معنی گسیخت

حل جدول

گسیخت

باز شد، افشان شد، پاره شد

فرهنگ فارسی هوشیار

گسختن

(گسیخت گسلد خواهد گسیخت بگسل گسلنده گسیخته گسلش) (مصدر) جدا شدن پاره شدن، (مصدر) جدا کردن قطع کردن: داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن. (سعدی)، نقض کردن فسخ کردن (چنانکه حکم دادگاه) .


ناف گسیختن

(مصدر) ناف افتادن: ز سهم کمان رنگ خورشید ریخت ز بیم سنان ناف گردون گسیخت. (قدسی. فرنظا. لغ. )


پیمان گسیختن

(مصدر) پیمان گسستن، (مصدر) شکسته شدن عهد: وفا از که جوید که پیمان گسیخت خراج از که خواهد که دهقان گریخت. (سعدی)

لغت نامه دهخدا

پیمان گسیختن

پیمان گسیختن. [پ َ / پ ِ گ ُ ت َ] (مص مرکب) پیمان گسلیدن. || شکسته شدن عهد:
وفا از که جوید که پیمان گسیخت
خراج از که خواهد که دهقان گریخت.
سعدی.


ناف گسیختن

ناف گسیختن. [گ ُ ت َ] (مص مرکب) ناف افتادن. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). رجوع به ناف افتادن شود:
ز سهم کمان رنگ خورشید ریخت
ز بیم سنان ناف گردون گسیخت.
قدسی (از فرهنگ نظام).


نصیبة

نصیبه. [ن َ ب َ] (اِخ) زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسیبه شود.


گسیختن

گسیختن. [گ ُ ت َ] (مص) طبری بسته (بگسیخته). گسلیدن. پاره شدن. قطع شدن. شکافتن. جدا کردن. رها کردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مرادف گسستن و گسلیدن. (آنندراج). بریدن و جدا کردن و قطع کردن:
داعیه ٔ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده ٔ شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی (طیبات).
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که جوید چو دهقان گریخت ؟
سعدی (بوستان).
|| فسخ. نقض کردن: چون حکمی در دادگاههای بدوی و پژوهشی داده شود و دیوان عالی کشور آن حکم را نقض کند گویند حکم گسیخت یا حکم به گسیختن داده شد.
- درگسیختن، رها شدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی.


منیر

منیر. [م ُ] (اِخ) مولدش دارالسلطنه ٔ لاهور است و خلف الصدق ملا عبدالحمید ملتانی بود. اما در عین شباب سرپنجه ٔ اجل بازوی امیدش برتافت. مثنویات و نثرهای رنگین وی مشهور است. از غزلیات اوست:
پیش از کرشمه ٔ تو ستم در جهان نبود
تا آن نبود عربده ٔ آسمان نبود
آمد به خواب خویش و گرفتار خویش شد
یا خویش هم ز فتنه گری مهربان نبود
از موج گریه پرده ٔ چشمم ز هم گسیخت
گویی نصیب کشتی من بادبان نبود
روزی که دل به زلف توام بود آشنا
چون شانه جزحدیث شبم بر زبان نبود.
(مرآهالخیال ص 119).


اربی

اربی. [اَ با] (ع ن تف) زیادتر. زیاده. افزون: و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثاً تتخذون ایمانکم دَخلاً بینکم ان تکون امهٌ هی اربی من امه انما یبلوکم اﷲ به و لیبینن لکم یوم القیمه ماکنتم فیه تختلفون. (قرآن 92/16)، و نباشید مانند آنکه گسیخت رشته ٔ خود را از پس توانائی، میگیرید سوگندهای خودتان را بخیانت میان شما که باشد گروهی که آن گروه افزون از گروهی، جز این نیست می آزماید شما را خدا به آن و تا روشن کند برای شما روز رستخیز آنچه را بودید در آن اختلاف میکردید. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 285).


وسوسة

وسوسه. [وَس ْ وَ س َ] (ع مص) بد اندیشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). در دل افکندن شیطان و نفس چیزی بی نفع و بی خیر. وِسْواس. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) تسویل. خارخار. (یادداشت مرحوم دهخدا). پند و نصیحت شیطانی. (ناظم الاطباء). آنچه شیطان به دل مردم افکند از اندیشه های بد. اغوا و ترغیب نفس و شیطان. (ناظم الاطباء):
اگرچه وسوسه در دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسه ٔ عشق کی خورد تیمار؟
معزی (از آنندراج).
حاصل آن کز وسوسه هرکو گسیخت
از قضا هم در قضا باید گریخت.
مولوی.
خارخار حسّها و وسوسه
از هزاران کس بود نی یک کسه.
مولوی.
|| جنون. (یادداشت مرحوم دهخدا): و کان شاعراً راویه فوسوس آخر ایامه فشد بالمارستان و مات فیه. (معجم الادباء ج 2 ص 127).رجوع به وسواس شود.


پاتلن

پاتلن. [ت ِ ل َ] (اِخ) نام وکیل عدلیه ای در یکی از داستانهای قرن پانزدهم میلادی و اکنون مترادف مکر، حیله، دسیسه، خیانت، تملق و تزویر. از داستان مضحکی که راجع به او در مائه ٔ پانزدهم میلادی معروف بود «بردیس » و «پالاپرا» در مائه ٔ هیجدهم کمدی مفرحی تصنیف کردند (1706م. مطابق با 1118 هَ. ق.) که داستان آن از این قرار است: ارباب گیوم (آن یله) چوپان خود را به سرقت گوسفندان متهم ساخت و کار آنان به محاکمه کشید. در محکمه ناگهان چشم گیوم به وکیل مدافع متهم مذکور موسوم به پاتلن افتاد و بخاطر آورد که وی شش گز ماهوت ازو گرفته و بها نداده است از این روی افکارش مشوش شد و دو موضوع فوق را بهم آمیخت. قاضی که چیزی از گفته های او درنمی یافت هر لحظه سخنان نامنتظم او را می گسیخت و میگفت: «آقای گیوم از گوسفندان خود سخن گوئید» و این جمله در زبان فرانسه مثل شده است و مراد از آن این است که به مطلبی که رشته ٔ آن گسیخته است بازگردید. نظیر، از نان و گوشت حرف بزن.


بش

بش. [ب َ] (اِ) پش. مطلق بند را گویند. (از برهان). هر بندی عموماً. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از رشیدی). بند هر چیز عموماً. (آنندراج). بند بود آهنین یا مسین یا رویین. (لغت فرس اسدی). بند و زنجیر. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). بند مطلق. (سروری). || بند جامه. آنجا که افراسیاب را کمربند گسیخت و گریخت، رستم گوید:
بدو گفت بگرفتمش زیر کش
همه بر کمر ساختم بند و بش.
فردوسی (از نسخه اسدی و صحاح الفرس).
|| بندی که از آهن و برنج بر صندوقها زنند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). بندهای آهن و نقره و برنج که بر درزها و پیوندهای صندوق و امثال آن نصب کنند برای استواری. (غیاث) (از آنندراج). بندی بود سیمین یا برنجین که آن را (از بهر محکمی به میخ) بر صندوقها و درها زنند. (صحاح الفرس). بندی باشد که از جهت محکمی بر صندوقها زنند. (سروری) (از معیار جمالی) (از جهانگیری). بند آهنین یا سیمین که بر تخته ٔ در و صندوق زنند و به مسمار بدوزندش استحکام را. (شرفنامه ٔ منیری). آن آهن بود که به مسمار زنندبر صندوق. (از لغت فرس اسدی). بند آهن و مس و مانندآن که بر تخته های صندوق و بر کاسه و بر در زنند. (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 169 و فرهنگ شاهنامه ٔ شفق شود:
ز آبنوس دری اندرو فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید (از لغت فرس اسدی و سروری و غیره).
فردوسی در صفت تخت طاقدیس خسروپرویز گوید:
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود.
همه نقره ٔ خام بد میخ وبش
یکی زان بمثقال بد، شست و شش.
فردوسی.
از غایت سخاوت هرگز خزاین تو
نه منع دید و نه رو نه قفل دید و نه بش.
شمس فخری.
|| زراعتی که به آب باران حاصل شود. (از برهان). زراعتی که به آب باران حاصل دهد. (رشیدی).زراعت دیمی که به آب باران عمل آید. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). به عربی بخس نیز گویند. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). زراعت دیمی. (از فرهنگ شاهنامه). و رجوع به شعوری ج 1 شود. || قفل. (ناظم الاطباء). || بشن: بش و بالا. قد و بالا. قد و قامت. (فرهنگ فارسی معین).


رسن

رسن. [رَ س َ] (ع اِ) ریسمان، و با تازی مشترکست. (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین). (ناظم الاطباء). ریسمان. حبل. (ترجمان القرآن) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، در سنسکریت رشتابه معنی رسن است. (فرهنگ نظام). سَب ّ. (دهار) (منتهی الارب). سبب. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). عِصْمَه. (دهار). شطن. (ترجمان القرآن). طناب. (ناظم الاطباء). ربقه. قید. قیاد. مقود. مَرَس. مَرَسه. (یادداشت مؤلف). بند. (فرهنگ فارسی معین). اخلج. تِرْشاء. خطیر. خلیج. خیط. شطن. شنق. عَرْس. عِلاق. عَلاقَه. عُنَّه. کَرّ. کَصَیصه. مَدْم َ. مَرّ. مرسه. مِطوَل. معلق. مِقاط. وِقام. (منتهی الارب). رَسْن. (دهار):
همی برد دانای رومی رسن
هم آن مرد را نیز با خویشتن.
فردوسی.
ددی بود مهتر ز اسبی به تن
بسر بر دو گیسو سیه چون رسن.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن دلو دشوار بر شهریار.
فردوسی.
هر آنکس که با کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
شدم به صورت چنبر که زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر.
عنصری.
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
جلادش [حسنک] استوار ببست و رسنها فرودآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). قاید به میان سرای رسیده بود و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). ای خواجه رای درست این است که تو دیدی اما قضای آمده رسن در گردن افکنده و می کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630) پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند، و روی دارها به خشت پخته و گچ محکم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693). خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
این ستوران ِ کرده در گردن
رسن جهل و سلسله ٔ وسواس.
ناصرخسرو.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای بازگیران.
ناصرخسرو.
ازین جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن.
انوری.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمه ٔ ره رسن گسستی.
خاقانی.
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینه ٔ شکم کاسه ٔ سر ز مضطری.
خاقانی.
تو در چاه تحیر مانده وزبهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی.
گفت ای ایبک بیاورآن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن.
مولوی.
من به پشتی ّ تو تانم آمدن
تو نگه دارم در آن چه بی رسن.
مولوی.
لاجرم از سحریزدان مرد و زن
رفته اندر چاه جاهی بی رسن.
مولوی.
بسْتانْد رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
دل نعره زنان شد که فلان رفت و رسن برد.
کمال خجندی.
شهاب دایم از رشک رای روشن او
همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن.
کلیم (از شعوری).
شد یوسف آنکه رشته ٔ حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه کسی کاین رسن گسیخت.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز.
رودکی.
مگر به من گذرد هست در مثل که رسن
اگرچه دیر بود بگذرد سوی چنبر.
عنصری.
نتوان شد به آسمان به رسن.
عنصری.
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
ناصرخسرو.
هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان
هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن.
قطران.
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن.
قطران.
رسن را اگرچند باشد درازی
سرانجام خواهد گذشتن به چنبر.
امیرمعزی.
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسد.
امیرمعزی.
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر.
امیرمعزی.
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سرتافته
گرچه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن.
سنایی.
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری.
سنایی.
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است.
ظهیر فاریابی.
چون گذر در چنبر آید جاودان
چند درگیری رسن گرد جهان.
عطار.
این مثل اندر جهان از همه شهره تر است
رشته اگرچه دراز سر سوی چنبر برد.
ادیب.
به هیچگونه سخن در محل تو نرسد
هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن.
؟.
با رسن به آسمان نتوان شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 358).
رسن به دست کسی دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 867).
گذر رسن بر چنبر است. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1270).
اِقلید؛ رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند. تِرْشاء؛ رسن دلو. (منتهی الارب). جُمَّل، رسن کشتی. (دهار). رسن سطبر کشتی. خُرابَه، رسن از پوست درخت. خِناق، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشه ٔ دلو بندند. درکه، باره ٔ رَبَض. رسن پالان. (منتهی الارب). رَبْقَه، رسن گردن بند. (دهار). رشا؛ رسن دلو. (دهار). رسن دلو، یا عام است. رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. شریط؛ رسن که از پوست خرما بافته جهت تخت و مانند آن، یا عام است. (منتهی الارب). طَنِب، و طُنُب، رسن خیمه. (دهار). عِصام، رسن دلو و مشک. عقال،رسن که بدان ساق و وظیف شتر را به هم بندند. علق، علاق، علاقه، مُعلق، رسن به چرخ آویخته. قِماط؛ رسن که بدان پای گوسپند کشتنی را بندند. مثلوث، رسن سه تاه. مربوع، رسن چهارتاه. مِهار؛ رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب).
- از رسن سست رها کردن، آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن:
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی (از آنندراج).
- در رسن کسی بودن، بدو توسل جستن. (یادداشت مؤلف). چنگ درزدن. امید بدان کس بستن:
شصت سالست که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری.
ناصرخسرو.
- رسن آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آن است. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی).
- رسن برزدن، طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. (یادداشت مؤلف):
همه پادشاهی شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن.
فردوسی.
بر و کفت و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن.
فردوسی.
- رسن جو، که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد:
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا بر چنبری.
سنایی.
- رسن دادن به دست کسی، ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن:
هر آنکس که با کین او دست سود
بدستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
- رسن در گردن آفتاب کردن، مراد زلف گرداگرد چهره ٔ روشن، تشبیه است. (از آنندراج).
- رسن در گردن آمدن، با کمال عجز و معذرت آمدن. (آنندراج). عاجز و مغلوب شدن. (از مجموعه ٔ مترادفات). پیش آمدن تعلیم را.
- رسن سست کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج).
- سر رسن بازیافتن، سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. (یادداشت مؤلف):
هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت
از رای خویش و بَرْکت خواجه سر رسن.
فرخی.
|| تار و رشته. (ناظم الاطباء). || زمام و افسار. ج، اَرْسن، اَرْسان. (فرهنگ فارسی معین).
- رسن کشتی، طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. (ناظم الاطباء).
- رسن لنگر، طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. (ناظم الاطباء).
|| اندازه ای بوده است برای پیمایش و مساحی. (یادداشت مؤلف):
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی.


گنستیسیسم

گنستیسیسم. [گْن ُ / گ ِ ن ُ] (فرانسوی، اِ) یا مذهب گنستیکی یا گنوسی. طریقه ٔ مذهبی مبنی بر ثنویت. این مذهب در قرن دوم م. در کشور روم توسعه یافت، بلاشک قبل از این تاریخ هم افکار گنستیکی وجود داشته است، زیرا که در میان یهودان اسکندریه هم این افکار رایج بوده است اما مبداء این مسلک در ظلمات ایام مختفی است. از قرن دوم به بعد «گنستیکها» برای تأیید اقوال خویش به کتب مقدس عیسوی استناد می جستند. مسلک بازیلید و مسلک والانتن و مسلک مرقیون و تصوفی که اوفیتها و ناسن ها و الکزائیتها آورده اند نمونه ای از فِرَق گوناگون گنستیکی میباشد، که در رسوم مذهبی و عقایدبا هم اختلاف دارند، ولی معذلک با وجود این اختلافات، یک جریان فکری مشترکی در کلیه ٔ آنها مستتر است. نخست باید «ثنویت » را مورد بحث قرار داد، ولی فرق است میان ثنویت مزدایی و دوپرستی گنستیکها. بنابر اعتقاد مزدیسنان هر یک از دو عالم مذکور دفعهً هم معنوی است و هم مادی. ولی گنستیکها بالعکس عالم روح را عین عالم نور و جهان ماده را عین جهان ظلمت می دانسته اند.
نتیجه ٔ این قسم اعتقاد نسبت به عالم این شد که بدبینی به اصل خلقت رواج گرفت و پیروان این فکر به زهد و ترک مایل شدند. بنابر قول این طایفه خدا در ماوراء عالم محسوس و حتی در آن سوی جهان معقول است. او پدری است که از نام و نشان و گمان برتر است و فکر بشری را به دامن کبریای او دسترس نیست، جهان به واسطه ٔ اشراقات دایمی یا ائن که از ذات این خدای اصلی صادر میشود به وجود می آید و مراتب این تجلیات نزولی است، یعنی هر یک از اشراقات نسبت به ماقبل خود احسن است، تا منتهی گردد به عالم مادی که آخرین اشراق و ناپاک ترین تجلیات است. ولی در این جهان مادی شوقی هست که او را به مبداء الهی بازپس می کشاند. ماده یعنی عالم جسمانی منزلگاه شر است، اما یک بارقه ٔ الهی، که در طبیعت انسان ودیعه است راه نجات را به او نشان می دهد و او را در حرکت صعودی، که از میان افلاک می کند، دستگیری نموده به عالم نور میرساند. این بود اساس اعتقاد گنستیکهای متأخر راجع به نظام جهان. «انسان » یا «انسان نخست » راوجودی نیم خدا میدانستند و ظاهراً این مفهوم را از اساطیر ایرانی گرفته بودند. بعضی از گنستیکها انسان نخست را آدم دانسته اند و بعضی او را مسیح ازلی می گفته اند و طایفه ای بر آن بودند که حقیقت انسان نخست در آدم حلول کرده و پس از آن به صورت مسیح ظاهر شده است. اوست نخستین مولود خدای بزرگ، که در ماده نزول کرده و جان جهان محسوب است. او را نیم خدا و عقل و کلمه هم میگفتند، با ایجاد این انسان قوس نزول در ماده شروع شده و به وسیله ٔ او نزاع و کوشش برای نجات صورت می گیرد. اما نجات میسر نیست مگر با عنایات الهی. از این جاست که در همه ٔ کتب گنستیک ظهور یک نفر رهاننده وعده داده شده است. و همین اعتقاد بود که گنستیکها را پیرو دین مسیح کرد، زیرا که منجی موعود را عیسی مسیح دانسته اند. بعضی از فِرَق گنستیک بر آنند که عیسی خلاص کننده ٔ صوفیا از قید ماده است. مقصود از صوفیا عقل آسمانی است، که در ماده افتاده است، فرقه ٔ والنتینی معتقد بودند که میان خدای منجی موسوم به سوتر و صوفیا ازدواج و عروسی واقع شده است و به یاد این واقعه جشن مذهبی، که عبارت از عیدحجله ٔ عروسان بود، می گرفتند. اساطیر و قصصی که راجعبه تکوین جهان ساخته شده همه برای تعبیر و تأویل مراسم عبادتی بوده است. اجراکنندگان این مراسم در طی انجام وظایف خود جدال عظیمی را که همه ٔ آفرینش برای نجات خود در پیش دارند، برأی العین مشاهده میکرده اند، چگونه به وسیله ٔ معرفت رهایی میسر تواند شد و زنجیرهای ماده تواند گسیخت. عرفان علم حقیقی است نه علم فکری، دانشی است که از راه قلب و به طریق کشف و شهودتحصیل میشود و طریق آن توجه به باطن و مشاهده ٔ امورمعنوی با چشم دل است که انسان را صاحب معرفت عالی میکند و در نشاءه جدیدی متولد می سازد. بنابر قول شدر معرفت گنسیس دانش حقیقی است، که به سبب حق بودنش انسان را نجات می بخشد. اکثر گنستیک ها که از طریقه ٔ آنها کم وبیش آگاهی داریم از مردم ولایات شرقی ممالک روم بوده اند. یکی از فرقه های گنستیک بین النهرین و بابل فرقه ٔ ماندایی است و دیگر فرقه ای که در کتب عرب آن را مغتسله نامیده اند و یکی از مآخذ کیش مانوی محسوب است. عرب همه ٔ فرقه های گنستیک مشرق را که افکارشان در زمان اسلام هم رواجی داشته است، به نام حنیف یا صابئون خوانده است. (ایران در زمان ساسانیان صص 56- 59). و رجوع به اعلام المنجد ذیل الغنوسیه شود.

معادل ابجد

گسیخت

1090

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری