معنی باد سرد

لغت نامه دهخدا

سرد باد

سرد باد. [س َ] (اِ مرکب) آه سرد. ناله ٔ سرد:
همان شهر ایرانش آمد بیاد
همی برکشید از جگر سرد باد.
فردوسی.
چو گفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش.
فردوسی.
چو از پندهای تو یاد آورم
همی از جگر سرد باد آورم.
فردوسی.
برآرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم باد را حال دل خویش.
(ویس و رامین).
همه شهر با گریه و سرد باد
خروشان گرفته قبای قباد.
اسدی.


سرد

سرد. [س َ] (ص) پهلوی «سرت »، اوستا «سرته »، قیاس کنید با سانسکریت «سیسیره » (سرما)، ارمنی «سرن » (یخ)، «سرنوم »، «سرچیم » (یخ بسته و منجمد، از سرما تلف شدن)، کردی «سار»، افغانی «سر»، استی «سلد» (سرما)، بلوچی «سرد، سرت »، وخی «سور، سوری »، گیلکی، فریزندی، یرنی، نطنزی «سرد»، سمنانی و شهمیرزادی «سرد»، سنگسری و لاسگردی «سرد». بارد. ضد گرم. چیزی که حرارت را نگاه ندارد. خنک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مقابل گرم. (آنندراج). بارد. چیزی که حرارت و گرمی نداشته باشد. (ناظم الاطباء):
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برون سو باد سرد بیمناک.
رودکی.
بدین چاه در آب سرد است و خوش
بفرمای تا من بوم آب کش.
فردوسی.
تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هرچه بود سرد.
منوچهری.
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
منوچهری.
برنشست روزهای سخت صعب سرد... (تاریخ بیهقی).
سرد است هوا هر دم پیش آر می و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد.
خاقانی.
|| بی مزه. بی لذت و ناپسند و ناگوار و بی اصل و بی ته. (ناظم الاطباء). بی مزه و بی اصل و بی ته. پژمرده. بی اعتنا. ناخوش. (آنندراج):
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت بار گران.
فرخی.
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده ٔ نابهنگام و سرد.
اسدی.
جفا و جور و حسد را بطبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد.
ناصرخسرو.
با نخوت پلنگی و از سگ گداتری
از سگ گران و سرد بود نخوت پلنگ.
سوزنی.
دریغدفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم.
سوزنی.
به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.
سوزنی.
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکری است سرد.
مولوی.
وعده را باید وفا کردن تمام
ور نخواهی کرد باشی سرد و خام.
مولوی.
|| خوش. (آنندراج). || بیحس و سست:
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
کسایی.
- آب سرد، آب بارد. (ناظم الاطباء).
- آه سرد، نفس عمیق هنگام غم و اندوه:
چو افراسیاب این سخنها شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم.
خاقانی.
به کنجی فرارفته بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه سرد.
سعدی.
- سخن سرد، سخن که از روی دلتنگی و غم و بدحالی و پژمردگی یا بی اعتنایی و نفرت و بیزاری گفته شود. سخن بیمزه. گفتار موهن و بی اصل:
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
سخن گر نرفتی بدینگونه سرد
ترا و ورا نیستی دل بدرد.
فردوسی.
اندر مناظره سخن سرد از اومگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش.
ناصرخسرو.
صبر کن برسخن سردش زیرا کآن دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
ناصرخسرو.
ببخشود بر حال مسکین مرد
فروخورد خشم سخنهای سرد.
سعدی.
مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمیکند سر رویین چون جرس.
سعدی.
- سرد باد، باد سرد.
- سرد کردن کسی را، خوار و پست کردن. سبک کردن:
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی ومایه ٔ کارزار.
فردوسی.
- سرد گشتن، ضد گرم شدن. پدید آمدن سرما.
- || بمجاز، خوار شدن. بیمایه شدن. بی اعتنا و نومید گشتن. بی میل شدن:
در این بود کآمد سواری چو گرد
که آذرگشسب این زمان گشت سرد.
فردوسی.
کنون سال چون پانصد اندرگذشت
سرو تاج ساسانیان سرد گشت.
فردوسی.
وزین حالها تو بکردار خواب
نگردی همی سرد زین روزگار.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 355).
- سرد گفتن، سخن ناسزا و بد گفتن. سخن بی سرو ته و یأس آور گفتن:
گر از من کسی زشت گوید بدوی
ورا سردگوید براند ز روی.
فردوسی.
اگر سرد گویمت در انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من.
فردوسی.
پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی).
- سرد و گرم آزمودن و چشیدن، فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدی جهان را دریافتن. تجربه آموختن:
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.
فردوسی.
هرچند عطسه ٔ پدر ماست و از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). خواجه حسن گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده. (تاریخ بیهقی). پرورده ٔ جهان دیده ٔ آرمیده ٔ گرم و سرد چشیده. (گلستان سعدی).

سرد. [س َ] (ع اِ) زره. (غیاث اللغات). اسم جامع است مر زره ها و حلقه ها را. (منتهی الارب). نام جامعی است برای زره ها و دیگر حلقه ها چه آنها بهم پیوسته اند. از اینرو دو کناره ٔ هر حلقه را به میخ سوراخ می کنند گویند: جاؤا و علیهم السرد؛ یعنی حلقه ها. || و قیل فی الاشهر الحرم ثلاثه سرد و هو ذوالقعده و ذوالحجه و المحرم. و واحد فرد و هو رجب. (منتهی الارب). به اعرابیی گفتند آیا ماههای حُرُم را می دانی ؟ گفت: آری سه ماه سرد است و یکی فرد، پس سرد عبارتند از: ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و فرد رجب است و ماههای نخست را بعلت پی درپی بودن و تتابع آنها سرد گویند. (از اقرب الموارد).

سرد. [س َ رَ] (ع مص) پیاپی روزه گرفتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به سَرْد شود. || بیختن و غربال کردن دانه. (دزی ج 1 ص 647).

سرد. [س َ] (ع مص) دراز ادیم دوختن. (منتهی الارب). دوختن چرم را. سِراد. (از اقرب الموارد). رجوع به مصدر مزبور شود. مشک دوختن. (تاج المصادر بیهقی). || سوراخ کردن. (منتهی الارب). سوراخ کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). || زره بافتن. (منتهی الارب). زره پیوستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بافتن زره. (از اقرب الموارد): ان اعمل سابغات و قدرفی السرد و اعمَلوا صالحاً انی بما تعملون بصیر. (قرآن 11/34). || سخن نیکو راندن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || پی هم نقل کردن حدیث را. (منتهی الارب). سرد حدیث و قرائت، نیک کردن سیاق حدیث و قرائت و پیاپی آوردن آنها را. || سرد قرآن، به شتاب و سرعت خواندن آن را. (از اقرب الموارد). || پی هم داشتن روزه را. (منتهی الارب) (آنندراج).

فارسی به انگلیسی

گویش مازندرانی

سرد

سرد سرما

فرهنگ عمید

سرد

آب، هوا یا چیز دیگر که درجۀ حرارت آن کم باشد،
چیزی که دمایش از حد انتظار کمتر باشد: چای سرد،
بی‌اعتنا، بی‌توجه: نگاه سرد،
ناگوار، ناخوش‌آیند: حرف سرد،
بدون جاذبه و گیرایی،
بدون استفاده از اسلحه،
(هنر) رنگی که احساس سرما را در ذهن تداعی می‌کند، مانند آبی،
[قدیمی] یکی از مزاج‌های چهارگانه،


باد

(هواشناسی) هوای متحرک، حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به ‌وجود می‌آید،
‹واد› ورم، آماس، و برآمدگی در بدن یا چیز دیگر،
[مجاز] غرور، نخوت، خودبینی،
* باد بروت: ‹باد‌و‌بروت› [قدیمی، مجاز] خودبینی، خودپسندی، عجب، تکبر، غرور، باد سبلت،
* باد برین (صبا): [قدیمی] بادی که از سمت شرق یا شمال شرقی بوزد: گیتیت چنین آید گردنده بدین‌سان هم / هم باد برین آید و هم باد فرودین (رودکی: ۵۲۷)،
* باد بهاران: باد بهار،
* باد بهاری: بادی که به موسم بهار بوزد، نسیم بهار،
* باد پیمودن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] کار بیهوده کردن: سعدیا آتش سودای تو را آبی بس / باد بیهوده مپیمای که مشتی خاکی (سعدی: لغت‌نامه: باد پیمودن)،
* باد دبور: بادی که از طرف جنوب یا جنوب غربی بوزد،
* باد در سر داشتن: [مجاز] غرور و نخوت داشتن،
* باد سام: [قدیمی]
باد سموم، باد زهرناک، باد زهرآگین،
باد گرم،
* باد سبلت: [قدیمی، مجاز] = * باد بروت
* باد سرخ: ‹سرخ‌باد، بادرو، باد دژنام، بادژ، باد ژفا›
(پزشکی) نوعی بیماری پوستی که به‌وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می‌شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به‌ویژه گونه‌ها است: آن‌ها که گرفتار به بادژنام‌اند / گر رگ نزنند درخور دشنام‌اند ـ مطبوخ هلیله بعد از آن گر نخورند / در طور طریق پخته‌کاری خام‌اند (یوسفی‌طبیب: مجمع‌الفرس: بادژنام)،
[قدیمی] باد سوزان،
* باد سرد:
باد خنک، باد که با سرما همراه باشد،
[مجاز] نفسی که از روی حسرت و ناامیدی از سینه برآورند، آه سرد: مر آن درد را راه چاره ندید / بسی باد سرد از جگر بر‌کشید (فردوسی: ۷/۴۷۶)،
* باد سموم: [قدیمی] = * باد سام
* باد شُرطه: [قدیمی] باد موافق برای کشتی‌رانی، باد مساعد که کشتی را به‌سوی مقصد براند، شرته، شرتا،
* باد شمال: باد یا نسیمی که از سمت شمال می‌ورزد،
* باد صبا: [قدیمی] باد برین، بادی که از سمت شرق یا شمال شرقی بوزد،
* باد صرصر: باد سخت، باد تند و شکننده، تندباد،
* باد فرودین: [قدیمی] بادی که از سمت جنوب یا جنوب غربی بوزد، باد دبور، باد جنوب: خلقانش کرد جامهٴ زنگاری / این تندوتیز باد فرودینا (دقیقی: ۹۵)، گیتیت چنین آید گردنده بدین‌سان هم / هم باد برین آید و هم باد فرودین (رودکی: ۵۲۷)،
* باد کردن: (مصدر متعدی)
دمیدن باد در چیزی،
(مصدر لازم) پرباد شدن داخل چیزی،
(مصدر لازم) ورم کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] فیس‌وافاده کردن، با کبر و غرور رفتار کردن،
(مصدر لازم) [عامیانه] بر جا ماندن و به فروش نرسیدن کالایی،
(مصدر لازم) در بازی ورق، برنده نشدن ورق و باطل شدن آن،
* باد گشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
بر باد شدن، بر باد رفتن، هدر شدن،
هیچ شدن، نابود شدن: کنون آنچ دی بود بر ما گذشت / گذشته همه نزد ما باد گشت (فردوسی: ۵/۲۰۵)،
* باد گلو: = آروغ
* باد گند: (پزشکی) [قدیمی] ورمی که در خایۀ مرد پیدا می‌شود، باد خصیه، باد فتق، فتق،
* باد مخالف: [مقابلِ باد موافق] بادی که برخلاف جهت حرکت کشتی بوزد،
* باد مراد: باد موافق که کشتی را به‌سوی مقصد ببرد،
* باد مفاصل: (طب قدیم) درد مفاصل، رماتیسم،
* بادوبروت: [قدیمی، مجاز] = * باد بروت: چند دعویّ و دَم و بادوبروت / ای تو را خانه چو بیت‌العنکبوت (مولوی: ۱۲۹)،
* بادوبود: [قدیمی، مجاز] کبر، غرور، خودبینی،
* بادوبید: [قدیمی، مجاز]
هدر،
بی‌فایده، بیهوده،
* بر باد دادن: (مصدر متعدی)
به باد دادن،
در معرض باد قرار دادن چیزی تا باد آن را ببرد،
تلف کردن و نابود ساختن چیزی از سرمایه و دارایی خود: عمر پیری چو جوانی مده ای پیر به باد / تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز (ناصرخسرو: ۱۱۱)،
* بر باد رفتن: (مصدر لازم) نابود شدن، تلف ‌شدن، ضایع شدن، از دست رفتن،

فرهنگ معین

بر باد سرد نشاندن

(~. دِ سَ. نِ دَ) (مص م.) دلسرد کردن، نومید ساختن.

معادل ابجد

باد سرد

271

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری