معنی گسختن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گسختن. [گ ُ س ِ ت َ] (مص) مخفف گسیختن. شکستن. || شکافتن. || دریدن. || دفع نمودن. || سست گردانیدن. || جدا کردن. || رها کردن. || شکافته شدن. || شکسته شدن. || رها شدن. || سست گشتن. (ناظم الاطباء). برای تمام معانی رجوع به گسیختن شود.

فرهنگ عمید

گسیختن

فرهنگ فارسی هوشیار

(گسیخت گسلد خواهد گسیخت بگسل گسلنده گسیخته گسلش) (مصدر) جدا شدن پاره شدن، (مصدر) جدا کردن قطع کردن: داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن. (سعدی)، نقض کردن فسخ کردن (چنانکه حکم دادگاه) .

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر