معنی مثل فرد فرصت طلب

حل جدول

مثل فرد فرصت طلب

از آب کره می گیرد


فرصت طلب

کسی که از هر موقعیتی بهره برداری کند


مثل فرد فرصت‌ طلب

از آب کره می‌گیرد


مثل فرد بسیارعبوس

برج زهرمار


مثل فرد بدخلق

گوشت تلخ


مثل فرد بلاتکلیف

یک لنگه پا


مثل فرد پرحرف

روده دراز

فارسی به ایتالیایی

فرصت طلب

opportunista

فارسی به آلمانی

فرصت طلب

Opportunist [noun]

فارسی به عربی

فرصت طلب

انتهازی، الإنتهازی

واژه پیشنهادی

فرصت طلب

اپورتونیست


مثل فرد خسیس

ناخن تنگ

لغت نامه دهخدا

فرصت

فرصت. [ف ُ ص َ] (ع اِ) فُرصه. نوبت. (اقرب الموارد). موقع. مجال. (ناظم الاطباء): اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت شود. (کلیله و دمنه). یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت. (کلیله و دمنه). در آن فرصت که من در خدمت مولانا سعدالدین... می بودم. (انیس الطالبین ص 142). در یک فرصت که حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قرشی بودند. (انیس الطالبین ص 139). باز به مرو آمد و بعد از فرصتی بار گیر به هرات رفت. (از رشحات علی بن حسین کاشفی).
- به فرصت، با استفاده از فرصت. در موقع مناسب: دمنه به فرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه).
- فرصت دادن، وقت دادن. مهلت دادن. (یادداشت به خط مؤلف):
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به.
سعدی.
- فرصت داشتن، وقت داشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت کردن، وقت داشتن. فرصت داشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت نکردن، وقت نداشتن. مقابل فرصت کردن.
- کم فرصت، آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب. (ناظم الاطباء): به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم. (کلیله و دمنه).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه.
سعدی.
- فرصت از دست دادن، استفاده نکردن از موقع مناسب.
- فرصت جستن، در پی موقع مناسب بودن: خواجه همه روزه فرصت می جست. (تاریخ بیهقی). همیشه... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم. (تاریخ بیهقی). دمنه روزی فرصت جست. (کلیله و دمنه).
- فرصت جو، فرصت جوی. آنکه در پی موقع مناسب باشد. (یادداشت به خط مؤلف). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. (آنندراج): نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. (تاریخ بیهقی). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. (تاریخ بیهقی). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی).
- فرصت جویی، فرصت جستن: خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی. (تاریخ بیهقی).
- فرصت شماردن (شمردن)، از فرصت استفاده کردن. موقع را مناسب دیدن. حداکثر استفاده کردن از چیزی. (از یادداشت به خط مؤلف):
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان این و آن فرصت شمر امروز را.
سعدی.
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار.
سعدی.
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی.
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست.
حافظ.
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- فرصت طلب، فرصت جو. هنگام جو. مترصد. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت طلب کردن، فرصت جستن. فرصت جویی کردن:
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته برکار.
نظامی.
- فرصت طلبی، فرصت جویی.
- فرصت غنیمت دانستن، فرصت شمردن. از فرصت استفاده کردن: گفت از جاهت اندیشه همی کردم. اکنون که درچاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. (گلستان).
- فرصت غنیمت شمردن، انتهاز. (از تاج المصادر بیهقی).
- فرصت نگاه داشتن، فرصت جستن. منتظر فرصت بودن: فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت. (تاریخ بیهقی). قابیل دل بر کینه نهاد و فرصت نگاه میداشت که او را چگونه کشد. (قصص الانبیاء ص 24). پس فرصت نگاه داشتند که سر بر سجده نهاد، یکباره سنگ برگرفتند و بر سر او زدند. (قصص الانبیاء ص 32). شخصی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند. (گلستان).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی نزد دانا به از عالمی است.
سعدی.
- فرصت یافتن، به دست آوردن وقت مناسب: فرصتی یابد و شری به پا کند. (تاریخ بیهقی). انوشروان میخواست کی فرصتی یابد و پدر را از آن منع کند. (ابن بلخی). فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه).
به مهد آوردنش رخصت نمی یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
|| مناسبت و موافقت. || دست یافت و دسترس. || مساعدت روزگار. (ناظم الاطباء). فراغت:
چو دستت رسد مغزدشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است.
حافظ.
رجوع به فرصه شود.


طلب

طلب. [طَ ل َ] (نف مرخم) در ترکیب به معنی طلبنده و طلب کننده آید.
ترکیب ها:
- آرزوطلب. آزادی طلب. آشوب طلب. جاه طلب. حقیقت طلب. ریاست طلب. شرطلب. شهرت طلب.صلح طلب. غوغاطلب. فرصت طلب. مشروطه طلب. مقام طلب. هرج ومرج طلب. هنگامه طلب. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.

فرهنگ عمید

فرصت

وقت مناسب برای کاری،
زمان، وقت،
* فرصت دادن: (مصدر لازم) وقت و مجال دادن به‌ کسی برای انجام کاری،
* فرصت داشتن: (مصدر لازم) وقت مناسب داشتن برای انجام دادن کاری،
* فرصت‌ یافتن: (مصدر لازم) به‌دست آوردن وقت مناسب برای انجام کاری،

معادل ابجد

مثل فرد فرصت طلب

1665

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری