معنی فلاح

لغت نامه دهخدا

فلاح

فلاح. [ف َ] (ع اِ) طعام سحری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) باقیماندگی در خیر و نیکویی. (از اقرب الموارد). || زیست. (منتهی الارب). || رستگاری. (منتهی الارب). فوز و نجات. (از اقرب الموارد):
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری.
خاقانی.
هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
خاقانی.
قصد ما ستر است و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح.
مولوی.
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح.
مولوی.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
سعدی.

فلاح. [ف َل ْ لا] (ع ص، اِ) کشتی بان. || کرایه دهنده ستور را. || کشاورز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نی که فلاحان همی جویند باد؟
مولوی.
رجوع به فلاحت شود.


فلاح آباد

فلاح آباد. [ف َ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فومن که دارای 493 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش برنج، توتون، ابریشم و ماهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

فلاح

رستگاری، پیروزی، نجات. [خوانش: (فَ) [ع.] (اِمص.)]

(فَ لّ) [ع.] (ص.) کشاورز، برزگر.

حل جدول

فلاح

کشاورز


نادر فلاح

از بازیگران فیلم طعم شیرین خیال

از بازیگران فیلم چند متر مکعب عشق

فرهنگ فارسی آزاد

فلاح

فَلاح، (فَلَحَ، یَفلَحُ) رستگار شدن، به مقصود رسیدن،

فَلّاح، بزرگر، کشاورز، دهقان، زارع- ایضاً: مَلّاح، (جمع: فَلّاحُون، فَلّاحَه)

فَلاح، رستگاری، بقاء، بقاء در خیر و خوبی و نعمت،

فرهنگ عمید

فلاح

کشاورز، برزگر،

رستگاری،
پیروزی،
نجات،
صلاح‌ حال،

عربی به فارسی

فلاح

باغبان , روستایی , دهاتی , ادم بی تربیت , ادم خشن , دهقانی , کشاورز , رعیت , مربوط به دهکده , مسخره

فرهنگ فارسی هوشیار

فلاح

‎ سریانی تازی گشته از فلحا کشتیبان، چار وادار سلاک دهنده ی ستور، کشاورز ‎ خوراک پگاهی، رستگاری، پیروزی، بهزیستی ‎ رستگاری صلاح حال، پیروزی فیروزی. (صفت) کشاورز برزگر. فوز و نجات، رستگاری، خیر و نیکوئی کشاورز، برزگر

معادل ابجد

فلاح

119

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری