معنی وسوسة در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

وسوسه. [وَس ْ وَ س َ] (ع مص) بد اندیشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). در دل افکندن شیطان و نفس چیزی بی نفع و بی خیر. وِسْواس. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) تسویل. خارخار. (یادداشت مرحوم دهخدا). پند و نصیحت شیطانی. (ناظم الاطباء). آنچه شیطان به دل مردم افکند از اندیشه های بد. اغوا و ترغیب نفس و شیطان. (ناظم الاطباء):
اگرچه وسوسه در دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسه ٔ عشق کی خورد تیمار؟
معزی (از آنندراج).
حاصل آن کز وسوسه هرکو گسیخت
از قضا هم در قضا باید گریخت.
مولوی.
خارخار حسّها و وسوسه
از هزاران کس بود نی یک کسه.
مولوی.
|| جنون. (یادداشت مرحوم دهخدا): و کان شاعراً راویه فوسوس آخر ایامه فشد بالمارستان و مات فیه. (معجم الادباء ج 2 ص 127).رجوع به وسواس شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر