معنی آوازه خوان

لغت نامه دهخدا

آوازه خوان

آوازه خوان. [زَ / زِ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه شغلش خواندن آواز است. مُغنی. خواننده. قوال. خنیاگر. || مغنیه. مطربه. عالمه. قینه (چون خواننده زن باشد).


آوازه

آوازه. [زَ / زِ] (اِ) آوا. آواز. صوت:
دل چو خم چند برآوازه نهی
ناید آواز جز از خم ّ تهی.
جامی.
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب.
|| خبر. آگاهی. اطلاع:
بدین آوازه هرجائی که شاهیست
بغایت ناشکیب و بی قرار است.
مسعودسعد.
ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمد بر من بلطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه.
محمدبن یحیی ̍.
|| صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چَو:
بر اینگونه بر نام وآوازه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت.
فردوسی.
و نام و آوازه ٔ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه).
آوازه فراخ شد بعالم
درگاه تو را به تنگ باری.
خاقانی.
در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان).
چو بهمن بزابلستان خواست شد
چپ افکند آوازه وز راست شد.
سعدی.
بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
|| شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک.نام آوری. نام:
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی ّ و آوازه اش همرهند.
سعدی.
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
ترا سعی و جهد ازبرای خداست.
سعدی.
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش.
سعدی.
فضل باید برای آوازه
اصل ناید برون ز دروازه.
مکتبی.
|| شهرت بد. بدنامی:
زنامهربانی که در دورتست
همه عالم آوازه ٔ جور تست.
سعدی.
کی آنجا دگر هوشمندان روند
چو آوازه ٔ رسم بد بشنوند؟
سعدی.
|| غناء. نوا. سرود. صوت حسن. || زمزمه. || نغمه. آهنگ. لحن. آواز.
- آوازه خوان، مغنی. مغنیه.
- آوازه شدن، مشهور گشتن. مایه ٔ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ).
- آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سَمَر گشتن.
- || مجازاً، درگذشتن. مردن.
- شش آوازه، سَلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت.

آوازه. [زَ] (اِخ) نام دژی بترکستان که پرموده پسر ساوه شاه گنج خویش در آن نهفت و پس از شکست یافتن از بهرام چوبینه در آن تحصن جست:
دژی داشت پرموده آوازه نام
از آن دژ بدی ایمن و شادکام
چو کین پدر در دلش تازه شد
از آنجایکی سوی آوازه شد.
فردوسی.


آوازه خوانی

آوازه خوانی. [زَ / زِ خوا / خا] (حامص مرکب) عمل وشغل آوازه خوان. تغنی. خوانندگی. قوّالی. خنیاگری.


عالی آوازه

عالی آوازه. [زَ / زِ] (ص مرکب) خوش آواز. خوش خوان:
که دیدت بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازه تر بلبلی.
نظامی.
|| نامور. مشهور. بلندنام:
نظامی بدوعالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد.
نظامی.


خوان

خوان. [خوا / خا] (نف مرخم) مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.
- آفرین خوان، آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید:
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روزباد آفرین خوان او.
نظامی.
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی.
گزیده کسی کو بفرمان اوست
بر او آفرین کآفرین خوان اوست.
نظامی.
- آوازه خوان، کسی که آواز خواند. کسی که برای خوش آمد دیگران آهنگهای خوش خواند.
- ابجدخوان، آنکه تازه تعلیم گرفته است: کودک ابجدخوان، طفل نوآموز.
- افسون خوان، آنکه افسون خواند. جادوگر.
- امام خوان، آنکه در تعزیه ها نقش امام دارد.
- انگشت اﷲخوان، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- پیش خوان، آنکه در جمع نوازندگان قبل از همه می خواند.
- || پامنبری.
- تسبیح خوان، دعاخوان. ثنای حق گو:
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
- تعزیه خوان، آنکه تعزیه را اداره میکند.
- ثناخوان، مدح گو. ثناگو.
- چاوش خوان، آنکه قبل از قافله های زیارتی راه افتد و ادعیه ٔ مذهبی خواند.
- خدای خوان، آنکه همیشه نام خدا بر زبان دارد. مرد مقدس:
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- خروس خوان، آن ساعت از صبحگاهی که وقت خواندن خروس است. صبح زود.
- خوشخوان، خوش آواز.
- درازخوان، زیاده روی کننده در خواندن.
- درس خوان، آنکه درس خواند. کنایه از شاگرد جدی در تعلم.
- دعاخوان، آنکه دعا خواند. دعاگو:
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می تندی که مرغم نیست بر خوان.
سعدی.
- ذکرخوان، ذکرگو. آنکه ذکر گوید.
- راست خوان، آنکه بکوک راست سازهای تاری خواند.
- روزنامه خوان، روزنامه خواننده. کنایه از کسی که همیشه روزنامه خواند.
- روضه خوان، آنکه روضه خواند.
- ریزه خوان، کوته خوان.
- زندخوان، خواننده ٔ کتاب زند.
- زیارت خوان، آنکه در امامزاده ها زیارت می خواند.
- زینب خوان، آنکه نقش حضرت زینب را در تغزیه ها بازی کند.
- سحرخوان، مرغی که در سحر آواز سر دهد. کنایه ازخروس:
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم.
سعدی.
- سرودخوان، آوازه خوان.
- شِمْرخوان، آنکه در تعزیه ها نقش شمر دارد.
- صبح خوان، مرغی که در وقت صبح خواند.
- علم خوان، متعلم. آنکه بعلم پردازد.
- غزل خوان، آنکه غزل خواند. کنایه از عاشق:
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.
سعدی.
- || در اصطلاح لوطیان، داش مشهدی.
- فریادخوان، ناله کن. آنکه فریاد کند و بی تابی نماید. فریادکننده و بانگ برآورنده:
نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان.
سعدی.
بسی گشت فریادخوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس.
سعدی.
- قرآن خوان، قاری. آنکه شغل قرآن خوانی دارد:
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قران خوان طوطیانند ای رسول.
ناصرخسرو.
- کتاب خوان، آنکه بسیار و پیوسته کتاب خواند. کنایه از مرد عالم.
- گورخوان، قرآن خوان در قبرستان.
- لغزخوان، کنایه گو. آنکه تعریض در حق مردمان بکار برد.
- مخالف خوان، آنکه در دستگاه آواز قسمت مخالف را می خواند. رجوع به مخالف خوان در ذیل مخالف شود.
- || در تداول، آنکه در هر امری با رأی دیگران مخالفت کند.
- مدحت خوان، مدح گو. مدح خوان:
چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی.
- مدح خوان، مدح گو. ثناخوان:
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
زآواز بلبلان سخنگوی مدح خوان.
خاقانی.
- مدیحه خوان، مدح گو.
- مرثیه خوان، آنکه مرثیه خواند.
- نامه خوان، آنکه نامه خواند. کنایه از کسی است که با خواندن نامه بر بیسوادان گذران کند.
- نسک خوان، آنکه نسک که قسمتی از کتاب زردشتیانست خواند.
- نوحه خوان، آنکه نوحه خواند.
- وردخوان، وردگو. ذکرگو.
|| طلب کننده. (ناظم الاطباء). || سؤال کننده. پرسنده. درخواست کننده، دعوت کننده. (ناظم الاطباء).

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

آوازه خوان

(~. خا) (ص فا. ص مر.) کسی که آواز خواند، خواننده حرفه ای.

فرهنگ عمید

آوازه خوان

‹آوازخوان›
کسی که پیشه‌اش آوازه‌خوانی است، خواننده،
کسی که آواز خوب دارد و به همراه آهنگ خوب می‌خواند،


آوازه

صیت، شهرت: به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان / سه کس برند رسول و غریب و بازرگان (سعدی: ۷۵۱)،
بانگ، صوت،
نغمه،

فرهنگ فارسی هوشیار

آوازه خوان

(اسم صفت) کسی که آواز خواند خواننده حرفه یی مغنی.


آوازه خوانی

عمل و شغل آوازه خوان تغنی خنیاگری.


ملک آوازه

بلند آوازه (صفت) بلند آوازه مشهور.

معادل ابجد

آوازه خوان

677

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری