معنی ازدحام
لغت نامه دهخدا
ازدحام. [اِ دِ] (ع مص) انبوهی کردن بر. (مجمل اللغه) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زحام. زحمت. تزاحم. (مجمل اللغه). مزاحمت. بک. مک. هجوم و انبوهی کردن. (مؤید الفضلاء): که غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکنند. (گلستان). || فراهم آمدن. (منتهی الارب). || (اِ) انبوه. (غیاث اللغات). جمعیت. || انبوهی. کبکبه.
- ازدحام کردن، تتایع. (از منتهی الارب). مزاحمت. تزاحم.
فارسی به انگلیسی
Confluence, Cram, Crush, Mob, Press, Rabble, Rush, Swarm, Throng
فارسی به ترکی
izdiham
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجتماع، جمعیت، جنجال، شلوغ، شلوغی، نفوس، شورش، غوغا، هجوم، هنگامه،
(متضاد) خلوت
فارسی به عربی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
(اِ دِ) [ع.] (مص ل.) انبوه شدن، انبوه جمعیت، مزاحمت، تزاحم. ج. ازدحامات.
فرهنگ عمید
هم فشار آوردن جمعیت و هنگامه برپا کردن،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
انبوهی
عربی به فارسی
فشردن , چلا ندن , له شدن , خردشدن , باصدا شکستن , شکست دادن , پیروزشدن بر
فارسی به آلمانی
معادل ابجد
61