معنی انگشت پیچ

لغت نامه دهخدا

انگشت پیچ

انگشت پیچ. [اَ گ ُ] (اِ مرکب) عهد و شرط و اتفاق. (ناظم الاطباء). عهد و پیمان. (مجموعه ٔ مترادفات ص 252) (غیاث اللغات) (آنندراج):
سررشته ٔ قرار شد از دست و همچنان
انگشت پیچ تا سخن زلف دلرباست.
کمال خجند (از آنندراج).
|| دست آویز. (غیاث اللغات) (آنندراج):
نکته ٔ چون مو شود انگشت پیچ دقتش
حرف بکر و خورده دانش گشت شاه نکته دان.
کمال خجند (از آنندراج).
|| مدخول و اعتراض کرده شده. (ازآنندراج). مورد ایراد. جای ایراد:
بجنبش زبان آوران جمله هیچ
همه حرفها کرده انگشت پیچ.
ظهوری (از آنندراج).
ناف مرکز را چون دایه ٔ قضا به تیغ مشیت برید از نهایت کوچکی جای انگشت پیچ در آن ندید. (ملاطغرا در ثمره ٔ طبی از آنندراج). || انعام اندک. || نام حلوایی. (ناظم الاطباء). چیزی چون بستنی که از سفیده ٔ تخم مرغ زده و آب لیمو و شکر درست کنند. عقیدگونه ای از سفیده ٔ تخم مرغ زده و صورت کفک گرفته با آب لیمو وشکر. (از یادداشتهای مؤلف). || (ص) معارض و مخالف. (ناظم الاطباء).


پیچ پیچ

پیچ پیچ. (ص مرکب) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن. پرپیچ. خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق. (آنندراج). صاحب پیچ بسیار:
کمند گره داده ٔ پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ.
نظامی.
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ.
نظامی.
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.
در ناف جهان که پیچ پیچ است
بادست و چه باد هیچ هیچ است.
نظامی.
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ.
نظامی.
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است.
نظامی.
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده.
نظامی.
با من سخن تو پیچ پیچ است
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است.
نظامی.
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ.
نظامی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی.
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ
تهی بهتر این روده ٔ پیچ پیچ.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
سعدی.
فتادند در عقده ٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ.
سعدی.
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری.
سعدی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
کو با شکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ.
مولوی.
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ.
مولوی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
- زلف پیچ پیچ، مرغول. مجعد. پرشکن. پرخم. دارنده ٔ پیچ و خم بسیار و مشکل.
|| نه راست و مستقیم:
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
|| مضطرب. پیچان:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
فروماند بر جان خود پیچ پیچ.
نظامی.


انگشت

انگشت. [اَ گ ُ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک.بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل:
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.
فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من اِنگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات ص 227).
- انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعه ٔ عاج، پنجه ٔ مرجان، ماشوره ٔ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 51).
- انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن:
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه:
گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج):
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن:
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب اﷲ (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
- || کنایه از روی آوردن به کسی:
انگشت نمای خلق گشتم
وانگشت به هیچ در نسودم.
سعدی.
- انگشت بدندان، متعجب. (مؤید الفضلاء):
از رشک او دبیران انگشتها به دندان
آنگاه دُر ببارد زانگشت خویش و گه زر.
فرخی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.
سعدی.
- انگشت بدندان آوردن، رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- انگشت بدندان داشتن، تعجب کردن:
تقصیر بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جود چشم احسان دارم
از کرده ٔ زشت خویش تا روز جزا
انگشت تحیری بدندان دارم.
محمد صالح (از آنندراج).
- انگشت بدندان (در دندان) گرفتن، تعجب کردن. (از غیاث اللغات). سخت حیران شدن. (یادداشت مؤلف):
بگرفت بدندان، فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم.
عراقی (از آنندراج).
وفود اطراف و سفیران اقطار حاضر شدند و انگشت تعجب در دندان گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 305).
- || حسرت خوردن. (از غیاث اللغات).
- انگشت بدندان گزیدن، تعجب کردن و تحیر نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). متعجب و حیران شدن. (ناظم الاطباء).
- || حسرت و افسوس خوردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سخت پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف): اشک رنگین از فواره ٔ چشم می بارید و انگشت حیرت بدندان ندامت می گزید. (سندبادنامه ص 305).
- انگشت بدندان (در دندان) ماندن، متعجب و حیران ماندن:
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند.
مولوی (مثنوی).
- || در بیت زیر کنایه از واله شدن است:
لب و دندانش چو مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان.
قطران.
- انگشت بدهان نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
بوسه ای خواستم انگشت نهادی بدهان
بر من این کار به یکبار چنین تنگ مگیر.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- انگشت بر آتش زدن، مخالف عقل کارکردن. (از شرح اسکندرنامه از آنندراج).
- انگشت برآوردن، کنایه از تصدیق کردن و اذعان نمودن. (حواشی فیه مافیه ص 240): چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 4).
- انگشت بُران، در حال بریدن انگشت. کنایه از حیرت شدید: زنان مصر انگشت بران در یوسف می نگریستند. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر جبین نهادن، سلام کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 215):
چرخ تعظیم درت را مه و سال
برجبین می نهد انگشت هلال.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت بر چشم (بر دیده) نهادن، قبول کردن و مسلم داشتن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). قبول کردن فرمان. (از غیاث اللغات). قبول کردن و پذیرفتن و چشم بستن. (از آنندراج):
نهاد انگشت بر چشم، آن پریوش
زمین را بوسه داد و گفت شب خوش.
نظامی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر چشم انگشت.
نظامی.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بر چشم انگشت.
سلیم (از آنندراج).
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو برخاک نهد پیشانی
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
می کنم هرگاه از جانان نگاهی التماس
می نهد بردیده انگشت، التفاتش را ببین.
غنی (از آنندراج).
- انگشت بر (به) چیزی نهادن و در چیزی کردن و انگشت گذاشتن و نهادن بر چیزی، دخل و اعتراض کردن، چنانکه گویند: من چندین بار ترا گفتم که انگشت در کار من مکن. (آنندراج).
- || عیب و ایراد گرفتن ونکته گیری کردن:
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.
انوری.
هرکه خواهد که در این طایفه انگشت خلاف
بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
گر نهد انگشت اکنون دست موسی رارواست
چون شعاع رای او بر اوج شعری می رود.
شمس طبسی (از آنندراج).
- انگشت بر حرف زدن، نکته گیری و عیب گرفتن. (هفت قلزم).
- انگشت بر حرف (گفتار) نهادن، عیب گرفتن و نکته گیری کردن. (از برهان قاطع). برگفته ٔ کسی انگشت نهادن یا گذاشتن، گفتار او را رد کردن. (از یادداشت مؤلف):
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
ترا حرفی بصد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
سعدی (بوستان).
بس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
سعدی (بوستان).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
گربنالم چو نی انگشت منه بر حرفم
هرکه زخمی خورد البته فغانی دارد.
خجندی.
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین در انجمن خاموش باش.
صائب (از آنندراج).
- انگشت برداشتن، راست کردن متعلم انگشت خویش را به نشانه ٔ حاضر داشتن جواب سؤال معلم. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر در زدن، استجازت بازکردن در. (غیاث اللغات) (آنندراج):
بکاشانه ٔ باد اگر سر زند
پی رخصت انگشت بر در زند.
ظهوری (در صفت نورس از آنندراج).
- انگشت بر دندان، متعجب:
عوام خلق به انگشت می نمایندت
من از تحیر انگشت خویش بر دندان.
سعدی.
- انگشت بر دهان گذاشتن، حسرت و افسوس خوردن.
- || متعجب شدن و تحیر داشتن. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء).
- || اشاره کردن به خاموشی. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
- || خاموش شدن. (ناظم الاطباء).
- انگشت بر دهان نهادن، افسوس کردن.
- || متحیر شدن.
- || اشارت کردن دیگری را به سکوت. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت بر دهان (در دهان) ماندن، سخت شگفتی نمودن. نهایت متحیر گشتن. (یادداشت مؤلف):
فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر.
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان.
ظهیر.
در آینه نگه کن تا خویشتن ببینی
در حسن خود بماند انگشت بر دهانت.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان می ماند.
سعدی.
- انگشت بر کسی خاییدن، نوعی از تهدید که اقویا بر ضعفا کنند. (آنندراج). تهدید و تخویف نمودن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 101):
لعلت اندر سخن شکرخاید
رویت انگشت بر قمر خاید.
خاقانی (از مجموعه ٔ مترادفات ص 202).
- انگشت بر لب بردن، کنایه از بحرف آوردن کسی ساکت را. (انجمن آرا).
- انگشت بر لب زدن، کسی را بر سر حرف آوردن. (برهان قاطع). کسی را بحرف آوردن. (ناظم الاطباء). کسی را بسخن آوردن و گویا گردانیدن. استدعای سخن. (غیاث اللغات):
هزار صاعقه پنهان بزیر لب دارم
بروبرو مزن انگشت بر لبم زنهار.
پیامی (از فرهنگ ضیا).
- انگشت بر لب کسی زدن، منع کردن از سخن گفتن (ظاهراً از اضداد است). (از آنندراج):
حرفی بگوش داغ چو خوناب می زنم
انگشت زخم بر لب سیلاب می زنم.
تنها (از آنندراج).
بازم خروش دل بزبان جوش می زند
انگشت ناله بر لب خاموش می زند.
ناصح (از آنندراج).
- انگشت بر لب گرفتن، تعجب کردن:
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه گوید نباشد شگفت.
سعدی (بوستان).
- انگشت بر نمک سودن، سوگند خوردن و عهد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- انگشت به شیر زدن، دسیسه کردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از دست تحریک در کار داشتن. (فرهنگ عوام).
- انگشت به گوش نهادن، بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج):
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت به گوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد.
کلیم (از آنندراج).
- انگشت به لب نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
تا فروزان شده در اوج صفا مهر رخت
ماه انگشت به لب می نهد و خاموش است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- انگشت پنجم، انگشت خرد. خنصر.
- انگشت چهارم، بنصر.
- انگشت ِ حلقه، بنصر. (آنندراج).
- انگشت ْ حلقه (بفک اضافه)، انگشتری. (ناظم الاطباء).
- انگشت خایان، در حال افسوس خوردن:
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان.
نظامی.
و رجوع به انگشت خاییدن شود.
- انگشت خرد، خنصر.
- انگشت خردک، کالوچ، خردک، کلیک. انگشتک. خنصر. (یادداشت مؤلف).
- انگشت خواره، انگشت گزنده. (آنندراج). خاینده ٔ انگشت:
بشو پروانه ٔ حسن از نظاره
مشو مانند شمع انگشت خواره.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به انگشت گزیدن شود.
- انگشت خوردن، انگشت خاییدن. انگشت گزیدن:
سازم شده از تو پرده ٔ سوز
انگشت خورم چو شمع تا روز.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت دراز، انگشت میانه که بعربی وسطی خوانندو آنرا انگشت مِهین هم خوانند. (آنندراج).
- انگشت در چشم کردن، مزاحمت و تعرض کردن. (آنندراج):
شد کیسه تهی دیده ام از اشک و ز طعن
هر دم مژه انگشت کند در چشمم.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- انگشت در دهان کردن، تعجب کردن و حیران ماندن. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 93).
- انگشت در دهان مار کردن، کنایه ازانجام دادن کار پرخطر:
مکن بحلقه ٔ آن زلف تابدار انگشت
که هیچکس نکند در دهان مار انگشت.
محمدقلی سلیم (از فرهنگ شعوری).
- انگشت در دهان ماندن، متأسف ماندن. (غیاث اللغات).
- || متعجب ومتحیر ماندن. (آنندراج):
در تماشای آن زبر تا زیر
ماند انگشت در دهان تا دیر.
میرخسرو (آنندراج).
- انگشت در دهن گرفته، متعجب:
صیاد بر آن نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند.
نظامی.
- انگشت در سوراخ مار (کژدم) کردن، کنایه از دیده و دانسته خویشتن را در معرض هلاک افکندن. (آنندراج):
زال جهان را شده ای خواستگار
کرده ای انگشت به سوراخ مار.
وحید (از آنندراج).
دگرره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی (از آنندراج).
- انگشت در کاری داشتن، دخالتی نهانی در آن کار دارا بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشت درکردن، سخت جستجو کردن. نیک تفحص کردن: گفت [محمود] بدین خلیفه ٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه ٔ جهان و قرمطی می جویم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 183).
- انگشت دشنام، کنایه از انگشت نهادن باشد چه در عوض آن دشنامی خواهد شنید. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مرادف انگشت رد و این مجاز است. چرا که عوض آن دشنام خواهد شنید. (آنندراج).
- || سبابه. رجوع به سبابه شود.
- انگشت رد، مرادف دست رد. انگشت اعتراض. انگشت دشنام. (از آنندراج):
بود حسن آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد.
حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج).
- انگشت رس، مجازاً، مورد ایراد. دارای عیب. که بر آن خرده گیرند:
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تو بی زحمت انگشت کس.
نظامی.
- انگشت رساندن، تحریک کردن: فلانی انگشت رساند و این جدال را برپا کرد. (فرهنگ عوام).
- || فروکردن انگشت به مقعد کسی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- انگشت زائد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب انگشت زیاد شود.
- انگشت زنان، در حال انگشت زدن. در حال بشکن زدن:
باغی است چو نوبهار و از رنگ خزان
عیشی که بعمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو بمانده انگشت گزان.
انوری (از انجمن آرا).
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
و رجوع به انگشت زدن و انگشتک زدن و انگشتک زنان شود.
- انگشت زنهار، انگشت شهادت که مغلوب جهت امان خواستن و پناه جستن پیش غالب برمی دارد. (غیاث اللغات):
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب.
- انگشت زیاد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج):
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاد است.
دانش (از آنندراج).
می شود افزون طلب بی دخل در کار جهان
در شمار دست کوتاه است انگشت زیاد.
تأثیر (از آنندراج).
- انگشت زینهار، انگشت زنهار:
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار.
سلمان (از فرهنگ ضیا).
ورجوع به انگشت زنهار در همین ترکیبات شود.
- انگشت زینهار برآوردن، بلند کردن انگشت زنهار:
انگشت زینهار برآورد نیشکر
تا تلخکامیم به نی بوریا رسید.
میرصیدی طهرانی (از آنندراج).
- انگشت سای، به انگشت ساییده.به انگشت محو شده. در بیت زیر ظاهراً کنایه از موردایراد قرار گرفته است:
زان نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 30).
- انگشت سترگ، انگشت نر. انگشت ابهام. (آنندراج).
- انگشت سمین، انگشت نر. انگشت ابهام. (از آنندراج) (مؤید الفضلاء).
- انگشت شَک، انگشت شهادت. (برهان قاطع) (آنندراج). انگشت سبابه. (از ناظم الاطباء).
- انگشت شکر، انگشت شهادت. (از فرهنگ ضیا).
- انگشت شکم، به اصطلاح لوطیان، نره. (آنندراج). نره و آلت تناسل مردان. (از ناظم الاطباء):
در دیده ٔ پشتت کنم انگشت شکم را.
؟ (از آنندراج).
- انگشت شهادت، سبابه. (ناظم الاطباء). کنایه از انگشت سبابه و این در معنی اقرار مستعمل است از جهت آنکه در تشهد آن را برمی دارند. (از آنندراج): چنار از هر ورق دست نیاز بسوی او باز کرد و پنج انگشت از هر شاخ انگشت شهادت بوحدانیتش دراز. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 8).
شب که در بزم سخن از رخ خوب تو گذشت
شمع پیش از همه انگشت شهادت برداشت.
خالص (از آنندراج).
برای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع انگشت شهادت کرد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شهادت شود.
- انگشت شهد، انگشت به شهد آلوده:
تا بکاری می کشد انگشت شهدی روزگار
می نهد چون نی به هر بند از دو جانب خنجرش.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- انگشت شهین، ابهام. (ناظم الاطباء).
- انگشت عسل، انگشت بشهد آلوده. (از آنندراج):
شمع را چشم مگس شیرین نمی بیند ولی
هست انگشت عسل در دیده ٔ پروانه ها.
وحید (از آنندراج).
- انگشت عسل بدیوار کشیدن، کنایه از هنگامه برپا کردن یعنی چنانکه مگسها بر سر عسل فراهم آیند درآن معرکه گرد آیند. (آنندراج):
فتنه سازند به شیرین سخنی ّ و چه عجب
گر بدیوار کشد شیطان انگشت عسل.
باقر (از آنندراج).
- انگشت غماز، انگشت سبابه. (از التفهیم).
- انگشت کشیده داشتن از چیزی، کنایه از دخل و اعتراض نکردن و عیب نگرفتن. (از آنندراج):
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که روز عمر تو کوتاه چون قلم نشود.
صائب (از آنندراج).
- انگشت کوچک، خنصر. (آنندراج).
- انگشت کوچک فلان نبودن یا نشدن، در مقام مقایسه خیلی از او کوچکتر و پست تر بودن.
- انگشت کهین، خنصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشت خنصر. (هفت قلزم):
از حاتم ورستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم.
عنصری.
- انگشت گرفتن، شماره کردن و حساب کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از شمردن و حساب کردن. (انجمن آرا):
چون گل تازه خطاهاش به انگشت مگیر
مجمر آساش فروگستر دامان بر سر.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- انگشت گزان، در حال انگشت گزیدن. در حال افسوس خوردن:
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی (از انجمن آرا).
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان وانگشتان گزان.
مولوی.
- انگشت مِهین، انگشت وسطی.
- انگشت میانه، انگشت وسطی. (ناظم الاطباء).
- انگشت ندامت، انگشت پشیمانی. (آنندراج).
- انگشت نر، ابهام.
- || انگشت بزرگ پا. (ناظم الاطباء).
- انگشت نیل، نشان فقر. (هفت قلزم). نشان فقر و علامت درویشی. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت نیل کشیدن، رسوا کردن. (ناظم الاطباء). کنایه ازرسوایی. (برهان قاطع):
آب رود نیل را از دست ناید دفع پیل
عشق یوسف بر زلیخا چون کشد انگشت نیل.
محتشم.
- || اظهار فقر و پریشانی نمودن. (ناظم الاطباء).
- || ترک دادن کاری. (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). ترک کردن. (غیاث اللغات).
- انگشت نیل بر خانمان کشیدن، کنایه از خانمان بباد دادن. (آنندراج):
یا مرو بایار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی (آنندراج).
- به انگشت نمودن، با انگشت بسوی کسی اشاره کردن. نشان دادن کسی یا چیزی به انگشت بسبب شهرت وی:
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.
سعدی.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
اگر ببام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت در دهان ماند.
سعدی.
- پنج انگشت، انگشته. رجوع به انگشته شود.
- ده انگشت به خون کسی فروبردن، سخت آزار دادن کسی به حد کشتن وی. کشتن:
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرد به خونم.
سعدی.
- امثال:
انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306). و رجوع بهمین کتاب شود.
انگشت به بینی نمی توان کرد، در اینجا جاسوس بسیار است، یا این مرد سخن چین است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت بدر کسی مزن تا در تو بمشت نکوبند
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به درکوفتنت مشت.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت نمک است خروار هم نمک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 308).
پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
پنج انگشت یکی نمیشود. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 716).
ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده.
همه کس به یک خوی و یک خاست نیست
ده انگشت با یکدگر راست نیست.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 842).
صورتش یک انگشت شده، سخت نحیف و نزار گشته. (یادداشت مؤلف).
مثل انگشت پیچ، شربتی سطبر و زفت. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405). و رجوع به انگشت پیچ شود.
مثل انگشت لیشته، بتمامی عریان. شبیه به: اعری من اصبع. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405).
نه یکسان روید از دستی ده انگشت.
نظامی.
نظیر: ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1865).
هرکسی انگشت خود یک ره کند در زورفین.
منوچهری.
نظیر: عاقل دوبار فریب نخورد. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1941). و رجوع کتاب شود.
همه انگشت یکسان نیست بر دست.
(اسرارنامه).
نظیر: پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1995).
|| واحد پیمایش است، 27 صدم متر تخمیناً. (یادداشت مؤلف). چون شش جو بهم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت باهم نهاده قبضه ای بود. (یواقیت العلوم). نزد ارباب مساحات مقدار شش جو باشدشکم ها بهم نهاده. (دمشقی). گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت پس یک گز عبارت از 24 انگشت است. (تاریخ قم ص 109). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ گز است و هر انگشتی معادل است با شش جو که شکمهای ایشان بیکدیگر بازنهاده باشد. (جهان دانش): جزوهای مقیاس چنداند؟ اصابعاند و اجزا و اقدام. اگر مقیاس بدوازده بخش راست بکنی نامشان اصابع بود ای انگشتان. (التفهیم ص 182). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد. (نوروزنامه).

انگشت. [اَ گ ِ] (اِ) محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامه ٔ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء): سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه ٔ مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
انگشت بر روش بمانند تگرگ است
پولاد بر گردن او همچون لادست.
ابوطاهر خسروانی.
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند.
فردوسی.
از او صد رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.
فردوسی.
سرد آهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود در دم در دست من انگشت.
عسجدی (از انجمن آرا).
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان تار و تاریک دود از دهن.
(گرشاسب نامه ص 186).
بچهره چو انگشت هریک برنگ
ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ.
(گرشاسب نامه ص 59).
چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود.
(گرشاسب نامه ص 144).
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر.
قطران.
گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
معزی.
حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته ٔ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295).
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچه ٔ هیزم شکن تبر زده یکبار.
سوزنی.
آتش از انگشت بین سر برزده
روم از هندوستان برخاسته.
خاقانی.
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
چو انگشت سیه روگشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335).
بر درختی که پرگره شد و زشت
درزنند آتش و کنند انگشت.
اوحدی.
وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت
ساختندش به بیشه ها انگشت.
اوحدی.
ور وسمه کنی بر ابروی زشت
چون سبزه بود به روی انگشت.
امیرخسرو دهلوی.
- انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش.
- گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن:
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.

انگشت. [اَ گ َ ؟] (اِ) برزیگر صاحب سامان. و رجوع به انگشته و حاشیه ٔ آن شود.


پیچ

پیچ. (اِ) اسم از مصدر پیچیدن. هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده. گردش. گشت. خمیدگی. کجی. چرخ. ثنی. مطوی. عطف. تاب. خم. تا. انثناء. حلقه. شکن. تای. ماز:
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و جعد و شکن.
فرخی.
بحلقه کرده همی زلف او حکایت جیم
به پیچ کرده همی جعد او حکایت لام.
فرخی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندر آن پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
بجعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار.
فرخی.
سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد
زلف آن نکو بودکه بدو در عقد بود.
منوچهری.
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز.
منوچهری.
ناساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهد میان ما بماند بی پیچ.
(از اسرارالتوحید).
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.
ناصرخسرو.
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده.
خاقانی.
کور؛ پیچ از هر چیزی و پیچ دستار. (منتهی الارب). || آنجا که چیزی بسوی دیگر رود برخلاف سوی اولین خود. آنجای از کوچه یا خیابان که راه بگردد مثلاً راه شمالی و جنوبی، شرقی و غربی شود یا بالعکس. آنجا که ناگزیر راه بسوی دیگر رود و از جهتی بجهت دیگر منحرف شود: پیچ خیابان و پیچ کوچه و پیچ رود؛ خم خیابان و خم کوچه و خم رود. محل گردش خیابان و کوچه و رود. || (نف مرخم) مخفف پیچنده. که پیچد. || (ن مف مرخم) پیچیده: کاهوی پیچ. کلم پیچ. کتیرای پیچ.
ترکیب ها (در دو معنی اخیر):
- انگشت پیچ. بادپیچ. بارپیچ. بسیارپیچ. برپیچ:
چو طالع ز ما روی برپیچ شد
سپر پیش تیر قضا هیچ شد.
سعدی.
پاپیچ. پای پیچ:
بدو گفت روزی که دارم بسیچ
گرم پیش پا زد فلک پای پیچ.
نظامی.
رجوع به پاپیچ شود.
چرخ پیچ:
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ.
نظامی.
سرپیچ (در چراغ). سرپیچ (که سر پیچد). پیچ واپیچ. پیچ اندر پیچ. پیچاپیچ. پی پیچ. حناپیچ. زورپیچ (دل پیچه، پیچ). سیگارپیچ. رختخواب پیچ. سؤال پیچ. طناب پیچ. عنان پیچ. عمامه پیچ. فحش پیچ (ناسزا گفتن بسیار). قباله پیچ. کاغذپیچ (بسیار بکسی نامه فرستادن). گلوله پیچ (گلوله باریدن علی الدوام). گوش پیچ (گوشمال):
وگر نه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ.
نظامی.
گل پیچ. مارپیچ (خمیده چون مار). معنی پیچ. مچ پیچ. نمدپیچ. نیزه پیچ. نی پیچ (قلیان). نسخه پیچ. نخ پیچ. || (اِ) مقابل مُهره. میخ به اشکال گوناگون که بر دیواره ٔ آن فرورفتگی و برآمدگی از بر یا از نیمه تا فرود بگردد.
|| رزه ای که ته آن پیچ دارد. پیچ حلقه دار.
|| کلیدگونه ای بر یک سوی سرپیچ لامپا که در میان چرخی خرد و با دندانه دارد و از درون سرپیچ بگذرد و با گرداندن آن دندانه های چرخ به فتیله درآویزد و بر اثر گرداندن فتیله را فرود برد و برآورد. || جنسی از قفل که انواع دارد، مقابل پرده دار. || آلتی فلزین نوک تیز و پیچان که بدان چوب پنبه ٔ سر بطری را بیرون کشند. || بخاری. قسمی بخاری آهنین. بخاری که از آهن یا چدن و کاشی و امثال آن سازند. || قسمی دوختن. || نامی نوع گلها و گیاهان پیچنده را. هر گل که ساق محکم ندارد و بر درخت یا دیوار یا طناب پیچد. هر گیاه که بر درخت یا دیوار دَوَد. نوع گیاهان که بر درختان بر شوند و زینتی بوند. انواع درختها که بر درخت یا ستون بپیچد و بالا خزد. هر برگ و گل زینتی که ساق باریک و پیچان دارد. قسمی عشقه و آن را انواع است: پیچ امین الدوله، پیچ معین التجاری، پیچ بادنجانی، پیچ تلگرافی، شمعدانی پیچ، که شاخهای دراز و پیچان دارد. || دل پیچه. پیچاک. مغص. سحج. زورپیچ. شکم روش. پیچش. درد در امعاء.دردی در امعاء چون با اسهال باشد. اسهال پیچ، ذرب. (تاج المصادر بیهقی). || مثنوی پیچ، نوعی آهنگ بهنگام خواندن اشعار مثنوی مولوی. || بهندی اسم تخم نباتات است.


پیچ پیچ کنان

پیچ پیچ کنان. [ک ُ] (نف مرکب، ق مرکب) صفت فاعلی بیان حالت. حلقه بر حلقه گرد خود برآینده. بس گرد خویش برآینده. پیچ و خم بسیار برآورنده. پیچ پیچ رونده. پیچان رونده. حلقه زننده:
..........................................
دید دودی چو اژدهای سیاه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعودفلک بسیج کنان.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

انگشت پیچ

‎ هر چیز غلیظ و بسته که دور انگشت پیچد مانند: عسل شیره دوشاب، (اسم) عهد شرط پیمان، انعام اندک. ‎، معارض مخالف، (اسم) حلوایی استکه از قند زاج سفید تخم مرغ عرق بید مشک آب لیمو و هل تهیه کنند.


پیچ پیچ

(صفت) با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ ‎0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف) . -3 پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی) -4 پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ خ هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر) -5 نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)


پیچ در پیچ

(صفت) دارای پیچ و خم پر پیچ و خم پیچا پیچ پیچ اندر پیچ: دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران. (منوچهری)

فرهنگ عمید

انگشت پیچ

هر‌چیز غلیظ و سفت نظیر عسل و شیره که دور انگشت پیچیده شود،
نوعی شیرینی خشک به شکل ورقه‌های لوله شده که با خمیر شیرینی، خاک قند، هل، گلاب، و زاج سفید درست می‌کنند،
[قدیمی] عهد، پیمان،
[قدیمی] شرط،
[قدیمی، مجاز] دست‌آویز،


انگشت

(زیست‌شناسی) هریک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن‌ها ناخن روییده است،
(ریاضی) واحد اندازه‌گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی‌متر،
[عامیانه، مجاز] مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود،
* انگشت ‌اشاره (شهادت، سبابه، زنهار): [مجاز] انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه،
* انگشت حلقه (بنصر): انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می‌اندازند،
* انگشت خُرد (کِهین، خنضر): [قدیمی] انگشت کوچک دست،
* انگشت شست (ابهام، ‌نر، مِهین): انگشت بزرگ دست،
* انگشت میانه: انگشت وسطی دست،

فرهنگ معین

انگشت پیچ

(ص مر.) هر چیز غلیظ و سفت مانند عسل، شیره، معارض، مخالف، انعام اندک، (اِمر.) شرط، پیمان، نوعی حلوا، نوعی گز به صورت شیره سفید رنگ غلیظ و چسبنده. [خوانش: (اَ گُ)]

حل جدول

انگشت پیچ

سوغات شهر همدان

آشپزی

طرز تهیه انگشت پیچ

طرز تهیه: شکر را در یک قابلمه بزرگ بریزید و تا جایی که یک بند انگشت روی آن را بگیرد، آب اضافه کنید. قابلمه را روی حرارت متوسط قرار دهید.
بعد از این که شربت قوام آمد، جوهر لیمو را داخل آن بریزید. اجازه دهید تا مخلوط بجوشد سپس تست کنید که شربت حسابی کشدار شده باشد. حال حرارت را خاموش کنید و اجازه دهید تا کمی خنک شود.
حین این که شربت خنک می شود،   سفیده ها را به میزانی که پف کند هم بزنید. سپس آن را به شربت اضافه و آنقدر هم بزنید تا مواد کاملا سفید و یکدست و کش دار شود. انگشت پیچ آماده است،  اما می توانید برای بهتر شدن  عطر و طعم آن، گلاب هم اضافه کنید و در زمان هم زدن مواد از مقداری دارچین استفاده کنید.

معادل ابجد

انگشت پیچ

786

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری