معنی داغدار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(ص فا.) داغدیده.
مترادف و متضاد زبان فارسی
داغدیده، سوگوار، عزادار، ماتمزده، مصیبتزده
فرهنگ فارسی هوشیار
نشاندار، علامت دار، ماتم دیده، فرزند مرده
معادل ابجد
1210
داغدار. (نف مرکب) دارای داغ. بداغ. نشان دار. دارای نشان. مسوم. علامت دار. متسوم. (منتهی الارب). الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ. (منتهی الارب). || داغ بر اندام. صاحب داغ. آنکه بر تن او داغ نهاده باشند:
هر که زآن گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چونکه داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی.
نظامی.
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار.
نظامی.
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله ٔ خودروست.
حافظ.
|| لکه دار. معیب. (از آنندراج). عیب دار. (شرفنامه ٔ منیری). || فرزندمرده. مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی. مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده. مصیبتی برصاحب آن وارد شده.
- داغدار بستان، بلبل. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
|| دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه. چون: اسبی داغدار یا لاله ٔ داغدار.
- داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله:
همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر
آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست.
صائب.
- لاله ٔ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است. رجوع به لاله شود.
|| کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی).
داغدار. (اِخ) دهی است از دهستان قره باشلو. واقع در 8هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی قوچان به دره گز. جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است. آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
(ص فا.) داغدیده.
داغدیده، سوگوار، عزادار، ماتمزده، مصیبتزده
نشاندار، علامت دار، ماتم دیده، فرزند مرده
1210