معنی ازخودراضی
لغت نامه دهخدا
ازخودراضی. [اَ خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب) خودخواه. خودپسند. معجب. بانخوت. صاحب عُجب.
ننری
ننری. [ن ُ ن ُ] (حامص) درتداول، لوسی. بد و ازخودراضی بار آمدن. ننر بودن.
قرتبان
قرتبان. [ق َ ت َ] (ص) قلتبان. (ناظم الاطباء) (برهان). به چشم خودبین. (برهان). || ازخودراضی. (ناظم الاطباء).
قرتبوس
قرتبوس. [ق َ ت َ] (ص) دیوث. || بی حمیت. (برهان) (ناظم الاطباء). بی غیرت. || ازخودراضی. (ناظم الاطباء).
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرافاده، خودپسند، خودخواه، متکبر، معجب، مغرور، نخوتدار
خودپرست
ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور،
(متضاد) فروتن، غیرپرست
خودپسند
ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور،
(متضاد) خودگداز، غیرپسند
متکبر
ازخودراضی، بانخوت، پرادعا، خودبین، خودپرست، خودپسند، پرافاده، خودنگر، خودخواه، خودستا، سرگران، کبرآگین، گرانسر، گندهدماغ، لافزن، متفرعن، مستکبر، معجب، خودبزرگبین، مغرور، نامتواضع،
(متضاد) افتاده، فروتن، متواضع
حل جدول
انگلیسی به فارسی
ازخودراضی
سوئدی به فارسی
معادل ابجد
1629