معنی بسیاربزرگ

حل جدول

فرهنگ عمید

لنگری

بشقاب چینی بسیاربزرگ،
(صفت نسبی) =[مجاز] سنگین،


شترمور

مورچۀ بسیاربزرگ،
در افسانه، مورچه‌ای بزرگ به اندازل یک بز،


غول آسا

آنچه مانند غول بزرگ و مهیب باشد، مانند غول، غول‌پیکر، بسیاربزرگ،


سیمرغ

در افسانه‌ها، مرغی بسیاربزرگ که در کوه قاف آشیان داشته، سیرنگ، عنقا،


سوله

ساختمانی با محوطۀ باز بسیاربزرگ که بیشتر به‌عنوان انبار، کارگاه، یا سالن ورزش از آن استفاده می‌شود،


اژدرها

مار بسیاربزرگ: چه کس بی‌اجل نخواهد مُرد / تو مرو در دهان اژدرها (سعدی: ۱۲۲). δ اژدرها مفرد است،


اقیانوس

بحر محیط، دریای بسیاربزرگ، هر یک از پنج پهنۀ گستردۀ آب شور با دریاها و جزیره‌های بسیار که به هم متصل هستند و اطراف کرۀ زمین را فرا گرفته‌اند،


اژدها

در افسانه‌ها، ماری با بال‌های بزرگ و چنگال‌های قوی و دم دراز که از دهانش آتش بیرون می‌آمد،
مار بسیاربزرگ،
(نجوم) از صورت‌های فلکی نیمکرۀ شمالی به شکل اژدها، تِنّین،
[قدیمی، مجاز] اسب قوی و درشت‌اندام،
[قدیمی، مجاز] شمشیر دراز و ستبر: به آوردگه رفت چون پیل مست / یکی پیل زیر اژدهایی به دست (فردوسی: ۲/۵۶)،


یخچال

[منسوخ] گودال بسیاربزرگ سرپوشیده در زمین که در فصل زمستان در آنجا یخ انبار می‌کنند و برای تابستان نگه می‌دارند،
صندوق فلزی یا چوبی که میوه یا خوراکی‌های دیگر را در آن کنار یخ می‌گذارند تا سرد شود، یخدان،
دستگاهی صندوق‌مانند به‌اندازه‌های مختلف که با برق کار می‌کند و هرچه را که در آن بگذارند سرد نگه می‌دارد،
(زمین‌شناسی) توده‌های دائمی و عظیم یخ در مناطق سردسیر زمین،


دوربین

وسیله‌ای مرکب از یک یا دو لوله و عدسی که با آن جاها و چیزهایی را که در مسافت دور باشد می‌بینند. δ در قرن ۱۷ میلادی اختراع شده،
(اسم، صفت فاعلی) [مقابلِ نزدیک‌بین] (پزشکی) کسی که چشمش دور را بهتر از نزدیک ببیند،
(عکاسی) دوربین عکاسی،
(اسم، صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] دوراندیش، خردمند،
* دوربین عکاسی: (عکاسی) دستگاهی که با آن از اشخاص و اشیا و مناظر عکس‌برداری می‌کنند،
* دوربین نجومی: (نجوم) دوربین بسیاربزرگ که با آن ستارگان را می‌بینند، تلسکوپ،

لغت نامه دهخدا

دموک

دموک. [دِ] (ع اِ) چرخ دلو سبک گرد و یا بسیار سخت و یا چرخ بسیاربزرگ که بر آن آب به اشتر آب کش کشیده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چرخ باد. (مهذب الاسماء). || هرچه تیز رود و سریع باشد. ج، دُمُک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تند. سریع. || آسیاب زود آب کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آسیای سبک دو. (مهذب الاسماء).


رفد

رفد. [رِ] (ع اِ) دهش و عطا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بخشش. (غیاث اللغات). عطا. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). صله. دهش. بخشش. عطا. (یادداشت مؤلف). عطا و بخشش، لغتی است از رَفد به معنی کاسه ٔ بزرگ. (از اقرب الموارد):
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
رفد منصور همی آید و رفد مرفود.
سعدی.
|| یاری. ج، ارفاد و رفود. (فرهنگ فارسی معین). و در قرآن است: «بئس الرفد المرفود» (قرآن 99/11)، ای العون المعان او العطاء المعطی. ج، رفود و ارفاد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کاسه ٔ بزرگ که در آن شیر دوشند یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). قدح خرد: ج، اَرفاد. (مهذب الاسماء). کاسه ٔ بزرگ. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات). قدح بسیاربزرگ. (یادداشت مؤلف).


پستان

پستان. [پ ِ] (اِ) دو غده ٔ بزرگ بر سینه ٔ آدمی که نزد زنها بزرگتر است و از آن شیر برای بچه می تراود. غده های برآمده بر شکم حیوانات که از آن شیر بیرون می آید. عضوی از حیوان ماده که شیر دهد «پستانها دو عضو غددیند مخصوص بترشح شیر که در قدام و وسط صدر مابین ضلع سیم و هفتم در قدام عضله ٔ کبیر صدر واقع نسج حجروی رخوی که دارای صفات کیسه ٔمصلی است میان آنها و عضله ٔ مذکوره فاصله شده است (شاسیناک) در دختران قبل از بلوغ و در مردان مادام العمر کوچک در هنگام حمل و مخصوصاً پس از وضع حمل بسیاربزرگ میشوند حجمشان نسبت به اشخاص و اسنان زیاده مختلف است به اعتقاد «ساپی » حد وسط آن قطر عرضی یازده تا دوازده عمودی ده قدام و خلفی پنج تا شش صد یک مطراست بعضی هم در زن و هم در مرد پستانهای اضافیه قائل شده اند. جلد ساتر پستانها از بابت شدت لطافت شایان ملاحظه و دقت است. در دور حلمه های ثدی قرصی است که در دختران کوچک گلی و در زنان زائیده اسمر است و آنراهاله یا دائر نامیده اند عرض آن چهار الی پنج صد یک مطر است پست و بلندی آن بواسطه غده های شحمیه ٔ عدیده و اغلب بسبب بعض جرابهای شعری است. (تشریح میرزاعلی ص 685) بر. دیس، لغت عراقی است. ثَدی. ثِدی. ضرع.کُعب. ضَرّه. لابنه. عدانه (در زن). خلف (در شتر). ثندوه، گوشت پستان مرد و بن آن. (منتهی الارب):
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده ستان
جعد مویانت جعدکنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پرکند پستان.
ابوشکور.
چگونه جدری (؟) جدری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی به وی ناگرفته لبن.
منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
تهی دید پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر.
فردوسی.
ببرّد ز پستان نخجیر شیر
شود آب در چشمه ٔ خویش قیر.
فردوسی.
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
فردوسی.
پرورده اندر خانه ٔ مملکت
پستان دولت روز و شب دردهن.
فرخی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شیر عاشقت به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
طیان.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند بقهر پستان را.
ناصرخسرو.
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی.
ناصرخسرو.
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان.
مولوی.
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته ست
ورنه هر انگشت پستانی است طفل شیر را.
صائب تبریزی (از فرهنگ شعوری).
اجماع، جمله ٔ پستان اشتر ببستن. (زوزنی).
ز شیر ابر شود غنچه سیر و خنده زند
به روی مادر بستان چو طفل پستان خوار.
طاهر دکنی.
طِبی، طُبی، سر پستان مادیان سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ثَدی ُ مُکعب، ثَدی ُ کاعب ُ؛ پستان برآمده. خنضرف، زن سطبر پرگوشت کلان پستان. ذأر. ذئار. مالیدن پستان ناقه را. ذمیم، شیری که از پستان گوسپند چکد. عزّ؛ پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). مُقعد؛ پستان فرونشسته. ناقّهُ مجددُالأخلاف، ناقه ای که پستانش از پستان بند ریش گردیده. لَهس، پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. مرد؛ پستان مالیدن کودک بدست. ثدی ُ مُتکعب، پستان نو برآمده. اهتجام، همه ٔ شیر پستان دوشیدن. طَرُطب و طُرُطب، پستان بزرگ فروهشته. ضرع ٌ لحض ٌ؛ پستان بسیارگوشت که شیرش بدشواری برآید. تهکک، کلان گردیدن پستان زن چون بزادن نزدیک گردد. اهتشام، همه شیر پستان دوشیدن. لفاع، پستان پیشین ستور. نهود ثدی، برخاستن و بیرون آمدن پستان زن. (منتهی الارب). || برآمدگی جای برگ در شاخ: و یک پستان ببرند از آنکه [از پوستی که] در کاسه ای آب انداخته باشند [پیوند کردن درخت را]. (فلاحت نامه). چنانکه حوالی پوست آن پستان در زیر پوست آن شکافته بود. (فلاحت نامه).
- پستان دادن، شیر دادن.
- پستان سر دست گرفتن، عملی است که زنان گاه دعا یا نفرین کردن کنند.
- پستان سفید کردن، بازکردن طفل از شیر. فطام. بر روی پستان چیزی بدمزه مالیدن:
الفتی میدید با بخت سیاهم زان سبب
کرد در روز نخستین دایه ام پستان سفید.
قاسم مشهدی.
- پستان سیاه کردن، سر پستان را رنگ سیاه زدن با اندک تلخی گاه بازگرفتن طفل از شیر (فطام) تا طفل به شیر بی رغبت گردد.
- پستان مادرش راگاز گرفته یا پستان مادر را گزیده یا پستان مادر بریده، کنایه از ناسپاس و حق ناشناس و کافرنعمت و حریص و بی حمیت و بی وفا. (برهان قاطع).
- سر پستان، نوک پستان. قُراد. اَسحم. (منتهی الارب).
- سگ پستان، سپستان. رجوع به سپستان شود.
- سیه پستان، فرزندکش:
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سیه ابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
- شش پستان، زنی را گویند که پستانهای او نرم و بزرگ و افتاده باشد و کنایه از زن پیر هم هست و بفتح اول دشنامی باشد زنان را چه ایشان را به سگ نسبت کنند و سگ را نیزگویند که بتازی کلب خوانند. (برهان قاطع).
- نارپستان، آنکه پستان برآمده و سخت و خوش هیئت دارد:
بتی نارپستان بدست آورد
که بر نار بستان شکست آورد.
فردوسی.
کاعب، دختر نارپستان. (منتهی الارب).

معادل ابجد

بسیاربزرگ

502

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری