معنی سبد
لغت نامه دهخدا
سبد. [س َ ب َ] (ع اِ) اندک: ما له سبد و لا لبد؛ یعنی نه کم دارد و نه زائد، و قیل السبد من الشعر و اللبد من الصوف. (منتهی الارب).
سبد. [س َ ب ِ] (ع اِ) باقی گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سبد. [س َ] (ع مص) موی ستردن. (منتهی الارب).
سبد. [س ُ ب َ] (اِخ) موضعی است نزدیک مکه. (منتهی الارب). موضعی است. (معجم البلدان):
فبأوطاس فمر فالی
بطن نعمان فأکناف سبد.
ابن مناذر (از معجم البلدان).
سبد. [س ُ ب َ] (اِخ) نام پسر رزام بن مازن. (منتهی الارب). سبدبن رزام بن مازن بن ثعلبه ذبیان فی انساب قیس. (تاج العروس ج 2 ص 370).
سبد. [س َ ب َ] (اِ) سبت. معرب آن «سبذه » و «سفط»، سریانی «سفطا» و کلمه از فارسی است «معجمیات عربیه سامیه 222». ظرفی که از چوب یا از نی یا امثال آن سازند برای حمل میوه واشیاء دیگر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ظرفی باشدکه چوبهای باریک و نیز طبقی که در آن میوه و گل گذارند و آن را تفت هم میگویند. (آنندراج):
چو هر دو تهی می برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد.
ناصرخسرو.
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان.
نظامی.
سبد. [س ِ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب). ذئب. (اقرب الموارد). || بلا: هو سِبْدُ اسباد؛ یعنی او بسیار حیله کرد و بد بلا است در دزدی. (منتهی الارب).
سبد. [س ُ ب َ] (ع اِ) موی زهار. (منتهی الارب). || جامه ای است که بدان حوض را بند کنند تا آب مکدر نگذرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || مرغیست نرم پر که اگر دو قطره ٔ آب بر پر آن افتد روان گردد. ج، سِبْدان. (منتهی الارب). || (ص) شوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تبنگو، زنبیل، سله، حلقه
فارسی به انگلیسی
Basket, Panier, Pannier, Wickerwork
فارسی به ترکی
sepet
فرهنگ فارسی هوشیار
ظرفی باشد از چوبهای باریک و نیز طبقی که در آن میوه و گل می گذارند و آنرا تفت هم میگویند
فرهنگ فارسی آزاد
سِبْد، گرگ- مصیبت و بلا (جمع: اَسْباد)
فارسی به آلمانی
Korb [noun]
فارسی به عربی
سله
فارسی به ایتالیایی
cestino
فرهنگ معین
(سَ بَ) (اِ.) ظرفی که از الیاف گیاهی یا شاخه های نازک درست کنند.
فرهنگ عمید
ظرفی که از شاخههای نازک درخت میبافند برای حمل میوه یا چیز دیگر، زنبیل،
معادل ابجد
66