معنی بسیارگو
حل جدول
فرهنگ عمید
واژه پیشنهادی
لغت نامه دهخدا
گویاک. (ص) بسیارگو. پرگو. پرحرف. سخن ران. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 321) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
فراخ دهن
فراخ دهن. [ف َ دَ هََ] (ص مرکب) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است. (از آنندراج). بسیارگو و بدزبان. (انجمن آرا). اوسق. (منتهی الارب). بسیارگو و پوچ گو و هرزه چانه و بدزبان. (برهان). رجوع به فراخ دهان شود.
مطنب
مطنب. [م ُ ن ِ](ع ص) درازی دهنده ٔ بسیارگو.(غیاث)(آنندراج). آنکه عبارات را دراز کشد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وقواقة
وقواقه. [وَق ْ وا ق َ] (ع ص) (رجل...) مرد یاوه درای بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین امراءه وقواقه؛ زن یاوه درای بسیارگو. (اقرب الموارد).
کالاوان
کالاوان. (اِخ) نام جایی است که قصه خوان آن بسیارگو بود. (آنندراج):
کسی که گاه ثنا گستری گر (؟) تو بود
نفس درازتر از قصه خوان کالاوان.
آنندراج (از بهار عجم).
فرهنگ معین
بسیارگو، خوش - صحبت، آواز خوان، کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند. [خوانش: (قَ وّ) [ع.] (ص.)]
معادل ابجد
299