معنی سلاح

حل جدول

سلاح

حربه

قور

حربه، قور

فارسی به انگلیسی

سلاح‌

Arms, Magnum, Weapon

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

سلاح

پلیدی گه جنگ افزار گدرک زینه زن سنا سنه اشتر جانه (اسم) آلتی که بدان جنگ کنند آلت جنگ ساز جنگ. یا سلاح سرد. سلاحی است که آتش نشود مانند کارد شمشیر خنجر زوبین و غیره. یا سلاح گرم. سلاحی آتشین ماند تفنگ توپ و مانند آن یا سلاح باز کردن. دور کردن سلاح ها از خویشتن. آلتی که بدان جنگ کنند، ساز جنگ

فرهنگ فارسی آزاد

سلاح

سِلاح، هر آلت و وسیله جنگ یا قتل (جمع: اَسْلِحَه- سُلُح- سُلحان)

لغت نامه دهخدا

سلاح

سلاح. [س ِ] (ع اِ) آله که بدان جنگ کنند. (غیاث). ساز جنگ. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) (دهار) (زمخشری). آلت جنگ، چون تیغ و خنجر و مانند آن، اسلحه جمع آن است. (آنندراج). آلتی که بدان جنگ کنند مانند شمشیر و قداره و نیزه وقمه و چماق و تیر و تبر و زوبین و جز آن. (ناظم الاطباء). ساز جنگ یا آهن آن. (منتهی الارب):
چه باید سلاح وچه باید سپاه
چه سازیم این را چگونه ست راه.
فردوسی.
سلاح گرانمایه و برگ راه
کمند درازو درفش سیاه.
فردوسی.
سوار و پیاده با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). و بسیار سلاح از هربابت به در خیمه آوردند. (تاریخ بیهقی). جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم. (تاریخ بیهقی).
بسی سلاح وبسی خود و جوشن و خفتان
که در خزینه ش بود از خزائن خلفا.
مسعودسعد (دیوان رشید یاسمی ص 10).
مثل شنیدم کز بیم مشت ساخته اند
هرآن سلاح که از جنس خنجر است و سنان.
سنایی.
سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز وغا در بر آینه.
خاقانی.
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی
چو گیل گوردین پوش است و زوبین کرده گیلانی.
خاقانی.
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری.
(مثنوی).
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه.
(مثنوی).
بنده وار آمدم بزنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
|| شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- سلاح برهنه کردن، کنایه از شمشیر را از غلاف بیرون آوردن: سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند. (تاریخ بیهقی).
|| کمان بی زه. || چوبدستی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

سلاح. [س ُ] (ع اِ) سرگین و سرگین ستور. غایط. (ناظم الاطباء). سرگین ستور یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج).

سلاح. [س َل ْ لا] (ع ص) حیوانی که سرگین بسیار اندازد. (ناظم الاطباء).


سلاح پوش

سلاح پوش. [س ِ] (نف مرکب) سپاهی که سلاح پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). || آنکه سلاح می پوشد. سلاح پوشنده.


سلاح پوشی

سلاح پوشی. [س ِ] (حامص مرکب) عمل سلاح پوشنده.عمل آنکه سلاح می پوشد. حاصل عمل سلاح پوش:
زاهد که کند سلاح پوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی.
نظامی.


سلاح افکن

سلاح افکن. [س ِ اَک َ] (نف مرکب) سلاح افکننده. که سلاح خود بر زمین افکند. || کنایه از تسلیم شونده:
ز بهرجنگ مخالف چو برگرفت سلاح
شود مخالف او از فزع سلاح افکن.
سوزنی.

فرهنگ عمید

سلاح دار

کسی که سلاح با خود دارد، دارندۀ سلاح، حامل سلاح، سلاحی،


سلاح

هر آلتی که در جنگ به کار برود، آلت جنگ،

مترادف و متضاد زبان فارسی

سلاح

تفنگ، جنگ‌افزار، ابزارجنگ

کلمات بیگانه به فارسی

سلاح

جنگ افزار

گویش مازندرانی

سلاح

از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری

فرهنگ معین

سلاح

(س) [ع.] (اِ.) ابزار جنگ.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سلاح

جنگ افزار، جن گافزار، زین افزار

عربی به فارسی

سلاح

جنگ افزار , سلا ح , اسلحه , حربه , مسلح کردن

معادل ابجد

سلاح

99

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری