معنی خارشک

لغت نامه دهخدا

خارشک

خارشک. [رِ ش َ] (اِ مرکب) بیمار ابنه زدگی. حِکَّه. خارش. || خارش مقعد که آن را کِرمَک گویند.


حکة

حکه. [ح ِک ْ ک َ] (ع اِ) خارش. حکاک. (دهار) (نصاب). || بیماری خارش. هر بیماری که خارش دارد چون جرب و مانند آن. خَنِش. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حکه بکسر حاء حطی آنچه که خارش آورد، مانند جرب و امثال آن. و حکه ٔ دماغ آن است که آدمی هنگام استنشاق هوای سرد بیابد در دماغ خود سوزش بسیار زننده ای که موجب ریزش اشک از دیدگان شود. و گاه شود که این سوزش در غیر موقع استنشاق هوای سرد نیزعارض گردد، چنانچه در بحرالجواهر ذکر کرده و در آقسرایی و شرح قانونچه گفته است که فرق بین حکه و جرب آن است که جرب دانه های کوچک چندیست که پاره ای از آن دانه ها نیز بزرگ و در تری و خشکی هم بین آنها اختلاف باشد. و گاهی آن دانه ها چرک کنند و خارش سختی داشته باشند. اما حکه اساساً دانه ندارد. || جرب.گر. || جرب خشک. || حاجت خاریدن. || اُبنه. خارشک. || نوعی ازبازیچه ٔ کودکان و آن استخوانی باشد که آنرا بسایند تا سپید گردد و دورتر اندازند و هر کس آنرا بگیرد غالب او باشد. (منتهی الارب). ج، حکک. (مهذب الاسماء).


کرمک

کرمک. [ک ِ م َ] (اِ مصغر) تصغیر کرم. (برهان) (آنندراج). کرم کوچک. (ناظم الاطباء). کرم خرد. (یادداشت مؤلف):
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگه می بتافت.
رودکی.
سبک سیمبر پیش مادر بگفت
از آن سیب و آن کرمک اندر نهفت.
فردوسی.
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی بر دگر کسان ماری.
سنائی.
مرغ از درخت فرودآمد تا بوزینگان را حدیث کرمک شبتاب بهتر معلوم کند. (کلیله و دمنه).
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکی
کرم قزم در هنر زآن نکنم کرمکی.
خاقانی.
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
ببین کاتشی کرمک خاکزاد
جواب از سر روشنایی چه داد.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 291).
- کرمک چوبخوار، دیوچه. موریانه. ارضه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دیوچه و موریانه شود.
- کرمک درافتادن در چیزی، اساسه. سوس. (منتهی الارب). رجوع به اساسه و سوس شود.
- کرمک دندان خواره، قَصمَله. (منتهی الارب). رجوع به قصمله شود.
|| مگس طلایی. (ناظم الاطباء). || بیماریی در دبر و آن خارشی است که در آنجا پدید آید و بیشتر اطفال را عارض شود و علاج آن چکانیدن چند قطره نفت به موضع است. خارشک. (یادداشت مؤلف). یکی از کرمهای طفیلی از راسته ٔ نماتودها و از رده ٔکرمهای گرد که بدنی کوچک و باریک و سفیدرنگ دارد. نر و ماده ٔ این جانور از هم جدا هستند. طول نرها بین 5 تا 6 میلیمتر و ماده ها 9 تا 12 میلیمتر است ماده تخمهای خود را در چینهای مخرج می ریزد و بهمین سبب موجب خارش شدید می شود. خاراندن مخرج و آلوده شدن انگشتان سبب آلودگی ظروف و اشخاص به این انگل میگردد و در دختربچه ها ممکن است کرم وارد مهبل شود و ایجاد تحریک و ترشح کند و گاهی در پسربچه ها نیز وارد مجرای ادرار گردد. کرم سنجاقی. اوکسیور. (از فرهنگ فارسی معین). || اشنان که بدان رخت شویند. || لغز و چیستان. (برهان) (آنندراج). و این ظاهراً مصحف پردک و بردک است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به پردک، بردک و کردک شود.


ضبع

ضبع. [ض َ ب ُ / ض َ] (ع اِ) کفتار. عرجاء. قشاع.عیلم. عیلان. عیلام. حفصه. گورکن. گورشکاف. مرده خوار.جعار. ام ّجعار. ام عامر. اُم ّطریق. اُم غَنتَل. جانوری است که آن را کفتار گویند و بهندی هندار نامند، و بسکون باء نیز آمده است. (غیاث). ج، اضبع، ضباع، ضُبع، ضُبُع، مضبعه، ضبُعات. (منتهی الارب):
سبُع نه ای که تجنّب کنی ز یار و دیار
ضبع نه ای که تنفر کنی ز مرد و نفر.
قاآنی.
ضَبع عَرْجاء؛ کفتار یا کفتار لنگ. پیر کفتار. و عرجاءنیز از صفات کفتار است بدان جهت که لنگ لنگان رود. مَن امسک بیده حنظله فرت منه الضباع و من امسک اسنانها معه لم تُنبح علیه الکلاب و جلدها ان شدّ علی بطن حامل لم یسقط و ان جُلّد به مکیال و کیل به البذر امن الزرع من آفاته و الاکتحال بمرارته یحد النّظر. گویند: سیل جارّ الضبع؛ یعنی بیرون می کند کفتار را از خانه ٔ وی. و دُلجه الضبع؛ نیمه شب، زیرا که کفتار تا نصف شب می گردد. (منتهی الارب). حیوانیست مانند گرگ و چون براه رود لنگ نماید و ازبهر این ضبعه عرجا نام وی کرده اند، و بپارسی کفتار گویند. گوشت وی گرم و خشک بوددر دوم مانند گوشت سگ، و چون آدمی در دست وی حنظل بود کفتاران از او بگریزند و چون گدا آن را با خود دارد و بسگ گذار کند سگ بانگ نزند. و چون مُوَسْوِسان خون وی بخورند سودمند بود. چون زهره ٔ وی بگدازند با همچندان روغن اقحوان و در ظرف مسین کنند و سه روز رها کنند بعد از آن طلا کنند بر چشمی که دانه داشته در هر ماهی دو بار سفیدی زایل کند و دانه ببرد و هرچند که این روغن کهن گردد نیکوتر بود و چون زهره ٔ وی با پیه شیر طلا کنند کلف زائل کند و لون را صافی گرداند.چون زهره ٔ وی تنها در چشم کشند تیزی چشم زیاده کند و اگر طبخ وی که با شبت و نخود آب پخته کنند سودمند بود جهت درد مفاصل، و در آن نشستن بغایت نافع بود، پوست وی بر شکم زنان حامله بندند بچه نگاه دارد و نیندازند، اگر از جلد وی کیلی سازند و بدان کیل تخم جهت زرع کردن بپیمایند آن زرع از همه ٔ آفتها ایمن باشد، اگر آن پوست در قدحی گیرند و در آن آب کنند و بکسی دهند که آن را سگ دیوانه گزیده باشد بیاشامد هیچ زحمت به وی نرسد. صاحب جامع گوید که صاحب مفرده آورده است که پوست پیرامون خاصره ٔ وی چون بسوزند و با زیت سحق کنند و مخنّث بر خود مالد آن صفت از وی زائل شود. صاحب جامعاللذات گوید که اگر موی که پیرامون دُبر وی بود و خصیه ٔ آنچه نر بود بدین نوع که گفته شد استعمال کنند همین عمل کند و اگر از ضبع ماده بود بگیرند و بکوبند و سحق کنند بزیت و طلا کنند بر دبر مردی که آن زحمت نداشته باشد پیدا شود و این از خواص است. و گویند کفتار بغّاء جمله ٔ حیوانات بود ازبهر آنکه هر حیوانی بر وی بگذرد البته بر پشت وی جهد. و در خواص حیوانات آورده اند که وی سالی نر و سالی ماده باشد و سبب آن باشد که در شیب ذنب وی خطی باشد که به اندام نری و مادگی رسیده باشد و پشت شکافته گردد و وی موافق خرگوش بود و مخالف دیگر حیوانات و از عجایب خواص وی آن است که اگر سگ بر بالا استاده باشد در شب مهتاب و سایه ٔ سگ بر زمین افتاده باشد کفتار در شیب سایه ٔ سگ رود چنانکه سایه در سایه مستغرق باشد سگ از بالا خود را بشیب اندازد و کفتار وی را بدرد. اگر زهره ٔ وی در چشم کشند که موی زیاده داشته باشد وقتی که برکنده باشند کحل کنند دیگر نروید. و در شب هیچ حیوانی باوی برنیاید و این مؤلف گوید از نتاج خوک و گرگ است چون بر آدمی ظفر یافت رها کند. (اختیارات بدیعی). ضبع عرجا؛ بفارسی کفتار نامند و وصف او به عرجا از جهت کوتاهی دست چپ اوست و او بسیار ضعیف القلب و کثیرالجماع و خایف می باشد. گوشت او در آخر دوم گرم و در اول آن خشک و چون زنده ٔ او را دست و پا بسته و در آب گرم و روغنها و شبت مهرا پخته در آن بنشینند جهت مفاصل و نقرس و امثال آن بغایت مفید است، و حمول جلد تهی گاه او که سوخته باشند جهت رفع خارشک مؤثر و نشستن بر روی جلد او مورث خارشک و رافع نقرس است و شرب خون او رافع جنون و آب خوردن در پوست او مانع وحشت از آبست کسی را که سگ دیوانه گزیده باشد. چون از آن کیل ساخته حبوبات را با آن پیمانه کنند موجب منع فساد حبوبات و رفع فساد زرع آن است. و نگاه داشتن دندان اومانع فریاد سگ است نسبت به دارنده ٔ آن. و زهره ٔ او با مثل او روغن اقحوان سه روز در ظرف مس گذاشته در هر ماه دو بار طلا کنند جهت رفع بیاض چشم و نزول آب مجرب دانسته اند، و جالینوس گوید نیم درهم آن مسهل اخلاطدماغی است و مضر مراره و مصلحش عسل و طلای او بعد ازکندن موی مانع رویانیدن آن و گویند مجرب است و زهره ٔ او با پیه شیر جهت کلف و موی سوخته ٔ او جهت قطع نزف الدم و خصیه ٔ نمک سود او بقدر یک مثقال با آب گرم جهت درد جگر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). گوشت آن حرام است نزد امامیه و ابوحنیفه و نزد مالک مکروه و نزد شافعی حلال. || تنگ سال. (مهذب الاسماء). سال قحط. (منتخب اللغات). سال قحط، و منه الحدیث: اکلتنا الضبع یا رسول اﷲ؛ ای السنه المجدبه. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

خارشک

جرب
[عامیانه] میل شدید جنسی،

گویش مازندرانی

خارشک

بیماری خارش – سوزش


خارشک کان

در خوردن صرفه جویی کن

حل جدول

خارشک

بیمارى جرب


گال

خارشک


بیمارى جرب

خارشک


بیماری جرب

خارشک

واژه پیشنهادی

گال

خارشک


بیماری سودا

خارشک

معادل ابجد

خارشک

1121

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری