از منتهی الارب). || انتقال یافته (به حالی). (فرهنگ فارسی معین). منتقل شده. || واژگون شده. درغلطیده. (ناظم الاطباء): اعتکاس، انعکاس، برگردیده شدن. (از منتهی الارب). || تغییریافته. متغیر. (فرهنگ فارسی معین). تغییرداده شده. (ناظم الاطباء).
- برگردیده بخت،کنایه از مُدْبر و بدبخت. (آنندراج). بدبخت و بی نصیب و بی بهره. (ناظم الاطباء):
دو برگردیده بخت از تیغ هم سودی نمی بیند
به یک پهلو دل افتاده ست در سودای گیسوئی.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- برگردیده بوی، گندیده و دارای بوی بدو مکروه. (ناظم الاطباء). گندیده بوی. (فرهنگ فارسی معین).
- برگردیده رنگ، برگشته رنگ. که رنگ آن عوض شده باشد. متغیراللون. کفی ءاللون. مکفوءاللون: طَهل، برگردیده رنگ و مزه شدن آب. (از منتهی الارب).
- برگردیده مزه،مزه برگشته. که مزه و طعم آن تغییر کرده باشد. متغیرالطعم: طَهل، برگردیده رنگ و مزه شدن آب. (از منتهی الارب).
|| خمیده. منحنی شده:
پیش حسن خود نظرباز است دایم دیده اش
تیر عشقی خورده از مژگان برگردیده اش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به برگشته شود.


مستحیل

مستحیل. [م ُ ت َ](ع ص) نعت فاعلی از مصدر استحاله. مملو و ملآن.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). || سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد.(منتهی الارب). سخن باطل.(اقرب الموارد). رجوع به استحاله شود. || محال و ناممکن.(غیاث)(آنندراج). ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی: این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند.(تاریخ بیهقی ص 515).
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد(ص 366).
مستحیل چگونه در حد امکان آید.(سندبادنامه ص 70).
واجب است و جایز است و مستحیل
تو وسط را گیر در حزم ای دخیل.
مولوی(مثنوی).
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گرددمستحیلی وصف حال.
مولوی(مثنوی).
- مستحیل الاندراس، چیزی که مندرس نمی شود و ضایع نمی گردد.(ناظم الاطباء).
|| از حالی به حالی گردنده.(غیاث)(آنندراج). متغیر و مبدل و برگشته و تغییریافته. دگرگون و از حال خود برگشته.(ناظم الاطباء): بسبب تازگی خربزه ٔ هندو(یعنی هندوانه) و بسبب گرمی معده و جگر بسیار بود که مستحیل شود یعنی از حال خویش بگردد.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || حیله گر.(غیاث)(آنندراج). محیل و حیله گر و مکار.(ناظم الاطباء):
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند.
سنائی.


هنگری

هنگری. [هَُ گ ِ] (اِخ) مجارستان. یکی از کشورهای شبه جزیره ٔ بالکان در اروپا است که شمال آن کشور چکسلواکی، شمال غربی آن اتریش، و جنوب آن یوگوسلاوی و رومانی و مشرقش مجاور با خاک روسیه ٔ شوروی است و ایالت اوکراین روسیه همسایه ٔآن است. نام یونانی این سرزمین اونگرن است که کلمه ٔ هنگری تغییریافته ٔ آن است. پایتخت آن شهر بوداپست است. وسعت این سرزمین پیش از جنگ جهانی دوم 35875 کیلومتر مربع بود. جمعیت این کشور مطابق آمار 1939 م. 9106252 تن بوده است. بعد از جنگ وسعت خاک آن به 66000 کیلومتر مربع و جمعیت آن به حدود پانزده میلیون رسید. بلندترین نقطه ٔ این سرزمین 3300 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. رودخانه ٔ دانوب از شمال به جنوب این کشور را قطع می کند و وارد کشور یوگسلاوی می شود. در مغرب آن دریاچه ای به نام بالاتن وجود دارد. این سرزمینهای کنار گذرگاه دانوب در حدود سالهای 893 تا 901 م.به تصرف قبایل مجار درآمد و پیش از آن اسلاونشین بود. در آن زمان اتو اول امپراطور آلمان در برابر مجارها مقاومت کرد. اما سرانجام در اواخر قرن دهم و قرون بعد مبارزه ٔ مجارها به نتیجه رسید و این سرزمینها به تصرف آنها درآمد. و در قرن شانزدهم، دولتی به این نام در مرکز اروپا وجود داشت که در 1946 م. تبدیل به دولت جمهوری شد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر). رجوع به مجار و مجارستان شود.

معادل ابجد

تغییریافته

2116

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری