معنی عکس
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) برگرداندن، وارونه کردن، تابیدن، (اِ.) تصویر انسان یا هر چیز دیگری که توسط دوربین عکاسی گرفته می شود. [خوانش: (عَ کْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن،
(اسم) صورت شخص، شیء، یا منظرهای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته میشود،
* عکسوطرد: (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیممصراع آورده در مصراع یا نیممصراع دیگر قلب و مکرر کند، مانند این شعر: در چهرۀ تو دیدم لطفی که میشنیدم / لطفی که میشنیدم در چهرۀ تو دیدم،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
فرتور
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرتره، تصویر، تمثال، شمایل، نقش، خلاف، ضد، مخالف، نقیض، وارو، وارونه
فارسی به انگلیسی
Converse, Illustration, Inverse, Inversion, Likeness, Photo-, Photograph, Picture, Portrait, Reflection, Representation, Reverse, Semblance, Shot
فارسی به ترکی
resim, fotoğraf
فارسی به عربی
حدیث، صوره، طلقه
عربی به فارسی
وارونه , معکوس , معکوس کننده , پشت (سکه) , بدبختی , شکست , وارونه کردن , برگرداندن , پشت و رو کردن , نقض کردن , واژگون کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
گردانیدن لفظ و سخن، بازگونه کردن، مقلوب کردن و وارونه کردن سخن آنچه در آینه و آب و امثال آن پیدا میشود
فرهنگ فارسی آزاد
عَکْس، (عَکَسَ-یَعْکِسُ) برگرداندن- دگرگون کردن- سر و ته کردن- کلمه آخر را در مُقَدَّم آوردن مثل:کلامُ الملوم ملوکُ الکلام،
فارسی به ایتالیایی
fotografia
فارسی به آلمانی
Bild (n), Darstellen, Darstellung (f), Lichtbild (n), Photografieren, Photographie (f), Wiedergeben
معادل ابجد
150