معنی عبد

لغت نامه دهخدا

عبد

عبد. [ع َ ب ُ] (ع اِ) جمع عبد. (منتهی الارب). رجوع به عبد شود.

عبد. [ع َ] (اِخ) موضعی است به سبعان در بلاد طی. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ] (اِخ) کوهی است مر بنی اسد را. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ ب ِ] (ع ص) مرد با ننگ و عار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غضبان. (اقرب الموارد).

عبد. [ع َ] (اِخ) کوه کوچک سیاهی است که دو کوه کوچک تر دیگر او را احاطه کرده اند که ثدیین نامند. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ] (اِخ) ابن قصی بن کلاب بن مره، جدجاهلی است پسران وی از قبائل «قریش البطاح » اند. مسکن و مأوای آنان در بطحه ٔ مکه بود. این طایفه در حدود سال 185 هَ. ق. منقرض شدند. (از الاعلام زرکلی).

عبد. [ع َ] (ع اِ) بنده. غلام. خلاف حُرّ از مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، عَبدون و عَبید و آن نادر است و اَعْبُد و عِباد و عُبدان و عِبدان و عِبّدان و عُبُد و عُبود و عِبَّده و عَبَده. و جمعالجمع آن اَعابد و مَعابد و اعَبَدَه و اسم جمع عِبدَّی و عِبدّاءو مَعبوداء و مَعبَده. (اقرب الموارد):
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رأی خداوندگار اوست.
سعدی (بدایع).
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد چاکر نوشت.
سعدی.
- عبد مدبر، برده ای است که مولایش بشرط مرگ خود و بعد از آن آزادش کرده باشد به جمله ٔ «أنت حرّ بعدوفاتی » یا «اًذا مت ّ فأنت حرا و عَتیق أو معتق ». (شرایع صص 207- 208). و چنین عبدی به مرگ مولایش آزاد میشود.
- عبد مکاتب، برده ای است که با مولایش در مورد آزادیش قراردادی بسته باشد که هرگاه بها و قیمت خود را بدهد آزاد شود به جمله ٔ «اًن أدّیت فانت حرﱡ» و آن یا مطلق است یا مشروط. مطلق آن است که اکتفا شود به عقد و مدت و عوض و نیت، و مشروط آن است که شرط کند اگر نتوانست بهای خود را بدهد برده شود. در مکاتب مطلق عبد هر اندازه از قیمت خود را بدهد به همان اندازه آزاد میشود و در مکاتب مشروط مادام که تمام بها و قیمت را نپرداخته است عبد است: اذا مات المکاتب و کان مشروطاً بطلت الکتابه و کان ما ترکه لمولاه و أولاده رق ّو اًن لم یکن مشروطاً تحرَّر منه بقدر ما أداه و کان الباقی رقاً لمولاه. (شرایع صص 209- 213).
- عبدقن، برده ٔ خالص را گویند که به هیچ وجه در معرض آزادی نباشد. رجوع شود به شرح لمعه.
|| انسان اعم از آزاد و برده. (اقرب الموارد) (لسان العرب). || نام گیاهی است خوشبوی که شتر را خورانند برای آنکه او را فربه کند و به شیرش بیفزاید. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیکان کوتاه پهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سیماب و جیوه. (ناظم الاطباء).

عبد. [ع َ ب َ] (ع اِ) خشم. (تاج العروس) (منتهی الارب). || گر سخت. (منتهی الارب). جرب سخت که درمان نپذیرد. (لسان العرب) (تاج العروس). جرب. (تاج العروس). || عار. (منتهی الارب). || پشیمانی و ملامت نفس. (منتهی الارب) (تاج العروس) (لسان العرب). || آز. حرص. || ابا و انکار. (منتهی الارب) (تاج العروس).

عبد. [ع َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عبداﷲبن عُفَیر ملقب به ابوذر انصاری هروی از فقهاء مالکی بود. او را تألیفات زیاد است از جمله: تفسیر قرآن و مستدرک بر صحیحین. السنه و الصفات. معجمان. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به ابوذر هروی شود.

حل جدول

عبد

بنده خدا

عربی به فارسی

عبد

غلا م , بنده , برده , زرخرید , اسیر , غلا می کردن , سخت کار کردن

در بستر , در رختخواب

فرهنگ عمید

عبد

بنده، برده، غلام،
بندۀ خدا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

عبد

برده، بنده، زرخرید، عبید، غلام، نسمه، نوکر،
(متضاد) آزاد، حر

فرهنگ فارسی هوشیار

عبد

بنده، غلام، برده

فرهنگ فارسی آزاد

عبد

عَبِد، حریص،

عَبْد، انسان (آزاد یا بنده)، بنده- غلام (جمع:عِیاد-عَبَدَه-عَبْدُون-عَبِیْد-اَعْبُد-عُبْدان-عِبْدان-عِبِدّان-اَعْباد، جمع الجمع:اَعابِد-مَعابِد-اَعْبِدَه)،

فرهنگ معین

عبد

بنده، برده، غلام، بنده خدا، جمع عباد. [خوانش: (عَ بْ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

عبد

76

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری