معنی گسل

فرهنگ فارسی هوشیار

گسل

(اسم) در بعضی ترکیبات بمعنی گسلنده آید: جان گسل پیمان گسل مهر گسل.


گسل کردن

(مصدر) فرستادن: این گفت و لشکر را گسل کرد.


پروین گسل

(اسم) از هم گسلنده ستاره های پروین گسلنده ثریا: (اینت لطف دل که از یک مشت گل ماه او چون میشود پروین گسل. ) (مثنوی)

فرهنگ معین

گسل

(گُ س) (پس.) با بعضی واژه ها، معنای گسلنده می دهد. مانند: پیمان گسل.

(گُ سَ) (اِ.) شکست در بخشی از پوسته جامد زمین که باعث جابه جایی چینه ها می شود.

لغت نامه دهخدا

گسل

گسل. [گ ُ س ِ / س َ] (اِمص) گسیختن. (برهان). || (نف) گسلنده:
کدام است گفت از شما شیردل
که آید سوی نیزه ٔ جان گسل.
فردوسی.
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
دلبندم آن پیمان گسل، منظور چشم آرام دل
نی نی دلاَّرامش مخوان کز دل بِبُرد آرام را.
سعدی.
|| رهاشونده. || (ن مف) گسیخته و رهاشده. || شکافته شده. (ناظم الاطباء).


گسل کردن

گسل کردن. [گ ُ س ِ ک َ دَ] (مص مرکب) مخفف گسیل کردن: این بگفت و لشکر را گسل کرد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). رجوع به گسیل کردن شود.


گریبان گسل

گریبان گسل.[گ ِ گ ُ س ِ] (ن مف مرکب) گریبان گسلیده. گریبان پاره.گریبان چاک. || مجازاً شکفته:
غنچه که با باد گشایدش دل
شد هم از آن باد گریبان گسل.
میرخسرو (از آنندراج).
رجوع به گریبان شود.


غم گسل

غم گسل. [غ َ گ ُ س ِ / س َ] (نف مرکب) آنچه یا آنکه غم را ببرد. غمزدا. آنچه یا آنکه رشته ٔ غم را بگسلد:
سپهدار و گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.
(گرشاسب نامه).


نیم گسل

نیم گسل. [گ ُ س ِ] (ن مف مرکب) نیم گسسته. نیم گسلیده. شل شده:
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیر اخسیکتی.


دل گسل

دل گسل. [دِ گ ُ س َ /س ِ] (نف مرکب) دل شکن. نومیدکننده. که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید:
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کرده است پرداغ دل.
فردوسی.
که از شاه ایران نپیچد به دل
نباشد به کاری ورا دل گسل.
فردوسی.
همان به کزاین زشت اندیشه دل
بشویم کنم چاره ٔ دل گسل.
فردوسی.
جام جم خاص تست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری.
خاقانی.
|| دست بردارنده. قطعامیدکننده. منصرف شونده:
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفته ٔ خود نیم دل گسل.
فردوسی.
- دل گسل شدن، منصرف شدن. قطع امید کردن. قاطع امید شدن:
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود زآزروهای او دل گسل.
فردوسی.
|| که دل بگسلد. گسلنده ٔدل. پاره کننده ٔ دل. نابودکننده:
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل.
فردوسی.
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دل گسل
فردوسی. || دل شکسته. دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _ (: k05l) _
چنین داد پاسخ که از نیکدل
جدایی نخواهد مگر دل گسل.
فردوسی.
|| گسلنده ٔ آدمی از دل. دلبر. دلربا. برنده ٔ دل. ستاننده ٔ دل. دل ستان. مقابل دلبند:
عماری بیاورد و خادم چهل
همه ماهروی و همه دل گسل.
فردوسی.
چه از دل گسل ریدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیبا قبای.
فردوسی.
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهره ٔ دل گسل.
فردوسی.
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف
دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل.
اسدی.
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشیدخواهی به گل.
اسدی.
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل.
اسدی.
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی.
ادیب صابر.
هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد
ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد.
قاسم مشهدی (از آنندراج).


نفس گسل

نفس گسل. [ن َ ف َ گ ُ س ِ] (نف مرکب) آنکه بازمی دارد وقطع می کند تنفس و تکلم را. (ناظم الاطباء). نفس بر.


پروین گسل

پروین گسل. [پ َ گ ُ س ِ / س َ] (نف مرکب) پروین شکن. شکننده ٔ پروین در زیبائی:
اینْت لطف دل که از یک مشت گل
ماه ِ او چون می شود پروین گسل.
مولوی.

فرهنگ عمید

گسل

گسلاندن
گسلاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پیمان‌گسل،

حل جدول

گسل

ایجاد شکستگی و اختلاف ارتفاع در لایه های زمین

معادل ابجد

گسل

110

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری